عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
همه عمر از تو به من بوی وفائی نرسید
دل رنجور ز وصلت بشفائی نرسید
این همه خون بناحق که در ایام تو رفت
هیچکس را به تو چون و چرائی نرسید
غم هجران توام جان به لب آورد و هنوز
لب امید ببوسیدن پائی نرسید
بر درت زآن همه فریاد که کردیم و خروش
سگ کوی تو بفریاد گدانی نرسید
هر کسی بافت بخوان کرمت دسترسی
دست کوتاه من الأ به دعای نرسید
غابت لطف همین است و کرم کز تو مرا
ساعتی نیست که تشریف بلائی نرسید
سالها در راه مقصود بسر رفت کمال
سالها بین که بر رفت و بجائی نرسید
دل رنجور ز وصلت بشفائی نرسید
این همه خون بناحق که در ایام تو رفت
هیچکس را به تو چون و چرائی نرسید
غم هجران توام جان به لب آورد و هنوز
لب امید ببوسیدن پائی نرسید
بر درت زآن همه فریاد که کردیم و خروش
سگ کوی تو بفریاد گدانی نرسید
هر کسی بافت بخوان کرمت دسترسی
دست کوتاه من الأ به دعای نرسید
غابت لطف همین است و کرم کز تو مرا
ساعتی نیست که تشریف بلائی نرسید
سالها در راه مقصود بسر رفت کمال
سالها بین که بر رفت و بجائی نرسید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۸
مرا سرگشته میدارد خیال زهد بی حاصل
بیا ساقی و مگذارم درین اندیشه باطل
مرا ناصح به عقل و دین فریبد هر زمان باز آ
کسی کو عشق می ورزد به دینها کی شود مایل
ملامت گوی بی حاصل که درد ما نمیداند
گهم دیوانه می خواند به نادانی گهی عاقل
هنوز آثار بود ما نبود از آب و گل پیدا
که در روی پریرویان فرو شد پای ما در گل
صبا از شمع مجلس پرس حال سوز پروانه
که از احوال جانبازان بود نظارگی غافل
بسی خونها که از چشمت میان چشم و دل رفتی
اگر خیل خیال تو نبودی در میان حائل
یک امشب برفشان دامن کمال از مهر مهرویان
چرا چندین نیاساید کی از سودای بی حاصل
بیا ساقی و مگذارم درین اندیشه باطل
مرا ناصح به عقل و دین فریبد هر زمان باز آ
کسی کو عشق می ورزد به دینها کی شود مایل
ملامت گوی بی حاصل که درد ما نمیداند
گهم دیوانه می خواند به نادانی گهی عاقل
هنوز آثار بود ما نبود از آب و گل پیدا
که در روی پریرویان فرو شد پای ما در گل
صبا از شمع مجلس پرس حال سوز پروانه
که از احوال جانبازان بود نظارگی غافل
بسی خونها که از چشمت میان چشم و دل رفتی
اگر خیل خیال تو نبودی در میان حائل
یک امشب برفشان دامن کمال از مهر مهرویان
چرا چندین نیاساید کی از سودای بی حاصل
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۴
چه خسته میکنی ای جان به غمزه خاطر مردم
یکی نگر سوی غمدیدگان به چشم ترم
شنیده ام که تو گفتی بد است حال فلامی
را که گفت که بگشا دهن به غیبت مردم
شبی که با تو نشیئم کدام بخت و سعادت
دمی که با تو بر آرم کدام ناز و تنعم
اگر به صدر چمن میگذشت سرو به بالا
به عهد قد تو دیگر نداشت حد تقدم
بر آستان تو زاندم که بافتیم بشارت
لب امید فراهم نمی شود ز تبسم
شب فراق مپرسید از کمال حکایت
چو گل برفت نیاید ز عندلیب تکلم
یکی نگر سوی غمدیدگان به چشم ترم
شنیده ام که تو گفتی بد است حال فلامی
را که گفت که بگشا دهن به غیبت مردم
شبی که با تو نشیئم کدام بخت و سعادت
دمی که با تو بر آرم کدام ناز و تنعم
اگر به صدر چمن میگذشت سرو به بالا
به عهد قد تو دیگر نداشت حد تقدم
بر آستان تو زاندم که بافتیم بشارت
لب امید فراهم نمی شود ز تبسم
شب فراق مپرسید از کمال حکایت
