عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : فصل هشتم
مثنوی
عاشق بیقرار، از سر درد
به ریا مدتی چو طاعت کرد
از ریا دور بود اخلاصش
برد سوی عبادت خاصش
بوی تحقیق از آن مجاز شنود
دری از عاشقی برو بگشود
دایما مشتغل به ذکر خدای
نه به شه راه داد و نی به گدای
نه شنید از کسی، نه با کس گفت
در عبادت به آشکار و نهفت
هم رعیت مرید و هم شاهش
همه از ساکنان درگاهش
شبی، آن مه، چو جمله خلق بخفت
زد در شیخ و در جوابش گفت:
آنکه معشوق توست؟ گفت: آری
گر تو آنی من آن نیم، باری
زد بسی در ولیک سود نداشت
نگشود و بر خودش نگذاشت
شاه خوبان، چو دید آن حالت
متاثر شد از چنان حالت
در خود از درد عشق دردی دید
باز گردید و جای می نگزید
چون که در قصر خویش منزل کرد
با هزاران هزار انده و درد
سینه پر سوز ازو و دل بریان
جان به دریا غریق و تن به کران
گشت بیمار، چو نخورد و نخفت
دایما با خود این سخن میگفت:
طالبم را نگر، که شد مطلوب
یا محب مرا، که شد محبوب
ای پدر، بهر من طبیب مجوی
رو، ز بیمار خویش دست بشوی
کو نداند دوا عنای مرا
چاره مردن بود بلای مرا
درد دل را مجو دوا ز طبیب
به نگردد، مگر به بوی حبیب
چون که درد من از طبیب افزود
هیچ دارو مرا ندارد سود
نیست در دل ز زهر غم آن درد
که به تریاق دفع شاید کرد
من خود این درد را دوا دانم
لیکن از شرم گفت نتوانم
چون به یکبارگی برفت از کار
به اتابک رسید این گفتار
گفت اتابک که: محرم او کیست؟
باز پرسید ازو به خفیه که: چیست؟
سر عنقاست؟ یا دماغ نهنگ؟
زیر دریاست؟ یا به هفت اورنگ؟
چون بپرسید محرمش، به نهفت
راز خود را، چنان که بود، بگفت
عشق نقلی و چارهسازی او
بر غم خویش و بینیازی او
وآنکه آن شب برفت و وا گردید
که چه بیالتفاتی از وی دید
به تنی خسته و دلی پر غم
همه تقریر کرد با محرم
چون که محرم شنید ازو این راز
گفت در خدمت اتابک باز
گفت، اتابک چو این سخن بشنید:
باید این درد را دوا طلبید
با بزرگان عهد او بر شیخ
به تضرع بخواست از در شیخ
تا گشاید برو طریق وصول
کند از راه خادمیش قبول
زین نمط پیش او بسی راندند
قصهٔ راز پس فرو خواندند
رقتی در میانه پیدا شد
اثر عشق او هویدا شد
شیخ، از راه حق، فراغت را
به رضا گفت آن جماعت را:
این بنا بر مراد من منهید
لیک او را مراد او بدهید
پس اتابک گرفت او را دست
پیر عقد نکاح او در بست
پیش دختر از آن خبر بردند
همدمش ساعتی بیاوردند
یار محبوب و پس محب مرید
چون که در آستان شیخ رسید
زد سرانگشت بر درش در حال
بار دادش، کنون که بود حلال
عفت عشق و صدق یار نگر
حسن تدبیر و ختم کار نگر
نیست دل را، به هیچ نوع، از دوست
آن صفا کز معاملات نکوست
چون که بنیاد را بر اصل نهاد
بر دل خود در مراد گشاد
عشق او را چو خانه روشن کرد
خاندانش جهان مزین کرد
به ریا مدتی چو طاعت کرد
از ریا دور بود اخلاصش
برد سوی عبادت خاصش
بوی تحقیق از آن مجاز شنود
دری از عاشقی برو بگشود
دایما مشتغل به ذکر خدای
نه به شه راه داد و نی به گدای
نه شنید از کسی، نه با کس گفت
در عبادت به آشکار و نهفت
هم رعیت مرید و هم شاهش
همه از ساکنان درگاهش
شبی، آن مه، چو جمله خلق بخفت
زد در شیخ و در جوابش گفت:
آنکه معشوق توست؟ گفت: آری
گر تو آنی من آن نیم، باری
زد بسی در ولیک سود نداشت
نگشود و بر خودش نگذاشت
شاه خوبان، چو دید آن حالت
متاثر شد از چنان حالت
در خود از درد عشق دردی دید
باز گردید و جای می نگزید
چون که در قصر خویش منزل کرد
با هزاران هزار انده و درد
سینه پر سوز ازو و دل بریان
جان به دریا غریق و تن به کران
گشت بیمار، چو نخورد و نخفت
دایما با خود این سخن میگفت:
طالبم را نگر، که شد مطلوب
یا محب مرا، که شد محبوب
ای پدر، بهر من طبیب مجوی
رو، ز بیمار خویش دست بشوی
کو نداند دوا عنای مرا
