عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
تا جان ز وفای دهن تنگ تو دم زد
از شهر بقا خیمه به صحرای عدم زد
یارب چه بلایی تو ندانم که به عالم
هرجا قدم آورد قدت فتنه علَم زد
چون ماه نو از دیده نهان گشت یقین شد
کز فتنهٔ ابروی تو ترسید که خم زد
تا کلک قضا نقش رخ و زلف تو بندد
از غالیه بر صفحهٔ خورشید رقم زد
باشد که به جایی رسد از عشق خیالی
چون از سر اخلاص در این راه قدم زد
از شهر بقا خیمه به صحرای عدم زد
یارب چه بلایی تو ندانم که به عالم
هرجا قدم آورد قدت فتنه علَم زد
چون ماه نو از دیده نهان گشت یقین شد
کز فتنهٔ ابروی تو ترسید که خم زد
تا کلک قضا نقش رخ و زلف تو بندد
از غالیه بر صفحهٔ خورشید رقم زد
باشد که به جایی رسد از عشق خیالی
چون از سر اخلاص در این راه قدم زد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
تا خطت خود را به سودای خطا خواهد کشید
مرغ جان را دل سوی دام بلا خواهد کشید
گفتم از دل بیش از این زلفش مبین در تاب شد
پند من نشنید آخر تا چه ها خواهد کشید
شاید ار خاک رهت گردم چو می دانم که باز
ذرّه سانم مهر رویت بر هوا خواهد کشید
این چنین کز دست هجران پایمال محنتم
عاقبت کار من از غم تا کجا خواهد کشید
باخیال سرو بالایت خیالی عاقبت
چون گل رحمت سر از خاک وفا خواهد کشید
مرغ جان را دل سوی دام بلا خواهد کشید
گفتم از دل بیش از این زلفش مبین در تاب شد
پند من نشنید آخر تا چه ها خواهد کشید
شاید ار خاک رهت گردم چو می دانم که باز
ذرّه سانم مهر رویت بر هوا خواهد کشید
این چنین کز دست هجران پایمال محنتم
عاقبت کار من از غم تا کجا خواهد کشید
باخیال سرو بالایت خیالی عاقبت
چون گل رحمت سر از خاک وفا خواهد کشید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
تا دلم شیوهٔ آن زلف دوتا می داند
صفت نافهٔ چین فکر خطا می داند
با من آن غمزهٔ پر فتنه چه ها کرد و هنوز
در فن خویش چه گویم که چه ها می داند
زلف مشگین تو با آن که پریشان حال است
مو به مو حال پریشانی ما می داند
حالیا سوختهٔ آتش هجریم و هنوز
چه شود عاقبت کار خدا می داند
بازم از غصه درون خون شد و زاین بیرون نیست
که نمی داند از آن لعل تو یا می داند
بادپیمای خیالی به هوای قد توست
تو گر آگه نیی ای سرو صبا می داند
صفت نافهٔ چین فکر خطا می داند
با من آن غمزهٔ پر فتنه چه ها کرد و هنوز
در فن خویش چه گویم که چه ها می داند
زلف مشگین تو با آن که پریشان حال است
مو به مو حال پریشانی ما می داند
حالیا سوختهٔ آتش هجریم و هنوز
چه شود عاقبت کار خدا می داند
بازم از غصه درون خون شد و زاین بیرون نیست
که نمی داند از آن لعل تو یا می داند
بادپیمای خیالی به هوای قد توست
تو گر آگه نیی ای سرو صبا می داند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
تا ز خاک قدمت باد خبر می آرد
سرمه را دیده کجا پیش نظر می آرد
باد صدبار سر زلف تو را جانب رخ
می برد تا که شبی را به سحر می آرد
هر معمّا که به صد خون جگر گفت دلم
اشک می آید و چون آب به در می آرد
پا منه بر سرِ آن رهگذر ای دل گستاخ
سروِ ما را چو از این راه گذر می آرد
هر شبی اشک خیالی ز ره دریا بار
پیش کش نزد خیال تو گهر می آرد
سرمه را دیده کجا پیش نظر می آرد
باد صدبار سر زلف تو را جانب رخ
می برد تا که شبی را به سحر می آرد
هر معمّا که به صد خون جگر گفت دلم
اشک می آید و چون آب به در می آرد
پا منه بر سرِ آن رهگذر ای دل گستاخ
