عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱
نموده صبح صادق جامه پاره
فتاده لرزه بر جان ستاره
در آن مجلس که خلد جاودان بود
ز آثار جمالش هم چنان بود
که گر از چشم پابیرون نهادی
نگه چون مست از پا اوفتادی
چو عکس آن رخ چون سیم ساده
فتاده دیدم اندر جام باده
گمان بردم که خورشید جهانتاب
زشرمش سر فرو بُردَست در آب
ابوالحسن فراهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲
بنام آن که در دنیای فانی
دهد از عشق عمر جاودانی
ز چاک سینه هردم بیش از پیش
در رحمت گشاید بر دل ریش
بدان بی خود که از نازی بسوزد
به شوخی کز نیازی برفروزد
بدان دردی که درمان نافعش نیست
بدان حسنی که برقع مانعش نیست
بدان رویی که از گل ننگ دارد
بدان خوبی که با خود جنگ دارد
بدان شادی که یک ساعت نیاید
به امیدی که هرگز برنیاید
شبی چون نور وصل خوبرویان
سراسر نور چون روی نکویان
نهاده دست رد بر سینه ی روز
بر او نام شب اما روز نوروز
بدیدی اعمی از فرط ضیایش
نسیم گل در آغوش صبایش
در آن شب فی المثل گر چشمه ی مهر
نمودی از گریبان افق چهر
شدی از نور انجم از افق کم
چنان چون روز از خورشید انجم
فراز بام این فیروزه گلشن
به حدی زهره تابان بود و روشن
که گرهم چشم گشتی آفتابش
کشیدی میل از تیر شهابش
بس آسان بودی از نور و ستاره
نمودی در بدن جان را نظاره
فتان خیزان ز دست شحنه ماه
فکنده خویشتن را سایه در چاه
برون ز اندازه انجم می طپیدند
مگر از شادی شب می بریدند
من و چندین ز یاران سخن سنج
همه برده در انواع هنر رنج
چو عقل اولین را نیک بینان
صف آفاق را بالانشینان
همه آوازه در عالم به آواز
ز موسیقی خداشان داده اعجاز
به هر دستی که سوی گوش بردند
ملک را در فلک از هوش بردند
به می خوردن بهم بنشسته بودیم
خرد را رخت برخر بسته بودیم
گرفته شیشه را چون جان در آغوش
زمستی کرده نام خود فراموش
لبالب کرده ساقی شیشه زان می
که گر در بحر ریزی دردی از وی
سحاب از آب ازان دریا برآرد
نه باران بر زمین خورشید بارد
اگر رنگی فرو شوید بدان چهر
به جای موی روید بر تنش مهر
فروغش خانه سوز محنت و غم
نسیمش نایب عیسی مریم
چو در شیشه شدی آن باده ناب
نمودی بار دیگر شیشه را آب
چو لب را کرد تر زان تنگ لاله
نیامد بر زمین پای پیاله
در آن مجمع یکی رشک پری بود
که سر تا پای ناز و دلبری بود
فکنده از سر زلف معنبر
رسن در گردن خورشید انور
ستاده بر درش خورشید از دور
به یک پا از یکی دریوزه ی نور
به عالم شهره اندر از خوبرویی
کنیز خانه زاد او نکویی
اگر بودی به دور ماه کنعان
نمی بردند چندان رنج اخوان
که از شرم جمالش بی توقف
خود اندر چاه می افتاد یوسف
به گرداگرد رخسار نکویش
ز مروارید تابان عقد رویش
تو گفتی عابدی آن زلف سرکش
چو دیده سبحه افکنده در آتش
به پای خود فکنده زلف شب فام
ولیکن دیگران را بسته در دام
ز رشک جبهه آفاق سوزش
ز شرم انجم عالم فروزش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
در دل نشانم هر نفس خار تو، در گلزارها
شاید که روزی بردمد شاخ گلی زین خارها
شد خشت کویت لاله گون گلها دمید از خاک و خون
سرها زده اهل جنون هر گوشه بر دیوارها
افگنده چنگ از ضعف تن شوری عجب در انجمن
گویا شرار آه من پیچیده شد بر تارها
ای از تو خوبان تنگدل، گلها زرویت منفعل
بیرون زنقش آب و گل حسن ترا بازارها
کار بتان عشوه گر بازی نماید سر بسر
آنجا که بر اهل نظر حسنت نماید کارها
زانروی چون برگ سمن گلهای نو در انجمن
آب لطافت در سخن با آتش رخسارها
چون از بیاض سیمگون نقش خطت آید برون
سازند تعویذ جنون صورتگران طومارها
از لعلت ای کان نمک عیسی دمانرا یک بیک
پیوسته تسبیح ملک در حلقه ی زنارها
شمعی تو در هر محفلی ناری تو در هر منزلی
