عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
ای خرد طفلی از دبستانت
عقل مدهوش چشم مستانت
شیر نخجیر آهوی نگهت
پور دستان اسیر دستانت
خیز ای شیر عقل کاتش عشق
شرر افکند در نیستانت
شاهد مست شب چوپرده فکند
شمع بیرون کن از شبستانت
نار پستان اگر نجوئی به
گر بود یار نار پستانت
آب آتش مزاج آتش رنگ
ببرد سردی زمستانت
گر چمد سرو قامتی در باغ
چه تمتع زسرو بستانت
خط سبزت بگرد لب سرزد
طوطی آمد بشکرستانت
گفتی آشفته را چه نام و کدام
عندلیبی است از گلستانت
گر مرا رد کنی زخیل سگان
من پناه آورم بسلمانت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
اگر این نکهت از آن طره چین در چینست
نتوان گفت که نافه زغزال چین است
جان شیرین زکفش رفت بتخلی و هنوز
گوش فرهاد براه سخن شیرین است
تو بتنهائی عاشق کش خونخوار شدی
یا مگر رسم و ره شهر نکویان این است
یوسف از حیله اخوان به چه و گرگ بدشت
آنگه از راز درون پیرهن خونین است
گر چه خونست دل از نافه مشکین مویت
هم سیه موی تو از دود دل مسکین است
یار اگر بر سر مهر است تفاوت نکند
آسمان گر بسر مهر بمن یا کین است
چشم صاحب نظران در رخ تو حیرانست
تا چه جای نظر مردم کوته بین است
من و غلمان بهشتی و شی و باده صاف
چشم زاهد همه بر کوثر و حور العین است
عشق آن طرفه عروسی که چو شد نامزدت
دل و دین شیر بها و خردش کابین است
آه از آن لب شیرین که کند تلخ بفحش
حیف از آن سینه سیمین که دلش سنگین است
خون آشفته نمی شوئی و ترسم مردم
بشناسندت از آن خون که کفت رنگین است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
با نکویان عاشقان را آشنائی مشگلست
پشه را پرواز با فر همائی مشگلست
مرغ شب را دیدن مهر منیر آمد محال
از گدای ره نشینی پادشائی مشگلست
جسم و جان را لاجرم روزی جدائی اوفتد
لیکن از جانان دل و جان راجدائی مشگلست
بگسلد هر قید را سرپنجه دست اجل
لیک عاشق را زعشق تورهائی مشگلست
قطره ناچیز را گو لاف عمانی مزن
دعوی خورشیی و جرم سهائی مشگلست
مدعی را گو مزن دم از مقامات علی
نیست را البته لاف از کبریائی مشگلست
گرچه از خون نافه در ناف غزال آمد پدید
لیک هر خون را دم از مشک ختائی مشگلست
شبنمی با خورنمی تابی دم از هستی مزن
زاغی و با طوطیت این ژاژخائی مشگلست
مرده ی مرده تو را با معجز عیسی چکار
بنده ی بنده تو را لاف خدائی مشگلست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
گر آفتاب فلک پرده از سحاب گرفت
بچهره ماه من از مشک تر نقاب گرفت
گرفت ساقی مستان بدست ساغر و گفت
که ماه چارده بر دست آفتاب گرفت
مکن دریغ زکوة رحت زمسکینان
کنون که دولت حسنت بتا نصاب گرفت
پی عمارت دلها تفقدی باید
چرا که غمزه تو ملک بی حساب گرفت
نمانده گردن دیگر که در کمند آری
از آن زمانه تو را مالک الرقاب گرفت
چو خوی فشاند زرخساره باغبان گفتا
که بی حرارت آتش زگل گلاب گرفت
به هجر و وصل تو هر یک رقیب آشفته
سمندر آتش و ماهی وطن در آب گرفت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
خون ریخته و بفکر یغماست
آن ترک نگر چه بی محاباست
ای گوهر شب فروز باز آی
کز هجر توام دو دیده دریاست
زان چشم سیاه و حلقه زلف
بربسته ره من از چپ وراست
آن طره زلف و آن بناگوش
یا مارسیه بدست موسی است
زان زلف سیاه ناگزیر است
هر دل که اسیر دام سوداست
هر فتنه که در جهان پدید است
زان غمزه فتنه خیز برجاست
هند و بچه مقیم کوثر
یا خال نشان بلعل گویاست
ترسا بچه چو تو که دیده
کاندر لب او دم مسیحاست
از شور مگس همیشه در شهر
