عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
خیال روی تو از سر به در نخواهم کرد
به هیچ روی خیال دگر نخواهم کرد
ز دیدن رخ خوبت نظر نخواهم بست
وز این مشاهده قطع نظر نخواهم کرد
چو هست روشنی دیده و دلم از تو
هوای دیدن شمس و قمر نخواهم کرد
به هر کجا که تو ای سروناز جا داری
به هیچ کوی از آنجا گذر نخواهم کرد
ضرورت است خیالی که راز دل پوشی
رقیب را ز خیالی خبر نخواهم کرد
به هیچ روی خیال دگر نخواهم کرد
ز دیدن رخ خوبت نظر نخواهم بست
وز این مشاهده قطع نظر نخواهم کرد
چو هست روشنی دیده و دلم از تو
هوای دیدن شمس و قمر نخواهم کرد
به هر کجا که تو ای سروناز جا داری
به هیچ کوی از آنجا گذر نخواهم کرد
ضرورت است خیالی که راز دل پوشی
رقیب را ز خیالی خبر نخواهم کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
در ازل مهر تو با جان رقم غم می زد
دل آشفته ز سودای خطت دم می زد
وقت ما را که تمنّای رخت خوش می داشت
باز سودای سر زلف تو برهم می زد
تا عَلَم برکشد از عالم جان فتنهٔ عشق
سروِ قدّت علَم فتنه به عالم می زد
پیش از آن روز که جان دم زند از شهر وجود
خویشتن را سپه عشق برآدم می زد
هندویِ زلف تو دیشب ز خیالی به ستم
دل همی برد به صد شعبده و خم می زد
دل آشفته ز سودای خطت دم می زد
وقت ما را که تمنّای رخت خوش می داشت
باز سودای سر زلف تو برهم می زد
تا عَلَم برکشد از عالم جان فتنهٔ عشق
سروِ قدّت علَم فتنه به عالم می زد
پیش از آن روز که جان دم زند از شهر وجود
خویشتن را سپه عشق برآدم می زد
هندویِ زلف تو دیشب ز خیالی به ستم
دل همی برد به صد شعبده و خم می زد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
در چمن سبزهٔ سیراب به هرجا که رسید
ماند بربوی خط سبز تو چندان که دمید
آب دوش از هوس عارض و قدّت همه شب
در قدمهای گل و سرو به سر می غلتید
دی گل و لاله همی چید کسی در بستان
چون رخت دید از آنها همه دامن درچید
پیش صاحب نظران در صفت عارض تو
اشک هر نکته که گفت از سخنش آب چکید
ما به خاک در تو راه نبردیم ولیک
اشک هر فکر که می کرد در این باب دوید
گفته ام غیرت مه روی تو را نادیده
تا نگویند خیالی رخ آن مه را دید
ماند بربوی خط سبز تو چندان که دمید
آب دوش از هوس عارض و قدّت همه شب
در قدمهای گل و سرو به سر می غلتید
دی گل و لاله همی چید کسی در بستان
چون رخت دید از آنها همه دامن درچید
پیش صاحب نظران در صفت عارض تو
اشک هر نکته که گفت از سخنش آب چکید
ما به خاک در تو راه نبردیم ولیک
اشک هر فکر که می کرد در این باب دوید
گفته ام غیرت مه روی تو را نادیده
تا نگویند خیالی رخ آن مه را دید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
در چمن دوش به گل بلبل دشوار پسند
صفت قدّ تو می گفت به آواز بلند
تا نیِ قند به یاقوت لبت لافی زد
دست ایّام جدا می کندش بند ز بند
هیچ شک نیست که آشفته دلان بسیارند
در کمند تو، ولی چون من بیچاره کم اند
باز پیوست دل از سنگ ملامت چو شکست
گرچه خود جام شکسته نپذیرد پیوند
گفته یی مانع دیدار نقاب است تو را
این گناه از طرف توست به رو بیش مبند
آخر از صبر خیالی همه را روشن شد
که شد از مهر جمالت به خیالی خرسند
صفت قدّ تو می گفت به آواز بلند
تا نیِ قند به یاقوت لبت لافی زد