سروِ ما را چو از این راه گذر می آرد
هر شبی اشک خیالی ز ره دریا بار
پیش کش نزد خیال تو گهر می آرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
تا زلف تو دلم را پا بستهٔ بلا کرد
سرو قدت به شوخی صد فتنه در هوا کرد
روزی که عاشقان را تقسیم رزق کردند
رخسار زرد و غم را عشق تو زآن ما کرد
تنها سگ درت را من نیستم دعاگو
هر کاو شیند روزی دشنام او دعا کرد
هرچند راند خورشید از پیش صبحدم را
چون صبح داشت صدقی باز آمد و صفا کرد
از دست غم خیالی بیگانه گشت از خویش
یارب غم بتان را با ما که آشنا کرد؟
سرو قدت به شوخی صد فتنه در هوا کرد
روزی که عاشقان را تقسیم رزق کردند
رخسار زرد و غم را عشق تو زآن ما کرد
تنها سگ درت را من نیستم دعاگو
هر کاو شیند روزی دشنام او دعا کرد
هرچند راند خورشید از پیش صبحدم را
چون صبح داشت صدقی باز آمد و صفا کرد
از دست غم خیالی بیگانه گشت از خویش
یارب غم بتان را با ما که آشنا کرد؟
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
تا زلف رهزن تو ز عنبر کمند کرد
مشّاطه اش گرفت به دزدی و بند کرد
دل را غمت به علّت قلبی نمی خرید
لیکن چو دید داغ تو بروی پسند کرد
گنجِ غم تو خانهٔ عیشم خراب ساخت
سروِ قدِ تو پایهٔ بختم بلند کرد
هر زردئی یی که ز وجه نیاز بود
قسّام عشق بهر من مستمند کرد
تا در طریق نظم خیالی کمال یافت
نامش زمانه بلبل باغ خجند کرد
مشّاطه اش گرفت به دزدی و بند کرد
دل را غمت به علّت قلبی نمی خرید
لیکن چو دید داغ تو بروی پسند کرد
گنجِ غم تو خانهٔ عیشم خراب ساخت
سروِ قدِ تو پایهٔ بختم بلند کرد
هر زردئی یی که ز وجه نیاز بود
قسّام عشق بهر من مستمند کرد
تا در طریق نظم خیالی کمال یافت
نامش زمانه بلبل باغ خجند کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
تا کافر چشمت ز مژه عزم سپه کرد
بر خون دلم غمزهٔ تو چشم سیه کرد
این دل که کمین داشت بدآن چشم تو عمری
خم زد به فن ابروی تو تا چشم نگه کرد
مسکین دلم ار خطّ تو را مشگ ختا گفت
دیوانه وشی بود خطا گفت و تبه کرد
این نکته نشد روشنم از ماه که آخر
چندین که به رخسار تو زد لاف چه مه کرد
از راه وفایت به جفا روی نتابم
زاین مرتبه چون عشق توام روی به ره کرد
زآن گونه تو را قصد خیالی ست که گویی
اظهار هواداریِ تو کرد گنه کرد
بر خون دلم غمزهٔ تو چشم سیه کرد
این دل که کمین داشت بدآن چشم تو عمری
خم زد به فن ابروی تو تا چشم نگه کرد
مسکین دلم ار خطّ تو را مشگ ختا گفت
دیوانه وشی بود خطا گفت و تبه کرد
این نکته نشد روشنم از ماه که آخر
چندین که به رخسار تو زد لاف چه مه کرد
از راه وفایت به جفا روی نتابم
زاین مرتبه چون عشق توام روی به ره کرد
زآن گونه تو را قصد خیالی ست که گویی
اظهار هواداریِ تو کرد گنه کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
تا گرد عارض تو خط سبز بردمید
بر گل بنفشه صدف زد و ریحان تر دمید
آشفته ایم تا پیِ تسخیر عاشقان
افسون بخواند خطّ تو و بر شکر دمید
نخلی ست محنت تو که از جویبار دل
هرچند کندمش منِ بیدل دگر دمید
ای بوی زلف یار گذر بر ره چمن
کز انتظار سبزه بر آن رهگذر دمید
از مزرع ضمیر خیالی گیاه مهر
هرچند بیش دید تو را بیشتر دمید
بر گل بنفشه صدف زد و ریحان تر دمید
آشفته ایم تا پیِ تسخیر عاشقان
افسون بخواند خطّ تو و بر شکر دمید
نخلی ست محنت تو که از جویبار دل
هرچند کندمش منِ بیدل دگر دمید
