عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : دوبیتیها
شمارهٔ ۵
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰ - تتبع خواجه حافظ
گر آن ترک خطایی نوش سازد جام صهبا را
نخست آرد سوی ما ترکتاز قتل و یغما را
رخش در نازکی بر باد داده صفحه گل را
قدش در چابکی بر خاک شانده سرو رعنا را
به منع بوس آن لب چون دوصد تیرست از مژگان
که در خاطر تو اند راه دادن این تمنا را؟
بهار عارضشرا تازه گلهای عجب بشکفت
خدا را مدعی مانع مشو یکدم تماشا را
من و کوی مغان وان مغبچه کز لعل جانپرور
به نکته کرده زین دیر کهن بیرون مسیحا را
چو در کوی خراباتش بیک ساغر نمی گیرند
برآتش افکنم به این لباس زهد و تقوا را
چه پوشانم ز مردم کآتش عشق می روشن
ز چاک سینه ظاهر کرد سر مخفی ما را
بگو کآرند جام جم ز مخزن ای شه خوبان
که بنمایم به شاهان بیوفایی های دنیا را
غزل گفتن مسلم شد به حافظ شاید ای فانی
نمایی چاشنی دریوزه زان نظم جهان آرا
نخست آرد سوی ما ترکتاز قتل و یغما را
رخش در نازکی بر باد داده صفحه گل را
قدش در چابکی بر خاک شانده سرو رعنا را
به منع بوس آن لب چون دوصد تیرست از مژگان
که در خاطر تو اند راه دادن این تمنا را؟
بهار عارضشرا تازه گلهای عجب بشکفت
خدا را مدعی مانع مشو یکدم تماشا را
من و کوی مغان وان مغبچه کز لعل جانپرور
به نکته کرده زین دیر کهن بیرون مسیحا را
چو در کوی خراباتش بیک ساغر نمی گیرند
برآتش افکنم به این لباس زهد و تقوا را
چه پوشانم ز مردم کآتش عشق می روشن
ز چاک سینه ظاهر کرد سر مخفی ما را
بگو کآرند جام جم ز مخزن ای شه خوبان
که بنمایم به شاهان بیوفایی های دنیا را
غزل گفتن مسلم شد به حافظ شاید ای فانی
نمایی چاشنی دریوزه زان نظم جهان آرا
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷ - تتبع مخدومی
ز ابر تیره برقی جست طرف کوهساران را
که روشن کرد هر سو شمع گلهای بهاران را
چو نرگس جام زر بگرفت و لاله ساغر یاقوت
صلای باده زد مرغ چمن پرهیزگاران را
تو نیز ای پیر دیر اندر چنین فصلی به سرمستی
ز کنج میکده سوی چمن کش می گساران را
فکن ای مغبچه از یک مغانه جام مرد افکن
به رقص آر اول شب تا سحر شب زنده داران را
صبوح عیش با یاران قدح خور نیست چون معلوم
که یا بندت شب آینده یاران یا تو یاران را
درین صحرا ز باد حادثه هر سوی چون لاله
به خاک افتاده بین تاج غرور کامگاران را
به سر گرد فنا در زیر پهلو خار نومیدی
ز تاج و تخت جم آزاد دارد خاکساران را
سفال کهنه پر می ساز و جام جم بنه نامش
درو نظاره کن احوال دور روزگاران را
چو آخر جز فنا کاری نخواهد بود ای فانی
درین دیر فنا بگذار عیب جرعه خواران را
که روشن کرد هر سو شمع گلهای بهاران را
چو نرگس جام زر بگرفت و لاله ساغر یاقوت
صلای باده زد مرغ چمن پرهیزگاران را
تو نیز ای پیر دیر اندر چنین فصلی به سرمستی
ز کنج میکده سوی چمن کش می گساران را
فکن ای مغبچه از یک مغانه جام مرد افکن
به رقص آر اول شب تا سحر شب زنده داران را
صبوح عیش با یاران قدح خور نیست چون معلوم
که یا بندت شب آینده یاران یا تو یاران را
درین صحرا ز باد حادثه هر سوی چون لاله
به خاک افتاده بین تاج غرور کامگاران را
به سر گرد فنا در زیر پهلو خار نومیدی
ز تاج و تخت جم آزاد دارد خاکساران را
سفال کهنه پر می ساز و جام جم بنه نامش
درو نظاره کن احوال دور روزگاران را
چو آخر جز فنا کاری نخواهد بود ای فانی
درین دیر فنا بگذار عیب جرعه خواران را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵ - در طور خواجه
در جام جم بریز شراب مغانه را
در وی نگر حقیقت این کار خانه را
ای پیر دیر اهل خرابات محرمند
زین راز نکته گوی و رها کن بهانه را
بی اعتدالی ار کنم از شور این حدیث