در کوی شکر فروش غوغاست
نبود عجب از هجوم عشاق
کاشوب بکوی یار برپاست
هر جا که چو من صنم پرستی است
آشفته طره چلیپاست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
پری گذشت ازین کوچه یا ملک میرفت
که نورها بسماوات از سمک میرفت
بعرش نعره مستان زکاخ میکده رفت
مگو که زمزمه ذکری از ملک میرفت
بگریه بود صراحی بچشم خون پالا
زذوق قهقه جام بر فلک میرفت
مژه نهشت شب هجر خسبدم دیده
بپای مردمک چشم چون خسک میرفت
بماند لنگ و و بایوان جاه تو نرسید
خیال من که چنان اسب تیز تک میرفت
تو رفتی وز نظر رفت روشنی بصر
گمان مردم اگر چه بمردمک میرفت
نجات داد زطوفان شها ولای تواش
و گرنه نوح مخاطب لقد هلک میرفت
بنار عشق مس قلب شد زر خالص
عیار صیرفی آشفته بر محک میرفت
گل از یقین خلیل آمد آتش نمرود
یقین بدان که در آتش نه او بشک میرفت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
وعده قتلم دهی پیوسته و دشوار نیست
این بود مشگل که گفتارت بود کردار نیست
عشق دل تسخیر کرد و رخت بیرون برد عقل
منزل یار است اینجا خانه اغیار نیست
هست در هر حلقه ی منظور عارف ذکر دوست
عاشقان را فرقی اندر سبحه و زنار نیست
بر نیارم خاستن تا نفخه صور از لحد
گر بدانم در قیامت وعده دیدار نیست
خرقه و دستار چبود دوست را در دست آر
زانکه شرط بندگی در خرقه و دستار نیست
سرخ رومی بینمت زاهد مگر دردی کشی
زانکه این دارو بجز در خانه خمار نیست
نافه مشک من آشفته شکنج زلف اوست
کاین اثر در مشک چین و نافه تاتار نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
مرا سزد که نگنجم چو غنچه اندر پوست
که برشکفت بباغ دلم گل رخ دوست
بناف آهوی چین اندر است نافه مشک
تو را لطیمه عنبر ملازم آهوست
کناره میکند از چشم تر سهی سروم
که گفت سرور و انرا مقام بر لب جوست
چگونه جان برم از چشم تو که از دو طرف
کمند طره زلف و کشاکش ابروست
سواد زلف کجت قبله گاه مشک تتار
به پیش هندوی خال تو غالیه هندوست
شکنج زلف تو مش و رخ تو گل خواندم
نه گل برنگ رخ تو نه مشک را آن بوست
فریب سینه سیمین او مخور ایدل
که زیر سیم سفیدش نهفته آهن و روست
حذر زنرگس جادو فریب جماشش
که سحر و حیله و نیرنگ و فتنه از جادوست
نه هر دلی که پریشان ببینی آشفته
مرا سزاست که آشفته ام زطره دوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
ای بلای ناگهان در پیش بالا میرمت
ای بهشت جاودان اندر تماشا میرمت
سر سودای توام اندر سویدای دلست
سودها دارم که در این شور و سودا میرمت
نیستم خفاش تا گویم حدیث از نفی مهر
در بر خورشیده رخساره چو حربا میرمت
من نیم از خاکیان ای بحر طوفان خیز عشق
ماهی بحر توام خواهم بدریا میرمت
عضو عضوت را نمیدانم تمیز ای ماهروی
من نمیدانم سر از پا در سرا پا میرمت
گر بآن دست نگارین ریخت خواهی خون من
شکر گویان پیش آن دست محنا میرمت
گر شبی در چنگ آرد زلفت آشفته بخواب
ترسم از حرمان بیداری برؤیا میرمت
گر میسر نیست فیض خدمتت ای شیر حق
بس مرا این آرزو کاندر تولا میرمت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
بی تو یکشب گر سرم بر بستر است
نوک مژگان بر دو چشمم نشتر است
بی مه روی توام تار است شب
گر روان بر چهره ام بس اختر است
عکس ما در آینه شد جلوه گر
وهم آمد در گمان کاین دلبر است
این چه ساقی بود کامد با قدح
این چه صهبا بود کاندر ساغر است
در خور ذکر تو نه این سبحه است
در خور عشق تو نه این دفتر است
هر گوهر از چار گوهر شد پدید
عشق را گوهر زبحر دیگر است