ای بوی زلف یار گذر بر ره چمن
کز انتظار سبزه بر آن رهگذر دمید
از مزرع ضمیر خیالی گیاه مهر
هرچند بیش دید تو را بیشتر دمید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
تا گلشن از طراوت روی تو یاد داد
سرو از هوای قامت تو سر به باد داد
دلتنگ بود غنچه به صد رو چو من ولی
پایش صبا گرفت و خدایش گشاد داد
با گل نداد حسن رخت نقشبند صنع
پیرایه یی ست حسن که با هر که داد داد
اسباب نامرادیِ جاوید بود و غم
عشق تو تحفه یی که بدین نامراد داد
با اهل درد عشق تو تقسیم شوق کرد
چیزی زِ یادِ تو به خیالی زیاد داد
سرو از هوای قامت تو سر به باد داد
دلتنگ بود غنچه به صد رو چو من ولی
پایش صبا گرفت و خدایش گشاد داد
با گل نداد حسن رخت نقشبند صنع
پیرایه یی ست حسن که با هر که داد داد
اسباب نامرادیِ جاوید بود و غم
عشق تو تحفه یی که بدین نامراد داد
با اهل درد عشق تو تقسیم شوق کرد
چیزی زِ یادِ تو به خیالی زیاد داد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
تا نخست از طرف عشق تو فرمان نرسید
شرح حال دل موری به سلیمان نرسید
تا نشد راهبر تشنه لبان رحمت تو
قدم خضر به سرچشمهٔ حیوان نرسید
ما و اندیشهٔ دردت که مریض غم عشق
بی طلبکاری درد تو به درمان نرسید
آه کاندر طلب وصل توام عمر عزیز
برسید آخر و این راه به پایان نرسید
عشق روزی که بلاهای تو قسمت می کرد
به خیالی به جز از محنت هجران نرسید
شرح حال دل موری به سلیمان نرسید
تا نشد راهبر تشنه لبان رحمت تو
قدم خضر به سرچشمهٔ حیوان نرسید
ما و اندیشهٔ دردت که مریض غم عشق
بی طلبکاری درد تو به درمان نرسید
آه کاندر طلب وصل توام عمر عزیز
برسید آخر و این راه به پایان نرسید
عشق روزی که بلاهای تو قسمت می کرد
به خیالی به جز از محنت هجران نرسید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
تا نشد زلفت پریشان وقت ما برهم نزد
دل کجا گم شد اگر ابروی شوخت خم نزد
ما نه تنها در محبّت سنگسار محنتیم
هیچ کس را از محبّان یار سنگی کم نزد
تا همه عالم به زیر خاتم حسنت نشد
عشق مُهر مِهر بر نام دلِ آدم نزد
کی تواند دست در فتراک درویشی زدن
هرکه پشت پایِ رد بر ملکت عالم نزد
شام هجر از اشک خون راز خیالی سر به سر
روی روز افتاد امّا صبح دید و دم نزد
دل کجا گم شد اگر ابروی شوخت خم نزد
ما نه تنها در محبّت سنگسار محنتیم
هیچ کس را از محبّان یار سنگی کم نزد
تا همه عالم به زیر خاتم حسنت نشد
عشق مُهر مِهر بر نام دلِ آدم نزد
کی تواند دست در فتراک درویشی زدن
هرکه پشت پایِ رد بر ملکت عالم نزد
شام هجر از اشک خون راز خیالی سر به سر
روی روز افتاد امّا صبح دید و دم نزد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
ترک چشمت بی سپاه حُسن خنجر می زند
تا هنوز از جانب رویت چه سر بر می زند
دل که محبوس است بی روی تو در زندان غم
می گشاید چون خیال عارضت در می زند
ساغر می می زند بر شیشهٔ تزویر سنگ
آفرین بر دست استادی که ساغر می زند
گر سبوی باده از شرم گنه با درد نیست
از چه هرجا می نشیند دست بر سر می زند
گوهر اشک خیالی گه گه از عین نیاز
گر زند آبی به روی زرد ما زر می زند
تا هنوز از جانب رویت چه سر بر می زند
دل که محبوس است بی روی تو در زندان غم
می گشاید چون خیال عارضت در می زند
ساغر می می زند بر شیشهٔ تزویر سنگ
آفرین بر دست استادی که ساغر می زند
گر سبوی باده از شرم گنه با درد نیست
از چه هرجا می نشیند دست بر سر می زند