یکبار سوزد هر دلی، مسکین فغانی بارها
سوزد فغانی هر نفس از شعله ی داغ هوس
نالان چو بلبل در قفس دارد زگل آزارها
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
بترانه ی ندیمان نتوان ربود ما را
چو بود غم تو در دل زطرب چه سود ما را
بنما رخ و هماندان که نماند کس بعالم
چه کسیم ما که باشد عدم و وجود ما را
بنوید آب حیوان دل مرده باز ماند
تو زعمر و حسن برخور که هوس غنود ما را
مشکن عیار عاشق بقیاس فهم دشمن
بدو نیک ما چه داند که نیازمود ما را
بنظاره ی تو دود از دل عاشقان برامد
چو سپند سوخت اکنون چه غم از حسود ما را
سر فتنه داشت امشب خود ما رقیب و رنی
بشراب و ساقی کس طمعی نبود ما را
چو نوای نی فغانی دم جان گداز دارد
که در آتش محبت فگند چو عود ما را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
تازگیی که شد ز می آن رخ همچو لاله را
تازه کند بیک نفس داغ هزار ساله را
کشته ی دیرساله را زنده کند به جرعه‌ای
چاشنیی که می دهد می زلبت پیاله را
پیش تو سرو و لاله را جلوه ی نازکی رسد
خیز و به عشوه حلقه کن بر گل تر کلاله را
هر قدمی که می نهی روز شکار بر زمین
سرمه ی ناز می کشد گرد رهت غزاله را
تا زخط بنفشه گون فتنه ی انجمن شدی
ماه دو هفته گرد رخ دایره بست هاله را
بسکه چو ابر در چمن شب همه شب گریستم
بر گل و سبزه صبحدم جلوه گریست ژاله را
خون هزار بی زبان در دل و دیده شد گره
غنچه بدین شکفتگی گو مگشا رساله را
مرغ چمن به عشوه دل کرده به خون خود سجل
گل به کرشمه ی نهان شسته عیان قباله را
برشکنی چو بنگری سوز فغانی حزین
آه اگر امتحان کند در پیت آه و ناله را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
ای ترا بر سرو و گل در جلوه پنهان رازها
سرو را در سایه ی قد تو در سر نازها
بسکه می خوانند دلها را به کویت هر نفس
بلبلان را در گلستانها گرفت آوازها
تا چرا دم زد ز رعنایی به دور حسن تو
گل به ناخن می کند از روی چون زر گازها
جانم از تن می پرد هر دم زشوق روی تو
بر سر آتش بود پروانه را پروازها
گلشن کوی ترا از لطف و احسان باره ایست
بر گرفتاران دل هر گوشه سنگ اندازها
در تماشای مه رویت فغانی را چو شمع
بر زبان آتشین شبها گره شد رازها
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
ای ز ابروی تو هر سو فتنه در محراب ها
فتنه را از چشم جادوی تو در سر خواب ها
عارضت آبست و لب آب دگر از تاب می
من چنین لب تشنه، وه چون بگذرم زین آب ها
نگسلم زان جعد مشکین گرچه در چنگ بلا
دارم از دست غمت در رشته ی جان تارها
مطربان بزم عشقت را زسوز عاشقان
گشته آتش باز بر رگهای جان مضراب ها
در حریم دل برای سجده ی ابروی تو
بسته ام هر گوشه از خون جگر محراب ها
پیش آن لبهای میگون دیده را از اشک سرخ
سر به سر بر خار مژگان بسته شد عناب ها
در نمی گیرد فسونم با لبت از هیچ باب
در وفا هر چند می گویم سخن از باب ها
ای مه خرگه نشین شبها فغانی در خیال
صحبتی بس گرم دارد با تو در مهتاب ها
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
زهی حیات ابد از لبت حواله ی ما
دمی وصال تو عمر هزار ساله ی ما
زآب دیده برد سیل خانه ی مردم
رسول اشک چو پیش آورد رساله ی ما
چو با تو زاری احباب در نمگیرد
چه سود از آنکه جهان گیرد آه و ناله ی ما
دمی که بر سر خوان وصال مهمانیم
فلک زرشک بتلخی دهد نواله ی ما
دوای چهره ی زرد از طبیب پرسیدم
بعشوه گفت که یک جرعه از پیاله ی ما
چو گفتمش چه گلست اینکه هیچ خارش نیست
شکفته گشت که رخسار همچو لاله ی ما
دریغ و درد فغانی که از نعیم وصال
نواله ی جگر خسته شد حواله ی ما
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
شکسته شد دل و شادست جان خسته ی ما
