عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۰
تا کی خمار محنت آن سیمبر کشم
او می خورد بمردم و من دردسر کشم
درد مرا بغیر چه نسبت که مدعی
خار از قدم بر آرد و من از جگر کشم
ظاهر شود خرابی عالم ز سیل اشک
روزی که من گلیم خود از آب برکشم
من مست خود مرادم و ناصح مرا ز می
چندانکه منع بیش کند بیشتر کشم
گر نوشم از سفال سگان تو دردیی
بهتر ز آب خضر که از جام زرکشم
بعد از هزار سال که یکجام دادیم
بختم امان نداد که جام دگر کشم
اهلی بهل که ناوک او در دلم بود
حیف است تیر یار که از دل بدر کشم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۹
هرچند که از یار جز آزار ندیدم
هرچند که دیدم به از یار ندیدیم
کس نیستکه در صحبت او نیست خراشی
جز لاله رخ خود گل بیخار ندیدیم
او برده بعیاری و شوخی دل مردم
ما شوختر از چشم تو عیار ندیدیم
خورشید صفت حسن تو بازار کند گرم
از هیچکس این گرمی بازار ندیدیم
گشتیم ببویت چو صبا در همه گلزار
همچون تو گلی در همه گلزار ندیدیم
رفتار تو از سرو بصد شیوه برد دل
ما سرو بدین شیوه و رفتار ندیدیم
طوطی سخنی اهلی و در گلشن معنی
شیرین نفسی چون تو شکر بار ندیدیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۱
مشنو که از تو سلسله مو در شکایتیم
دیوانه ایم و با دل خود در حکایتیم
جان بر لبست و منتظر یک اشارتست
موقوف یک نگاه تو ای بیعنایتیم
زین در نمیرویم بمیریم غایتش
بنگر که در مقام وفا تا چه غایتیم
جان از وفا حمایت تیغت خرید باز
تا زنده ایم بنده این یک حمایتیم
با غم خوشیم کز ستم بی نهایتت
در کنج بیکران ز غم بی نهایتیم
در ظلمتی که خضر بامید میرود
ما هم امیدوار ببرق هدایتیم
اهلی طمع بخرمن عالم نمیکنیم
ما خوشه چین خرمن شاه ولایتیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۳
ای خلق جهانی همه مست طرب از تو
هیچ از غم ما یاد نداری عجب از تو
تنها نشد آشوب عجم قد چو نخلت
کاین فتنه بلندست بملک عرب از تو
جامیکه نهم بی تو بلب پر شود از اشک
این کاسه خون چند خورم لب بلب از تو
جز خار نصیبی نبود طالع ما را
ای نخل کرم، تا که بچیند؟ رطب از تو
تا هست ترا آرزوی سوختن من
در آتش این آرزویم روز و شب از تو
عیسی نفسا، مرحمتی کن که بحسرت
مردیم و نداریم زبان طلب از تو
در بزم وصال تو رقیبان همه محرم
اهلی شده محروم به شرم و ادب از تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۰
دل بکف میداشتم عمری نگاه از دست تو
ساعدت خواهی نخواهی برد آه از دست تو
پنجه کردم با تو بیرحم و زیان کردم از آن
گاه مینالم ز دست خویش و گاه از دست تو
سوختم از آه مردم مگذر ایسلطان حسن
زانکه می بینم سراسر دادخواه از دست تو
تا کی ای یوسف صفت چاه ذقن بنماییم
عاقبت خواهم فکندن دل بچاه از دست تو
در غم دل بسکه چون اهلی سیه سازم ورق
نامه اعمال خود بینم سیاه از دست تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۱
مرغ غافل چه دل آسوده بنظاره شده
که بهر غنچه ازین باغ دلی پاره شده
صحبت خلق جهان مایه آزار دل است
ای خوش آندل که بکوی عدم آواره شده
از ستمهای تو ایماه که نالد بفلک
که فلک همچو تو بد مهر و ستمکاره شده
عاشقان تو بشبگیر در آن قافله اند
که چراغ رهشان ثابت و سیاره شده
آه ازین سنگدلی وه که اثر در تو نکرد
آب چشمم که رهش در جگر خاره شده
جان همه لطف تو اهلی سگ تو
چاره او کن از الطاف که بیچاره شده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۸
عالمی را تو بشوخی دل و جان سوخته یی
ای پسر اینهمه شوخی ز که آموخته یی
با دل زار مرا باز بسوزی بچه رنگ
که چو گل چهره بصد رنگ بر افروخته یی
چشم من چون نگرد بیتو جمال دگران
که از آن سوزن مژگان نظرم دوخته یی