چاره مردن بود بلای مرا
درد دل را مجو دوا ز طبیب
به نگردد، مگر به بوی حبیب
چون که درد من از طبیب افزود
هیچ دارو مرا ندارد سود
نیست در دل ز زهر غم آن درد
که به تریاق دفع شاید کرد
من خود این درد را دوا دانم
لیکن از شرم گفت نتوانم
چون به یکبارگی برفت از کار
به اتابک رسید این گفتار
گفت اتابک که: محرم او کیست؟
باز پرسید ازو به خفیه که: چیست؟
سر عنقاست؟ یا دماغ نهنگ؟
زیر دریاست؟ یا به هفت اورنگ؟
چون بپرسید محرمش، به نهفت
راز خود را، چنان که بود، بگفت
عشق نقلی و چارهسازی او
بر غم خویش و بینیازی او
وآنکه آن شب برفت و وا گردید
که چه بیالتفاتی از وی دید
به تنی خسته و دلی پر غم
همه تقریر کرد با محرم
چون که محرم شنید ازو این راز
گفت در خدمت اتابک باز
گفت، اتابک چو این سخن بشنید:
باید این درد را دوا طلبید
با بزرگان عهد او بر شیخ
به تضرع بخواست از در شیخ
تا گشاید برو طریق وصول
کند از راه خادمیش قبول
زین نمط پیش او بسی راندند
قصهٔ راز پس فرو خواندند
رقتی در میانه پیدا شد
اثر عشق او هویدا شد
شیخ، از راه حق، فراغت را
به رضا گفت آن جماعت را:
این بنا بر مراد من منهید
لیک او را مراد او بدهید
پس اتابک گرفت او را دست
پیر عقد نکاح او در بست
پیش دختر از آن خبر بردند
همدمش ساعتی بیاوردند
یار محبوب و پس محب مرید
چون که در آستان شیخ رسید
زد سرانگشت بر درش در حال
بار دادش، کنون که بود حلال
عفت عشق و صدق یار نگر
حسن تدبیر و ختم کار نگر
نیست دل را، به هیچ نوع، از دوست
آن صفا کز معاملات نکوست
چون که بنیاد را بر اصل نهاد
بر دل خود در مراد گشاد
عشق او را چو خانه روشن کرد
خاندانش جهان مزین کرد
فخرالدین عراقی : فصل نهم
سر آغاز
مرحبا! مرحبا! محبت دوست
کز درون آمدی، نه از راه پوست
دلم از چز تو خانه خالی کرد
با تو سودای لاابالی کرد
تا غمت ساکن دل من شد
از چراغ تو خانه روشن شد
ما گرفتار دام عشق توایم
همه سرمست جام عشق توایم
ای که حسن رخت دل افروز است
شب ما با خیال تو روز است
حسنت از روضهٔ جنان خوشتر
یادت از هرچه در جهان خوشتر
هر که در صورت تو حیران نیست
صورتش هست، لیکنش جان نیست
من چو در عارض تو حیرانم
لوح محفوظ عشق میخوانم
دیدهای کان جمال دیده بود
مهر رویت به جان خریده بود
با خود، از بیخودی، تو را بینم
گر تو با من نهای چرا بینم؟
چون نظر بر رخ تو میفگنم
میبرد از دیار جان و تنم
به کسی گفتن این نمییارم:
که تو را نیک دوست میدارم
کز درون آمدی، نه از راه پوست
دلم از چز تو خانه خالی کرد
با تو سودای لاابالی کرد
تا غمت ساکن دل من شد
از چراغ تو خانه روشن شد
ما گرفتار دام عشق توایم
همه سرمست جام عشق توایم
ای که حسن رخت دل افروز است
شب ما با خیال تو روز است
حسنت از روضهٔ جنان خوشتر
یادت از هرچه در جهان خوشتر
هر که در صورت تو حیران نیست
صورتش هست، لیکنش جان نیست
من چو در عارض تو حیرانم
لوح محفوظ عشق میخوانم
دیدهای کان جمال دیده بود
مهر رویت به جان خریده بود
با خود، از بیخودی، تو را بینم
گر تو با من نهای چرا بینم؟
چون نظر بر رخ تو میفگنم
میبرد از دیار جان و تنم
به کسی گفتن این نمییارم:
که تو را نیک دوست میدارم
فخرالدین عراقی : فصل نهم
غزل
آشکارا نهان کنم تا چند؟
دوست میدارمت به بانگ بلند
دلم از جان خویش دست بشست
بعد از آن دیده بر رخ تو فکند
عاشقان تو نیک معذورند
زان که نبود کسی تو را مانند
دیدهای کو رخ تو دیده بود
به خیال تو کی شود خرسند؟
روی بنما، نظر تو باز مگیر
از من مستمند زار نژند
بر تن ما تو حاکمی، ای دوست
خواه راحت رسان و خواه گزند
ای ملامت کنان مرا در عشق
گوش مینشنود ازینسان پند
گرچه من دور ماندهام ز برت
با خیال تو کردهام پیوند
آن چنان در دلی، که پندارم
ناظرم در تو دایم، ای دلبند
تو کجایی و ما کجا؟ هیهات!
