عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
از او قاصد بخشم آمد به من یارست پنداری
ز مرگم می دهد پیغام غمخوارست پنداری
نگاهی می کنم از دور و خرسندم بجان دادن
مراد از عاشقی این مردن زارست پنداری
کشم از دوستان جوری که داغ دشمنم سهلست
بلای من همین بیداد اغیارست پنداری
چه باک از سوختن آنجا که باشد آتشین رویی
هلاک خویش بر پروانه دشوارست پنداری
چنان از جلوه ی شاخ گلی افتاده در خونم
که در پایم هزاران نشتر خارست پنداری
شود خون هزاران آب تا برگ گلی روید
چه دل بندم باین خونابه گلزارست پنداری
رود در عاشقی هر دم سر آشفته یی دیگر
شود بسیار از اینها فتنه بیدارست پنداری
چه درد از آه مظلومان فغانی مست غفلت را
خبر از خود ندارد خواجه هشیارست پنداری
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
بتو حال خود چه گویم که تو خود شنیده باشی
غم دل عیان نسازم که بدان رسیده باشی
چکند کسی که عمری بغزال نیم خوابت
چو نر فگنده باشد ز برش رمیده باشی
برهت فتاده بیخود چه خوش آنکه بیگمانی
بسرم رسیده ناگاه و عنان کشیده باشی
چه فراغ بیند آندل که تو جلوه گاه سازی
چه حجاب ماند آن را که تو نور دیده باشی
غم ناامیدی من مگر آن نفس بدانی
که برون روی ز باغی و گلی نچیده باشی
بخط بنفشه فامش نظر آن زمان کن ایدل
که دعای صبحگاهی برخش دمیده باشی
بوصال سرو قدش نرسی مگر زمانی
که درین چمن فغانی چو الف جریده باشی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
چه شد کز صحبت یاران چنین رنجیده می آیی
ز گلزاری که می رفتی گلی ناچیده می آیی
گلت از غیرت آه کدامین تشنه می جوشد
که در آب و عرق زینگونه تر گردیده می آیی
کسی باید که بیند یک نظر شکل پر آشوبت
چنان شاهانه چون تاج و کمر بخشیده می آیی
نمی گویم که رحمی بر فغان و گریه ی من کن
تو کز ناز و جفا بر دیگران خندیده می آیی
چه افسونت چنین دیوانه وش دارد نمی دانم
که هر جا می روی یک دم نیارامیده می آیی
براهت هر قدم چشم و دلی در خاک و خون مانده
تو بیباکانه دامن از زمین درچیده می آیی
جگر سوزد کجا گفت فغانی بشنوی چون تو
نوای بلبل و آواز نی نشنیده می آیی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
یاد داری که دلم را بجفا خون کردی
مست بودی چه بجان من مجنون کردی
بر سرم شب همه شب جنگ رقیبان تو بود
در میان آمدی و عربده افزون کردی
عاشق امروز بخون دل خود دست زند
که هوای می لعل و لب میگون کردی
شد جهان بر سر آن غمزه و غوغاست هنوز
این همه فتنه بیک چشم زدن چون کردی
در زبان داشت فغانی بتو صد گونه سخن
دید آن شکل و زبان بست چه افسون کردی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
بنشین و از میان کمر فتنه را گشای
تا جان تشنه را دهم آبی قبا گشای
در انتظار یک نگهم جان بلب رسید
چشمی بروزگار من مبتلا گشای
از حد گذشت روشنی مجلس رقیب
یک ره در خرابه این بینوا گشای
داری هوای صحبت بیگانه همچنان
چون گویمت که در برخ آشنا گشای
ای ترک مست بوی خوشت عالمی گرفت
بند قبا که گفت که پیش صبا گشای
نگشود هرگزم گرهی دل به خنده یی
آه ار بماند این گره بسته ناگشای
راه نظر ببند فغانی به آن غزال
یا چشم خیره در ره تیر بلا گشای
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
