عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
دردا که یار بر سر لطف نهان نماند
نامهربان دو روز به ما مهربان نماند
شرمنده ی سگان ویم، بعد مرگ هم
کز سوز سینه در تن من استخوان نماند
اکنون کشید تیغ که در آستان او
دیگر برای روح شهیدان مکان نماند
از بس به باغ برد صبا عطر بهر گل
خاکم به سر که خاک در آن آستان نماند
او خود به اختیار کی این لطف می نمود
تیرش ز جذبه دل ما در کمان نماند
نامهربان دو روز به ما مهربان نماند
شرمنده ی سگان ویم، بعد مرگ هم
کز سوز سینه در تن من استخوان نماند
اکنون کشید تیغ که در آستان او
دیگر برای روح شهیدان مکان نماند
از بس به باغ برد صبا عطر بهر گل
خاکم به سر که خاک در آن آستان نماند
او خود به اختیار کی این لطف می نمود
تیرش ز جذبه دل ما در کمان نماند
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
هرگز دل شکسته ما شادمان نبود
جور تو بود اگر ستم آسمان نبود
نقش تو در ضمیر نفس چون فرو برم
هرگز نسیم محرم این گلستان نبود
هرجا که بود مرغ دل ما اسیر بود
فرقی میانه قفس و آشیان نبود
شادم که باد خاکم از آن آستانه برد
کاین خاک تیره در خور آن آستان نبود
بردی دل از کنارم و من خوش دلم که دوش
گفتم غم تو با خود و دل در میان نبود
کرد از شکاف سینه دلم، عرض حال خود
تقریر اشتیاق تو کار زبان نبود
جور تو بود اگر ستم آسمان نبود
نقش تو در ضمیر نفس چون فرو برم
هرگز نسیم محرم این گلستان نبود
هرجا که بود مرغ دل ما اسیر بود
فرقی میانه قفس و آشیان نبود
شادم که باد خاکم از آن آستانه برد
کاین خاک تیره در خور آن آستان نبود
بردی دل از کنارم و من خوش دلم که دوش
گفتم غم تو با خود و دل در میان نبود
کرد از شکاف سینه دلم، عرض حال خود
تقریر اشتیاق تو کار زبان نبود
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
از صبوری لاف زد خون دل ناشا دریز
خار در آرامگاه صبر بی بنیاد ریز
من نخواهم رفت ازین در آتشم در زن بسوز
وز برای امتحان خاکسترم بر باد ریز
مرد دوری نیستی ای دل چو من بسمل شوم
خویشتن را خون کن و در دامن صیاد ریز
مست عشقم لطف را از قهر نتوانم شناخت
خواه جرمم بخش و خواهی ناوک بیداد ریز
ای صبا گر میتوانی پای خسرو نازک است
خار راه عشق را در دیده فرهاد ریز
خار در آرامگاه صبر بی بنیاد ریز
من نخواهم رفت ازین در آتشم در زن بسوز
وز برای امتحان خاکسترم بر باد ریز
مرد دوری نیستی ای دل چو من بسمل شوم
خویشتن را خون کن و در دامن صیاد ریز
مست عشقم لطف را از قهر نتوانم شناخت
خواه جرمم بخش و خواهی ناوک بیداد ریز
ای صبا گر میتوانی پای خسرو نازک است
خار راه عشق را در دیده فرهاد ریز
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
بحمدالله که در قتلم تعلل کرد گیسویش
به خون من نشد آلوده دیوار و در کویش
شب خود را به زلفش می کنم نسبت وزین غافل
که روزی همچو رویش دارد از پی زلف هندویش
به قصد کشتنم ترکان مژگانش صف اندر صف
به چشمش اقتدا کردند در محراب ابرویش
عجب نبود اگر از جلوه بر چشمم نمک پاشد
به آب دیده پروردم نهال قد دلجویش
به زلفش کی دهم دل گرنه رویش در میان بینم
دل من می برد زلفش به جانب داری رویش
بر یزای دیده اشک و خاک کویش را به حالش کن
که از خونم بسی بهتر بود خاک سر کویش
به خون من نشد آلوده دیوار و در کویش
شب خود را به زلفش می کنم نسبت وزین غافل
که روزی همچو رویش دارد از پی زلف هندویش
به قصد کشتنم ترکان مژگانش صف اندر صف
به چشمش اقتدا کردند در محراب ابرویش