دست ایّام جدا می کندش بند ز بند
هیچ شک نیست که آشفته دلان بسیارند
در کمند تو، ولی چون من بیچاره کم اند
باز پیوست دل از سنگ ملامت چو شکست
گرچه خود جام شکسته نپذیرد پیوند
گفته یی مانع دیدار نقاب است تو را
این گناه از طرف توست به رو بیش مبند
آخر از صبر خیالی همه را روشن شد
که شد از مهر جمالت به خیالی خرسند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
دلم جز داغ نومیدی ز جان حاصل همین دارد
که پیوسته ز ابرویت بلایی در کمین دارد
نکوخواه توام جانا و می ترسم که بی جُرمی
بگردی از نکوخواهان چو بدگویت براین دارد
چه سود از باغ بلبل را که بی زلف و عذار تو
نه تاب سنبل رعنا نه برگ یاسمین دارد
اگرچه از شرف خورشید را پا بر سر چرخ است
ولی پیش مه روی تو رویی بر زمین دارد
خیالی را به دشنامی نوازش می کنی هر دم
چو لطفی می کنی باری خدایت بر همین دارد
که پیوسته ز ابرویت بلایی در کمین دارد
نکوخواه توام جانا و می ترسم که بی جُرمی
بگردی از نکوخواهان چو بدگویت براین دارد
چه سود از باغ بلبل را که بی زلف و عذار تو
نه تاب سنبل رعنا نه برگ یاسمین دارد
اگرچه از شرف خورشید را پا بر سر چرخ است
ولی پیش مه روی تو رویی بر زمین دارد
خیالی را به دشنامی نوازش می کنی هر دم
چو لطفی می کنی باری خدایت بر همین دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
دل جز به غمت خاطر خوشنود ندارد
وز عمر به جز وصل تو مقصود ندارد
بر سوختهٔ آتش غم مرحمتی کن
امروز که حلوای لبت دود ندارد
آن بخت که یابم ز دهان تو نشانی
بسیار طلب کردم و موجود ندارد
از دست مده نقد دلم را که به آخر
بسیار پشیمان شوی و سود ندارد
ز آن گونه به درد تو دل ریش خیالی
خود کرد که اندیشهٔ بهبود ندارد
وز عمر به جز وصل تو مقصود ندارد
بر سوختهٔ آتش غم مرحمتی کن
امروز که حلوای لبت دود ندارد
آن بخت که یابم ز دهان تو نشانی
بسیار طلب کردم و موجود ندارد
از دست مده نقد دلم را که به آخر
بسیار پشیمان شوی و سود ندارد
ز آن گونه به درد تو دل ریش خیالی
خود کرد که اندیشهٔ بهبود ندارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
دل به رویت هوس صحبت جانی دارد
جان به فکر دهنت عیش نهانی دارد
دیده چون اشک اگر در طلبت بشتابد
بگذارش که به رویت نگرانی دارد
تا دلم مذهب خوبان سبک روح گرفت
تنم از صحبت جان نیز گرانی دارد
گر صفا می طلبی خوش سخنی ورز که شمع
روشنایی همه از چرب زبانی دارد
ای خیالی به حدیث لب او در سخنت
هست آبی که بدین گونه روانی دارد
جان به فکر دهنت عیش نهانی دارد
دیده چون اشک اگر در طلبت بشتابد
بگذارش که به رویت نگرانی دارد
تا دلم مذهب خوبان سبک روح گرفت
تنم از صحبت جان نیز گرانی دارد
گر صفا می طلبی خوش سخنی ورز که شمع
روشنایی همه از چرب زبانی دارد
ای خیالی به حدیث لب او در سخنت
هست آبی که بدین گونه روانی دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
دل به یاد لب لعلت سخن از نوش نکرد
خون شد و حقّ نمک هیچ فراموش نکرد
زلف تو دست به تاراج دل ما نگشاد
ماه را تا ز شب تیره سیه پوش نکرد
هرکه در راه تو پا از سر همّت ننهاد
دست با شاهد مقصود در آغوش نکرد
ظاهراً نالهٔ جانسوز نی از جایی بود
که زدندش به دهن آخر و خاموش نکرد