سرم ای بخت در جولانگه صید افگنی دادی
دگر هر تار موی من بدست دشمنی دادی
چه شکرت گویم ای بخت سیه کز بهر آرامم
در این آوارگی باری نشان گلخنی دادی
مخور خون ای دل و بیهوده رنج خود مکن ضایع
چه گل چیدی که عمری آب و رنگ گلشنی دادی
مبادا دامنت آلوده از خونابه ی چشمم
کجا این آشنایی با چو من تر دامنی دادی
فغان برداشتی چون حال من بد دیدی ای دشمن
چگویم هم تو کز دردم نوید مردنی دادی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
گه گه بجور از عاشی ای شوخ بیزارم کنی
بازم نمایی عشوه یی وز نو گرفتارم کنی
تو می روی و من بخود طوطی صفت در گفتگو
باشد که آیی سوی من گوشی بگفتارم کنی
دیدن بغیرت در سخن نبود بسم؟ کز طعنه هم
از دور چون پیدا شوم صد نکته در کارم کنی
خوش آنکه بر خاک درت افتاده باشم بیخبر
مست و غزل خوان بر سرم آیی و هشیارم کنی
همچون فغانی شد دلم پر خون ز درد و داغ او
ای گریه یاری کن دمی شاید سبکبارم کنی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
ای بکرشمه هر زمان گلبن باغ دیگری
من شده کوه درد و تو لاله ی راغ دیگری
سوز تو در دل حزین چون نگرم بنیکوان
بر دل خویش چون نهم بیهده داغ دیگری
یار به دیگری روان من ز پیش بسر دوان
چند توان چنین شدن ره بچراغ دیگری
من بخیال آن پری گم شده ام ز خویشتن
وای که او برغم من کرده سراغ دیگری
همچو فغانیم بود کاسه ی دیده پر ز خون
تا شده عکس ساقیم نقش ایاغ دیگری
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
چه بد گفتم که خونم زین جواب تلخ می ریزی
شکر داری و در جامم شراب تلخ می ریزی
دلی دارم بصد جا داغ و طعن مردمش بر سر
تو هم تا کی نمک بر این کباب تلخ می ریزی
باشک شور بختان خنده تا کی آه ازین عادت
چرا این تحفه ی شیرین در آب تلخ می ریزی
از آن یوسف شود روزی زلال خضر ای دیده
هر آن خوناب کز تعبیر خواب تلخ می ریزی
فغانی خون خود را آب کردی بس کن این گریه
چه گل چیدی که عمری این گلاب تلخ می ریزی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
ای صبا منع گرفتاری بلبل می کنی
با وجود آنکه می دانی تغافل می کنی
صبر اگر باشد توان چیدن رطب از چو بخشک
آتشست گردد ریاحین گر توکل می کنی
نفی کس لازم نمی آید ز درد عاشقی
بلکه اثباتست اگر نیکو تأمل می کنی
چون نجوشد خونت ای عاشق که در بستان او
ارغوان می چینی و نظاره ی گل می کنی
در پریشانی مده خود را که یک سر رشته است
آنچه نامش گاه زلف و گاه کاکل می کنی
گر بدانی ذره چندان نیست دور از آفتاب
ذره یی بالاتر آ تا کی تنزل می کنی
در جگر الماس داری و نمی گویی سخن
زهر مینوشی فغانی و تحمل می کنی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
از گریه سوختیم و تو آهی نمی کنی
در آب و آتشیم و نگاهی نمی کنی
بهر تو در متاع خود آتش زدیم و هیچ
رحمی بحال خانه سیاهی نمی کنی
ما را ز پهلوی تو چو دل نامه شد سیاه
تو شادمان باینکه گناهی نمی کنی
کشت وجود ما نشدی سبز کاشکی
بر کس چو اعتماد گیاهی نمی کنی
من از نظاره ی تو چنین می شوم خراب
ورنه تو در چه دیده که راهی نمی کنی
از یکدم التفات تو می سوزدم رقیب
شکرست کاین وفا همه گاهی نمی کنی
کس را چه کار با تو فغانی ز نیک و بد