چو گل برفت نیاید ز عندلیب تکلم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۴
نرود نقش خیال تو زمانی ز ضمیرم
خود من ساده درون صورت غیری نپذیرم
مرده ام در هوس آنکه بود فرصت آنم
که نهی پای درین دیده و در پای نو میرم
حال خود با که بگویم که شکایت ز تو دارم
با خلاص از که بجویم که به دام تو اسیرم
به قلم صورت اخلاص نوشتن چه ضرورت
چون ضمیر تو بود واقف اسرار ضمیرم
گفته حال کمال از غم من در چه نصایست
و چه توان گفت همان عاجز و مسکین و فقیرم
خود من ساده درون صورت غیری نپذیرم
مرده ام در هوس آنکه بود فرصت آنم
که نهی پای درین دیده و در پای نو میرم
حال خود با که بگویم که شکایت ز تو دارم
با خلاص از که بجویم که به دام تو اسیرم
به قلم صورت اخلاص نوشتن چه ضرورت
چون ضمیر تو بود واقف اسرار ضمیرم
گفته حال کمال از غم من در چه نصایست
و چه توان گفت همان عاجز و مسکین و فقیرم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۱
ای عادت قدیمت دلهای ما شکستن
بر خود درست کردی عهد و وفا شکستن
ترسم که پای نازک آزرده سازی از دل
این آبگینه ناکی در زیر پا شکستن
طرف دو رخ رها کن تا بشکنیم زلفت
یک آرزو چه باشد در ماهها شکستن
بادام و پسته غمزی کردند از آن لب و چشم
چشم و دهان هر یک باید جدا شکستن
سر بر خط تو دارم همچون قلم چه موجب
راندن بگفت مردم هر دم مرا شکستن
صوفی شهر ما را بت شد عصای توبه
در عشق فرض باشد بر وی عصا شکستن
پیش کمال وصلت ملکه در عالم ه ارزد
رسمیست مشتری را اول بها شکستن
بر خود درست کردی عهد و وفا شکستن
ترسم که پای نازک آزرده سازی از دل
این آبگینه ناکی در زیر پا شکستن
طرف دو رخ رها کن تا بشکنیم زلفت
یک آرزو چه باشد در ماهها شکستن
بادام و پسته غمزی کردند از آن لب و چشم
چشم و دهان هر یک باید جدا شکستن
سر بر خط تو دارم همچون قلم چه موجب
راندن بگفت مردم هر دم مرا شکستن
صوفی شهر ما را بت شد عصای توبه
در عشق فرض باشد بر وی عصا شکستن
پیش کمال وصلت ملکه در عالم ه ارزد
رسمیست مشتری را اول بها شکستن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۳
دوستان مرحمتی بر دل بیچاره من
که برفت از بر من بار ستمکاره من
دل نهادم من مسکین به هلاک تن خویش
چه کنم در غم او نیست جز این چاره من
وای بر جان من از بی کسی و تنهانی
گر نبودی غم او مونس و غمخوارة من
هوس لعل لب او به خرابات مغان
کرد صد باره گرو خرقه صد پاره من
ای صبا گر گذر از کوی دلارام کنی
باز پرسی خبری زآن دل آوارة من
دارم امروز سر آنکه کتم جانبازی
تا قدم رنجه کند دوست به نظاره من
گر نیاره به زبان سوز تو چون شمع کمال
خود گواهست بر او گونه رخسارة من
که برفت از بر من بار ستمکاره من
دل نهادم من مسکین به هلاک تن خویش
چه کنم در غم او نیست جز این چاره من
وای بر جان من از بی کسی و تنهانی
گر نبودی غم او مونس و غمخوارة من
هوس لعل لب او به خرابات مغان
کرد صد باره گرو خرقه صد پاره من
ای صبا گر گذر از کوی دلارام کنی
باز پرسی خبری زآن دل آوارة من
دارم امروز سر آنکه کتم جانبازی
تا قدم رنجه کند دوست به نظاره من
گر نیاره به زبان سوز تو چون شمع کمال
خود گواهست بر او گونه رخسارة من
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۲
دو بوسم که گفتی اگر گویم آن کو
مرا آن زبان کو ترا آن دهان کو
کمر گفته بودی که بندم بخونت
