عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
شمع می گفت به پروانه شبی در محفل
که مرا نیز بر احوال تو می سوزد دل
سرورا در غم هجر تو ز بس گریه و آه
عمر بر باد شد و پای فرو رفت به گل
غنچه بر نقش دهان تو به ده دل نگران
گل سیراب ز روی تو به صد روی خجل
عاشق صورت مطبوع تو را نیست خبر
کز چه آب است و چه گِل صورت خوبان چگل
اشک بر خاک درت می رود و دارم چشم
کز درِبار تو محروم نگردد سایل
گفتم از مشکل عشق تو خیالی به فسون
جان تواند که بَرَد؟ گفت چه دانم مشکل
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
آه کز زلفت اسیر بند زنّار آمدم
وز خطت در حلقهٔ سودا گرفتار آمدم
می زنم از دست غم بر پای دیوار تو سر
وه که در عشق تو آخر سر به دیوار آمدم
از سرشکم آب رویی بود امّا بر درت
ریخت آبِ روی من از بس که بسیار آمدم
سالها در خدمت پیر مغان بردم به سر
تا یکی از محرمان کوی خمّار آمدم
نقد جانِ من سراسر در سرِ کار تو شد
مدتی پروردمش تا عاقبت کار آمدم
من در اول چون خیالی طوطیی بودم خموش
کآخر از آیینهٔ رویت به گفتار آمدم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
ای ز چشمت چشم نرگس نسخه یی امّا سقیم
وز لطافت میوهٔ جان و لبت سیب دو نیم
ما به نیکی در تو می بینم و می بیند بصیر
تو کرمها می کنی با ما و می داند کریم
می زنی ای دُر به لعلش لاف و می گردی خجل
تابه کی بی آبرویی می کنی ای نایتیم
نعمت و ناز ای بهشتی رو مدار از ما دریغ
کاَهل جنّت را گزیری نیست از ناز و نعیم
از خیالی پرس وصف سرو قدّش کاین حدیث
راستی را در نیابد غیر طبع مستقیم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
تا خاک راه همت اهل صفا شدم
در دیده ها عزیزتر از توتیا شدم
من عندلیب گلشن قدسم ولی چه سود
کز زلف تو مقیّد دام بلا شدم
گرچه شدم ز کعبه به بتخانه باک نیست
روی تو بود قبلهٔ من هرکجا شدم
از دار و گیر رستهٔ بازار عاشقان
سودم هیمن بس است که شهر آشنا شدم
تا پرده بر گرفت ز مهرِ رخت صبا
مانند ذره رقص کنان در هوا شدم
تا در هوای قدّ توام جان و سر چو سرو
بر باد رفت از همه آزاد تا شدم
از سر نهاده ام هوس تاج سلطنت
ز آن دم که بر درت چو خیالی گدا شدم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
دل گم شد و جز بر دهنش نیست گمانم
جویید به او گرد نبوَد هیچ ندانم
ای اشک چو آن رویِ نکو روزیِ مانیست
بی وجه تو را در طلبش چند دوانم
با شمع چو گفتم غمِ دل گفت که من نیز
از دست دل سوختهٔ خویش بجانم
بی ماه رخت آه من از چرخ گذر کرد
تا دورم از آن روی چنین می گذرانم
با آن که چو کوهم کمر شوق تو بسته
در چشم تو بی سنگ و به روی تو گرانم
گفتم برسانم به تو پیغام خیالی
حیف است که این گویم و جایی نرسانم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
سرشک جانب خاک در تو بست احرام
که دیده کرد روانش به آبروی تمام
سلامت است در این راه قاصدی که درست
بدان جناب رساند ازاین شکسته سلام
برفت ناله کنان دل ز کعبه سوی درت
که در محل ترنم خویش است سیر مقام
اگر ز حسرت جام لبت چو ساغر می
بغیر خون جگر طعمه ای خوریم حرام
خموش باش خیالی که درس نظم آن را
بجای شرح معانی بس است حسن کلام
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
گرچه از جا شد دل و بر جان بلا می آیدم
چون تو را می بینم ای جان دل به جا می آیدم
از لبت کاو ریخت خونم بوسه یی دارم طمع
چون به فتوای خرد زو خونبها می آیدم
هرکجا ذکر عبیر خطّ و خالت می رود
یاد مشگ از غایت فکر خطا می آیدم
کردمی چون دیگران دعویّ دینداری ولی
جرم خود می بینم و شرم از خدا می آیدم
گرچه زد بر سینه ام تیر جفاها بیکران
بگذرد این هم ولی ز آن بیوفا می آیدم
با همه بیماری خود در هوای روی دوست
چون خیالی گریه بر حال صبا می آیدم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
ما به فکر دهنت ذوق شکر یافته ایم
جُسته از غیب نشانی و خبر یافته ایم