در حلق من بریز می بیخودانه را
کآن می زمان زمان برد از لوح خاطرم
عیش زمانه را و جفای زمانه را
مردن به وصل بایدم ای خضر منکرم
آب حیات و زندگی جاودانه را
بنگر به سقف میکده عکس فروغ می
گر ز آتش کلیم ندیدی زبانه را
فانی چو نیست لایق این بزم ای رقیب
باری بمان که بوسه زند آستانه را
در وی نگر حقیقت این کار خانه را
ای پیر دیر اهل خرابات محرمند
زین راز نکته گوی و رها کن بهانه را
بی اعتدالی ار کنم از شور این حدیث
در حلق من بریز می بیخودانه را
کآن می زمان زمان برد از لوح خاطرم
عیش زمانه را و جفای زمانه را
مردن به وصل بایدم ای خضر منکرم
آب حیات و زندگی جاودانه را
بنگر به سقف میکده عکس فروغ می
گر ز آتش کلیم ندیدی زبانه را
فانی چو نیست لایق این بزم ای رقیب
باری بمان که بوسه زند آستانه را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶ - تتبع مولانا شاهی
شبنم که هوا ریخت به گل ها و سمنها
شد آبله عارض اطفال چمنها
گلهای چمن گر نه شهیدان فراقند
چون لاله چرا غرقه بخونند کفنها؟
در تاب اگر نیست ازان جعد دل آویز
در طره سنبل ز چه افتاده شکنها
در فصل چنین باده و یاری به کف آور
خوردن نتوان جام چو در میکده تنها
چون جانب آن بت نشتابم که زر ناب
در گردن جان بهر کسش گشته رسنها
در سر حقیقت به سخن راه نباشد
جایی نرسد ار چه بسی رفت سخنها
فانی بره فقر درا نکته مگر بیش
گر مرد رهی بیش میار این همه فنها
شد آبله عارض اطفال چمنها
گلهای چمن گر نه شهیدان فراقند
چون لاله چرا غرقه بخونند کفنها؟
در تاب اگر نیست ازان جعد دل آویز
در طره سنبل ز چه افتاده شکنها
در فصل چنین باده و یاری به کف آور
خوردن نتوان جام چو در میکده تنها
چون جانب آن بت نشتابم که زر ناب
در گردن جان بهر کسش گشته رسنها
در سر حقیقت به سخن راه نباشد
جایی نرسد ار چه بسی رفت سخنها
فانی بره فقر درا نکته مگر بیش
گر مرد رهی بیش میار این همه فنها
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳ - تتبع خواجه
میکند وقت صبح نعره سحاب
که زمان صبوح را دریاب
از گلستان کشید مرغ صفیر
در شبستان نمود ناله رباب
زین فغانها ز هر طرف یک یک
برگرفتند سر ز خواب احباب
نیم مخمور و نیم مست شدند
جانب بزم صبحگاه بشتاب
به حریفان دوش ساقی بزم
کرد بنیاد دور جام شراب
گر نمودی تو نیز بگشا چشم
رنجه فرما قدم سوی اصحاب
یک دو دم وقت را غنیمت دان
به حریفان بنوش باده ی ناب
باش تا آن زمان که دارد چرخ
جام زرین مهر مست و خراب
گرد بیدار زانکه چون گردی
مست بی شک دگر شوی در خواب
خواب دورو درازت اندر پیش
خیز یک دم ز خواب روی بتاب
بگشاید ز خواب ای فانی
در چشمت مفتح الابواب
که زمان صبوح را دریاب
از گلستان کشید مرغ صفیر
در شبستان نمود ناله رباب
زین فغانها ز هر طرف یک یک
برگرفتند سر ز خواب احباب
نیم مخمور و نیم مست شدند
جانب بزم صبحگاه بشتاب
به حریفان دوش ساقی بزم
کرد بنیاد دور جام شراب
گر نمودی تو نیز بگشا چشم
رنجه فرما قدم سوی اصحاب
یک دو دم وقت را غنیمت دان
به حریفان بنوش باده ی ناب
باش تا آن زمان که دارد چرخ
جام زرین مهر مست و خراب
گرد بیدار زانکه چون گردی
مست بی شک دگر شوی در خواب
خواب دورو درازت اندر پیش
خیز یک دم ز خواب روی بتاب
بگشاید ز خواب ای فانی
در چشمت مفتح الابواب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹ - در طور خواجه
بهر عمر جاودان شد هر که را چیزی سبب
خضر را آب حیات و رند را آب عنب
گفته ای یک تیره شب تا روز همدم باشمت
تیره تر از روز هجر ما نباشد هیچ شب
معنی مجموعه خوبی به خط و روی تست
دفتری را خوب در یک صفحه کردی منتخب
در ملامت صد چو یوسف بنده ات شد ای حبیب
چون تویی کان نمک چون سازمت یوسف لقب!