ای عراقی، خیال خیره مبند
دوست میدارمت به بانگ بلند
دلم از جان خویش دست بشست
بعد از آن دیده بر رخ تو فکند
عاشقان تو نیک معذورند
زان که نبود کسی تو را مانند
دیدهای کو رخ تو دیده بود
به خیال تو کی شود خرسند؟
روی بنما، نظر تو باز مگیر
از من مستمند زار نژند
بر تن ما تو حاکمی، ای دوست
خواه راحت رسان و خواه گزند
ای ملامت کنان مرا در عشق
گوش مینشنود ازینسان پند
گرچه من دور ماندهام ز برت
با خیال تو کردهام پیوند
آن چنان در دلی، که پندارم
ناظرم در تو دایم، ای دلبند
تو کجایی و ما کجا؟ هیهات!
ای عراقی، خیال خیره مبند
فخرالدین عراقی : فصل نهم
مثنوی
ای خوش و فارغ، از غم ما پرس
عاشقان ضعیف را واپرس
عجز من بین، دعای من بپذیر
میتوانی، به لطف دستم گیر
داری از عاشقان خویش ملال
خون ایشان چراست بر تو حلال؟
به کسی التفات کن نفسی
که ندارد به جز تو هیچ کسی
فارغی از درون صاحب درد
مکن، ای دوست، هرچه بتوان کرد
گر تو خوبی و ما ضعیف و فقیر
تابت، ای خور، ز ذره باز مگیر
رخ به ما مینما و جان میبخش
بر دل ریش عاشقان میبخش
عاشقان ضعیف را واپرس
عجز من بین، دعای من بپذیر
میتوانی، به لطف دستم گیر
داری از عاشقان خویش ملال
خون ایشان چراست بر تو حلال؟
به کسی التفات کن نفسی
که ندارد به جز تو هیچ کسی
فارغی از درون صاحب درد
مکن، ای دوست، هرچه بتوان کرد
گر تو خوبی و ما ضعیف و فقیر
تابت، ای خور، ز ذره باز مگیر
رخ به ما مینما و جان میبخش
بر دل ریش عاشقان میبخش
فخرالدین عراقی : فصل دهم
غزل
ای ربوده دلم به رعنایی
این چه لطف است و این چه زیبایی؟
بیم آن است کز غم عشقت
سر برآرد دلم به شیدایی
از جمالت خجل شود خورشید
گر تو برقع ز روی بگشایی
زیر برقع، چو آفتاب منیر
اندر ابر لطیف پیدایی
در جمالت لطافتی است، که آن
در نیابد کمال بینایی
آن ملاحت، که حسن روی تو راست
کس نبیند، مگر تو بنمایی
منقطع میشود زبان مرا
پیش وصف رخ تو، گویایی
روز و شب جان به عاشقان دادن
از برای تو و تو خود رایی
نیست بیروی تو عراقی را
بیش ازین طاقت شکیبایی
این چه لطف است و این چه زیبایی؟
بیم آن است کز غم عشقت
سر برآرد دلم به شیدایی
از جمالت خجل شود خورشید
گر تو برقع ز روی بگشایی
زیر برقع، چو آفتاب منیر
اندر ابر لطیف پیدایی
در جمالت لطافتی است، که آن
در نیابد کمال بینایی
آن ملاحت، که حسن روی تو راست
کس نبیند، مگر تو بنمایی
منقطع میشود زبان مرا
پیش وصف رخ تو، گویایی
روز و شب جان به عاشقان دادن
از برای تو و تو خود رایی
نیست بیروی تو عراقی را
بیش ازین طاقت شکیبایی
فخرالدین عراقی : فصل دهم
مثنوی
عکس هر مویت، ای بت رعنا
در دماغم رگی است از سودا
از وصال قد تو ای دلدار
نیست جز گیسوی تو برخوردار
فرق کردن به چشم سر نتوان
موی فرق تو را، ز موی میان
شد دلم، تا شدم گرفتارت
به طمع طرههای طرارت
موی زلفت فراز عارض خوش
سوخت ما را، چو موی در آتش
ای ربوده دلم به پیشانی
الحق آن نیز هم به پیشانی
نور ماه است، یا شعاع جبین؟
شمع پروانه سوز؟ یا پروین؟
مانده زان غمزه در شگفتم من
هست بیمار و مست و مردافکن
رخ تو خسته جان تواند دید
چون بدین دیده آن تواند دید؟
لب لعلت، که روح بخش دل است
برگ گل از لطافتش خجل است
عاشقان تو پاکبازانند
صید عشق تو شاهبازانند
در دماغم رگی است از سودا
از وصال قد تو ای دلدار
نیست جز گیسوی تو برخوردار
