عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
ای برده دل از دلبران حسنت زروی دلبری
هر گوشه سرگردان تو، صد آفتاب خاوری
چون از قبای نیلگون نخل قدت آید برون
یوسف کشد در خاک و خون پیراهن نیلوفری
گیرم که صد افسون کنم سوز سخن افزون کنم
وصف جمالت چون کنم کز برگ گل نازکتری
رخساره گلگون ساختی مستانه بیرون تاختی
صد ملک دل پرداختی فریاد ازین غارتگری
هر جا که باشی در گذر وز سوز دلها بی خبر
آهی برآریم از جگر تا غافل از ما نگذری
مه پاسبان کوی تو مهر از شرف هندوی تو
جانها سپند روی تو یا رب چه نیکو اختری
رنگ قضا آمیخته حسن و ملاحت ریخته
ناز و بلا انگیخته در صورت حور و پری
ای رفته بی صبر و سکون ناگه بکوی او درون
عشقت گدا آرد برون گر پادشاه کشوری
خو کن فغانی در قفس بشکن پر و بال هوس
تا کی چو بلبل هر نفس نالان به باغ دیگری
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
چند بسینه از هوس داغ جنون نهد کسی
سر بکسی نمی نهی دل بتو چون نهد کسی
عاقبت از برای تو همچو سپند سوختم
چند بنای عشق بر سحر و فسون نهد کسی
شحنه ی مست نیمشب گر کشدم روا بود
کز چه ز بزم این چنین پای برون نهد کسی
بهر مراد یکدمه این همه جور می کشم
سر بهزار آفت از همت دون نهد کسی
فال زدم که از لبت کشته شوم به یک نفس
هم ز لب تو این سخن به که شکون نهد کسی
رفت فغانی و همه سنگ رقیبش از پیست
شاید اگر از این ستم سر بجنون نهد کسی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
ای غنچه ی تو در سخن از سر معنوی
نخلت کرشمه بار ز انفاس عیسوی
شیرین خرام من گذری کن ببوستان
تا گل بمقدمت فگند تاج خسروی
گلهای نوشکفته بوصف تو در چمن
هر یک سفینه ییست ز درهای معنوی
نقش جمالت از قلم صنع آیتیست
کاین شیوه ی ییست در رقم کلک مانوی
وصل تو گر بترک علایق میسرست
قطع نظر ز حاصل اسباب دنیوی
چشمی و صد کرشمه، سری و هزار ناز
ای فتنه ی زمانه چه مستانه می روی
نوشد بلای عشق فغانی ز نو گلی
پیرانه سر نهاده غمش روی درنوی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
گل شکفت و هر کسی دارد هوای گلشنی
ما و داغ آتشین رویی و کنج گلخنی
گشت بستان کن که بهر دیدن روی تو شد
هر گلی چشمی و هر چشمی چراغ روشنی
مست می آیی و در دلها تصرف می کنی
زان رخ گلرنگ همچون آتشی در خرمنی
فتنه یی از نرگس مست تو در هر کشوری
آتشی از شمع رخسار تو در هر مسکنی
کی شود خالی دلم چون غنچه از سوز نهان
گر نسازم چاک از دست غمت پیراهنی
هیچ گلی بی زخم خار از گلشن حسنت نرست
زین چمن یوسف برون آورده پر خون دامنی
ای که پرسی صبر و آرام فغانی را که برد
جادوی مردم شکاری، آهوی صید افگنی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
ای شمع جمالت اثر نور آلهی
رخسار دل افروز تو آیینه ی شاهی
هر چشم زدن بهر غزالان سیه چشم
زان چشم سیه، وام کند سرمه سیاهی
ای فتنه و آشوب و بلا شیوه ی چشمت
غیر از تو کس این شیوه ندانست کماهی
روزی که گل روی ترا دایره بستند
دادند بحسنت مه و خورشید گواهی
هر گل که نه از چشمه ی مهر تو خورد آب
در باغ جهان نام برآرد بگیاهی
غافل مشو از زاری ما ای گل رعنا
این اشک جگرگون نگر و چهره ی کاهی
هر صبحدم از گریه ی جانسوز فغانی