شبها بر آن در از چه پناهی نمی کنی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
نشستی با شراب و رود تا در خونم افگندی
بشو دست از وجود من که در جیحونم افگندی
ز بزم خود چو موج آب و همچون شعله از آتش
به یک جام لبالب شمع من بیرونم افگندی
همانساعت بعقل و دانش خود خنده ها کردم
که نقل زعفرانی در می گلگونم افگندی
هنوزت سبزه از گلبرگ و مشک از لاله پیدا نیست
بزنجیر جنون بی نسخه ی افسونم افگندی
نه در مکتب خطی نی در چمن مشقی زدی هرگز
هزاران رخنه در هر نکته ی موزونم افگندی
گهی در بیستونم کشته ی سنگ بلا کردی
گهی لیلی شدی در وادی مجنونم افگندی
نمی گفتی که تا هستی و باشی با تو خواهم بود
دگر بار از نظر ای مونس جان چونم افگندی
چه کردم ای قضا آخر که از سر منزل عنقا
چو مور خسته در ویرانه ی گردونم افگندی
فغانی بس گلو سوزست معنیهای شیرینت
مگو چیزی که آتش در دل محزونم افگندی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
بس تازه و تری چمن آرای کیستی
نخل امید و شاخ تمنای کیستی
روز آفتاب روزن و بام که می شوی
شبها چراغ خلوت تنهای کیستی
رنگت چو بوی دلکش و بویت چو روی خوش
حوری سرشت من گل رعنای کیستی
گل این وفا ندارد و گلزار این صفا
ای لاله ی غریب ز صحرای کیستی
حالا ز غنچه ی دل ما باز کن گلی
در انتظار وعده ی فردای کیستی
ای گل ز شرم دامن پاک تو در عرق
از جویبار چشم گهر زای کیستی
چون من به بند عشق تو صد ماهر و اسیر
تو زلف داده تاب بسودای کیستی
بزمی پر از پریست فغانی تو در میان
دیوانه ی کدامی و شیدای کیستی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
گر آن بودی که بختم نیکخواه خویشتن بودی
سرم در پای ترک کج کلاه خویشتن بودی
نگشتی هرزه بر گرد چراغ دیگران هرگز
صفای خاطرم از برق آه خویشتن بودی
کجا بر طاق ابرویش توانستی نظر کردن
اگر خونخواه چون چشم سیاه خویشتن بودی
ز خوی بد دل دیوانه در دام بلا افتاد
وگر نه تا قیامت در پناه خویشتن بودی
بوصل دیگرانم دل مده ناصح که از خوبان
مرا گر طالعی بودی ز ماه خویشتن بودی
نگشتی پایمال توسنش آیینه ی دلها
گرش یکره نظر بر خاک راه خویشتن بودی
شهید و تشنه ی بادام آن ترک شکر ریزم
که نقل مجلسش نقل سیاه خویشتن بودی
بجرم عشق اگر بردار کردی مستمندیرا
هنوزش صد نظر بر بیگناه خویشتن بودی
ازین چابک سواران گر فغانی داشتی بختی
سرش هم در رکاب پادشاه خویشتن بودی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
هر نفس نالد گرفتاری بعشق نوگلی
نیست خالی یکدم این باغ از نوای بلبلی
بسته ی زنجیر لیلی بود مجنون سالها
من گرفتارم کنون در دام مشکین کاکلی
بسکه مشتاقم برم حسرت چو بینم در چمن
محرم سروی تذروی همدم مرغی گلی
نیست از دردی برون صوت حزین فاخته
غالبا دارد گرفتاری بجعد سنبلی
قول ناصح نشنود مست محبت تا بود
از دم مطرب نوایی و ز صراحی غلغلی
خال مشگین یاد می آرد از آن چاه ذقن
زینکه روزی جادویی بودست و چاه بابلی
نوبهاران داشت بلبل در چمن گلبانگ عشق
حالیا دارد فغانی این نوا بهر گلی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
ای چشم ترا جانب هر ذره نگاهی
وی در دل هر ذره ز مژگان تو راهی
هر چند که گریان ترم از ابر بهاری