کمر خود ببندی نگونی میان کو
دلت زود گفتی بر آتش نشانم
نشانی ولیکن ازین دل نشان کو
فشاندم سر زلف نو ریخت جانها
برین در چو من عاشق جانفشان کو
تو چاک گریبان ماه گر بدوزی
به اندازه چاکها ریسمان کو
اگر از طبیبیم مرهم ستانی
بقدر الم مرهمش در دکان کو
کمال از تو دلبر دل و عقل جوید
کسی این چه داند کجا رفت و آن کو
مرا آن زبان کو ترا آن دهان کو
کمر گفته بودی که بندم بخونت
کمر خود ببندی نگونی میان کو
دلت زود گفتی بر آتش نشانم
نشانی ولیکن ازین دل نشان کو
فشاندم سر زلف نو ریخت جانها
برین در چو من عاشق جانفشان کو
تو چاک گریبان ماه گر بدوزی
به اندازه چاکها ریسمان کو
اگر از طبیبیم مرهم ستانی
بقدر الم مرهمش در دکان کو
کمال از تو دلبر دل و عقل جوید
کسی این چه داند کجا رفت و آن کو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
ما به کلی طمع وصل بریدیم از تو
مرحبانی نزده دست کشیدیم از تو
دل که در عشق تو خود را به غلامی بفروخت
تا به هیچش ندهی باز خریدیم از تو
سالها گرچه نهادیم به تو چشم امید
جز جفا و ستم و جور ندیدیم از تو
هر سؤالی و دعانی که بر آن در کردیم
غیر دشنام جوابی نشنیدیم از تو
چه درختی تو که تا در چمن جان رستی
بر نخوردیم و گلی نیز نچیدیم از تو
در دو لب رنگ برنگ این همه حلوا که تراست
و ای عجب چاشنی هم نچشیدیم از تو
رفتی از چشم ترو گریه کنان گفت کمال
رفت عمر و بمرادی نرسیدیم از تو
مرحبانی نزده دست کشیدیم از تو
دل که در عشق تو خود را به غلامی بفروخت
تا به هیچش ندهی باز خریدیم از تو
سالها گرچه نهادیم به تو چشم امید
جز جفا و ستم و جور ندیدیم از تو
هر سؤالی و دعانی که بر آن در کردیم
غیر دشنام جوابی نشنیدیم از تو
چه درختی تو که تا در چمن جان رستی
بر نخوردیم و گلی نیز نچیدیم از تو
در دو لب رنگ برنگ این همه حلوا که تراست
و ای عجب چاشنی هم نچشیدیم از تو
رفتی از چشم ترو گریه کنان گفت کمال
رفت عمر و بمرادی نرسیدیم از تو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۱
ای دل ریش من از جور تو غمگین گونه
لبت از خوردن خونم شده رنگین گونه
بسکه بر خاک ره انداخته بشکسته دلم
چون سر زلف خودم سات مشکین گونه
همچو بلبل من و بیداری و صد گونه خروش
تا که باشد گل رخسار تو با این گونه
نرسد قند به شیرینی لبهای نو لیک
به دهانت چو رسیده شده شیرین گونه
سرخروئی بودم پیش رقیبان همه وقت
که به خون رنگ دهی اشک مرا زین گونه
گرچه هم رندم و هم رند ستا شکر خدا
که نیم باری ازین زاهد خود بین گونه
ہر ورق ریخت مگر سرخی اشک تو کمال
که سخنهاست به دیوان تو چندین گونه
لبت از خوردن خونم شده رنگین گونه
بسکه بر خاک ره انداخته بشکسته دلم
چون سر زلف خودم سات مشکین گونه
همچو بلبل من و بیداری و صد گونه خروش
تا که باشد گل رخسار تو با این گونه
نرسد قند به شیرینی لبهای نو لیک
به دهانت چو رسیده شده شیرین گونه
سرخروئی بودم پیش رقیبان همه وقت
که به خون رنگ دهی اشک مرا زین گونه
گرچه هم رندم و هم رند ستا شکر خدا
که نیم باری ازین زاهد خود بین گونه
ہر ورق ریخت مگر سرخی اشک تو کمال
که سخنهاست به دیوان تو چندین گونه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۱
بر من بیدل اگر جور و ستم فرمودی
لطف بسیار نمودی و کرم فرمودی
تا به صاحب نظری از همه باشم افزون
سرمه چشم من از خاک قدم فرمودی
گفت پیش رقیبان دهمت صد دشنام