فرق کردن به چشم سر نتوان
موی فرق تو را، ز موی میان
شد دلم، تا شدم گرفتارت
به طمع طرههای طرارت
موی زلفت فراز عارض خوش
سوخت ما را، چو موی در آتش
ای ربوده دلم به پیشانی
الحق آن نیز هم به پیشانی
نور ماه است، یا شعاع جبین؟
شمع پروانه سوز؟ یا پروین؟
مانده زان غمزه در شگفتم من
هست بیمار و مست و مردافکن
رخ تو خسته جان تواند دید
چون بدین دیده آن تواند دید؟
لب لعلت، که روح بخش دل است
برگ گل از لطافتش خجل است
عاشقان تو پاکبازانند
صید عشق تو شاهبازانند
فخرالدین عراقی : فصل دهم
غزل
دل دیوانه باز بر در عشق
به دمی درکشید ساغر عشق
باز جانم به مهر دربند است
مهره گرد آمده به ششدر عشق
کرد بازم مشام جان خوشبو
نکهتی از بخور مجمر عشق
وه! که ناگه بسر برآید باز
دیگ سودای ما بر آذر عشق
نامهٔ دوست زیر پر دارد
در هوای دلم کبوتر عشق
حسن روی تو میرباید دل
ورنه دل را نبود خود سر عشق
گر عراقی بدی خریدارت
لایق وصل بود و در خور عشق
به دمی درکشید ساغر عشق
باز جانم به مهر دربند است
مهره گرد آمده به ششدر عشق
کرد بازم مشام جان خوشبو
نکهتی از بخور مجمر عشق
وه! که ناگه بسر برآید باز
دیگ سودای ما بر آذر عشق
نامهٔ دوست زیر پر دارد
در هوای دلم کبوتر عشق
حسن روی تو میرباید دل
ورنه دل را نبود خود سر عشق
گر عراقی بدی خریدارت
لایق وصل بود و در خور عشق
فخرالدین عراقی : فصل دهم
مثنوی
اگر، ای آرزوی جان که تویی
باز بینم تو را چنان که تویی
شوم از قید جسم و جان فارغ
به تو مشغول وز جهان فارغ
گر تو روزی به گفتن سخنی
التفاتی کنی به مثل منی
چون حدیث تو بشنود گوشم
رود از حال خویشتن هوشم
دیده را دیدن تو میباید
دیدنت گرچه شوق افزاید
بستهٔ عقل و هوش را زین پس
چشم جادو و خال شوخ تو بس
هر نفس چشم شوخت، از پی ناز
شیوهٔ تازه میکند آغاز
لبت آب حیات جان من است
شوق پیدا غم نهان من است
با لبت، کو حیات شد جان را
قدر نبود خود آب حیوان را
مشکن دل، چنان که عادت توست
که دلم مخزن محبت توست
نه فراغت به حسب حال منت
نه مجالی که بشنوم سخنت
گر به سالیت نوبتی بینم
بود احیای جان مسکینم
با تو بینم رقیب و من گذران
دیده بر هم نهاده، دل نگران
جان ما را تعلقی که به توست
با خود آوردهایم، آن ز نخست
هر چه دل را بدان نباشد آز
دیده فارغ بود ز دیدن باز
دل بخواهد که دیده را بیند
دیده حیران، که تا کجا بیند؟
اندران ره کزو نشان جویند
سر فدا کرده، ترک جان گویند
باز بینم تو را چنان که تویی
شوم از قید جسم و جان فارغ
به تو مشغول وز جهان فارغ
گر تو روزی به گفتن سخنی
التفاتی کنی به مثل منی
چون حدیث تو بشنود گوشم
رود از حال خویشتن هوشم
دیده را دیدن تو میباید
دیدنت گرچه شوق افزاید
بستهٔ عقل و هوش را زین پس
چشم جادو و خال شوخ تو بس
هر نفس چشم شوخت، از پی ناز
شیوهٔ تازه میکند آغاز
لبت آب حیات جان من است
شوق پیدا غم نهان من است
با لبت، کو حیات شد جان را
قدر نبود خود آب حیوان را
مشکن دل، چنان که عادت توست
که دلم مخزن محبت توست
نه فراغت به حسب حال منت
نه مجالی که بشنوم سخنت
گر به سالیت نوبتی بینم
بود احیای جان مسکینم
با تو بینم رقیب و من گذران
دیده بر هم نهاده، دل نگران
جان ما را تعلقی که به توست
با خود آوردهایم، آن ز نخست
هر چه دل را بدان نباشد آز
دیده فارغ بود ز دیدن باز
دل بخواهد که دیده را بیند