باعث عیش است هر چ از درد دارد چاشنی
گریه ی روز وصال آرد به غمنا کان طرب
گر چه وصل دوست را کس از طلب کردن نیافت
لیک آن کو یافت بود از زمره ی اهل طلب
کی عجب باشد تعجب از خواص باده ام
آب کش خاصیت آتش برد باشد عجب
حالت مجنون کجا فهمند جز اهل جنون
زانکه قول خود به قانون خرد دارد عرب
رسم جور یار را فانی سبب از ما مپرس
نیست چون اهل فنا را رسم پرسیدن سبب
خضر را آب حیات و رند را آب عنب
گفته ای یک تیره شب تا روز همدم باشمت
تیره تر از روز هجر ما نباشد هیچ شب
معنی مجموعه خوبی به خط و روی تست
دفتری را خوب در یک صفحه کردی منتخب
در ملامت صد چو یوسف بنده ات شد ای حبیب
چون تویی کان نمک چون سازمت یوسف لقب!
باعث عیش است هر چ از درد دارد چاشنی
گریه ی روز وصال آرد به غمنا کان طرب
گر چه وصل دوست را کس از طلب کردن نیافت
لیک آن کو یافت بود از زمره ی اهل طلب
کی عجب باشد تعجب از خواص باده ام
آب کش خاصیت آتش برد باشد عجب
حالت مجنون کجا فهمند جز اهل جنون
زانکه قول خود به قانون خرد دارد عرب
رسم جور یار را فانی سبب از ما مپرس
نیست چون اهل فنا را رسم پرسیدن سبب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱ - مخترع
ساقیا باده چو ریزی به قدح بهر طرب
کی طربناک شوم گر نرسانیش به لب
عجب آن نیست که از لعل تو یابیم حیات
بی لبت اینکه بود زندگی اینست عجب
زر خرید تو بود یوسف مصری در حسن
نسبت بنده به شه نیست بجو ترک ادب
طلب نقطه ی موهوم دهانت کردم
خردم گفت که آنجا که نباشد مطلب!
عرق آن ذقن است آب خضر کز لب او
گشت مایل به ترشح سوی چاه غبغب
عقل کز عشق گریزد چه تعجب باشد؟
پیر عقل است بر عشق چو طفل مکتب
ز قلندروشی است این سر و پا برهنگی
کفش و دستار به می جمله کزو شد امشب
سبب رفعت دونان ز فلک جستم گفت:
سبب این دان که نیارند ز ما جست سبب
زند می خواره که در دیر شرابش قوت است
قربتش جستن فانی است ز قرب مشرب
کی طربناک شوم گر نرسانیش به لب
عجب آن نیست که از لعل تو یابیم حیات
بی لبت اینکه بود زندگی اینست عجب
زر خرید تو بود یوسف مصری در حسن
نسبت بنده به شه نیست بجو ترک ادب
طلب نقطه ی موهوم دهانت کردم
خردم گفت که آنجا که نباشد مطلب!