عجب نبود اگر از جلوه بر چشمم نمک پاشد
به آب دیده پروردم نهال قد دلجویش
به زلفش کی دهم دل گرنه رویش در میان بینم
دل من می برد زلفش به جانب داری رویش
بر یزای دیده اشک و خاک کویش را به حالش کن
که از خونم بسی بهتر بود خاک سر کویش
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
به پیش آتش آهم زبانه ی آتش
چنان بود که ز آتش زبانه ی آتش
ز دوریت چو کشم آه بیشتر سوزم
بلی نسیم بود تازیانه ی آتش
درون تربت من چیست غیر خاکستر
جز این متاع چه خواهی زخانه ی آتش
بیان درد دل خود بهر که کردم، سوخت
مگر زبان من آمد زبانه ی آتش
چنان به سوختن اندر غم تو خو کردم
که دور از آتشم اندر میانه ی آتش
چنان بود که ز آتش زبانه ی آتش
ز دوریت چو کشم آه بیشتر سوزم
بلی نسیم بود تازیانه ی آتش
درون تربت من چیست غیر خاکستر
جز این متاع چه خواهی زخانه ی آتش
بیان درد دل خود بهر که کردم، سوخت
مگر زبان من آمد زبانه ی آتش
چنان به سوختن اندر غم تو خو کردم
که دور از آتشم اندر میانه ی آتش
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
یاد آن روزی که یاری چون تو در برداشتم
در نظر خورشید و در کف مشک و عنبر داشتم
ساغر می داشتی در کف به جای تیغ کین
من لب خندان به جای دیده ی ترداشتم
ای که می سوزی دلم دانم که سوزد دامنت
زآن که نگرفتم به دستی کان زدل برداشتم
ناصحا تا چند گویی صبر کن دور از رخش
از برای کی نگه می داشتم گر داشتم
دیدم اندر خواب دامانش بدست خویشتن
از شعف بیدار گشتم دست بر سرداشتم
در نظر خورشید و در کف مشک و عنبر داشتم
ساغر می داشتی در کف به جای تیغ کین
من لب خندان به جای دیده ی ترداشتم
ای که می سوزی دلم دانم که سوزد دامنت
زآن که نگرفتم به دستی کان زدل برداشتم
ناصحا تا چند گویی صبر کن دور از رخش
از برای کی نگه می داشتم گر داشتم
دیدم اندر خواب دامانش بدست خویشتن
از شعف بیدار گشتم دست بر سرداشتم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
ما پای در گل از دل دیوانه ی خودیم
ما غرق خون زچشم سیه خانه ی خودیم
گلخن نمود بر سرما اشک ما خراب
پیوسته خود خراب کن خانه ی خودیم
خون جگر خوریم و نگیریم می ز کس
یعنی همیشه مست زپیمانه خودیم
عمری گذشت و شکوه زلفش نشد تمام
در حیرت از درازی افسانه خودیم
عاشق تو را که بیند از آشنایی یست
ما ای حسن به هرزه نه بیگانه خودیم
ما غرق خون زچشم سیه خانه ی خودیم
گلخن نمود بر سرما اشک ما خراب
پیوسته خود خراب کن خانه ی خودیم
خون جگر خوریم و نگیریم می ز کس
یعنی همیشه مست زپیمانه خودیم
عمری گذشت و شکوه زلفش نشد تمام
در حیرت از درازی افسانه خودیم
عاشق تو را که بیند از آشنایی یست
ما ای حسن به هرزه نه بیگانه خودیم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
باورم آید اگر گوید جفا کمتر کنم
ساده لوحم هرچه میگویند من باور کنم
شمع سان خاکستر خود ریختم بر سر چرا
خویش را ممنون گلخن بهر خاکستر کنم
سر نهم بر خاک کوی او ازین پس چون نماند
قدرتی کان خاک را برگیرم و بر سر کنم
بس که لذت یافتم از خارخار عشق او
خار بر سر نهم چون تکیه بر بستر کنم
دوستان گویند فکر دلبر دیگر مکن
کو دل دیگر که فکر دلبر دیگر کنم
ساده لوحم هرچه میگویند من باور کنم
شمع سان خاکستر خود ریختم بر سر چرا
خویش را ممنون گلخن بهر خاکستر کنم
سر نهم بر خاک کوی او ازین پس چون نماند
قدرتی کان خاک را برگیرم و بر سر کنم
بس که لذت یافتم از خارخار عشق او
خار بر سر نهم چون تکیه بر بستر کنم
دوستان گویند فکر دلبر دیگر مکن