در کشت امیدم نشود سبز گیاهی
کی جان بسلامت برم از معرض خوبان
من یکتن و این قوم جفا پیشه سپاهی
ای رشحه ی فیض قلمت آیت رحمت
درکش قلمی بر گنه نامه سیاهی
ما عاجز و از هر طرفی سنگ ملامت
دریاب که غیر از تو نداریم پناهی
فریاد که از حسرت آیینه رویت
می سوزم و نتوان زدن از بیم تو آهی
محروم ز طوف حرمت کیست فغانی
آواره غلامی ز در دولت شاهی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
منم و سر ارادت چو سگان بر آستانی
بجبین ز مهر داغی برخ از وفا نشانی
بهزار جان شیرین بدلست و عمر سرمد
نفسی که خوش برآید به وصال نوجوانی
بگشا کمند مشگین که بگوشه های ابرو
همه را شکار کردی باشارت کمانی
دل من درین نشیمن نشکفت و گشت محزون
که نگفتم از غم خود سخنی بهمزبانی
چه حریف خانه سوزی گه جلوه ی ملاحت
که بسوخت برق حسنت دل و دیده جهانی
نکشیده سبزه بر گل بجمال فتنه بودی
چکنم کنون که از نو شده یی بلای جانی
سخن من و تو آخر همه جا فسانه گردد
که فلان شدست مجنون ز محبت فلانی
تو که ناز می فروشی بنیاز دردمندان
نظری بحال ما کن که نمی کنی زیانی
ز ریاض دهر کم جو گل آرزو که هرگز
نشکفت این گلستان بمراد باغبانی
ببر ای حریف صحبت خبری بپیر خلوت
که اسیر شد فغانی بکمند نوجوانی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
سرم در راه آن سرو خرامان خاک بایستی
بر او آمد شد آن قامت چالاک بایستی
در آن دم کز هوای او گرفتم شاخ گل دربر
دلم چون غنچه گر بشکفت باری چاک بایستی
بیاد آن دهان پیوسته می بوسم لب ساغر
فروغی در میم زان لعل آتشناک بایستی
جهانی بسته ی فتراک خود کردی بیک جولان
سر آشفته من هم در آن فتراک بایستی
چو از خون ریختن باکی ندارد غمزه ی شوخت
بجانم ناوکی زان غمزه بی باک بایستی
بدور حسن او منعم کنند از عشق بیدردان
دریغا پند گویان مرا ادراک بایستی
ز باران عنایت کشت امید اسیران را
برغم بخت من مشتی خس و خاشاک بایستی
فغانی خانه ی دل بهر او چون ساختی خالی
دل پاک تو خلوتخانه ی آن پاک بایستی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
بگشای پرده از گل رخسار اندکی
آبی نما بتشنه ی دیدار اندکی
بسیار نازکی، مکن آزار بی دلان
ای گل گذار همدمی خار اندکی
رفتی بگشت باغ و من از در فغان کنان
سر بر نکردی از سر دیوار اندکی
هر چند درد دل بتو بسیار گفته ام
نشنیده یی هنوز ز بسیار اندکی
با آنکه دشمنی مکن اظهار دوستی
گر با تو حال خود کند اظهار اندکی
شبها منم ز درد تو تا روز و آه سرد
ناکرده گرم دیده بیدار اندکی
ای مرهم شکسته دلان التفات تو
رحم آر بر فغانی افگار اندکی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
با غمت سازم که روزی غمگسار من شوی
همدم جان و دل امیدوار من شوی
اینهمه جور و جفا کز خشم و نازت می کشم
صبر دارم در وفا تا شرمسار من شوی
چون نکردی یاری من بخت هم یاری نکرد
بخت یار من شود وقتی که یار من شوی
هر شب ای گل می کشم از سینه صد خار جفا
بر امید آنکه فردا نو بهار من شوی
صورتی داری که از یک جلوه صد دل می بری
آه اگر روزی بدین صورت دو چار من شوی
ای بسا شبها که همچون شمع باید زنده داشت
تا چراغ دیده ی شب زنده دار من شوی
بس کن این زاری فغانی تا کی از داغ فراق
گریه آموز دو چشم اشکبار من شوی