عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
گر قدح با لب میگون تو لافی دارد
زو نرنجی که به غایت دل صافی دارد
سینه از زخم فراق تو چنان شد نی را
که به هر جا که نهی دست شکافی دارد
چشم فتّان تو پیوسته ز ابرو و مژه
صف کشیده ست و به عشّاق مصافی دارد
محرم کوی تو محروم ز دیدار چراست
چون به گرد حرمِ کعبه طوافی دارد
گر کسی پیش خیالی کند اظهار سخن
هیچ کس را سخنی نیست که لافی دارد
زو نرنجی که به غایت دل صافی دارد
سینه از زخم فراق تو چنان شد نی را
که به هر جا که نهی دست شکافی دارد
چشم فتّان تو پیوسته ز ابرو و مژه
صف کشیده ست و به عشّاق مصافی دارد
محرم کوی تو محروم ز دیدار چراست
چون به گرد حرمِ کعبه طوافی دارد
گر کسی پیش خیالی کند اظهار سخن
هیچ کس را سخنی نیست که لافی دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
گر نه با من سر زلفت به جفا پیدا شد
در سرم این همه سودا زکجا پیدا شد
تا نهان شد ز نظر صورت روی تو مرا
بر رخ از دیده چه گویم که چه ها پیدا شد
آبم از روی ببرد اشک و نمی دانم چیست
غرض او، که بدین وجه به ما پیدا شد
با وجود خط و خال تو دل سوخته را
هوس مشگ ز سودای خطا پیدا شد
گر نشد ماه نو از ابروی شوخ تو خجل
به چه معنی ز نظر خم زد و ناپیدا شد
عاقبت تا چه شود حال خیالی به رقیب
این چنین کآن سگ بدخوبه گدا پیدا شد
در سرم این همه سودا زکجا پیدا شد
تا نهان شد ز نظر صورت روی تو مرا
بر رخ از دیده چه گویم که چه ها پیدا شد
آبم از روی ببرد اشک و نمی دانم چیست
غرض او، که بدین وجه به ما پیدا شد
با وجود خط و خال تو دل سوخته را
هوس مشگ ز سودای خطا پیدا شد
گر نشد ماه نو از ابروی شوخ تو خجل
به چه معنی ز نظر خم زد و ناپیدا شد
عاقبت تا چه شود حال خیالی به رقیب
این چنین کآن سگ بدخوبه گدا پیدا شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
گر ندیدی کز سرای دیده ام خون می چکد
ساعتی بنشین در او تا بنگری چون می چکد
لاله می روید به یاد روی لیلی تا به حشر
از زمین، هرجا که آب چشم مجنون می چکد
می کشد هردم به قصد خون مردم تیغ تاز
ترک چشمت کز سر شمشیر او خون می چکد
شبنمی باشد که از برگ گل افتد بر زمین
قطره های خون کز آن رخسار گلگون می چکد
دم به دم از روچه می رانی خیالی اشک را
او بر آب از خانهٔ مردم چو بیرون می چکد
ساعتی بنشین در او تا بنگری چون می چکد
لاله می روید به یاد روی لیلی تا به حشر
از زمین، هرجا که آب چشم مجنون می چکد
می کشد هردم به قصد خون مردم تیغ تاز
ترک چشمت کز سر شمشیر او خون می چکد
شبنمی باشد که از برگ گل افتد بر زمین
قطره های خون کز آن رخسار گلگون می چکد
دم به دم از روچه می رانی خیالی اشک را
او بر آب از خانهٔ مردم چو بیرون می چکد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
گر همچونی دم می زنم از سوز دل خون می رود
ور خامشم در چنگ دل کارم به قانون می رود
دل از سر دیوانگی شد در پی مقصود و من
حیران که آن بی دست و پادوراست ره چون می رود
تا از سر زلفت صبا بوی وفاداری شنید
مستانه می آید در آن زنجیر و مجنون می رود
از درّ وصلت کآن گهر در قعر عمان غم است
چون یاد می آرد دلم از دیده جیحون می رود
افسانه خوانم چون مرا از زلف آزاری رسد
زخم چنان ماری اگر دانم به افسون می رود