کو دل دیگر که فکر دلبر دیگر کنم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
بر سر کوی تو روزی چند جا می خواستیم
از فلک یک حاجت خود را روا می خواستیم
باد بیرون می برد از گلستان گل را مگر
شد نصیب گلستان آن گل که ما می خواستیم
دیر می آرد به مشتاقان نسیم پیرهن
قاصدی چابک تر از باد صبا می خواستیم
در قیامت هم ستم بر ما شهیدان کرده اند
جان به ما دادند و ما جانانه را میخواستیم
دوری از حد رفت می ترسم که بعد از مرگ جان
گم کند گویی که ما انجاش جا می خواستیم
نیست ما را قوت گفتار ورنه وصل یار
با وجود ناامیدی از خدا می خواستیم
از سخندان لب فرو بندم که در ایران نماند
با سخن امروز یک کس آشنا می خواستیم
از فلک یک حاجت خود را روا می خواستیم
باد بیرون می برد از گلستان گل را مگر
شد نصیب گلستان آن گل که ما می خواستیم
دیر می آرد به مشتاقان نسیم پیرهن
قاصدی چابک تر از باد صبا می خواستیم
در قیامت هم ستم بر ما شهیدان کرده اند
جان به ما دادند و ما جانانه را میخواستیم
دوری از حد رفت می ترسم که بعد از مرگ جان
گم کند گویی که ما انجاش جا می خواستیم
نیست ما را قوت گفتار ورنه وصل یار
با وجود ناامیدی از خدا می خواستیم
از سخندان لب فرو بندم که در ایران نماند
با سخن امروز یک کس آشنا می خواستیم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
زهر چشم تندخویی گو که دل پرخون کنم
کامرانی بعد ازین بی منت گردون کنم
از برای درد دیگر خانه خالی می کنم
شادمانی نیست گر دردی ز دل بیرون کنم
بخت شد از ناله ام بیدار و تا خوابش برد
ساعتی افسانه خوانم ساعتی افسون کنم
رشک نگذارد که گویم پیش غیرحال خود
از حدیث درد او ترسم دلی را خون کنم
بیش ازین چشم جفا دارم از آن بت کاشکی
می توانستم محبت را ازین افزون کنم
کامرانی بعد ازین بی منت گردون کنم
از برای درد دیگر خانه خالی می کنم
شادمانی نیست گر دردی ز دل بیرون کنم
بخت شد از ناله ام بیدار و تا خوابش برد
ساعتی افسانه خوانم ساعتی افسون کنم
رشک نگذارد که گویم پیش غیرحال خود
از حدیث درد او ترسم دلی را خون کنم
بیش ازین چشم جفا دارم از آن بت کاشکی
می توانستم محبت را ازین افزون کنم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
یا رضای دوست باید یا رضای خویشتن
آشنای او نیاید آشنای خویشتن
آتشم بی سوختن چون زندگانی می کنم
تا نسوزم برنمی خیزم ز جای خویشتن
من سزای آتش وز دیده آبم برکنار
در کنار خود نمی بینم سزای خویشتن
گرنه در آینه خود را دیده زنجیر زلف
از چه رو می افکنی هردم به پای خویشتن
بی تو دل خون کردم و از دیده بیرون ریختم
عاقبت از دل گرفتم خون بهای خویشتن
گفتمش دردل و را گفت از خدا شرمی بدار
کس در آتش چون رود هردم به پای خویشتن
ای که میگویی چرا برخود نمی سوزد دلت
آتشم، آتش نمی سوزد برای خویشتن
آشنای او نیاید آشنای خویشتن
آتشم بی سوختن چون زندگانی می کنم
تا نسوزم برنمی خیزم ز جای خویشتن
من سزای آتش وز دیده آبم برکنار
در کنار خود نمی بینم سزای خویشتن
گرنه در آینه خود را دیده زنجیر زلف
از چه رو می افکنی هردم به پای خویشتن
بی تو دل خون کردم و از دیده بیرون ریختم
عاقبت از دل گرفتم خون بهای خویشتن
گفتمش دردل و را گفت از خدا شرمی بدار
کس در آتش چون رود هردم به پای خویشتن
ای که میگویی چرا برخود نمی سوزد دلت
آتشم، آتش نمی سوزد برای خویشتن
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
من گرفتم آفتاب از چارسو آید برون
روزکی گردد شب ماگرنه او آید برون