ماجرایی که ز دل اشک خیالی می گفت
سخنی بود چو دُر لیک کسی گوش نکرد
خون شد و حقّ نمک هیچ فراموش نکرد
زلف تو دست به تاراج دل ما نگشاد
ماه را تا ز شب تیره سیه پوش نکرد
هرکه در راه تو پا از سر همّت ننهاد
دست با شاهد مقصود در آغوش نکرد
ظاهراً نالهٔ جانسوز نی از جایی بود
که زدندش به دهن آخر و خاموش نکرد
ماجرایی که ز دل اشک خیالی می گفت
سخنی بود چو دُر لیک کسی گوش نکرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
دلم جز با غمت خرّم نباشد
دوای ریش جز مرهم نباشد
اگر شبهای تنهایی رفیقم
غمِ روی تو باشد غم نباشد
تویی مقصودم از جان ورنه بی تو
نباشد غم اگر جان هم نباشد
گرم چیزی نباشد هیچ در دل
تو باشی هیچ چیزی کم نباشد
دلی بی غم طلب کردم خرد گفت
مجو چیزی که در عالم نباشد
چه سود از لاف یاری ای خیالی
چو بنیاد وفا محکم نباشد
دوای ریش جز مرهم نباشد
اگر شبهای تنهایی رفیقم
غمِ روی تو باشد غم نباشد
تویی مقصودم از جان ورنه بی تو
نباشد غم اگر جان هم نباشد
گرم چیزی نباشد هیچ در دل
تو باشی هیچ چیزی کم نباشد
دلی بی غم طلب کردم خرد گفت
مجو چیزی که در عالم نباشد
چه سود از لاف یاری ای خیالی
چو بنیاد وفا محکم نباشد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
دل جفای خطت از دور قمر می داند
فتنهٔ چشم تو را عین نظر می داند
آنچه دوش از ستم زلف تو بر من بگذشت
گر تو آگاه نیی باد سحر می داند
گِرد کویت چو صبا بی سروپا می گردد
هر که در راه غمت پای ز سر می داند
گفتمش رو که تو چیز دگری حور نیی
گر بگویم ملکی چیز دگر می داند
هنر محتسب این است که هردم جایی
می کند عیب منِ مست و هنر می داند
غیر از این شیوه خیالی که به یاد رخ توست
به خیال دهنت هیچ اگر می داند
فتنهٔ چشم تو را عین نظر می داند
آنچه دوش از ستم زلف تو بر من بگذشت
گر تو آگاه نیی باد سحر می داند
گِرد کویت چو صبا بی سروپا می گردد
هر که در راه غمت پای ز سر می داند
گفتمش رو که تو چیز دگری حور نیی
گر بگویم ملکی چیز دگر می داند
هنر محتسب این است که هردم جایی
می کند عیب منِ مست و هنر می داند
غیر از این شیوه خیالی که به یاد رخ توست
به خیال دهنت هیچ اگر می داند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
دلم از زلف تو پا بستهٔ سودا آمد
بی دُر وصل توام اشک به دریا آمد
گفته بودی که بپرهیز ز تیر نظرم
چون نرفتیم پیِ گفت تو برما آمد
آب را از نظر انداخت روان مردم چشم
سوی او مژدهٔ خاک قدمت تا آمد
کلک نقّاش قدر چون صور حُسن کشید
ز آن میان نقش دهان تو چه گویا آمد
ای خیالی گله از شیوهٔ آن چشم مکن
این بلاها همه بر ما چو ز بالا آمد
بی دُر وصل توام اشک به دریا آمد
گفته بودی که بپرهیز ز تیر نظرم
چون نرفتیم پیِ گفت تو برما آمد
آب را از نظر انداخت روان مردم چشم
سوی او مژدهٔ خاک قدمت تا آمد
کلک نقّاش قدر چون صور حُسن کشید
ز آن میان نقش دهان تو چه گویا آمد
ای خیالی گله از شیوهٔ آن چشم مکن
این بلاها همه بر ما چو ز بالا آمد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
دل در آن زلف شد و روی دل افروز ندید
وه که هیچ از سر زلف تو کسی روز ندید
وقت دل گرم نشد تا ز غم عشق نسوخت
عود خوشبوی نشد تا الم سوز ندید
خویش را بر صف عشاق زدن کام دل است