عرق آن ذقن است آب خضر کز لب او
گشت مایل به ترشح سوی چاه غبغب
عقل کز عشق گریزد چه تعجب باشد؟
پیر عقل است بر عشق چو طفل مکتب
ز قلندروشی است این سر و پا برهنگی
کفش و دستار به می جمله کزو شد امشب
سبب رفعت دونان ز فلک جستم گفت:
سبب این دان که نیارند ز ما جست سبب
زند می خواره که در دیر شرابش قوت است
قربتش جستن فانی است ز قرب مشرب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲ - در طور خواجه
شگفت چون گل رخسار ساقی از می ناب
بنای زهد من از سیل باده گشت خراب
مرا که نقد دل و دین برفت در سر می
ز نام و ننگ درین کهنه دیر خود چه حساب
بنوش باده و دیوانه باش در عالم
که بهر عالم دیوانگی است بزم شراب
جوانی است و خمار و بهار و آتش عشق
بیار می که جنون را تمام شد اسباب
چو امن خواهی ازین کارگاه پر آشوب
میا ز میکده بیرون و باش مست خراب
اگر خراب بود خانه جهان چه عجب
که دید خانه که آباد ماند بر سر آب!
بباید آخرش اندر سر قدح رفتن
هوای باده به سر هر که را بود ز احباب
اگر فنا شدنت میل هست چون فانی
برویت آنچه رسد از سپهر روی متاب
بنای زهد من از سیل باده گشت خراب
مرا که نقد دل و دین برفت در سر می
ز نام و ننگ درین کهنه دیر خود چه حساب
بنوش باده و دیوانه باش در عالم
که بهر عالم دیوانگی است بزم شراب
جوانی است و خمار و بهار و آتش عشق
بیار می که جنون را تمام شد اسباب
چو امن خواهی ازین کارگاه پر آشوب
میا ز میکده بیرون و باش مست خراب
اگر خراب بود خانه جهان چه عجب
که دید خانه که آباد ماند بر سر آب!
بباید آخرش اندر سر قدح رفتن
هوای باده به سر هر که را بود ز احباب
اگر فنا شدنت میل هست چون فانی
برویت آنچه رسد از سپهر روی متاب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴ - تتبع خواجه
کار در دیر به غیر از جستن آن ماه نیست
کش ز اهل خانقه جستم یکی آگاه نیست
یک قدح خوردم که شد دود از دماغم سوی چرخ
چرخ گو خون خور ازین معنی که دود آه نیست
هر سفال کهنه در دیر مغان شد جام جم
زانگه آنجا هیچ فرقی در گدا و شاه نیست
دوخت از گل میخ انجم پای گردون شام هجر
کش تحرک سوی صبح وصل آن دلخواه نیست
دل نه بندی جز به هست مطلق ار عقلیت هست
زانکه هستی های موهومت شده ناگاه نیست
گر لب و زلفت بود زنار می ای مغبچه
سجده پیش ابرویت هیچم کنون اکراه نیست
زاهد اندر سجده دور از حق فتاده رند را
دست بردن سوی ساغر جز به بسم الله نیست
فانیا در کشتزار عشق بر خوردن ز وصل
جز به رخسار چو کاه و ناله ای جانکاه نیست
کش ز اهل خانقه جستم یکی آگاه نیست
یک قدح خوردم که شد دود از دماغم سوی چرخ
چرخ گو خون خور ازین معنی که دود آه نیست
هر سفال کهنه در دیر مغان شد جام جم
زانگه آنجا هیچ فرقی در گدا و شاه نیست
دوخت از گل میخ انجم پای گردون شام هجر
کش تحرک سوی صبح وصل آن دلخواه نیست
دل نه بندی جز به هست مطلق ار عقلیت هست
زانکه هستی های موهومت شده ناگاه نیست
گر لب و زلفت بود زنار می ای مغبچه
سجده پیش ابرویت هیچم کنون اکراه نیست
زاهد اندر سجده دور از حق فتاده رند را
دست بردن سوی ساغر جز به بسم الله نیست
فانیا در کشتزار عشق بر خوردن ز وصل
جز به رخسار چو کاه و ناله ای جانکاه نیست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵ - تتبع خواجه
ز بسکه مستی عشقم ز شرح بیرون است