زرد رویی ها کشید از رویش امروز آفتاب
من نمیدانم که فردا با چه رو آید برون
بس که زلفش بر زبان می آورم نزدیک شد
کز زبانم چون زبان شانه مو آید برون
بوی زلفش را شنید از باد اینک برگ گل
با صبا از باغ بهر جستجو آید برون
گر تو را نقصی یست عاشق شو که کامل می شوی
گرچه بد باشد طلا زآتش نکو آید برون
می توانم ساخت با ناسازگاری های چرخ
کو کسی کز عهده آن تندخو آید برون
روزکی گردد شب ماگرنه او آید برون
زرد رویی ها کشید از رویش امروز آفتاب
من نمیدانم که فردا با چه رو آید برون
بس که زلفش بر زبان می آورم نزدیک شد
کز زبانم چون زبان شانه مو آید برون
بوی زلفش را شنید از باد اینک برگ گل
با صبا از باغ بهر جستجو آید برون
گر تو را نقصی یست عاشق شو که کامل می شوی
گرچه بد باشد طلا زآتش نکو آید برون
می توانم ساخت با ناسازگاری های چرخ
کو کسی کز عهده آن تندخو آید برون
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
خرّم آن ساعت که نوسازد دلم پیمان تو
عالمی حیران من باشند و من حیران تو
یا مرو یا دل که خون کردی مبر تا شام غم
گریه سیری توانم کرد در هجران تو
گریه کردم عمرها بی منت لخت جگر
بس اگر سوزد درونم آب شد پیکان تو
گر نگاهت رخنه در دل ها نماید دور نیست
سال ها هم خوانگی کرد است با مژگان تو
شکرلله دامنت نگرفت خاکم بعد مرگ
عاقبت گردی زمن ننشست بر دامان تو
عالمی حیران من باشند و من حیران تو
یا مرو یا دل که خون کردی مبر تا شام غم
گریه سیری توانم کرد در هجران تو
گریه کردم عمرها بی منت لخت جگر
بس اگر سوزد درونم آب شد پیکان تو
گر نگاهت رخنه در دل ها نماید دور نیست
سال ها هم خوانگی کرد است با مژگان تو
شکرلله دامنت نگرفت خاکم بعد مرگ
عاقبت گردی زمن ننشست بر دامان تو
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
بنشست دلم عمری چون گرد براه او
برخواست به ناکامی میترسم از آه او
دردم چو شود افزون گویم سرخود گیرم
می گویم و می گیرم در دم سر راه او
دلگیر شدم از جان شاید که کند کاری
یا بخت سیاه من یا چشم سیاه او
گر رنجه شدی از دل اینک تو و اینک وی
ما را ز چه می سوزی جانابه گناه او
بر سرّبسی پنهان آگاه شدم اما
آگاه نگردیدم از سرّ نگاه او
برخواست به ناکامی میترسم از آه او
دردم چو شود افزون گویم سرخود گیرم
می گویم و می گیرم در دم سر راه او
دلگیر شدم از جان شاید که کند کاری
یا بخت سیاه من یا چشم سیاه او
گر رنجه شدی از دل اینک تو و اینک وی
ما را ز چه می سوزی جانابه گناه او
بر سرّبسی پنهان آگاه شدم اما
آگاه نگردیدم از سرّ نگاه او
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
تا به گلشن رفته ای بلبل به فریاد آمده
که آن که گل را بی وفایی می دهد یاد آمده
سرو را از بندگی سرو قدت آزاد کرد
در چمن زان رو خطابش سرو آزاد آمده
سلسله از بهر داد آویختندی پیش ازین
زلف او را سلسله از بهر بیداد آمده
می کشد عشق انتقام عاشق از هرکس که نیست
شاید این قصه ی پرویز و فرهاد آمده
مژده ی قتلم مگر آورده قاصد از برش
زآن که غمگین رفت از پیش من و شاد آمده
که آن که گل را بی وفایی می دهد یاد آمده
سرو را از بندگی سرو قدت آزاد کرد
در چمن زان رو خطابش سرو آزاد آمده
سلسله از بهر داد آویختندی پیش ازین
زلف او را سلسله از بهر بیداد آمده
می کشد عشق انتقام عاشق از هرکس که نیست
شاید این قصه ی پرویز و فرهاد آمده
مژده ی قتلم مگر آورده قاصد از برش
زآن که غمگین رفت از پیش من و شاد آمده
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