بر ماه زند خون جگر موج ز ماهی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
تا کی ای غنچه دهن گوش بهر پند کنی
سخنی گو که زبان همه را بند کنی
وقت آن شد که در آیی ز ره مهر و وفا
تا بکی جور نمایی و جفا چند کنی
چشم دارم که کشی جام و مرا جرعه دهی
ساغر عیش مرا پر شکر و قند کنی
هوس کشتن من کن که بود غایت لطف
که بدین شیوه مرا خرم و خرسند کنی
ای صبا گر بگشایی گرهی زان خم زلف
رشته ی جان بسر او بچه پیوند کنی
بنده ی پیر مغان باش که در مجلس انس
عیش جاوید ز الطاف خداوند کنی
لذت عمر همینست فغانی که مدام
وصف جان بخشی آن لعل شکر خند کنی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
هر سوی جلوه ای گل خندان چه می کنی
خود را بهر کنار خرامان چه می کنی
جایی دگر نماند که گیرم عنان تو
رفتم ز کار این همه جولان چه می کنی
بنما به عاشق آن لب آلوده ی شراب
آتش بخلق در زده، پنهان چه می کنی
خوابت برد ز چهره پریشانی خمار
دارد لبت نشانه ی دندان چه می کنی
رشکی نیازموده چه دانی که پیش غیر
با جان عاشقان پریشان چه می کنی
بیداری کسان همه از بهر خواب تست
داری دعای خلق، نگهبان چه می کنی
چون شد فغانی از هوس آن بدن هلاک
مستانه چاکها بگریبان چه می کنی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
ای حدیثت شکر ناب چه شیرین سخنی
که بشیرینی گفتار شکر می شکنی
می توان دید زلطف بدنت جوهر جان
جان من باد فدای تو چه نازک بدنی
چاک زد پیرهن از رشک قبای تو چو گل
هر سهی قد که علم بود بگلپیرهنی
جان من یکنفس از ذکر لبت غافل نیست
هم تویی واقف اینحال که در جان منی
می شوی یار رقیبان جفا کار مدام
فتنه در انجمن اهل وفا می فگنی
می کشد غصه ی هجرم چه دهی مژده ی وصل
این بشارت بکسی ده که بود زیستنی
آه جانسوز، فغانی ز دل گرم مکش
دم نگهدار که بر جان خود آتش نزنی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
دارد نسیم گل دم جانبخش عیسوی
تا بوی گل ز گلشن مقصود بشنوی
آیینه ی جمال تو در چشم اهل دید
دارد هزار جلوه ی صوری و معنوی
ما را چو در سخن لب لعل تو جان دهد
دیگر چه احتیاج بانفاس عیسوی
زاهد چو قرب کعبه ی وصل تو در نیافت
بیچاره شد بزاویه ی هجر منزوی
پرتو کدام و نور کدام ای خداشناس
تا کی دو دل ز تفرقه ی نور و پرتوی
ای دل گدایی در میخانه کار تست
ما را چه کار با طرب و عیش خسروی
هر جا که هست دیده ز روی تو روشنست
ای روشنی دیده چرا دور می روی
تخم امل بباغ جهان کشته یی ولی
جز بار دل فغانی از این کشته ندروی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
نه خوی نازکت از غیر دیگرگون شود روزی
نه این رشک از دل پر خون من بیرون شود روزی
باندک گرمی اغیار دشمن گشته یی با من
معاذ الله اگر این دوستی افزون شود روزی
ببزمت داشتم جامی بصد شادی ندانستم
که از چشم بدم این باده در دل خون شود روزی
چو از آمد شد کوی توام برگ گلی نشکفت
بکنج نامرادی خوشدلم تا چون شود روزی
بچشم کم مبین ای عیبجو اشک نیاز من
که اندک اندک این آب تنک جیحون شود روزی
بمردن هم ندارد رستگاری عاشق مسکین
دلا این نکته ات معلوم از مجنون شود روزی
کند قتل محبان در لباس آن ترک و می ترسم
کزین خونهای پنهان دامنش گلگون شود روزی
ز بیم یار نفرین رقیبم بر زبان آمد