می است اشک جگرگون مگر که او چون است
شراب را بود آن گونه زان گل رخسار
نه گونه رخ او از شراب گلگون است
کمال عشق من و حسن بی نهایت او
ازان چه خلق تصور کنند بیرون است
صبا سلاسل آن طره را مزن بر هم
که آن مقام دل صد هزار مجنون است
بوعظ شیخ نخواهم ز عشق و باده گذشت
چرا که آن گهی افسانه و گه افسون است
بیار باده که این پنج روزه مهلت عمر
چو بنگری یکی از مکرهای گردون است
درون میکده آشوب می غنیمت دان
که در برون همه آشوب عالم دون است
به چار صفه میخانه شد گدا ساکن
فزون بکوکبه از شاه ربع مسکون است
خلاف امر به لاف فنا کند فانی
طرق بندگی ای دون مگر که ایدون است
می است اشک جگرگون مگر که او چون است
شراب را بود آن گونه زان گل رخسار
نه گونه رخ او از شراب گلگون است
کمال عشق من و حسن بی نهایت او
ازان چه خلق تصور کنند بیرون است
صبا سلاسل آن طره را مزن بر هم
که آن مقام دل صد هزار مجنون است
بوعظ شیخ نخواهم ز عشق و باده گذشت
چرا که آن گهی افسانه و گه افسون است
بیار باده که این پنج روزه مهلت عمر
چو بنگری یکی از مکرهای گردون است
درون میکده آشوب می غنیمت دان
که در برون همه آشوب عالم دون است
به چار صفه میخانه شد گدا ساکن
فزون بکوکبه از شاه ربع مسکون است
خلاف امر به لاف فنا کند فانی
طرق بندگی ای دون مگر که ایدون است
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶ - مخترع
ساقیا می ده که از هشیاریم دیوانگی است
میکند مجنون و ما را از تهی پیمانگی است
عاقبت بیگانه اند این آشنایان خرم آن
کش طریق آشنایان جهان بیگانگی است
مرد آن نبود که آرد چار زن را در نکاح
کز زن و زن سیرتان بستن نظر مردانگی است
ای دل ار ویران شدی از جور دوران غم مخور
زانکه اندر راه عشق آبادی از ویرانگی است
هست زهد و عافیت افسانه وزین هم خوشم
گه بکوی عشق در رسواییم افسانگی است
عرش پروازند رندان همایونفر ز عشق
شیخ در خلوت فرو رفته چو مرغ خانگی است
خلق روشن چشم ازان شمع شبستان وصال
در گداز و سوز ما را منصب پروانگی است
مست در کوی او فتادم کرده ترک خانمان
در میان راه خواب سگ ز بی کاشانگی است
فانی آنانی که در عالم به هیچی قانعند
نیست از عجز و زبونی بلکه از فرزانگی است
میکند مجنون و ما را از تهی پیمانگی است
عاقبت بیگانه اند این آشنایان خرم آن
کش طریق آشنایان جهان بیگانگی است
مرد آن نبود که آرد چار زن را در نکاح
کز زن و زن سیرتان بستن نظر مردانگی است
ای دل ار ویران شدی از جور دوران غم مخور
زانکه اندر راه عشق آبادی از ویرانگی است
هست زهد و عافیت افسانه وزین هم خوشم
گه بکوی عشق در رسواییم افسانگی است
عرش پروازند رندان همایونفر ز عشق
شیخ در خلوت فرو رفته چو مرغ خانگی است
خلق روشن چشم ازان شمع شبستان وصال
در گداز و سوز ما را منصب پروانگی است
مست در کوی او فتادم کرده ترک خانمان
در میان راه خواب سگ ز بی کاشانگی است
فانی آنانی که در عالم به هیچی قانعند
نیست از عجز و زبونی بلکه از فرزانگی است
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲ - ایضا له
دم نقد است مرا کوی مغان باغ بهشت
می کوثر به کف مغبچه حور سرشت
لوح رخسار تو آمد سبقم روز ازل
کلک قدرت چو سواد خط سبز تو نوشت
باده ده زانکه ز هر خانه سوی حق راهست
اگر از گوشه مسجد و گر از کنج کنشت