دیده حیران، که تا کجا بیند؟
اندران ره کزو نشان جویند
سر فدا کرده، ترک جان گویند
فخرالدین عراقی : فصل دهم
غزل
سهل گفتی به ترک جان گفتن
من بدیدم، نمیتوان گفتن
جان فرهاد خسته شیرین است
کی تواند به ترک جان گفتن؟
دوست میدارمت به بانگ بلند
تا کی آهسته و نهان گفتن؟
وصف حسن جمال خود خود گو
حیف باشد به هر زبان گفتن
تا به حدی است شکر دهنت
که نشاید سخن در آن گفتن
گر نبودی کمر، میانت را
کی توانستمی نشان گفتن؟
ز آرزوی لبت عراقی را
شد مسلم حدیث جان گفتن
من بدیدم، نمیتوان گفتن
جان فرهاد خسته شیرین است
کی تواند به ترک جان گفتن؟
دوست میدارمت به بانگ بلند
تا کی آهسته و نهان گفتن؟
وصف حسن جمال خود خود گو
حیف باشد به هر زبان گفتن
تا به حدی است شکر دهنت
که نشاید سخن در آن گفتن
گر نبودی کمر، میانت را
کی توانستمی نشان گفتن؟
ز آرزوی لبت عراقی را
شد مسلم حدیث جان گفتن
فخرالدین عراقی : فصل دهم
مثنوی
جز حدیث تو من نمیدانم
خامشی از سخن نمیدانم
در کمند غم تو پا بستم
وز می اشتیاق تو مستم
دیدهٔ ما، اگر چه بینور است
لیک نزدیک بین هر دور است
ساکن است او، مگر تو بشتابی
در نیابد، مگر تو دریابی
گرچه ما خود نه مرد عشق توایم
لیک جویان درد عشق توایم
طالبان را ره طلب بگشای
راه مقصود را به ما بنمای
دل و دنیای خویش در کویت
همه دادم به دیدن رویت
یارب، این دولتم میسر باد
که به دیدار دوست گردم شاد
خامشی از سخن نمیدانم
در کمند غم تو پا بستم
وز می اشتیاق تو مستم
دیدهٔ ما، اگر چه بینور است
لیک نزدیک بین هر دور است
ساکن است او، مگر تو بشتابی
در نیابد، مگر تو دریابی
گرچه ما خود نه مرد عشق توایم
لیک جویان درد عشق توایم
طالبان را ره طلب بگشای
راه مقصود را به ما بنمای
دل و دنیای خویش در کویت
همه دادم به دیدن رویت
یارب، این دولتم میسر باد
که به دیدار دوست گردم شاد
فخرالدین عراقی : خاتمةالکتاب
سر آغاز
مرحبا! مرحبا! نسیم صبا
خبر از دوست چیست؟ باز نما
حال ما بین درین پریشانی
باز گو تا ازو چه میدانی؟
این چنینم هنوز بگذارد؟
یا عزیمت بدین طرف دارد؟
گوییا تخم مهر ما کارد
یا خود از ما فراغتی دارد
سخن بیدلان به یاد آرد؟
یا خود او این سرود نشمارد؟
باشدش هیچ میل و رغبت ما؟
یا فراموش کرده صحبت ما؟
گوییا در دلش وفا با ماست
یا هنوزش سر جفا با ماست
خاطرش هیچ سوی ما نگرد؟
یا دگر نام بیدلان نبرد؟
هیچ داند که حال ما چون است؟
یا ز ما خود دلش دگرگون است؟
دوری از ما هنوز میجوید؟
یا ز ما خود سخن نمیگوید؟
از جمالش اگرچه محرومم
هر چه خواهد کند، که مظلومم
جز مرادش مرا مرادی نیست
غیر او خاطری و یادی نیست
هست جانم چنان بدو مشغول
که ندانم فراق را ز وصول
خود ندانم که در چه کارم من؟
با وی از خود خبر ندارم من
در کمندش چنان گرفتارم
که خلاصی طمع نمیدارم
گرچه او خود نمیبرد نامم
تا برفت او، برفت آرامم
هرکه جانش ز روی دوست بود
میل جانش به سوی دوست بود
دیده، کو طالب جمال تو شد
باعثش قوت خیال تو شد
خبر از دوست چیست؟ باز نما
حال ما بین درین پریشانی
باز گو تا ازو چه میدانی؟
این چنینم هنوز بگذارد؟
یا عزیمت بدین طرف دارد؟
گوییا تخم مهر ما کارد
یا خود از ما فراغتی دارد
سخن بیدلان به یاد آرد؟
یا خود او این سرود نشمارد؟
باشدش هیچ میل و رغبت ما؟
یا فراموش کرده صحبت ما؟
گوییا در دلش وفا با ماست
یا هنوزش سر جفا با ماست