که یار نیست جدا از دل شکسته ی ما
چو روز حشر برآریم سر زخواب اجل
بروی دوست شود باز چشم بسته ی ما
نشست آتش دل چهره برفروز ای شمع
بود که شعله کشد آتش نشسته ی ما
رمید خواب خوش از چشم ما کجاست خیال
که آرمیده شود چشم خواب جسته ی ما
گذشت کوکبه ی صبح وصل و منتظریم
که باز جلوه کند طالع خجسته ی ما
هزار دسته ی گل بسته شد بخون جگر
نظر نکرد بگلهای دسته دسته ی ما
زخاک و خون فغانی هزار لاله دمید
همین بود زرخت باغ تازه رسته ی ما
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
کار دل از پهلوی دلدار بگشاید مرا
یار باید تا گره از کار بگشاید مرا
گر مرا بر دار بندد یار بهر امتحان
کیست کان ساعت بتیغ از دار بگشاید مرا
بسته ی زنجیر زلفت شد دل افگار من
زلف بگشا تا دل افگار بگشاید مرا
از سخن گویند میخیزد سخن، بگشای لب
تا زبان بسته در گفتار بگشاید مرا
بسکه دلتنگم اگر گویم غم دل با کسی
گریه سیل از دیده ی خونبار بگشاید مرا
بند بندم شد فغانی بسته ی زنجیر عشق
خوشدلم زین بندها گر یار بگشاید مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
که تنگ دوخت عفی الله قبای تنگ ترا
که داد زیب دگر سرو لاله رنگ ترا
مصوری که جمال تو دید حیران ماند
چو در خیال درآورد زیب و رنگ ترا
زسنگ لیلی اگر کاسه یی شکست چه شد
جفاکشان همه بر سر زنند سنگ ترا
هزار بار دمی از برای مد نظر
بلوح سینه کشم صورت خدنگ ترا
لطیفه ییست نهان در تکلمت که زناز
بکس نمیکند اظهار صلح و جنگ ترا
سخن یکیست برو باغبان و عشوه مده
که دل قبول ندارد گل دو رنگ ترا
دلم که همنفسی کرد با تو ای مطرب
نوای ناله فزون ساخت تار چنگ ترا
نهفت ناله فغانی درون پرده ی دل
چو گل بغنچه نگهداشت نام و ننگ ترا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
شد باز دیده بر رخ نیکوی او مرا
گلها شکفت در چمن کوی او مرا
ای باغبان برو که خدا داد در ازل
سرو سهی ترا، قد دلجوی او مرا
شادم که هر دم از دم دیگر فزونترست
دیوانگی زسلسله ی موی او مرا
رخصت نمیدهد بتماشای ماه نو
میل نظاره ی خم ابروی او مرا
منهم یکی زگوشه نشینانم ای رفیق
سرگشته کرده نرگس جادوی او مرا
از منت صبا چو فغانی درین چمن
آزاد ساخت نکهت گیسوی او مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
منور ساختی ای شمع خوبان محفل ما را
فروغ مطلع خورشید دادی منزل ما را
چراغ دیده ی دل شد زیمن مقدمت روشن
اثر بین طالع مسعود و بخت مقبل ما را
بآب دیده خواهم متصل ای سایه ی رحمت
که سرو سرکشت مایل شود آب و گل ما را
خلاص از قید هستی مینمود احبابرا مشکل
گشاد از حلقه ی زلف تو آید مشکل ما را
دل پر درد دارم ای طبیب عاشقان امشب
قدم چون رنجه کردی گوش کن درد دل ما را
خوش آنساعت که عشق خانه سوز وادی حیرت
بعزم کعبه ی مقصود بندد محمل ما را
فغانی چون گره کردند خوبان سنبل مشکین
بدام آرزو بستند مرغ بسمل ما را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
وای که تلخ شد دوا، بر دل پرگزند ما
مرگ بود نه زندگی، داروی سودمند ما
از دو لبت نصیب ما، ناز و عتاب میشود
وه که شراب تلخ شد، از تو گلاب و قند ما
عاقبت مراد ما چون همه نامرادیست
چیست بیکدو جام می اینهمه زهرخند ما
عشرت یکزمان ما محنت جاودانه شد
بین که چه کار میکند طالع ارجمند ما
بر سر دار شعله زد آتش دل، همین بود
پیش بلندهمتان مرتبه ی بلند ما
غمزه ساقی ارچنین کار کند در استخوان
عشق و جنون برآورد دود زبند بند ما
نیست فغانی آنکه دست از تو رها کند دگر
باش که صید اینچنین کم جهد از کمند ما
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
نظر بغیر نباشد اسیر بند ترا
بناز کس نکشد دل نیازمند ترا
شکر لبان همه دارند بر کلام تو گوش