گر فلک خاک مرا خشت کند نیز خوشست
شاید از دور کند جا به سر خم آن خشت
کار چون کشته درودن بود آن شد دهقان
که درین مزرعه جز دانه انصاف نکشت
زال گردون چه کند جلوه گری ز اطلس چرخ
خوب از حله و افسون نشود زاهد زشت
فانیا از دم رندان شودت دل روشن
که زغال از اثر آتش تیزست انگشت
می کوثر به کف مغبچه حور سرشت
لوح رخسار تو آمد سبقم روز ازل
کلک قدرت چو سواد خط سبز تو نوشت
باده ده زانکه ز هر خانه سوی حق راهست
اگر از گوشه مسجد و گر از کنج کنشت
گر فلک خاک مرا خشت کند نیز خوشست
شاید از دور کند جا به سر خم آن خشت
کار چون کشته درودن بود آن شد دهقان
که درین مزرعه جز دانه انصاف نکشت
زال گردون چه کند جلوه گری ز اطلس چرخ
خوب از حله و افسون نشود زاهد زشت
فانیا از دم رندان شودت دل روشن
که زغال از اثر آتش تیزست انگشت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹ - تتبع خواجه
بیا که عرصه میخانه عشرت آبادست
ز ساحتش خس اندوه رفته بر بادست
کتابه در عالیش این رقم کین در
بآنکه از دو جهان رو نتافت نکشادست
ز تاق مرتفعش این صدا رسید به گوش
«بیا که قصر امل سخت سست بنیادست »
به سوی مغبچه رندانش را خطاب که خیز
«بیار باده که بنیاد عمر بر بادست »
سرور نغمه گرش اینکه داد عیش دهید
به نقل و باده که کار زمانه بیدادست
سبو ز غلغل می کرده این ندا که بنوش
قدح که دیر کهن را بسی چو تو یادست
به جلوه ز آئینه جام چهره مقصود
که هست کشته باو چشم هر که افتادست
بدار ساقی ازان جام می که شد عمری
کز اشتیاق ویم کار آه و فریادست
که مست گشته کنم ترک خویش چون فانی
هرانکه مست خراب این چنین شد آبادست
ز ساحتش خس اندوه رفته بر بادست
کتابه در عالیش این رقم کین در
بآنکه از دو جهان رو نتافت نکشادست
ز تاق مرتفعش این صدا رسید به گوش
«بیا که قصر امل سخت سست بنیادست »
به سوی مغبچه رندانش را خطاب که خیز
«بیار باده که بنیاد عمر بر بادست »
سرور نغمه گرش اینکه داد عیش دهید
به نقل و باده که کار زمانه بیدادست
سبو ز غلغل می کرده این ندا که بنوش
قدح که دیر کهن را بسی چو تو یادست
به جلوه ز آئینه جام چهره مقصود
که هست کشته باو چشم هر که افتادست
بدار ساقی ازان جام می که شد عمری
کز اشتیاق ویم کار آه و فریادست
که مست گشته کنم ترک خویش چون فانی
هرانکه مست خراب این چنین شد آبادست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱ - ایضا له
ما را به جز گدایی میخانه کار چیست؟
کاری که قسمت ازلست اختیار چیست؟
چون بیوفاست غمکده دهر می بیار
بودن درین سرای دمی هوشیار چیست؟
آغاز کار دهر که دانست کان چه بود
تا کس کند قیاس که انجام کار چیست؟
در روزگار چون نرسد غیر تفرقه
بودن اسیر تفرقه روزگار چیست؟
نشکفت چون ز گلشن دوران گل مراد
بر گوی بلبل این همه افغان زار چیست؟
گفتی که باده از کف یارست مغتنم
اول بگو که باده چه چیزست و یار چیست؟
فانی منال از غم و بین کار اهل فقر
غیر از رضا به خواسته کردگار چیست؟
کاری که قسمت ازلست اختیار چیست؟
چون بیوفاست غمکده دهر می بیار
بودن درین سرای دمی هوشیار چیست؟
آغاز کار دهر که دانست کان چه بود
تا کس کند قیاس که انجام کار چیست؟
در روزگار چون نرسد غیر تفرقه
بودن اسیر تفرقه روزگار چیست؟
نشکفت چون ز گلشن دوران گل مراد
بر گوی بلبل این همه افغان زار چیست؟