خاطرش هیچ سوی ما نگرد؟
یا دگر نام بیدلان نبرد؟
هیچ داند که حال ما چون است؟
یا ز ما خود دلش دگرگون است؟
دوری از ما هنوز میجوید؟
یا ز ما خود سخن نمیگوید؟
از جمالش اگرچه محرومم
هر چه خواهد کند، که مظلومم
جز مرادش مرا مرادی نیست
غیر او خاطری و یادی نیست
هست جانم چنان بدو مشغول
که ندانم فراق را ز وصول
خود ندانم که در چه کارم من؟
با وی از خود خبر ندارم من
در کمندش چنان گرفتارم
که خلاصی طمع نمیدارم
گرچه او خود نمیبرد نامم
تا برفت او، برفت آرامم
هرکه جانش ز روی دوست بود
میل جانش به سوی دوست بود
دیده، کو طالب جمال تو شد
باعثش قوت خیال تو شد
فخرالدین عراقی : خاتمةالکتاب
غزل
دل چو در دام عشق منظور است
دیده را جرم نیست، معذور است
ناظرم بر رخت به دیدهٔ جان
گرچه از چشم ظاهرم دور است
از شراب الست روز وصال
جان مستم هنوز مخمور است
دست از عاشقی نمیدارد
دایم از یار اگرچه مهجور است
جان آشفته بر رخت فاش است
شعلهٔ نار پرتو نور است
چشم مستت بلای عشاق است
خاک پای تو تاج فغفور است
حکم داری به هرچه فرمایی
که عراقی مطیع و مامور است
دیده را جرم نیست، معذور است
ناظرم بر رخت به دیدهٔ جان
گرچه از چشم ظاهرم دور است
از شراب الست روز وصال
جان مستم هنوز مخمور است
دست از عاشقی نمیدارد
دایم از یار اگرچه مهجور است
جان آشفته بر رخت فاش است
شعلهٔ نار پرتو نور است
چشم مستت بلای عشاق است
خاک پای تو تاج فغفور است
حکم داری به هرچه فرمایی
که عراقی مطیع و مامور است
فخرالدین عراقی : خاتمةالکتاب
مثنوی
از تو مهرم چو در نهاد بود
من کیم؟ تا مرا مراد بود ؟
جز مرادت مرا مرادی نیست
غیر ازین خاطری و یادی نیست
هرکه او در غم تو دل بنهاد
آرزوها به آرزوی تو داد
شوق دلها ارادت تو بود
ذوق جانها عبادت تو بود
تا که خاک درت پناه من است
آستان تو سجدهگاه من است
من ز کویت بدر ندانم رفت
زانکه زین در کجا توانم رفت؟
زین سخنها خلاصه دانی چیست؟
آنکه: دور از تو من ندانم زیست
گرچه داری چو من هزار هزار
ختم گشت این سخن برین گفتار
من کیم؟ تا مرا مراد بود ؟
جز مرادت مرا مرادی نیست
غیر ازین خاطری و یادی نیست
هرکه او در غم تو دل بنهاد
آرزوها به آرزوی تو داد
شوق دلها ارادت تو بود
ذوق جانها عبادت تو بود
تا که خاک درت پناه من است
آستان تو سجدهگاه من است
من ز کویت بدر ندانم رفت
زانکه زین در کجا توانم رفت؟
زین سخنها خلاصه دانی چیست؟
آنکه: دور از تو من ندانم زیست
گرچه داری چو من هزار هزار
ختم گشت این سخن برین گفتار
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
یک بار بی خبر به شبستان من درآ
چون بوی گل، نهفته به این انجمن درآ
از دوریت چو شام غریبان گرفتهایم
از در گشادهروی چو صبح وطن درآ
مانند شمع، جامهٔ فانوس شرم را
بیرون در گذار و به این انجمن درآ
دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است
بند قبا گشوده به آغوش من درآ
آیینه را ز صحبت طوطی گزیر نیست
ای سنگدل به صائب شیرینسخن درآ
چون بوی گل، نهفته به این انجمن درآ
از دوریت چو شام غریبان گرفتهایم
از در گشادهروی چو صبح وطن درآ
مانند شمع، جامهٔ فانوس شرم را
بیرون در گذار و به این انجمن درآ
دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است
بند قبا گشوده به آغوش من درآ
آیینه را ز صحبت طوطی گزیر نیست
ای سنگدل به صائب شیرینسخن درآ