گر نه خیالش در درون آمد خیالی از چه رو
نقش خیال دیگری از دیده بیرون می رود
ور خامشم در چنگ دل کارم به قانون می رود
دل از سر دیوانگی شد در پی مقصود و من
حیران که آن بی دست و پادوراست ره چون می رود
تا از سر زلفت صبا بوی وفاداری شنید
مستانه می آید در آن زنجیر و مجنون می رود
از درّ وصلت کآن گهر در قعر عمان غم است
چون یاد می آرد دلم از دیده جیحون می رود
افسانه خوانم چون مرا از زلف آزاری رسد
زخم چنان ماری اگر دانم به افسون می رود
گر نه خیالش در درون آمد خیالی از چه رو
نقش خیال دیگری از دیده بیرون می رود
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
گل جامه دران بار دگر سر به در آورد
وز حال رفیقان گذشته خبر آورد
رخسارهٔ سروی و خط سبز نگاری ست
هر لاله و سنبل که سر از خاک برآورد
ساقی قدح بادهٔ گلرنگ به چرخ آر
چون گُل خبر از نغمهٔ مرغ سحر آورد
هر گوهر اشکی که دلم داشت نهانی
چشمم چو تو را دید روان در نظر آورد
از عمر خیالی به جز این بهره ندارد
کاندر قدم یار گرامی به سر آورد
وز حال رفیقان گذشته خبر آورد
رخسارهٔ سروی و خط سبز نگاری ست
هر لاله و سنبل که سر از خاک برآورد
ساقی قدح بادهٔ گلرنگ به چرخ آر
چون گُل خبر از نغمهٔ مرغ سحر آورد
هر گوهر اشکی که دلم داشت نهانی
چشمم چو تو را دید روان در نظر آورد
از عمر خیالی به جز این بهره ندارد
کاندر قدم یار گرامی به سر آورد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
گهی به پای تو جانم سرِ نیاز کشید
که دست از هوس کار غیر باز کشید
دلم ز شیوهٔ چشمت ندید مردمی ئی
به غیر از این که نیازی نمود و ناز کشید
متاع قلب مرا زآن نفس رواجی نیست
که سوز عشق تو در بوتهٔ گداز کشید
غرض زیارت سر منزل حقیقت بود
ریاضتی که دلم در ره مجاز کشید
خموش باش خیالیّ و قصّه کوته کن
که از فسانهٔ زلفش سخن دراز کشید
که دست از هوس کار غیر باز کشید
دلم ز شیوهٔ چشمت ندید مردمی ئی
به غیر از این که نیازی نمود و ناز کشید
متاع قلب مرا زآن نفس رواجی نیست
که سوز عشق تو در بوتهٔ گداز کشید
غرض زیارت سر منزل حقیقت بود
ریاضتی که دلم در ره مجاز کشید
خموش باش خیالیّ و قصّه کوته کن
که از فسانهٔ زلفش سخن دراز کشید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
گوهر اشکم که راز دل هویدا می کند
ز آن نشد پنهان که بازش دیده پیدا می کند
اشک اگر بی وجه ریزد آبروی ما رواست
چون به رو می آید آخر آنچه با ما می کند
نافه گر برد از خطت عطری به صد خون جگر
رو سیاهی بین که چونش باز رسوا می کند
ختم شد بر دیده طرز راست بینیّ و هنوز
جان به فکر سرو قدّت کار بالا می کند
عقل از سرّ دهانت ذرّه یی آگه نشد
گر چه عمری شد که فکر این معمّا می کند
خیال سروِ بالایت خیالی را مدام
عندلیب جان هوای باغ و صحرا می کند
ز آن نشد پنهان که بازش دیده پیدا می کند
اشک اگر بی وجه ریزد آبروی ما رواست
چون به رو می آید آخر آنچه با ما می کند
نافه گر برد از خطت عطری به صد خون جگر
رو سیاهی بین که چونش باز رسوا می کند
ختم شد بر دیده طرز راست بینیّ و هنوز
جان به فکر سرو قدّت کار بالا می کند
عقل از سرّ دهانت ذرّه یی آگه نشد
گر چه عمری شد که فکر این معمّا می کند
خیال سروِ بالایت خیالی را مدام