خوشا روزی که یادی از من آواره می کردی
نبودی عاشق و بیچاره ای را چاره میکردی
نمی رفتی ز دنبال نظر رسوا نمی گشتی
اگر در عشق خود حال مرا نظاره می کردی
به این زودی گریبان گر بدست دل نمی دادی
چو یوسف جامه ای در نیکنامی پاره می کردی
جهان دار مکافات است می باید کشید اکنون
ستم هایی که بر عشاق محنت کاره می کردی
بگو تا چون ننالم سنگ نالیدی اگر این جوری
که برجان من مسکین کنی برخاره می کردی
نبودی عاشق و بیچاره ای را چاره میکردی
نمی رفتی ز دنبال نظر رسوا نمی گشتی
اگر در عشق خود حال مرا نظاره می کردی
به این زودی گریبان گر بدست دل نمی دادی
چو یوسف جامه ای در نیکنامی پاره می کردی
جهان دار مکافات است می باید کشید اکنون
ستم هایی که بر عشاق محنت کاره می کردی
بگو تا چون ننالم سنگ نالیدی اگر این جوری
که برجان من مسکین کنی برخاره می کردی
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
گفتگویت می دهد یاد از عتاب تازه ای
یار گویا دیده بهرم باز خواب تازه ای
بر رخت بس بود از زلف پریشانت نقاب
از خط مشکین چرا بستی نقاب تازه ای
شب بود آبستن خورشید و خورشید رخت
باشد آبستن به شب مست آفتاب تازه ای
خون عشاق قدیم ارمی خوری دلشان بسوز
کین شراب تازه را باید کباب تازه ای
هم تروهم تازه است این شعر خواهم شاعری
کین زمین تازه را گوید جواب تازه ای
یار گویا دیده بهرم باز خواب تازه ای
بر رخت بس بود از زلف پریشانت نقاب
از خط مشکین چرا بستی نقاب تازه ای
شب بود آبستن خورشید و خورشید رخت
باشد آبستن به شب مست آفتاب تازه ای
خون عشاق قدیم ارمی خوری دلشان بسوز
کین شراب تازه را باید کباب تازه ای
هم تروهم تازه است این شعر خواهم شاعری
کین زمین تازه را گوید جواب تازه ای
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
آفت صد دودمانی آتش صدخرمنی
ساده لوحی بین که گویم دشمن جان منی
بر مراد یار باید بود در اقلیم عشق
دشمنم با خویش چون دانم که با من دشمنی
ترسم این الفت که دارد با گریبان دست من
در قیامت نیز نگذارد که گیرم دامنی
زیب دیگر داد داغ تازه باغ سینه را
گاه باشد کز گلی رونق پذیرد گلشنی
های های گریه درد دوری از جانم ببرد
دل که دوری پر کند خالی نسازد شیونی
ساده لوحی بین که گویم دشمن جان منی
بر مراد یار باید بود در اقلیم عشق
دشمنم با خویش چون دانم که با من دشمنی
ترسم این الفت که دارد با گریبان دست من
در قیامت نیز نگذارد که گیرم دامنی
زیب دیگر داد داغ تازه باغ سینه را
گاه باشد کز گلی رونق پذیرد گلشنی
های های گریه درد دوری از جانم ببرد
دل که دوری پر کند خالی نسازد شیونی
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴
می دهند از شوق آن رخساره جان از بهر آن
روز و شب خورشید و مه در خانه ورشن کردنند
گر غباری داشتی در دل بیا بگذر بس است
از غریبانی که کویت را غبار دامنند
دوستند آنان که در اندیشه ی قتل منند
دشمنانم دوستند و دوستانم دشمنند
با خیالت تا بود در سینه دل در گفتگو
بلبلان را شکوه باشد کار تا در گلشنند
بر امید دیدن خورشید رویت مهر و ماه
گاه بر درگاه و گه در بام و گه در روزنند
روز و شب خورشید و مه در خانه ورشن کردنند
گر غباری داشتی در دل بیا بگذر بس است
از غریبانی که کویت را غبار دامنند
دوستند آنان که در اندیشه ی قتل منند
دشمنانم دوستند و دوستانم دشمنند
با خیالت تا بود در سینه دل در گفتگو
بلبلان را شکوه باشد کار تا در گلشنند
بر امید دیدن خورشید رویت مهر و ماه
گاه بر درگاه و گه در بام و گه در روزنند