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
ساقی از رطل گران سنگی سبک دل کن مرا
حلقهٔ بیرون این دنیای باطل کن مرا
وادی سرگشتگی در من نفس نگذاشته است
پای خواب آلودهٔ دامان منزل کن مرا
رفته است از کار چون زلف تو دستم عمرهاست
گه به دوش و گاه بر گردن حمایل کن مرا
از برای امتحان چندی مرا دیوانه کن
گر به از مجنون نباشم، باز عاقل کن مرا
جای من خالی است در وحشت سرای آب و گل
بعد ازین صائب سراغ از گوشهٔ دل کن مرا
حلقهٔ بیرون این دنیای باطل کن مرا
وادی سرگشتگی در من نفس نگذاشته است
پای خواب آلودهٔ دامان منزل کن مرا
رفته است از کار چون زلف تو دستم عمرهاست
گه به دوش و گاه بر گردن حمایل کن مرا
از برای امتحان چندی مرا دیوانه کن
گر به از مجنون نباشم، باز عاقل کن مرا
جای من خالی است در وحشت سرای آب و گل
بعد ازین صائب سراغ از گوشهٔ دل کن مرا
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
نه دل ز عالم پر وحشت آرمیده مرا
که پیچ و تاب به زنجیرها کشیده مرا
چو جام اول مینا، سپهر سنگیندل
به خاک راه گذر ریخت ناچشیده مرا
چو آسیا که ازو آب گرد انگیزد
غبار دل شود افزون ز آب دیده مرا
رهین وحشت خویشم که میبرد هر دم
به سیر عالم دیگر، دل رمیده مرا
نثار بوسهٔ او نقد جان چرا نکنم؟
که تا رسیده به لب، جان به لب رسیده مرا
به صد هزار صنم ساخت مبتلا صائب
درین شکفته چمن، دیدهٔ ندیده مرا
که پیچ و تاب به زنجیرها کشیده مرا
چو جام اول مینا، سپهر سنگیندل
به خاک راه گذر ریخت ناچشیده مرا
چو آسیا که ازو آب گرد انگیزد
غبار دل شود افزون ز آب دیده مرا
رهین وحشت خویشم که میبرد هر دم
به سیر عالم دیگر، دل رمیده مرا
نثار بوسهٔ او نقد جان چرا نکنم؟
که تا رسیده به لب، جان به لب رسیده مرا
به صد هزار صنم ساخت مبتلا صائب
درین شکفته چمن، دیدهٔ ندیده مرا
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
طاقت کجاست روی عرق ناک دیده را؟
آرام نیست کشتی طوفان رسیده را
بی حسن نیست خلوت آیینهمشربان
معشوق در کنار بود پاک دیده را
یاد بهشت، حلقهٔ بیرون در بود
در تنگنای گوشهٔ دل آرمیده را
ما را مبر به باغ که از سیر لالهزار
یک داغ صد هزار شود داغ دیده را
با قد خم ز عمر اقامت طمع مدار
در آتش است نعل، کمان کشیده را
زندان جان پاک بود تنگنای جسم
در خم قرار نیست شراب رسیده را
شوخی که دارد از دل سنگین به کوه پشت
میدید کاش صائب در خون تپیده را
آرام نیست کشتی طوفان رسیده را
بی حسن نیست خلوت آیینهمشربان
معشوق در کنار بود پاک دیده را
یاد بهشت، حلقهٔ بیرون در بود
در تنگنای گوشهٔ دل آرمیده را
ما را مبر به باغ که از سیر لالهزار
یک داغ صد هزار شود داغ دیده را
با قد خم ز عمر اقامت طمع مدار
در آتش است نعل، کمان کشیده را
زندان جان پاک بود تنگنای جسم
در خم قرار نیست شراب رسیده را
شوخی که دارد از دل سنگین به کوه پشت
میدید کاش صائب در خون تپیده را
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
زان خرمن گل حاصل ما دامن چیدهست
زان سیب ذقن قسمت ما دست بریدهست
ما را ز شب وصل چه حاصل،که تو از ناز
تا باز کنی بند قبا، صبح دمیدهست
چون خضر، شود سبز به هر جا که نهد پای
هر سوختهجانی که عقیق تو مکیدهست
ما در چه شماریم، که خورشید جهانتاب
گردن به تماشای تو از صبح کشیدهست