باز مرسوم دعاگو ز چه کم فرمودی
نامه شان پیش خودم خوان که ز دور آمده ام
چون دویدن پسرم همچو قلم فرمودی
ن ت من ز سر خوان کرم غصه و غم
گفته بودی که نفرمایم و هم فرمودی
دگر از خون دل ریش شرابم فرمای
چون کباب از جگر سوختهام فرمودی
راندیم از در و خون شد دل مکین کمال
از چه آزردن آفری حرم فرمودی
لطف بسیار نمودی و کرم فرمودی
تا به صاحب نظری از همه باشم افزون
سرمه چشم من از خاک قدم فرمودی
گفت پیش رقیبان دهمت صد دشنام
باز مرسوم دعاگو ز چه کم فرمودی
نامه شان پیش خودم خوان که ز دور آمده ام
چون دویدن پسرم همچو قلم فرمودی
ن ت من ز سر خوان کرم غصه و غم
گفته بودی که نفرمایم و هم فرمودی
دگر از خون دل ریش شرابم فرمای
چون کباب از جگر سوختهام فرمودی
راندیم از در و خون شد دل مکین کمال
از چه آزردن آفری حرم فرمودی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۵
به باران کهن یاری نکردی
جفا کردی وفاداری نکردی
خورم گفتی غم تو تو بزی شاد
مرا غم کشت و غمخواری نکردی
دلم پیوسته میداری بر آتش
بمن زین بیش دلداری نکردی
دلا از ناله بلبل وصل گل یافت
چرا زاری بدین زاری نکردی
بچشم گرچه ماند از ظلم وخون ریز
که زیر طاق زنگاری نکردی
کسی در حال صحت خون کند کم
تو خود در عین بیماری نکردی
کمال آن چشم شوخ از خود میازار
چو هرگز مردم آزاری نکردی
جفا کردی وفاداری نکردی
خورم گفتی غم تو تو بزی شاد
مرا غم کشت و غمخواری نکردی
دلم پیوسته میداری بر آتش
بمن زین بیش دلداری نکردی
دلا از ناله بلبل وصل گل یافت
چرا زاری بدین زاری نکردی
بچشم گرچه ماند از ظلم وخون ریز
که زیر طاق زنگاری نکردی
کسی در حال صحت خون کند کم
تو خود در عین بیماری نکردی
کمال آن چشم شوخ از خود میازار
چو هرگز مردم آزاری نکردی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۶
چرا به تحفه دردم همیشه ننوازی
به ناز و شیوه نسوزی مرا و نگداری
خس توایم همه کار خس چه باشد سوز
نو آتشی و توانی که کار ما سازی ت
بدست نیغ تو کار جراحت دل ریش
مام نا شده خواهم که از سر آغازی
به زیر پا شکند هرچه افتد این عجیبست
که بشکنه دلم از زیر پا نیندازی
نبرد دست به زلفت صبا به بازی نیز
حریف زیر برست و نمی خورد بازی
اگر چه سرور بستان صنوبر آمد و سرو
ترا رسد بسر سروران سرافرازی
کمال باز گزیدی هوای قامت بار
بدت میاد که مرغ بلند پروازی
به ناز و شیوه نسوزی مرا و نگداری
خس توایم همه کار خس چه باشد سوز
نو آتشی و توانی که کار ما سازی ت
بدست نیغ تو کار جراحت دل ریش
مام نا شده خواهم که از سر آغازی
به زیر پا شکند هرچه افتد این عجیبست
که بشکنه دلم از زیر پا نیندازی
نبرد دست به زلفت صبا به بازی نیز
حریف زیر برست و نمی خورد بازی
اگر چه سرور بستان صنوبر آمد و سرو
ترا رسد بسر سروران سرافرازی
کمال باز گزیدی هوای قامت بار
بدت میاد که مرغ بلند پروازی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۹
چو تو دشمن از دوست نشناختی
مرا سوختی و به او ساختی
پرداختم از دو عالم به تو
تو یک لحظه با من نپرداختی
چه شکر از لب چون شکرگویمت
که چون نی بوسیم ننواختی
ز پا تا سرم رشته جان بسوخت
چو شمعم ز سر از چه بگداختی
بشاهی نشستی بملک درون
علمی ز آتش دل برافراختی
راه و رسم من بود صبر و قرار
تو آن رسم ها را برانداختی
نظر باختی با رخ او کمال
دو عالم ببر چون نکو باختی
مرا سوختی و به او ساختی