عندلیب جان هوای باغ و صحرا می کند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
گهی چشمت به نیش غم دلم را ریش می دارد
گهی قدّت به شوخی سرو را پا پیش می دارد
دلی دارم پیِ قربانیِ چشمت چه باید کرد
مرا با شیوه یی آن ترک کافر کیش می دارد
همه شب شمع را بر رغم من دل ز آن همی سوزد
که آن کم عمر را از خود غم من بیش می دارد
دلم با عشق از آن دعویّ خویشی می کند هردم
که آن بیگانه رو ما را از آنِ خویش می دارد
ز عشق این بس نشانِ سلطنت مسکین خیالی را
که خود را از کمال سلطنت درویش می دارد
گهی قدّت به شوخی سرو را پا پیش می دارد
دلی دارم پیِ قربانیِ چشمت چه باید کرد
مرا با شیوه یی آن ترک کافر کیش می دارد
همه شب شمع را بر رغم من دل ز آن همی سوزد
که آن کم عمر را از خود غم من بیش می دارد
دلم با عشق از آن دعویّ خویشی می کند هردم
که آن بیگانه رو ما را از آنِ خویش می دارد
ز عشق این بس نشانِ سلطنت مسکین خیالی را
که خود را از کمال سلطنت درویش می دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
گهی که آیت حسن تو را بیان کردند
مرا به مسألهٔ عشق امتحان کردند
ز فاش کردن سرّ تو سرفرازان را
همین بس است که سر در سر زبان کردند
مگیر خرده بر اطوار بی دلان کاین قوم
هر آنچه شحنهٔ عشق تو گفت آن کردند
تو در میانهٔ شهری مقیم و بی خبران
به جست و جوی تو صد شهر در میان کردند
نشان بخت و سعادت نگر که روز نخست
مرا به داغ غلامیِّ تو نشان کردند
گریز نیست خیالی ز رفتن ره عشق
تو را چو روز ازل این چنین روان کردند
مرا به مسألهٔ عشق امتحان کردند
ز فاش کردن سرّ تو سرفرازان را
همین بس است که سر در سر زبان کردند
مگیر خرده بر اطوار بی دلان کاین قوم
هر آنچه شحنهٔ عشق تو گفت آن کردند
تو در میانهٔ شهری مقیم و بی خبران
به جست و جوی تو صد شهر در میان کردند
نشان بخت و سعادت نگر که روز نخست
مرا به داغ غلامیِّ تو نشان کردند
گریز نیست خیالی ز رفتن ره عشق
تو را چو روز ازل این چنین روان کردند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
ماه رخسارِ تو دید و عاشقی بنیاد کرد
گل نسیمت از صبا بشنید و دل برباد کرد
نخلِ قدّ دلکشت را بنده چون بسیار شد
از برای جان درازی سرو را آزاد کرد
مردمیهای رقیبت را فرامُش چون کنم
کاو سگ کوی تو را چون دید ما را یاد کرد
تا ز ابرو علم سحر آموزد آخر غمزه ات
مدّتی در عین شوخی خدمت استاد کرد
گر خیالی در غم عشقت بمیرد باک نیست
چون به تکبیری بخواهی روح او را شاد کرد
گل نسیمت از صبا بشنید و دل برباد کرد
نخلِ قدّ دلکشت را بنده چون بسیار شد
از برای جان درازی سرو را آزاد کرد
مردمیهای رقیبت را فرامُش چون کنم
کاو سگ کوی تو را چون دید ما را یاد کرد
تا ز ابرو علم سحر آموزد آخر غمزه ات
مدّتی در عین شوخی خدمت استاد کرد
گر خیالی در غم عشقت بمیرد باک نیست
چون به تکبیری بخواهی روح او را شاد کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
مرا تا سوز دل هر شب بلای تن نخواهد شد
چو شمع این راز پنهانم تو را روشن نخواهد شد
به سعی غمزه و ابرو مکن تاراج ملک دل
که تدبیر چنین کاری به مکر و فن نخواهد شد
کسی کاو همچو ابراهیم ننهد پای در دعوی
به معنی آتش محنت بر او گلشن نخواهد شد
به اول تا نخواهد شد ز خود بیرون دل ریشم
حریم کعبهٔ کوی تواش مسکن نخواهد شد