همه آفاق خریدار تو زانند که تو
یوسف خود به زر ناسره بفروخته یی
عاشق سوخته پروانه شد ای بلبل مست
تو چو سوسن بزبان عاشق دلسوخته یی
اهلی از دانه اشکی چه غم از دل برود
با چنین خرمن غمها که تو اندوخته یی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۳
چو ساقی گر بجامم دست بودی
نه تنها من که عالم مست بودی
اگر بالا گرفتی کار رندان
فلک قدر بلندش پست بودی
مرا از هجر او زخمیست پیوست
چه بودی وصل او پیوست بودی
ملامتگو کجا بر ما زدی زخم
گرش دردی که ما را هست بودی
اگر تدبیر بستی راه تقدیر
چرا ماهی اسیر شست بودی
خریدار بتان میبودم از جان
مرا گر نقد جان در دست بودی
اگر وحشی نبودی بخت اهلی
بفتراک بتان پا بست بودی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۴
چو طوطیان تو سخن بی نظیر میگویی
بگو بگو که عجب دلپذیر میگویی
بطالع من مسکین چرا چنین تلخست
سخن که با همه چون شهد و شیر میگویی
مرا ز کشتن خود ای ندیم دوست چه غم
مترس اگر سخن این فقیر میگویی
حدیث یوسف و یعقوب ناتوانش گو
اگر جوان مرا حال پیر میگویی
مگوی پسته خندان بدان دهان اهلی
سخن بسنج که با خرده گیر میگویی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۶
رفتی و کنار از من دیوانه گرفتی
کردی سفر از چشم و بدل خانه گرفتی
چون مهر نمودی و من از خویش بریدم
بد مهر شدی خوی به بیگانه گرفتی
فریاد از این قصه که درد دل ما را
هرچند شنیدی همه افسانه گرفتی
من مست خراباتم از آنشب که تو ایشوخ
مستان و غزلخوان ره میخانه گرفتی
تا بر رخت از باده عرق دانه فشاند
بس مرغ دلی را که بدین دانه گرفتی
زین شیوه خرابم که چو ساغر بتو دادم
دستم بگرفتی و چه یارانه گرفتی
اهلی چو برون رفت ز کف گنج مرادت
جا بهر چه در عالم ویرانه گرفتی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۷
با دیگران بعشوه سخن هر نفس کنی
بیچاره من که چون رسم از دور بس کنی
دانم که هست با همه جورت نظر بمن
کز من چو بگذری نظری بازپس کنی
هرگز هوس بصحبت من نیستت ولی
کی مدعی گذارد اگر هم هوس کنی
زینسانکه شیوه تو همه ناز و سر کشی است
ایسرو ناز مشکل اگر میل کس کنی
اهلی بهوش باش که خواب غم آورد
گر گوش بر فسانه من یکنفس کنی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۱
این چه رفتارست کایشمشاد قامت میکنی
عالمی برهم زدی وه وه قیامت میکنی
بی گنه کردی چو مرغم بسمل و با اینهمه
بر سر پا بازم از بهر غرامت میکنی
در غم یوسف نه آخر دیده هم یعقوب باخت
در نظر بازی چرا ما را ملامت میکنی
در صف ما در میا بهر خدا ای بت که تو
رخنه در دین و دل اهل سلامت میکنی
با رقیبان گفته یی اهلی سگ کوی منست
من چه سگ باشم که با من اینکرامت میکنی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۱
دی شامگه کز پیش من مرکب بتندی تاختی
رفتی چو خورشید از نظر روز مرا شب ساختی
چون خون نریزد چشم من کز بعد عمری یکشبم
ساقی شدی می دادیم بازم ز چشم انداختی
ای در میان گلرخان قد تو در خوبی علم
بشکست بازار بتان هرجا علم افراختی
ناگه نظر کردی بمن گفتم طبیب من شدی
تا حال خود گفتم ترا با دیگران پرداختی
کارم چو ماه از مهر تو چون اندک اندک شد درست
رخ تافتی باز از غمم چون ماه نو بگداختی
من خود چه ارزم پیش تو کز لاله رویان جهان
شد صدهزاران خاک و تو قدر یکی نشناختی
اهللی تو در نرد وفا از نقش وصل آن پری
اول زدی داوی عجب آخر ولی درباختی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۲
به نظاره جوانان که کسی نیافت سیری
من پیر بس حریصم چه بلاست حرص و پیری
چکنم که چون تو یوسف نتوان خرید وصلت
نه بنقد سربلندی نه بمایه فقیری
چو سر وفا نداری مفکن بدام خویشم
چه کنی شکار مرغی که ز خاک بر نگیری