گوهر اشک خیالی گه گه از عین نیاز
گر زند آبی به روی زرد ما زر می زند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
چشمت آزار ما چه می خواهد
از دل مبتلا چه می خواهد
من چو وصل تو خواستم به دعا
شیخ شهر از دعا چه می خواهد
بوسه یی زکات حُسن مرا
بده از تو گدا چه می خواهد
چون غمت هرچه خواست کرد به جان
دگر از جان ما چه می خواهد
یار خواهد همیشه خاطر من
خاطر یار تا چه می خواهد
ای خیالی مخواه چاره ز غیر
صبر کن تا خدا چه می خواهد
از دل مبتلا چه می خواهد
من چو وصل تو خواستم به دعا
شیخ شهر از دعا چه می خواهد
بوسه یی زکات حُسن مرا
بده از تو گدا چه می خواهد
چون غمت هرچه خواست کرد به جان
دگر از جان ما چه می خواهد
یار خواهد همیشه خاطر من
خاطر یار تا چه می خواهد
ای خیالی مخواه چاره ز غیر
صبر کن تا خدا چه می خواهد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
چنین که چشم تو پروای دادخواه ندارد
سزد که دل برد از خلق و جان نگاه ندارد
کمال حسن و جمال تو را دلیل همین بس
که در لطافت رویت کس اشتباه ندارد
به آفتاب جمالت که هست بر همه روشن
که آنچه روی تو دارد به حسن ماه ندارد
سرشک گفت به مردم حدیث راز دلم را
وگرنه دیدهٔ تردامنم گناه ندارد
ز ضعف کار خیالی رسیده است به جایی
که سوخت ز آتش عشق و مجال آه ندارد
سزد که دل برد از خلق و جان نگاه ندارد
کمال حسن و جمال تو را دلیل همین بس
که در لطافت رویت کس اشتباه ندارد
به آفتاب جمالت که هست بر همه روشن
که آنچه روی تو دارد به حسن ماه ندارد
سرشک گفت به مردم حدیث راز دلم را
وگرنه دیدهٔ تردامنم گناه ندارد
ز ضعف کار خیالی رسیده است به جایی
که سوخت ز آتش عشق و مجال آه ندارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
چو زلف بی قرارش قصد جان کرد
قرار دل رهین هندوان کرد
بشد نقد دلم صرف و ندیدم
ز سودای تو سودی جز زیان کرد
گر اشکم هرزه رو شد بد مگویش
که هرکس را خدا نوعی روان کرد
سبک بگشا به روی غم درِ دل
که بر مهمان نشاید رو گران کرد
لبت را دید گویا چشمهٔ خضر
که در عین خجالت رو نهان کرد
چه کرد آتش به نی خود روشن است این
عفاالله با خیالی غم همان کرد
قرار دل رهین هندوان کرد
بشد نقد دلم صرف و ندیدم
ز سودای تو سودی جز زیان کرد
گر اشکم هرزه رو شد بد مگویش
که هرکس را خدا نوعی روان کرد
سبک بگشا به روی غم درِ دل
که بر مهمان نشاید رو گران کرد
لبت را دید گویا چشمهٔ خضر
که در عین خجالت رو نهان کرد
چه کرد آتش به نی خود روشن است این
عفاالله با خیالی غم همان کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
چو سرو هر که در این بوستان هوای تو کرد
ز گریه پای به گِل ماند و سر فدای تو کرد
ز گریه دامن دُر داشت چشم من لیکن
به دیده هرچه که بودش همه فدای تو کرد
بیا که خلعت شاهی به قدّ آن رندی ست
که التماس کَرم از درگدای تو کرد
به خوارییی ز دعاگویِ خویش یادی کن
که رفت و تا دم آخر همین دعای تو کرد
چه بود رای تو جان باختن بحمدالله
که هرچه کرد خیالی همه برای تو کرد
ز گریه پای به گِل ماند و سر فدای تو کرد
ز گریه دامن دُر داشت چشم من لیکن
به دیده هرچه که بودش همه فدای تو کرد
بیا که خلعت شاهی به قدّ آن رندی ست
که التماس کَرم از درگدای تو کرد
به خوارییی ز دعاگویِ خویش یادی کن
که رفت و تا دم آخر همین دعای تو کرد
چه بود رای تو جان باختن بحمدالله
که هرچه کرد خیالی همه برای تو کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