فغانی این دعا شاید که بر گردون شود روزی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
گر بگویم بتو ای مه که چه زیبنده ی نازی
رخ بر افروزی و از عشوه و نازم بگدازی
گر بدانی که چه خوبست خطت بر ورق گل
یکنفس آینه از پیش نظر دور نسازی
کشته و مرده ی آنم که برعنایی و شوخی
نرگس از سرمه سیه سازی و سنبل بطرازی
آفتابی و منت ذره ی خورشید پرستم
آه اگر بر سرم آیی ز پی بنده نوازی
تا کی از آینه ی همنفسان زنگ زدودن
ما در آب و عرق از رشک و تو در خنده ی نازی
روز کوتاه حیاتم سیه از هجر وز امید
چشم دارم که شب وصل نهد رو بدرازی
کشته افتاده فغانی ز کمین ساختن تو
صید در خون جگر غرق و تو مشغول ببازی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
شب چون روم ز منزل آن ماه خرگهی
از دیده سیل اشک نهد رو بهمرهی
چندانکه رفتم از پی گرد سمند او
روزی نشد که پر شود این دیده ی تهی
هر دم هزار قافله ی جان ببوی او
آیند و بگذرند چو باد سحر گهی
شرح درازی شب هجران نگویمت
روز وصال اگر ننهند رو بکوتهی
گاهی بعشق، ناصح عشاق می شدم
دریافتم که بی خبری بود و ابلهی
آسوده یی که مانع دل می شود بعشق
از دل خبر ندارد و از عشق آگهی
بر خاک می نهم چو فغانی رخ نیاز
هر جا که بر زمین قدم ناز می نهی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
نکشم سر از وفایت بجفا و ناز و بازی
من و جلوهای نازت که تو خود برای نازی
سر قامت تو گردم که بلند همتان را
فگند بخاکساری ز مقام سر فرازی
نه بگفته ی رقیبی نه باختیار عاشق
چه حریف خود مرادی که به هیچ کس نسازی
ز نهال هستی ما گل عیش و آرزو شد
چه به آه نا امیدی چه بباد بی نیازی
بنوازش رقیبان مگذار جانب ما
چو اسیر خویش کردی همه را به دلنوازی
نه رفیق مهربانی نه حریف نکته دانی
که فرستمت پیامی به زبان عشقبازی
اثر تمام خواهد دل خسته ی فغانی
که برآرد از هوایت نفسی بجانگدازی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
دلازین آستان درد دل خود بردنم اولی
چو یار از بودن من نیست راضی مردنم اولی
چو از آمد شد کوی توام برگ گلی نشکفت
بکنج نامرادی پا به دامن بردنم اولی
بروی ساقی خود می کشیدم ساغری اکنون
چو او با دیگری همکاسه شد خون خوردنم اولی
من مجنون کجا و آرزوی میوه ی باغش
زدن بر سینه سنگ و دست و دل آزردنم اولی
فغانی چون ندارد خاک این در از وفا بویی
بگریه روی در دیوار خویش آوردنم اولی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
تا نباشد دولتی روی تو چون بیند کسی
چشمه ی حیوان کجا بی رهنمون بیند کسی
گو بگیرد بر سرم چون کاسه ی مجنون شکن
گر بدستم بیتو جام لاله گون بیند کسی
در گمان افتد که آیا کوهکن چون زنده شد
گر چنین آشفته ام در بیستون بیند کسی
کی توانم دیدن آن آیینه در دست رقیب
دیده ی خود را به دست غیر چون بیند کسی
دور از آن گل رفتم از پای درخت ارغوان
چند خود را در میان خاک و خون بیند کسی
دور نبود از جفاهای تو و طعن رقیب
گر فغانی را بزنجیر جنون بیند کسی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
نام دل بردی و جان ناتوانم سوختی
این حکایت باز گو دیگر که جانم سوختی
از چراغ دیده ام روغن کشیدی شمع من
آتشی کردی و مغز استخوانم سوختی
صورت حال دلم روشنترست از آفتاب
با وجود آنکه از مردم نهانم سوختی