چه لطف داد خدا لعل نوشخند ترا
مهی که از کف یوسف عنان حسن ربود
هزار بوسه دهد جلوه ی سمند ترا
نگاه بر کمر لعل و تاج زر نکنی
چه احتیاج بود همت بلند ترا
کنند دام رهم عاقلان کلاله ی حور
زهی جنون که گذارم خم کمند ترا
ترا رسد که لب از شیر شسته می نوشی
کسی بهانه نیارد گرفت قند ترا
پری باینهمه افسونگری نیارد تاب
که روز بزم بر آتش نهد سپند ترا
بوعده صبر نکردیم و تلخکام شدیم
بکش بناز که نشنیده ایم پند ترا
صبا زمجلس گرم تو داستانی گفت
که تن گداخت فغانی دردمند ترا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
نه هوای باغ سازد نه کنار کشت ما را
تو بهر کجا که باشی بود آن بهشت ما را
ندهند ره بکویت چکنم چرا نسوزم
همه گل برند و بر سر بزنند خشت ما را
بگل فسرده ی ما نرسید ابر رحمت
چه امید خیر باشد زچنین سرشت ما را
چو تو کافری ندیدم، بفراق رفت عمری
که نبود هیچ در دل هوس کنشت ما را
همه وقت بود ما را دل شاد و جان آگه
غم عاشقی درآمد که بخود نهشت ما را
فلک دو رو چو بر ما رقم بدی زد آخر
بکتاب نیکنامان زچه رو نوشت ما را
تو بدی، مبر فغانی بکسی گمان تهمت
که گواه حال باشد حرکات زشت ما را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
چشم از دو جهان دوخت تماشای تو ما را
کرد از همه بیزار تمنای تو ما را
این دیده که ما را بتو سرگرم چنین ساخت
هم سوخته بیند بته پای تو ما را
رفتی و سراپای ترا سیر ندیدیم
داغی بجگر ماند زهر جای تو ما را
تا چند بفردا فگنی کار دل ما
جنت ندهد وعده ی فردای تو ما را
مائیم و تو، دیگر سخن غیر چه گوئیم
پروای کسی نیست زسودای تو ما را
هر دم چه خراشی دل احباب فغانی
بس کن که سری نیست بغوغای تو ما را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
در طاعت و عشرت بقرارست دل ما
هر جا که رود همره یارست دل ما
ما آینه ی حسن تو آشفته نخواهیم
برخیزد اگر زانکه غبارست دل ما
روزی هدف تیر بلایی شود این دل
ویرانه مگردان که حصارست دل ما
هر پاره ی این قلب سیه جوهر فردیست
بگذار و مسوزان که بکارست دل ما
در جستن این طعمه همایان نگرانند
بربند که تعویذ شکارست دل ما
بر حرف دل ما منه انگشت ملامت
ای مدعی اندیش که خارست دل ما
دارد نظر همت بسیار عزیزان
هر چند که در دست تو خوارست دل ما
باد از شرف لذت دیدار تو محروم
گر در غم آغوش و کنارست دل ما
از غلغله ی سینه ی پرجوش فغانی
آسوده زگلبانگ هزارست دل ما
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
که برفروخت بمی چهره آفتاب مرا
که ساخت تیز بر آتش دل کباب مرا
شبی که مست بکاشانه ام فرود آید
فرشته رشک برد مجلس شراب مرا
نمیشود مژه ام گرم ازان سبب که بناز
گشاد نرگس مخمور و بست خواب مرا
شهی که میکند از سایه ی همای گریز
چه التفات کند منزل خراب مرا
برون خرام بپیراهن کتان امشب
که آنچنان اثری نیست ماهتاب مرا
سرم برید و زد آتش چنانکه محو شدم
نخواست سگ که خورد نیز خون ناب مرا
زمن گذشت و زدشمن پیاله خواست دریغ
که تشنه بودم و نخورد از غرور آب مرا
شکسته دل چو فغانی تلخکام شدم
که پشت دست زدی شکر و گلاب مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
بسوی من نظر مهر نیست ماه مرا
هنوز آن غرورست کج کلاه مرا
هزار پاره ی الماس از گلم سر زد
اثر هنوز نه پیداست برق آه مرا
که برفشاند قبا بر من جراحت ناک
که گرد نافه چین ریخت تکیه گاه مرا
فرشته وار زپیش جنازه ام بگذر
بآب خضر بشو نامه ی سیاه مرا
سحرگه از جگر خسته خاست طوفانی
که راه خانه غلط گشت خضر راه مرا
لب تو نام من از لوح زندگانی برد
بهر بهانه قلم زد خط گناه مرا
چه ذره یی تو فغانی که لاف مهر زنی
برو که پایه بلند آمده ست ماه مرا