همان بهتر که در بازی خیالی سر به تیغ او
که حکم قاطع است این دِین و از گردن نخواهد شد
چو شمع این راز پنهانم تو را روشن نخواهد شد
به سعی غمزه و ابرو مکن تاراج ملک دل
که تدبیر چنین کاری به مکر و فن نخواهد شد
کسی کاو همچو ابراهیم ننهد پای در دعوی
به معنی آتش محنت بر او گلشن نخواهد شد
به اول تا نخواهد شد ز خود بیرون دل ریشم
حریم کعبهٔ کوی تواش مسکن نخواهد شد
همان بهتر که در بازی خیالی سر به تیغ او
که حکم قاطع است این دِین و از گردن نخواهد شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
میر مجلس که چو لب بادهٔ روشن دارد
مردمی باشد اگر دارد و از من دارد
غمزه ات از پی دل چند کنم چشم سیاه
اینک اینک دل من گر سر بردن دارد
گِرد لب طوطیِ خطّ تو چه شیرین مرغی ست
که شکر ریز لب و روضه نشیمن دارد
لبِ لعل تو ز خون دل ما سرخ شده ست
ای بسا خون غریبان که به گردن دارد
تا به دریوزهٔ صاحب نظری دیدهٔ من
سایل کوی تو شد لعل به دامن دارد
گر نسوزد دلت از غصّه خیالی چون شمع
از پس مرگ چراغ تو که روشن دارد
مردمی باشد اگر دارد و از من دارد
غمزه ات از پی دل چند کنم چشم سیاه
اینک اینک دل من گر سر بردن دارد
گِرد لب طوطیِ خطّ تو چه شیرین مرغی ست
که شکر ریز لب و روضه نشیمن دارد
لبِ لعل تو ز خون دل ما سرخ شده ست
ای بسا خون غریبان که به گردن دارد
تا به دریوزهٔ صاحب نظری دیدهٔ من
سایل کوی تو شد لعل به دامن دارد
گر نسوزد دلت از غصّه خیالی چون شمع
از پس مرگ چراغ تو که روشن دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
ناز مه جز به همین نیست که نوری دارد
ورنه با مهر رخت نسبت دوری دارد
تا بر ابروی تو پیوست دل گوشه نشین
به حضور تو که پیوسته حضوری دارد
گوشهٔ خاطر عاشق ز هوای رخ توست
همچو فردوس سرایی که سروری دارد
راستی هرکه کند نسبت قدّ تو به سرو
هیچ شک نیست که در عقل قصوری دارد
با خیالی ز جفا هرچه کند معذور است
یار، زیرا که جوان است و غروری دارد
ورنه با مهر رخت نسبت دوری دارد
تا بر ابروی تو پیوست دل گوشه نشین
به حضور تو که پیوسته حضوری دارد
گوشهٔ خاطر عاشق ز هوای رخ توست
همچو فردوس سرایی که سروری دارد
راستی هرکه کند نسبت قدّ تو به سرو
هیچ شک نیست که در عقل قصوری دارد
با خیالی ز جفا هرچه کند معذور است
یار، زیرا که جوان است و غروری دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
هر جفایی که کند روی تو نیکو باشد
خاصّه وقتی که خطت بر طرف او باشد
گر به چینِ شکن زلف تو از خوش نفسی
دم دعوی بزند مشک سیه رو باشد
در لطافت به دهان تو کند نسبت خویش
چشمهٔ خضر به شرطی که سخنگو باشد
باشد از سرّ عدم پیرِ خرد را خبری
خبری ز آن دهنش گر سر یک مو باشد
گر بجوید دهنت دل ز خیالی چه عجب
ز آن دهن هیچ عجب نیست که دلجو باشد
خاصّه وقتی که خطت بر طرف او باشد
گر به چینِ شکن زلف تو از خوش نفسی
دم دعوی بزند مشک سیه رو باشد
در لطافت به دهان تو کند نسبت خویش
چشمهٔ خضر به شرطی که سخنگو باشد
باشد از سرّ عدم پیرِ خرد را خبری
خبری ز آن دهنش گر سر یک مو باشد
گر بجوید دهنت دل ز خیالی چه عجب
ز آن دهن هیچ عجب نیست که دلجو باشد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
هر شبی زلفش مرا دربند سودا می کشد