چو عطّار صبا در چین زلفت مشگ می بیزد
چرا پیوسته از سودا به مویی درمی آویزد
دل من این چنین کز عشق سودایش پریشان است
عجب کز فتنهٔ آن زلف بی پرهیز پرهیزد
مرا از ماجرای اشک خویش این نکته شدروش
که هر کاو از نظر افتاد دیگر برنمی خیزد
از آن پیوسته چشم دل فریبش آشنا روی است
که در عین ستمکاری به مردم درمی آویزد
به یاری بست با زلفت خیالی عهد و می ترسم
که ناگه چشم شوخت در میانه فتنه انگیزد
چرا پیوسته از سودا به مویی درمی آویزد
دل من این چنین کز عشق سودایش پریشان است
عجب کز فتنهٔ آن زلف بی پرهیز پرهیزد
مرا از ماجرای اشک خویش این نکته شدروش
که هر کاو از نظر افتاد دیگر برنمی خیزد
از آن پیوسته چشم دل فریبش آشنا روی است
که در عین ستمکاری به مردم درمی آویزد
به یاری بست با زلفت خیالی عهد و می ترسم
که ناگه چشم شوخت در میانه فتنه انگیزد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
چو نام مستیِ نرگس به بزم باغ برآمد
ز خاک لالهٔ رعنا به کف ایاغ برآمد
ندید نرگس صاحب نظر ز روی لطافت
نظیر روی تو چندان که گرد باغ برآمد
کمند شب رو زلف تو پر دل است از آن رو
به دزدیِ دل عشّاق با چراغ برآمد
ز بس که سوخت ز رشک نسیم سنبل زلفت
بنفشه را به چمن دود از دماغ برآمد
به هرکجا که ز سوز درون خویش خیالی
دهن گشاد چو شمعش ز دل فُراغ برآمد
ز خاک لالهٔ رعنا به کف ایاغ برآمد
ندید نرگس صاحب نظر ز روی لطافت
نظیر روی تو چندان که گرد باغ برآمد
کمند شب رو زلف تو پر دل است از آن رو
به دزدیِ دل عشّاق با چراغ برآمد
ز بس که سوخت ز رشک نسیم سنبل زلفت
بنفشه را به چمن دود از دماغ برآمد
به هرکجا که ز سوز درون خویش خیالی
دهن گشاد چو شمعش ز دل فُراغ برآمد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
خطت را تا به خون ریزی نشان شد
به شوخی غمزه ات صاحبقران شد
دلی کز فتنهٔ زلفت امان یافت
ز دست محنت و غم در امان شد
شبی اشکم به راهت گرم می رفت
همین کآهسته تر گفتم روان شد
اگر زاین گونه پا بر رو نهد اشک
سبک بر روی ها خواهد گران شد
گذشت از دل سپاه غمزه ات تیز
ولی پیش غمت نقد روان شد
خیالی را سر آشفتگی بود
چو در پیچید با زلفت همان شد
به شوخی غمزه ات صاحبقران شد
دلی کز فتنهٔ زلفت امان یافت
ز دست محنت و غم در امان شد
شبی اشکم به راهت گرم می رفت
همین کآهسته تر گفتم روان شد
اگر زاین گونه پا بر رو نهد اشک
سبک بر روی ها خواهد گران شد
گذشت از دل سپاه غمزه ات تیز
ولی پیش غمت نقد روان شد
خیالی را سر آشفتگی بود
چو در پیچید با زلفت همان شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
خطت صحیفهٔ مه را نقاب مشگین کرد
عجب خطی ست که هرکس که دید تحسین کرد
همین بس است نشان قبول دعوت من
که چون دعای تو گفتم فرشته آمین کرد
هزار شکر که قسّام رزق روز ازل
مرا ز خوان محبّت وظیفه تعیین کرد
بیا که طوطیِ جان را غرض حدیث تو بود
هرآنچه در پسِ آیینه عشق تلقین کرد
کنون ز تلخی هجران چه غم خیالی را
که کام جان ز حدیث لب تو شیرین کرد
عجب خطی ست که هرکس که دید تحسین کرد
همین بس است نشان قبول دعوت من
که چون دعای تو گفتم فرشته آمین کرد
هزار شکر که قسّام رزق روز ازل
مرا ز خوان محبّت وظیفه تعیین کرد
بیا که طوطیِ جان را غرض حدیث تو بود
هرآنچه در پسِ آیینه عشق تلقین کرد
کنون ز تلخی هجران چه غم خیالی را
که کام جان ز حدیث لب تو شیرین کرد