عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
سروِ قدّت طرف باغ چو پا می ماند
شمشاد ز حیرت به هوا می ماند
با سر زلف تو مرغی که در آویخت چو من
هیچ شک نیست که در دام بلا می ماند
آب چشم است که بر خاک رهت خواهد ماند
یادگاری که پس از مرگ ز ما می ماند
زاهد از کبر پلنگ و به حیل روباه است
بنگریدش که در این ره به چها می ماند
کردمی صبر به درد تو ولیکن غم عشق
هرکجا ماند قدم صبر که را می ماند
ای خیالی چو دم از عشق زدی رسوا شو
گر تو رسوا نشوی عشق تو را می ماند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
سزد که زلف تو آن رخ پی نظاره نماید
چه لازم است مه من که شب ستاره نماید
چنین که نیست به جز پرده مانعی ز جمالت
امید هست که او نیز پاره پاره نماید
شبی کز ابروی شوخت میان گوشه نشینان
حکایتی گذرد ماه نو کناره نماید
گهی که راست کند قامت تو تیر بلا را
خرد که کار برآر است هیچکاره نماید
کسی ز راز دل و دیده کی خبر شود اینجا
مگر که اشک من این راز آشکاره نماید
نمود با دل سختش تصوّر تو خیالی
چو آبگینه که تیزی به سنگ خاره نماید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
شبی کآن ماه با ما خوش برآید
عجب نبود که روز غم سرآید
درآمد از در و شد خانه روشن
دگر با ما از این در می درآید
مرا تشویش اشک ای دیده بر شد
به کویش بعد از این تا کمتر آید
به آب دیده در دل تخم مهرش
همی کارم ولی با خون برآید
خیالی در فن شوخی محال است
که فرزندی چو او از مادر آید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
ز بس کز گریه چشم من به خونِ ناب می سازد
مرا در پیش مردم دم به دم بی آب می سازد
مگر دارد کمینی بر دل بیدار من چشمت
که هر ساعت به نازی خویش را در خواب می سازد
سبب رنج و غمت شد راحت و عیش مرا، بنگر
که چون بی خانمانی را خدا اسباب می سازد
صبا چون با سر زلف تو دست آویز می گردد
ز غم جمعی پریشان حال را در تاب می سازد
خیالی را که می سوزد از آن لب وعدهٔ بوسی
که بیمار تب هجر تو را عنّاب می سازد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
طالب دردِ عشق تو فکر دوا نمی کند
ورنه به جان بی دلان عشق چه ها نمی کند
هرچه در آن رضای تو نیست اگرچه طاعت است
جان به هوس نمی خرد دل به رضا نمی کند
وه که به جان دیگری غمزهٔ شوخِ توستم
می کند و رعایتِ خاطر ما نمی کند
گفتم اگر وفا کنی صرف تو باد عمر من
گفت برو که با کسی عمر وفا نمی کند
دوش سگ در توام گفت در عنایتی
باز کنم به روی تو، گفت، چرا نمی کند
هر نفس از زبان تو خواری خود به گوش خود
می شنود خیالی و غیر دعا نمی کند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
عاقبت حسرتِ لعل تو دلم را خون کرد
داغ سودای مرا فکر خطت افزون کرد
دیده را از قبل اشک هر آن راز که بود
به خیالت همه را دوش ز دل بیرون کرد
حلقه یی از شکن سلسلهٔ موی تو بود
زلف لیلی که به هر شیوه دلی مجنون کرد
دل بشد در طلب وصل و نشد معلومم
که چسان رفت در این راه و به آخر چون کرد
چنگ در پردهٔ عشّاق زد و راست نشد
عود سازی که در این دایره بی قانون کرد
هیچ کس خرده بر اشعار خیالی نگرفت
تا به وصف قد تو طبع خرد موزون کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
غم نیست اگر زلفت با فتنه سری دارد