نروی بدام زلفش بهوای خویش ایدل
که هزار بار خواهی که بمیری و نمیری
چمن جمال خوبان دو سه روز دلپذیرست
تو بهشت عاشقانی همه عمر دلپذیری
من از آهوی دو چشمت شده ام زبون ولیکن
بخدا که پیش شیران ننهم سر اسیری
ز جفای تیغ خشمت سر خود گرفت هر کس
گذر از تو من ندارم چکنم که ناگزیری
بسگان یار اهلی نتوان برابری کرد
بشناس قدر خود را مکن اینچنین دلیری
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۴
از من خبر ای پسر نداری
عاشق شده ام خبر نداری
ما را بفغان میار از غم
گر طاقت دردسر نداری
از زندگی ام چرا ملولی
شمشیر جفا مگر نداری
خواهم که نظر بپوشم از جان
از بسکه بمن نظر نداری
اهلی چه خوش آنکه رخ براهش
بر خاک نهی و بر نداری
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۶
بردی دلم اگرچه ندارم شکایتی
دل باز ده که با تو بگویم حکایتی
ما بنده توییم چرا بی عنایتی
کس دل به بندگی ننهد بی عنایتی
از درد دل نهایت کارم پدید نیست
درد دل است این که ندارد نهایتی
از آب خضر و آتش موسی غرض تویی
هرکس کند ز قصه حسنت روایتی
جز ما که جان به مهر تو دادیم بی گناه
از جرم دوستی نکشد کس جنایتی
پیش تو در حمایت بخت است هر که هست
هرگز نکرد بخت بد ما حمایتی
اهلی دل از وفای تو و بخت خود بردی
لیکن هنوز میکشدش دل سرایتی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۴
با همهلطف و با منت اینهمه ناز و سرکش
با همه کس خوشی چرا با من خسته ناخوشی
غیر مرا که سوختی با همه ساختی به مهر
آب حیات مردمی در نظر من آتشی
ایدل و جان عاشقان گرم مران که خلق را
دل نبود بجای خود تا تو فراز ابرشی
بی غم جانگداز تو شاد نیم بزندگی
شادیم از تو بس بود این که مرا بغم کشی
پرتو حسن روی تو شمع فلک خجل کند
چون کنم آفتاب من وصف رخت به مهوشی
گرچه تو مست قربتی شکر خدا کن ایملک
کز می عشق آنصنم چاشنیی نمی چشی
اهلی اگر نشسته یی دست ز خود مجولبش
کاب حیات بخشدت پاکدلی و بیغشی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۹
ای آب حیوان کاتشم از لعل نوشین میزنی
گر یک نفس پیشت زنم بر چهره صد چین میزنی
چون آفتابی مهربان با جمله ذرات جهان
با من که دارم مهر تو دایم دم از کین میزنی
شیرین چه باشد پیش تو صد جان شیرین میدهی
آندم که شکر خنده یی از لعل نوشین میزنی
گر شیخ صنعان را بود ترسابتی رهزن چه شد
توبت مسلما نزاده یی آتش چه در دین میزنی
آزار مردم میکنی تا من بمیرم از حسد
دایم سگان خویش را سنگ از پی کین میزنی
صید دل مسکین من گر ننگ میداری چرا
هر دم ز مژگان ناو کی بر جان مسکین میزنی
اهلی چو آهوی ختا کلک تو ریزد نافه ها
روشن شد از کلکت که دم زانزلف مشکین میزنی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۳
مستی و غم از طعن بداندیش نداری
آه از تو که یکذره غم خویش نداری
پیش همه از خنده نمک چند فشانی
گویا خبری زین جگر ریش نداری
مهرست و وفا کار تو با خلق ولیکن
جز ناز به بخت من درویش نداری
هر لحظه بزخم دگرم سینه کنی ریش
کو تیر جفایی که تو در کیش نداری
آیینه حسنت دل اهلی است نگهدار
باید که جز این آینه در پیش نداری
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۶
بناوکی که مرا رخنه در درون کردی
کدورتهمه عمر از دلم برون کردی
تو سرو ناز که گل را بناز میبویی
کجا بری دل ما را که غرق خون کردی
چو گل بخرمن من عمر که خواهی آتش زد
که نوبهار رخ از باده لاله گون کردی
رهم بسلسله زلف چون نمیدادی
مرا ز بهر چه سر حلقه جنون کردی
دلم که شهره عالم به نیک نامی بود
فسانه همه شهرش بیک فسون کردی
درین چمن همه جامیست ایفلک چونست
که جام نرگس مخمور سرنگون کردی
ز دام هجر بمردن رسیده ام اهلی
مگو که چون برهاندت بگو که چون کردی