عقل را عشق در این معرکه فیروز ندید
دیده استاد تر از چشم تو در دور قمر
هندوی عربده جوی ستم آموز ندید
تا خیالی طرف غمزهٔ شوخ تو گرفت
چه جفاها که از آن ناوک دلدوز ندید
وه که هیچ از سر زلف تو کسی روز ندید
وقت دل گرم نشد تا ز غم عشق نسوخت
عود خوشبوی نشد تا الم سوز ندید
خویش را بر صف عشاق زدن کام دل است
عقل را عشق در این معرکه فیروز ندید
دیده استاد تر از چشم تو در دور قمر
هندوی عربده جوی ستم آموز ندید
تا خیالی طرف غمزهٔ شوخ تو گرفت
چه جفاها که از آن ناوک دلدوز ندید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
راستی را شیوه یی کآن سرو قامت می کند
گر به قصد سرکشی نبوَد قیامت می کند
دوش فکر ماه می کردم که جانان رخ نمود
روشنم شد این که اظهار کرامت می کند
ناصح ما از هنر بویی ندارد غیر از این
کاو به چندین عیب خود ما را ملامت می کند
دل به یاد غمزه اش پیوسته بیمار از چه روست
زآن قد و قامت چو کسب استقامت می کند
ای خیالی گریه افزون کن که فردا پیش دوست
بی دلان را آب رو اشک ندامت می کند
گر به قصد سرکشی نبوَد قیامت می کند
دوش فکر ماه می کردم که جانان رخ نمود
روشنم شد این که اظهار کرامت می کند
ناصح ما از هنر بویی ندارد غیر از این
کاو به چندین عیب خود ما را ملامت می کند
دل به یاد غمزه اش پیوسته بیمار از چه روست
زآن قد و قامت چو کسب استقامت می کند
ای خیالی گریه افزون کن که فردا پیش دوست
بی دلان را آب رو اشک ندامت می کند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
روی تو طعنه بر گُل سیراب می زند
لعل تو خنده بر شکر ناب می زند
سنبل شکسته خاطر از آن است در چمن
کز رشک سبزهٔ خطِ تو تاب می زند
خوش وقت نرگس تو که در عین سرخوشی
پیوسته در میانهٔ گل خواب می زند
در آرزوی خیل خیال تو هر شبی
باران اشک خانهٔ چشم آب می زند
روی از درش متاب خیالی به هیچ باب
چون مرد عشق لاف از این باب می زند
لعل تو خنده بر شکر ناب می زند
سنبل شکسته خاطر از آن است در چمن
کز رشک سبزهٔ خطِ تو تاب می زند
خوش وقت نرگس تو که در عین سرخوشی
پیوسته در میانهٔ گل خواب می زند
در آرزوی خیل خیال تو هر شبی
باران اشک خانهٔ چشم آب می زند
روی از درش متاب خیالی به هیچ باب
چون مرد عشق لاف از این باب می زند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
ز بهر غارت جان عشق لشکر اندازد
به هر دیار که رو آورد براندازد
گهی که چشم تو فرمان دهد به خون ریزی
نخست تیغ تو از ذوق آن سراندازد
میان ما و غمت محرمی ست لیک رقیب
بر آن سر است که ما را به هم دراندازد
مرا ز پای در انداخت دست محنت تو
هزار بار برآنم که دیگر اندازد
کمان کین مکش ای فتنه جو که نزدیک است
که مرغ روح ز سهم بلا پر اندازد
اگر حدیث خیالی به حشرگاه رسد
ز عشق ولوله در صفّ محشر اندازد
به هر دیار که رو آورد براندازد
گهی که چشم تو فرمان دهد به خون ریزی
نخست تیغ تو از ذوق آن سراندازد
میان ما و غمت محرمی ست لیک رقیب
بر آن سر است که ما را به هم دراندازد
مرا ز پای در انداخت دست محنت تو
هزار بار برآنم که دیگر اندازد
کمان کین مکش ای فتنه جو که نزدیک است
که مرغ روح ز سهم بلا پر اندازد
اگر حدیث خیالی به حشرگاه رسد
ز عشق ولوله در صفّ محشر اندازد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