گفتی که باده از کف یارست مغتنم
اول بگو که باده چه چیزست و یار چیست؟
فانی منال از غم و بین کار اهل فقر
غیر از رضا به خواسته کردگار چیست؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵ - ایضا له
در میکده آنرا که به کف جام شراب است
عیبش مکن ار شام و سحر مست و خراب است
برداشتن از می نتواند سر خود را
از باده هوا در سر آن کو چو حباب است
سر رشته کارش کشد آخر به خرابی
هر مست که افتاد درین دیر خراب است
میکشی می کوثر ز کف حور بهشتی
در دوزخ مخموریت ای دل که عذاب است
در دیر فنا جام یقین جوی که مطلوب
از پرده پندار تو بر بسته نقاب است
ای مغبچه چون روی تذروست عذارت
زانروی که چون خون تذروت می ناب است
این دور به یک چشم زدن گشته دگرگون
ای عمر به رفتن ز بر ما چه شتاب است؟
در میکده گر غرق میم توبه شکسته
ای شخ ز ما در گذران عالم آب است
فانی چه شوی شیفته دهر که کونین
در دشت فنا جمله نمودار سراب است
عیبش مکن ار شام و سحر مست و خراب است
برداشتن از می نتواند سر خود را
از باده هوا در سر آن کو چو حباب است
سر رشته کارش کشد آخر به خرابی
هر مست که افتاد درین دیر خراب است
میکشی می کوثر ز کف حور بهشتی
در دوزخ مخموریت ای دل که عذاب است
در دیر فنا جام یقین جوی که مطلوب
از پرده پندار تو بر بسته نقاب است
ای مغبچه چون روی تذروست عذارت
زانروی که چون خون تذروت می ناب است
این دور به یک چشم زدن گشته دگرگون
ای عمر به رفتن ز بر ما چه شتاب است؟
در میکده گر غرق میم توبه شکسته
ای شخ ز ما در گذران عالم آب است
فانی چه شوی شیفته دهر که کونین
در دشت فنا جمله نمودار سراب است
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶ - تتبع خواجه
ز بحر چرخ بکشتی عمر صد خلل است
دواش بحر شراب و سفینه غزل است
می رقیق چو نقد حیات بی مثل است
بت شفیق چو عمر عزیز بی بدل است
به وصل او ندهم راه احتمال ای عشق
اگر چه پیش خرد این فسانه محتمل است
حدیث رند خرابات نیست جز تسلیم
که اهل خانقه است آنکه سربسر جدل است
رو ای فقیه که باشد فنا نتیجه عشق
ولیک عشق به دل نشاء می ازل است
امید قطع کن ای مرغ دل ز گلشن دهر
که دام طایر قدسی ز دشته امل است
ز قطع راه فنا وصل یافتی فانی
بلی مراد درین راه در خور عمل است
دواش بحر شراب و سفینه غزل است
می رقیق چو نقد حیات بی مثل است
بت شفیق چو عمر عزیز بی بدل است
به وصل او ندهم راه احتمال ای عشق
اگر چه پیش خرد این فسانه محتمل است
حدیث رند خرابات نیست جز تسلیم
که اهل خانقه است آنکه سربسر جدل است
رو ای فقیه که باشد فنا نتیجه عشق
ولیک عشق به دل نشاء می ازل است
امید قطع کن ای مرغ دل ز گلشن دهر
که دام طایر قدسی ز دشته امل است
ز قطع راه فنا وصل یافتی فانی
بلی مراد درین راه در خور عمل است
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷ - تتبع خواجه
هرگز گدای میکده از شاه غم نداشت
کز التفات پیر مغان هیچ کم نداشت
تنها نه من به خاک مذلت فتاده ام
هرگز فلک بر اهل خرد جز ستم نداشت
دارم سفال کهنه میخانه پر شراب
کین آئینه سکندر و این جام جم نداشت
در هجر گو بمیر هر آنکس که در وصال
جور و جفای دلبر خود مغتنم نداشت
جز قامتت که سوی اسیران خرام کرد
در باغ دهر سرو سهی این قدم نداشت
آن طفل شوخ مرغ دل خلق صید کرد
با آنکه دام طره پر پیچ و خم نداشت