چون نرگس دلجویت با ما نظری دارد
از حالِ دل ریشم تیر تو خبردار است
ز آن روی که او گه گه زاین ره گذری دارد
گویند شکر ذوقی دارد به مذاق امّا
نوش لب شیرینت ذوق دگری دارد
ای مه شب عیشم را بر هم مزن و پرهیز
از آه سحر خیزان کآخر اثری دارد
با ملک جهان میلی ز آن نیست خیالی را
کز عالم درویشی اندک خبری دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
کسی چو نیست که پیش تو عذر ما خواهد
تو در گذار که عذر تو را خدا خواهد
لبت خرید به بوسی مرا و جان طلبید
ضرور هر که خَرَد بنده آشنا خواهد
اگر چه هرچه ز من خواست می برد چشمت
هنوز تا دل بی رحم تو چه ها خواهد
به باد صبح بگو تا نسیم زلف تو را
به طالبی برساند که از هوا خواهد
کسی به کوی محبّت قدم تواند زد
که دست از همه وا دارد و تو را خواهد
بدین امید خیالی ملازم همه جاست
که جان دهد به هوای تو هرکجا خواهد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
کسی کآشفتهٔ سودای آن زنجیر مو آمد
به هرجا رفت چون مجنون نمون شهر و کو آمد
به باغ از نکهت زلفت شبی سنبل صلا درداد
صبا عمری در این سودا برفت و مشگبو آمد
به اشک این بود دی عهدم که ننهد پا به روی من
ز عین بیرهی عهدم دگر کرد و به رو آمد
مرا حاصل همین بس از سرشک خویش ای مردم
که بار دیگر آب رفتهٔ بختم به جو آمد
پس از چندین سخن رمزی ز می گفتم به مخموران
صراحی را ز گفتارم همی در دل فرو آمد
اگرچه رفت بر باطل خیالی حاصل عمرت
چه غم چون در دل شیدا خیال روی او آمد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
کسی که نسبت قدّت به سرو ناز کند
چگونه باز به روی تو دیده باز کند
چه جای سرو که شمشاد باغ جنّت را
نمی رسد که به قدّ تو پا دراز کند
مپوش دیده ز رویم که بخت برگردد
ز هر که بر رخ درویش در فراز کند
تویی که چشم تو را نیست رسم مردمی یی
به غیر از این که به اهل نیاز ناز کند
گمان مبر که به کامی رسد ز نوش لبت
دلی که از الم نیش احتراز کند
امید هست که در باغ جان خیالی را
هوای سرو بلند تو سرفراز کند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
کسی چون گل دهن پرخنده دارد
که خود را زاین چمن برکنده دارد
هوای بندگی در حضرت دوست
که دارد گفت گفتم بنده دارد
گهی سوزد دلش بر آتش من
که همچون شمع شب را زنده دارد
عجب هندوی بی رحمی ست زلفت
که سرها زیر پا افکنده دارد
خیالی گر برفت از دست غم نیست
تو را بر ما خدا پاینده دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
کسی کاو به جانان وصالی ندارد
ز جان بهره الاّ ملالی ندارد
غنیمت شمر وصل خورشید رویی
که خورشید حسنش زوالی ندارد
پریچهره یی را که نبود وفایی
اگر خود فرشته ست حالی ندارد
عجب چون نمانم ... گُل
که دید آن رخ و انفعالی ندارد
به جز فکر تصویر موی میانش
خیالی به خاطر خیالی ندارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
کمند زلف توام پای بند سودا کرد
به عهد سروِ قدت فتنه دست بالا کرد
به اهل حسن طریق جفا و شوخی داد
همان که محنت و غم را نصیبهٔ ما کرد
ز بس که گفت به مردم سرشک راز دلم
ببین که آخر کارش خدا چه رسوا کرد
اگر چه چشمهٔ خضر از نظر نهان شده بود
ولی به خنده دهان تو باز پیدا کرد
لب تو کرد به یک بوسه با خیالیِ خویش