مست بودی گفتمت در دیده ی من خواب کن
در غضب رفتی و از چندین گمانم سوختی
از زبانت هر سخن گویا زبان آتشست
یاد دار این نکته کز تاب زبانم سوختی
تا رسیدم پیش در پروانه ی قتلم رسید
مجلست نادیده هم در آستانم سوختی
نامه ی شوقت فغانی شعله ی داغ دلست
قصه کوته کن که از آه و فغانم سوختی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
شب چو شاخ ارغوان یکتا قبا می آمدی
آن چنان پر حال و رنگین از کجا می آمدی
هر طرف افتان و خیزان بودی و من منتظر
جان من می سوختی ای شمع تا می آمدی
خود که بود آن صید وحشی کانچنان بیگانه وار
می شد از پیش و تو بیخود از قفا می آمدی
خلق را سوی خدا دست از تو وین مشکل که تو
ابروان پر چین بمحراب دعا می آمدی
داشتی میل می و معشوق و عاشق ناتوان
درد ما را بود و تو بهر دوا می آمدی
خواب در چشمم نیامد از خیالت تا بروز
این چنین تا بر سر عهد وفا می آمدی
آه از آن شبها فغانی کز هوای گلرخی
همچو آتش بر سر راه صبا می آمدی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
دوش از طرف گلستان مست و غلتان آمدی
گرچه ما را کشتی اما خوشتر از جان آمدی
با که می خوردی که بیخود گشتم از بوی خوشت
از در میخانه یا از گشت بستان آمدی
از تو کافر دل امید آب حیوان داشتم
خود برای خوردن خون مسلمان آمدی
بس عجب بودی که نخلت سر کشید از باغ من
ره غلط کردی و در دلهای ویران آمدی
بیوفایی شد دو چارت یا گرفتاری بگو
کانچنان دل جمع رفتی و پریشان آمدی
در خیال آرزوی وصل فالی می زدم
ناگه از مجلس خرامان و غزلخوان آمدی
بیخودی کردی فغانی ریش دل بشکافتی
رو که در بزم وفا آلوده دامان آمدی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
چنان شد گریه ی من در فراق لاله رخساری
که چندین چشمه ی خون سر زد از هر طرف گلزاری
مرا بس گرم می پرسی که چونی از تماشایم
تو حال دیگران را پرس من در آتشم باری
بقند و گل نوازی دیگران را چون دهی ساغر
چه شدهم می توان کند از دل آزرده یی خاری
بذوق انگبین تن در ملامت داده ام ورنه
زهر خار گلستانت چرا می دیدم آزاری
هزاران شمع روشن می توان در یکنفس کشتن
چراغ مرده یی را زنده کن گر می کنی کاری
ملولم زین گدایی شوخ من تلخی بگو باری
گرم چیزی نمی بخشی خموشم کن بگفتاری
نیی بلبل فغانی سر بتاب از پای سرو و گل
بیا گر همتی داری، قدم نه بر سر داری
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
ای رقیب آندم که بر کف تیغ بیدادش دهی
از من سرگشته بهر امتحان یادش دهی
شکل شیرین را نکو آراستی آه ای قضا
گر بدین صورت خرامی سوی فرهادش دهی
هر زمان از خیل خوبان فتنه یی سازی سوار
وز جفا سر در پی دلهای ناشادش دهی
چون قدش در جلوه کی باشد اگر زاب حیات
صورتی سازی و زیب سر و آزادش دهی
اشک من کز مقدم او دور ماند ای باغبان
سر بپای ارغوان و سرو و شمشادش دهی
جمع کردم غنچه ی دل را ولی ترسم که باز
دامن افشان بگذری ای سرو و بر بادش دهی
بر سر کوی ملامت خانه می سازد دلم
وای اگر سنگ جفایی بهر بنیادش دهی
داد می خواهد دل آزرده ای سلطان حسن
وه چه باشد کز سر لطف و کرم دادش دهی
گر در آیی در خیال زاهد خلوت نشین
رخنه در دینش کنی تشویش اورادش دهی
مرشد عشق ای فغانی چون شدی کاش از کرم
دستگیر او شوی یک نکته ارشادش دهی