فانی به فکر آن دهن ار مرد نیست عیب
کی بود کو عزیمت ملک عدم نداشت؟
کز التفات پیر مغان هیچ کم نداشت
تنها نه من به خاک مذلت فتاده ام
هرگز فلک بر اهل خرد جز ستم نداشت
دارم سفال کهنه میخانه پر شراب
کین آئینه سکندر و این جام جم نداشت
در هجر گو بمیر هر آنکس که در وصال
جور و جفای دلبر خود مغتنم نداشت
جز قامتت که سوی اسیران خرام کرد
در باغ دهر سرو سهی این قدم نداشت
آن طفل شوخ مرغ دل خلق صید کرد
با آنکه دام طره پر پیچ و خم نداشت
فانی به فکر آن دهن ار مرد نیست عیب
کی بود کو عزیمت ملک عدم نداشت؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳ - تتبع خواجه
بیا که هاتف میخانه دوش پنهان گفت
به من حکایتی از سر می که نتوان گفت
چو گشت واقف ازین حال پیر باده فروش
میم به تهنیه داد و به لطف و احسان گفت
که ای گدای خرابات ناامید مباش
چرا که هاتف غیب آنچه بایدت آن گفت
ازان زمان که دلم نشاء یافت از می عشق
به خویشتن همه دشوار دهر آسان گفت
براه از سخن پیر دیر افتادم
که شیخ خانقه این نکته ها دگر سان گفت
از آن به لاله دلم خون شده درونم سوخت
که درد خون دل و رنج داغ هجران گفت
حدیث بستن زنار و بت پرستی من
به خلق عاقبت آن شوخ نامسلمان گفت
چو دل ز زلف وی آشفته بود از خاکش
هر آنچه پرسه نمودم همه پریشان گفت
کسی خلاص ز گرداب غم شد ای فانی
که زیر دور فلک ترک اهل دوران گفت
به من حکایتی از سر می که نتوان گفت
چو گشت واقف ازین حال پیر باده فروش
میم به تهنیه داد و به لطف و احسان گفت
که ای گدای خرابات ناامید مباش
چرا که هاتف غیب آنچه بایدت آن گفت
ازان زمان که دلم نشاء یافت از می عشق
به خویشتن همه دشوار دهر آسان گفت
براه از سخن پیر دیر افتادم
که شیخ خانقه این نکته ها دگر سان گفت
از آن به لاله دلم خون شده درونم سوخت
که درد خون دل و رنج داغ هجران گفت
حدیث بستن زنار و بت پرستی من
به خلق عاقبت آن شوخ نامسلمان گفت
چو دل ز زلف وی آشفته بود از خاکش
هر آنچه پرسه نمودم همه پریشان گفت
کسی خلاص ز گرداب غم شد ای فانی
که زیر دور فلک ترک اهل دوران گفت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴ - تتبع خواجه
من و میل الف قامت آن حور سرشت
بر سرم چون که قضا در ازل این حرف نوشت
چشم دارم که دهد پیر مغان از سر خم
چو به رندان لحد زیر سرم باید خشت
مطلب نخل وفا از چه که دهقان قضا
هرگز این تخم عجب در چمن دهر نکشت
منم امروز و می و مغبچه و دیر مغان
شیخ و فردا طلب کوثر و رضوان بهشت
نتوان یافتن از غفلتش اندر مسجد
در حضور طلبش هست چه مسجد چه کنشت
خوب و زشتی تو وابسته به رد است و قبول
آن چو مخفی است چه دانی که که خوبست و که زشت؟
نیک و بد نیست چو در دست کسی باده بیار
فانی ار زشت خصال آمد و گر خوب سرشت
بر سرم چون که قضا در ازل این حرف نوشت
چشم دارم که دهد پیر مغان از سر خم
چو به رندان لحد زیر سرم باید خشت
مطلب نخل وفا از چه که دهقان قضا
هرگز این تخم عجب در چمن دهر نکشت
منم امروز و می و مغبچه و دیر مغان
شیخ و فردا طلب کوثر و رضوان بهشت
نتوان یافتن از غفلتش اندر مسجد
در حضور طلبش هست چه مسجد چه کنشت
خوب و زشتی تو وابسته به رد است و قبول
آن چو مخفی است چه دانی که که خوبست و که زشت؟
نیک و بد نیست چو در دست کسی باده بیار
فانی ار زشت خصال آمد و گر خوب سرشت