ما به کوی تو دری یافته ایم از فردوس
چیست فردوس به کوی تو که در یافته ایم
التماس نظر از لطف تو داریم آری
تا بدانند که ما نیز نظر یافته ایم
ادب آن است که بر رهگذرت خاک شویم
چون مراد خود از این راهگذار یافته ایم
آخرالامر نثار قدمت خواهد شد
درّ اشکی که به صد خون جگر یافته ایم
گر شوی رنجه به سر وقت خیالی وقت است
ز آن کش از چشم تو درعین خطر یافته ایم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
مابه وجهی صفت روی تو با مه کردیم
که بر او عاقبت این نکته موجّه کردیم
سر ز خجلت نه برآورد دگر یوسف مصر
به حدیث تواش از بس که فرا چه کردیم
تا به بالای تو بستیم دل ای سروِ بلند
به هوای تو که دست از همه کوته کردیم
از پریشانیِ زلف تو دلم ز آن جمع است
که تو را عاقبت از حال خود آگه کردیم
تا توان بی خطری بار به منزل بردن
توشهٔ ره ز توکّلت علی الله کردیم
ای خیالی ز ره و رسم محبّت بیرون
هرچه کردیم به جان تو که بی ره کردیم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
ما در خیال زلف تو شبگیر می کنیم
دیوانه ییم و پای به زنجیر می کنیم
تو از کمال لطف بیارا قصور ما
هرچند ما به کار تو تقصیر می کنیم
با می حقوق صحبت ما این زمانه نیست
عمری ست تا که خدمت این پیر می کنیم
ره برده ایم جانب ملک قلندری
تا پیرویّ شحنهٔ تقدیر می کنیم
گر یار چاره یی نکند درد عشق را
با محنت فراق چه تدبیر می کنیم
اقرار می کنیم خیالی به جرم خویش
نه دعوی صلاح و نه تزویر می کنیم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
ما دل به تو دادیم و کمِ خویش گرفتیم
ترک همه گفتیم و تو را پیش گرفتیم
از غمزه کمان گوشهٔ ابروی تو ما را
هر تیر که زد بر جگر ریش گرفتیم
کردیم ز تیر تو حذر به که نگیری
بر کردهٔ ما عیب که بر خویش گرفتیم
دل عاقبت از شوق کمانخانهٔ ابرو
قربان شد و ما نیز همین کیش گرفتیم
آزاده ز شاهیّ دو کونیم خیالی
ز آن روز که خود را چو تو درویش گرفتیم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
مرا که بر سر کویت سگ وفا دارم
ز در مران که در این باب کارها دارم
بدان هوس که به سر وقت من رسی روزی
ز پا فتاده ام و دست بر دعا دارم
تو را که در غم هجران نبوده ای چه خبر
که بر دل از غم هجران تو چه ها دارم
چو باد خوشدل از آنم که هرکجا هستم
تو را که سرو روان منی هوا دارم
اگر شوم چو خیالی ز خویش بیگانه
روا بوَد چو خیال تو آشنا دارم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
ای رفیقان به شب هجر چو از آتش من
شمع را سوخت دل از غصّه چراغش روشن
سر نه پیچم ز رضای تو اگر تیغ زنی
چه کنم گر ننهم حکم خدا را گردن
نیست در دور تو بی نالهٔ زار آن سر کو
خوش بود موسم گل نغمهٔ مرغان چمن
هرکه لعل لب سیراب تو را بد گوید
گرهمه چشمهٔ خضر است که خاکش به دهن
گر نخواهی که چو گل چاک شود پیرهنت
بی گناهی نکش از دست خیالی دامن
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
ای مهر تو انیس دل ناتوان من
ذکر لب و دهان تو ورد زبان من
تا نام تو شنید و نشان تویافت دل
دیگر اثر نیافت ز نام و نشان من
از لوح خاطرم نرود نقش مهر تو
بعد از اجل که خاک شود استخوان من
دل سوخت زاین حسد که چرا صرف می شود
جز نقد جان من به فدای تو جان من
کس را وقوف نیست بجز نی ز همدمان
کز دست هجر کیست نفیر و فغان من
گفتم تن خیالی مسکین چو موی چیست
در تاب رفت و گفت ز فکر میان من
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
به غیر چشمهٔ حیوان کرا رسد گفتن
حکایت لب لعل تو را به آب دهن
مرا سرشک ز گوهر چنان توانگر ساخت
که غیر تیغِ تو قرضی نماند بر گردن
ز بس که شیوهٔ چشم تو کُشت مردم را
کمند زلف تو در خون همی کشد دامن
ز چهره پرده برافکن که شمع مجلس را
ز روی حسن به هر مجمعی تویی سرکن
به دوست عرضه ده ای اشک حال تیرهٔ ما
کنون که بر دراو هست آب تو روشن
همین که دل ز خیالی که....