پرداختم از دو عالم به تو
تو یک لحظه با من نپرداختی
چه شکر از لب چون شکرگویمت
که چون نی بوسیم ننواختی
ز پا تا سرم رشته جان بسوخت
چو شمعم ز سر از چه بگداختی
بشاهی نشستی بملک درون
علمی ز آتش دل برافراختی
راه و رسم من بود صبر و قرار
تو آن رسم ها را برانداختی
نظر باختی با رخ او کمال
دو عالم ببر چون نکو باختی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۲
چه موجب است که هیچ التفات ما نکنی
ترحمی به غریبان بینوا نکنی
به دشمنان مخالف بسر بری باری
به دوستان وفادار جز جفا نکنی
چو کام ماندهی ز آن دهان بگو با ما
که این مضایقه با دیگران چرا نکنی
نو پادشاه جهانی و ما گدا چه سبب
که التفات به حال من گدا نکنی
به وعده چند دهی انتظار وصل مرا
چو حاجت دل بیچاره ای روا نکنی
ثواب کار من است آنکه بر نشانه دل
به نوک غمزه کشی ناوک و خطا نکنی
کمال دل شده بیگانه شد ز خویش و هنوز
تو همچنان به وصال خود آشنا نکنی
ترحمی به غریبان بینوا نکنی
به دشمنان مخالف بسر بری باری
به دوستان وفادار جز جفا نکنی
چو کام ماندهی ز آن دهان بگو با ما
که این مضایقه با دیگران چرا نکنی
نو پادشاه جهانی و ما گدا چه سبب
که التفات به حال من گدا نکنی
به وعده چند دهی انتظار وصل مرا
چو حاجت دل بیچاره ای روا نکنی
ثواب کار من است آنکه بر نشانه دل
به نوک غمزه کشی ناوک و خطا نکنی
کمال دل شده بیگانه شد ز خویش و هنوز
تو همچنان به وصال خود آشنا نکنی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۷
دارم ز ابروان تو چشم عنایتی
کر نازم اره کشی نکنندم حمایتی
چشم تو بیگه کش و من زنده همچنین
از غمزه تو نیست جزاینم شکایتی
بیرون از آنکه بیتو نخواهم وجود خویش
از بنده در وجود نیاید جنایتی
رویت که آیتیست ز رحمت بر ابروان
زاهد چو دید خواند به محراب آیتی
آنی که دارد آن به و این غم کرو مراست
آن غایتی ندارد و این هم نهایتی
پیش رقیب قدر سگ کو شناختم
کو می کند بندر گدارا رعایتی
گر بر درت رقیب گدا باش با کمال
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
کر نازم اره کشی نکنندم حمایتی
چشم تو بیگه کش و من زنده همچنین
از غمزه تو نیست جزاینم شکایتی
بیرون از آنکه بیتو نخواهم وجود خویش
از بنده در وجود نیاید جنایتی
رویت که آیتیست ز رحمت بر ابروان
زاهد چو دید خواند به محراب آیتی
آنی که دارد آن به و این غم کرو مراست
آن غایتی ندارد و این هم نهایتی
پیش رقیب قدر سگ کو شناختم
کو می کند بندر گدارا رعایتی
گر بر درت رقیب گدا باش با کمال
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۱
دگر باره تیغ جفا بر کشیدی
ز باران دیرینه باری بریدی
به قتل محبان شدی باز رنجه
بنابادت ای دوست زحمت کشیدی
من از حسرتت گرچه مردم خوشم هم
که باری تو با آرزونی رسیدی
ترا هر چه گفتیم گفتی شنیدم
حدیثی شنیدی ولی کی شنیدی
چه دانی ز حال من ای جان شیرین
که تو تلخی هجر کمتر کشیدی
بکوی تو چون آب هرگز نرفتم
که چون سرو دامن ز من در کشیدی
کمال آرزو داشتی خاک پایش
به چشم خود الحمد لله که دیدی
ز باران دیرینه باری بریدی
به قتل محبان شدی باز رنجه
بنابادت ای دوست زحمت کشیدی
من از حسرتت گرچه مردم خوشم هم
که باری تو با آرزونی رسیدی
ترا هر چه گفتیم گفتی شنیدم
حدیثی شنیدی ولی کی شنیدی
چه دانی ز حال من ای جان شیرین
که تو تلخی هجر کمتر کشیدی
بکوی تو چون آب هرگز نرفتم