شد عمر و نشد سیر دل ما ز تپیدن
این قطرهٔ خون از سر تیغ که چکیدهست؟
عمری است خبر از دل و دلدار ندارم
با شیشه پریزاد من از دست پریدهست
صائب چه کنی پای طلب آبله فرسود؟
هر کس به مقامی که رسیدهست، رسیدهست
زان سیب ذقن قسمت ما دست بریدهست
ما را ز شب وصل چه حاصل،که تو از ناز
تا باز کنی بند قبا، صبح دمیدهست
چون خضر، شود سبز به هر جا که نهد پای
هر سوختهجانی که عقیق تو مکیدهست
ما در چه شماریم، که خورشید جهانتاب
گردن به تماشای تو از صبح کشیدهست
شد عمر و نشد سیر دل ما ز تپیدن
این قطرهٔ خون از سر تیغ که چکیدهست؟
عمری است خبر از دل و دلدار ندارم
با شیشه پریزاد من از دست پریدهست
صائب چه کنی پای طلب آبله فرسود؟
هر کس به مقامی که رسیدهست، رسیدهست
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
مدتی شد کز حدیث اهل دل گوشم تهی است
چون صدف زین گوهر شهوار آغوشم تهی است
از دل بیدار و اشک آتشین و آه گرم
دستگاه زندگی چون شمع خاموشم تهی است
خجلتی دارم که خواهد پردهپوش من شدن
گر چه از سجادهٔ تقوی بر و دوشم تهی است
سرگذشت روزگار خوشدلی از من مپرس
صفحهٔ خاطر ازین خواب فراموشم تهی است
گفتگوی پوچ ناصح را نمیدانم که چیست
اینقدر دانم که جای پنبه در گوشم تهی است!
گرچه دارم در بغل چون هاله تنگ آن ماه را
همچنان از شرم، جای او در آغوشم تهی است
چون صدف زین گوهر شهوار آغوشم تهی است
از دل بیدار و اشک آتشین و آه گرم
دستگاه زندگی چون شمع خاموشم تهی است
خجلتی دارم که خواهد پردهپوش من شدن
گر چه از سجادهٔ تقوی بر و دوشم تهی است
سرگذشت روزگار خوشدلی از من مپرس
صفحهٔ خاطر ازین خواب فراموشم تهی است
گفتگوی پوچ ناصح را نمیدانم که چیست
اینقدر دانم که جای پنبه در گوشم تهی است!
گرچه دارم در بغل چون هاله تنگ آن ماه را
همچنان از شرم، جای او در آغوشم تهی است
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
هر ذره ازو در سر، سودای دگر دارد
هر قطره ازو در دل، دریای دگر دارد
در حلقهٔ زلف او، دل راست عجب شوری
در سلسله دیوانه، غوغای دگر دارد
در سینهٔ خم هر چند، بی جوش نمیباشد
در کاسهٔ سرها می غوغای دگر دارد
نبض دل بیتابان، زین دست نمیجنبد
این موج سبک جولان، دریای دگر دارد
در دایرهٔ امکان، این نشاه نمیباشد
پیمانهٔ چشم او، صهبای دگر دارد
در شیشهٔ گردون نیست، کیفیت چشم او
این ساغر مردافکن، مینای دگر دارد
شوخی که دلم خون کرد، از وعده خلافیها
فردای قیامت هم، فردای دگر دارد
ای خواجهٔ کوته بین، بیداد مکن چندین
کاین بندهٔ نافرمان، مولای دگر دارد
از گفتهٔ مولانا، مدهوش شدم صائب
این ساغر روحانی، صهبای دگر دارد
هر قطره ازو در دل، دریای دگر دارد
در حلقهٔ زلف او، دل راست عجب شوری
در سلسله دیوانه، غوغای دگر دارد
در سینهٔ خم هر چند، بی جوش نمیباشد
در کاسهٔ سرها می غوغای دگر دارد
نبض دل بیتابان، زین دست نمیجنبد
این موج سبک جولان، دریای دگر دارد
در دایرهٔ امکان، این نشاه نمیباشد
پیمانهٔ چشم او، صهبای دگر دارد
در شیشهٔ گردون نیست، کیفیت چشم او
این ساغر مردافکن، مینای دگر دارد
شوخی که دلم خون کرد، از وعده خلافیها
فردای قیامت هم، فردای دگر دارد
ای خواجهٔ کوته بین، بیداد مکن چندین
کاین بندهٔ نافرمان، مولای دگر دارد
از گفتهٔ مولانا، مدهوش شدم صائب
این ساغر روحانی، صهبای دگر دارد