لیک آن بدعهد را خاطر دگر جا می کشد
ما ز گریه غرق آب دیده گشتیم و هنوز
همچو سرو آن شوخ هردم دامن از ما می کشد
دردمندان را ز رنج دل کشیدن چاره نیست
تا به انگیز بلا آن سرو بالا می کشد
من همان ساعت که فکر زلف او کردم به خویش
گفتم این اندیشه روزی سر به سودا می کشد
با خیال سروِ قدش چون خیالی هر نفس
بی دلان را گوشهٔ خاطر به صحرا می کشد
لیک آن بدعهد را خاطر دگر جا می کشد
ما ز گریه غرق آب دیده گشتیم و هنوز
همچو سرو آن شوخ هردم دامن از ما می کشد
دردمندان را ز رنج دل کشیدن چاره نیست
تا به انگیز بلا آن سرو بالا می کشد
من همان ساعت که فکر زلف او کردم به خویش
گفتم این اندیشه روزی سر به سودا می کشد
با خیال سروِ قدش چون خیالی هر نفس
بی دلان را گوشهٔ خاطر به صحرا می کشد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
هرکجا خطّ تو عرض نافهٔ چینی کند
مشگ از چین آید و پیش تو مسکینی کند
چوب ها باید زدن بر سر نبات مصر را
بعد از این گر با لبت دعویّ شیرینی کند
تا لبت را دید جان من ز غم بر لب رسید
این بوَد انجام کارِ آنکه خودبینی کند
با مسلمانان دو چشمت آنچه کرد از دوستی
کافرم با هیچ کس گر دشمن دینی کند
با خیال لعل شیرینت خیالی هرکجا
لب گشاید طوطی معنی شکر چینی کند
مشگ از چین آید و پیش تو مسکینی کند
چوب ها باید زدن بر سر نبات مصر را
بعد از این گر با لبت دعویّ شیرینی کند
تا لبت را دید جان من ز غم بر لب رسید
این بوَد انجام کارِ آنکه خودبینی کند
با مسلمانان دو چشمت آنچه کرد از دوستی
کافرم با هیچ کس گر دشمن دینی کند
با خیال لعل شیرینت خیالی هرکجا
لب گشاید طوطی معنی شکر چینی کند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
هرکه سر در قدمِ مردم مقبل ننهاد
در ره عشق قدم بر سر منزل ننهاد
طالب راه بر آن همه تا دست نشست
پای ازین ورطهٔ خونخوار به ساحل ننهاد
شیوهٔ شاهد رعنای جهان خونریزی ست
جان کسی برد که بر عشوهٔ او دل ننهاد
تا که نقّاش ازل صورت خوب تو نوشت
گره پیکر دل در گره گل ننهاد
تا خیالی ز ره و رسم ادب واقف شد
قدمی در رهِ سودای تو غافل ننهاد
در ره عشق قدم بر سر منزل ننهاد
طالب راه بر آن همه تا دست نشست
پای ازین ورطهٔ خونخوار به ساحل ننهاد
شیوهٔ شاهد رعنای جهان خونریزی ست
جان کسی برد که بر عشوهٔ او دل ننهاد
تا که نقّاش ازل صورت خوب تو نوشت
گره پیکر دل در گره گل ننهاد
تا خیالی ز ره و رسم ادب واقف شد
قدمی در رهِ سودای تو غافل ننهاد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
هرگز به جهان چیزی جز یار نمی ماند
جز عمر ولی آن هم بسیار نمی ماند
گر جلوه دهد خود را در چارسوی خوبی
حسن رخ یوسف را بازار نمی ماند
گر دل طلبد کامی ایّام نمی بخشد
ور یاد کند لطفی اغیار نمی ماند
ای دل به دعا یادی از بی اثران امروز
کز ما و تو هم روزی آثار نمی ماند
تا کار دل آزاری شد غمزهٔ شوخش را
یک لحظه خیالی را بی کار نمی ماند
جز عمر ولی آن هم بسیار نمی ماند
گر جلوه دهد خود را در چارسوی خوبی
حسن رخ یوسف را بازار نمی ماند
گر دل طلبد کامی ایّام نمی بخشد
ور یاد کند لطفی اغیار نمی ماند
ای دل به دعا یادی از بی اثران امروز
کز ما و تو هم روزی آثار نمی ماند
تا کار دل آزاری شد غمزهٔ شوخش را
یک لحظه خیالی را بی کار نمی ماند