به مرده آنچه خواص دم مسیحا کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
کنون چو در طلبش اشک رو به ره دارد
چگونه عقل رمیده عنان نگه دارد
گشاد روی تو درهای رحمت است و خطت
به نام طالع من نامهٔ سیه دارد
چه طرفه هندوی شوخی ست چشم او یا رب
که مست و گوشهٔ محراب خوابگه دارد
به زیر زلفِ سیه آفتاب روی تو را
همان صفاست که در شب چراغ مه دارد
بهانهٔ کرمت طاعتی ست هر کس را
ولیک بنده خیالی همین گنه دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
گر ای اشک دیده به خویشت بخواند
مرو کآن سیه رو تو را می دواند
کسی نیست کآنجا رساند پیامم
مگر نالهٔ من به جایی رساند
مرا در شب هجر او کیست بر سر
به جز دیده یاری که آبی چکاند
دلا صورت حال نادانی من
به نوعی ادا کن به پیشش که داند
کنون هر گناهی که آید ز اشکم
خیالی یکایک به رو می نشاند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
گر بعد اجل دردِ تو با خویش توان برد
خواهیم سبک درد سر خود ز جهان برد
در حلقهٔ دیوانه وشان عقل نمی رفت
زنجیر سر زلف تواش موی کشان برد
تا زلف تو چوگان معنبر به کف آورد
بند کمرت گوی لطافت ز میان برد
سرچشمهٔ حیوان به هزار آب دهن شست
و آنگاه حدیث لب لعلت به زبان برد
گفتم که خیالی چو به زاری ز جهان رفت
در سینه غمت برد، به خود گفت که جان برد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
گر تیغ زند یار نخواهیم حذر کرد
کز دوست به تیغی نتوان قطع نظر کرد
هر تیر بلایی که رسید از طرف یار
جان پیش ستاد و همه را سینه سپر کرد
گر یارِ مرا باز هوای دگری نیست
بی جرم چرا از من بیچاره دگر کرد
تا گشت مقیم حرم دل غم عشقت
جان از وطن خویش روان عزم سفر کرد
عمری شد و هرگز نشنیدم که خیالی
بی غصّه شبی را به خیال تو سحر کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
گرچه هر دم سیل اشک ما به دریا می رود
خوشدلم از جانب او هرچه بر ما می رود
گفتمش ای دیده این گوهر فشانی تا به کی
گفت می رانیم در ایّام او تا می رود
سرو قدّا بر حذر باش و خرامان کم خرام
کز غمت فریاد مشتاقان به بالا می رود
باغبانا صحبت گل را غنیمت دان که او
بعد سالی آمده ست امروز و فدا می رود
با تو از هستی خیالی را سری مانده ست و بس
و آن هم از دست غمت یک روز در پا می رود
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
گر ز بالای تو هر ساعت بلا باید کشید
به ز ناز سرو کز باد هوا باید کشید
با وجود قامتت سوسن ز رعنائی و لطف
گر کند دعوی زبانش از قفا باید کشید
ما اگر مشگ ختا گفتیم زلفت را به سهو
تو کریمی عفو بر فکر خطا باید کشید
گر بپرسند از پریشان حالی ما روز حشر
سر چو زلفت از خجالت زیر پا باید کشید
تا خیال قدّ و رخسارش خیالی در دل است
منّت شمشاد و ناز گل چرا باید کشید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
گر شبی ماه رخت پرده ز رو برگیرد
شمع از حسرت آن سوختن از سر گیرد
سوخت سر تا قدمم بهر تو چون شمع و هنوز
با تو سوز دل ما هیچ نمی درگیرد
آن زمان چهرهٔ مقصود توان دید که عشق
پردهٔ هستیِ ما را ز میان برگیرد
ای ملامتگر مستان خرابات تو نیز
باش تا یار شود ساقی و ساغر گیرد
در ازل با تو خیالی چو دم از رندی زد
حیف باشد که کنون شیوهٔ دیگر گیرد