ز غمزه چشم تو چون تیر در کمان آورد
خطت به ریختن خون من نشان آورد
کمند زلف تو یارب چه راهزن دزدی ست
که بُرد نقد دل ما و رو به جان آورد
به نازکی کمرت هر دلی که از مردم
ربوده بود به یک نکته در میان آورد
به یاد لطف عذار تو مردم چشمم
هزار بار دم آب در دهان آورد
گذشته بود خیالی ز کوی رسوایی
خیال زلف تواش باز موکشان آورد
خطت به ریختن خون من نشان آورد
کمند زلف تو یارب چه راهزن دزدی ست
که بُرد نقد دل ما و رو به جان آورد
به نازکی کمرت هر دلی که از مردم
ربوده بود به یک نکته در میان آورد
به یاد لطف عذار تو مردم چشمم
هزار بار دم آب در دهان آورد
گذشته بود خیالی ز کوی رسوایی
خیال زلف تواش باز موکشان آورد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
سپاه عشق از آن لحظه خیمه بالا زد
که سرو قامت جانان علَم به صحرا زد
ببار بر سرم ای ابر مرحمت نفسی
که برقِ شوقِ تو آتش به خرمن ما زد
اسیر زلف تو ز آن شد دلم که روز نخست
به نقد قلب در آن حلقه لاف سودازد
لبت به نکتهٔ شیرین چنان سخندان شد
که خنده بر دم جان پرور مسیحا زد
گهی رسید خیالی به کعبهٔ معنی
که از منازل دعوی دم تبرّا زد
که سرو قامت جانان علَم به صحرا زد
ببار بر سرم ای ابر مرحمت نفسی
که برقِ شوقِ تو آتش به خرمن ما زد
اسیر زلف تو ز آن شد دلم که روز نخست
به نقد قلب در آن حلقه لاف سودازد
لبت به نکتهٔ شیرین چنان سخندان شد
که خنده بر دم جان پرور مسیحا زد
گهی رسید خیالی به کعبهٔ معنی
که از منازل دعوی دم تبرّا زد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
سرشک تا به کی از چشم آن و این افتد
مباد کز نظر خلق بر همین افتد
مگو به مردم بیگانه راز خود ای اشک
چنان مکن که حدیث تو بر زمین افتد
خوش است خلد برین و دلم نمی خواهد
که بی جمال تو هرگز نظر بر این افتد
کسی که قدّ تو بیند نه بیند ابرویت
چگونه کج نگرد هر که راست بین افتد
چو دل فتاد خیالی به دست خوش دارش
که باز دیر بیاید که این چنین افتد
مباد کز نظر خلق بر همین افتد
مگو به مردم بیگانه راز خود ای اشک
چنان مکن که حدیث تو بر زمین افتد
خوش است خلد برین و دلم نمی خواهد
که بی جمال تو هرگز نظر بر این افتد
کسی که قدّ تو بیند نه بیند ابرویت
چگونه کج نگرد هر که راست بین افتد
چو دل فتاد خیالی به دست خوش دارش
که باز دیر بیاید که این چنین افتد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
سرو هرگز در چمن کاری چنین زیبا نکرد
کز خجالت پیش بالای تو سر بالا نکرد
نقد جان در حلقهٔ زلف تو بازاری نیافت
تا متاعِ خوشدلی را در سر سودا نکرد
اشک را زآن رو فکندم از نظر کاندر رهت
زو ندیدم آب رویی تا مرا رسوا نکرد
ماجرای آب چشم گوهر افشان مرا
تا شنید آن بی وفا دیگر گذر بر ما نکرد
با خیالی روزگاری لعل شیرین کار تو
گفت روزی چارهٔ کارت کنم امّا نکرد
کز خجالت پیش بالای تو سر بالا نکرد
نقد جان در حلقهٔ زلف تو بازاری نیافت
تا متاعِ خوشدلی را در سر سودا نکرد
اشک را زآن رو فکندم از نظر کاندر رهت
زو ندیدم آب رویی تا مرا رسوا نکرد
ماجرای آب چشم گوهر افشان مرا
تا شنید آن بی وفا دیگر گذر بر ما نکرد
با خیالی روزگاری لعل شیرین کار تو
گفت روزی چارهٔ کارت کنم امّا نکرد