که چون سرو دامن ز من در کشیدی
کمال آرزو داشتی خاک پایش
به چشم خود الحمد لله که دیدی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۷
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۸
عاشقی و بی دلی بیدلبری
این همه دارم غربی بر سری
آب چشمه من که عین مردمیست
ننگرد در حال من گر ننگری
این همه باران محنت خود مرا
بر سر از چشم تر آمد برتری
شمع مجلس دوش دور از روی جمع
گونه رخسار من دید و گری
هم به دشنامی چه باشد ای ملول
کز دعاگویان خود باد آوری
با رقیان حیفی ای شیرین دهن
چون در انگشت گدا انگشتری
نیت هر کس نداند جز کمال
جان من نو جوهری او جوهری
این همه دارم غربی بر سری
آب چشمه من که عین مردمیست
ننگرد در حال من گر ننگری
این همه باران محنت خود مرا
بر سر از چشم تر آمد برتری
شمع مجلس دوش دور از روی جمع
گونه رخسار من دید و گری
هم به دشنامی چه باشد ای ملول
کز دعاگویان خود باد آوری
با رقیان حیفی ای شیرین دهن
چون در انگشت گدا انگشتری
نیت هر کس نداند جز کمال
جان من نو جوهری او جوهری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۰
کاش که سرو ناز ما از در ما در آمدی
تا شب هجر کم شدی روز جفا سر آمدی
خوش بود ار سحر گهی نزد ستم رسیدگان
از دم فاصنة صبا مزده دلبر آمدی
در دم آخر ار بدی بر من خسته اش گذر
جان به لب رسیده ام خرم و خوش بر آمدی
اگه به چمن در آمدی شاهد سرو قد ما
گل ز حیای روی او سرخ به هم بر آمدی
بنده وقت آن دمم کان بث شوخ عشوه گر
وعده بدادی از رهی وز ره دیگر آمدی
زودترش فرو رود پای به گل درین هوس
بر سر کوی زیر کی هر که بود سر آمدی
جور و جفای بیحدش از دل ما به در شدی
روزی اگر کمال را مونس و غمخور آمدی
تا شب هجر کم شدی روز جفا سر آمدی
خوش بود ار سحر گهی نزد ستم رسیدگان
از دم فاصنة صبا مزده دلبر آمدی
در دم آخر ار بدی بر من خسته اش گذر
جان به لب رسیده ام خرم و خوش بر آمدی
اگه به چمن در آمدی شاهد سرو قد ما
گل ز حیای روی او سرخ به هم بر آمدی
بنده وقت آن دمم کان بث شوخ عشوه گر
وعده بدادی از رهی وز ره دیگر آمدی
زودترش فرو رود پای به گل درین هوس
بر سر کوی زیر کی هر که بود سر آمدی
جور و جفای بیحدش از دل ما به در شدی
روزی اگر کمال را مونس و غمخور آمدی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۴
هرگز سوی ما چشم رضائی نگشادی
گوشی به حدیث من بیدل ننهادی
ای در گرانمایه که مثل تو کم افتد
یک روز به دست من مفلسه نفتادی
در دیده من جمله خیالند و تو نقشی
به خاطر من جمله فراموش و تو یادی
با آنکه بجز محنت و رنج از تو ندیدم
شادم که به رنج من محنت زده شادی
از کام دل من نرود گر برود جان
شیرینی آن بوسه که گفتی و ندادی
رفتی به سر اسب چو باد از نظر ما
تو عمر خوشی از پی آن رفته به بادی
دی راندی و می گفت کمال از پی خیلت
شاهی که ز خوبان به رخ و اسب زیادی
گوشی به حدیث من بیدل ننهادی
ای در گرانمایه که مثل تو کم افتد
یک روز به دست من مفلسه نفتادی
در دیده من جمله خیالند و تو نقشی
به خاطر من جمله فراموش و تو یادی
با آنکه بجز محنت و رنج از تو ندیدم
شادم که به رنج من محنت زده شادی
از کام دل من نرود گر برود جان
شیرینی آن بوسه که گفتی و ندادی
رفتی به سر اسب چو باد از نظر ما
تو عمر خوشی از پی آن رفته به بادی
دی راندی و می گفت کمال از پی خیلت
شاهی که ز خوبان به رخ و اسب زیادی