به ناز چشم تو گفتا خبر ندارم من
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
تا دست دهد روی چو خورشید تودیدن
بر ماست دعا گفتن و از صبح دمیدن
گل گوش همه بر سخن حسن تو دارد
بد نیست ز خوبان سخن خوب شنیدن
گفتی که مکش زلف مرا کآن سر فتنه ست
هر فتنه که آید ز تو خواهیم کشیدن
ز آن روی به سر می رود اندر طلبت اشک
کش آبله شد پای ز بسیار دویدن
ای اشک چو در دیده وطن کرد خیالش
می باید از این مرحله بر آب چکیدن
زنهار به جایی که رخ اوست خیالی
در ماه نبینی که نکو نیست دو دیدن
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
تا می فشاند سوز دل خون از کباب خویشتن
هرگز ندیدم اشک را دیگر بر آب خویشتن
این داروگیر عارض و زلف تو هم خواهد گذشت
دایم نمی ماند کسی بر آب و تاب خویشتن
ناصح چه پرسی جرم من چون نیست در تو مرحمت
سایل گر او باشد مرا گویم جواب خویشتن
ای عیب جوی عاشقان بویی گرت هست از هنر
فکر خطای ما مکن بهر صواب خویشتن
از گریه تا آبی نزد هر شب خیالی بر درت
راضی نشد از دیدهٔ بیدار خواب خویشتن
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
گرچه اسرار نهانی می شود معلوم من
زآن چه حاصل چون نشد هیچ آن دهان مفهوم من
یار بوسی وعده فرمود از دهان خود مرا
آه اگر گردد چو دی آن وعدهٔ معدوم من
دم به دم خون می خورم از بخت خویش و صابرم
کاین شد از خوان ارادت در ازل مرسوم من
گرچه شد دور از حریم خاص وصل او نشد
ناامید از رحمت عامش دل محروم من
کی شدی کار خیالی راست از کوشش اگر
چارهٔ کارش نکردی خدمت مخدوم من
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
گر شود بر خاک کویت فرصت سر باختن
خویش را خواهد سرشک اوّل به پیش انداختن
گفته ای چو نی ز غم کو هر شبی مهمان تست
می خورم غم تا دمی با او توان پرداختن
در طریق شب نشینان عاشقی دانی که چیست
ساختن چون شمع با سوز دل و پرداختن
در مقام خانهٔ رندیست کوی عاشقی
پردلی ست ار می توانی خویش را در باختن
گر چو جام می خیالی سرخ رویی بایدت
با حریفان تو دل خود صاف باید ساختن
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
ای به حُسن آفتاب چاکر تو
کیست مه تا شود برابر تو
گرنه چشم تو ساحرست چرا
عالم حُسن شد مسخّر تو
ای سرشک آب روی من بر خاک
چند ریزی که خاک بر سرتو
غم همی خور دلا چو می دانی
که جز این طمعه نیست در خور تو
گفته ای بر درم خیالی کیست
در طریق وفا سگ در تو