می کشان بر لطف حق مستظهرند
شیخ شهر ار بر عمل مستظهر است
نی سواران راست مرکب شیر عقل
عشق آن مرغی که برقش شهپر است
در خم زلفت دل آشفته گفت
آه از آن زخمی که مشکش بستر است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
دیوانه ای که از تو در او وجد و حالتست
گر حرف کفر گفت نه جای ضلالتست
بر فتوی حکیم بده می ببانگ چنگ
زاهد که منع باده کند از جهالتست
پیغمبران بخلق کنند ار رسالتی
جبریل عشق را برسولان رسالتست
زنگ ملال زآینه دل بشو زمی
کائینه خانه را نه محل ملالتست
سرد رهت فکنده و ایستاده منفعل
سر بر نیاورم که مقام خجالتست
صوفی بوجد و حال نیابد سماع عشق
حالات عشق را نه مقام و مقالتست
درندگان دشت پرستاریش کنند
لیلا گرش بحالت مجنون کفالتست
عشقت پی خرابی دل میکشد سپاه
شه را بملک خود نظر استمالتست
آشفته پا زسلسله زلف او مکش
عمری که صرف عشق نگردد بطالتست
جهدی بکن که خاک شوی بر در مغان
کاکسیر را بمس اثر استحالتست
شاه نجف امیر عرب خسرو عجم
کاسلام را زتیغ کج او دلالتست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
زینهار از دو ترک خونخوارت
حذر از عقربان جرارت
داده خاتم لبت بزنهارم
زآنسیه مست ترک خونخوارت
زآه درویش چون نیندیشی
توئی آئینه آه زنگارت
از چه میخانه ی تو ای ساقی
که پرستند مست و هشیارت
سرو خود را بیارم ای قمری
تا که سازم زسرو بیزارت
گر تو شیرین پسر بمصر آئی
یوسف از جان شود خریدارت
نخرم سحر جادوی بابل
در بر چشمکان سحارت
تو که شب خفته ی ببستر ناز
چه غم از عاشقان بیدارت
غیر خود بینیم که حاجب تست
کس نه بینم که باشد اغیارت
برفکن بار نفس را از دوش
تا بمنزل برد سبک بارت
فارغ از قید این و آن باشد
هر که چون من شود گرفتارت
ساقیا می حلال خواهد خورد
هر که در جام دید دیدارت
زاهد و برهمن چو آشفته ‏
گرد دیر و حرم طلبکارت
پرده دل بود مقام علی
رو بدر پرده های پندارت
نافه چین بخون خورد غوطه ‏
در بر زلفکان عطارت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
جامه کعبه چو خم موی تست
قبله عشاق در ابروی تست
یوسف مصری که برآمد زچاه
چنبر دلوش رسن موی تست
اژدر موسی که بود سحرخوار
پی سپر نرگس جادوی تست
این چه گلابست زخاک درت
در گل حمرا اثر از روی تست
طائف بیت الله تو جای ماست
خانه کعبه حرم کوی تست
ساقی کوثر توئی و خضر وقت
کوثر و تسنیم هم از جوی تست
مشعله افروز درت ماه و مهر
چرخ جنیبت کش اردوی تست
در گل بستان که نشان از تو دید
بلبل گلزار سخن گوی تست
خاطر آشفته پریشان مساز
زآنکه پریشانیش از موی تست
گرچه زهر سود رود اسب سخن
لیک زهر سوی رخش سوی تست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
دل و دین خلق برده خط و خال دلفریبت
بکه آوریم یرغو زجفای بی حسیبت
بزمان واپسینم همه حیرتم از این است
که مباد بعد از این غیر بجان خرد عتیبت
چه مقام داری ای عشق فراز تو ندانم
بقیاس وهم عرش است بپا یه نشیبت
گل بوستان که تازه است چه حاجتش بغازه
تو نه آن بتی که زیبا بکند کسی بزیبت
زکتاب هفت ملت چه غم ار خبر ندارم
همه این بسم که اسمم شده ثبت در کتیبت
چه غم ار بپاس خاموش شد آتش مغانی
که بپارسی زد آتش رخ پارسا فریبت
تو اگر برون نیائی که زپرده رخ نمائی
نبود حجاب باقی که ببینم از حجیبت
بگذار سیب بستان و به بهشت زاهد
که به است آن زنخدان زهزار گونه سیبت
چه شکیب باشد آنرا که زعشق ناشکیب است
تو نه عاشقی که بیدوست بجا بود شکیبت
چه جلال داری ای عشق مگر که حیدرستی
که مکان و لامکان شد متزلزل از نهیبت
منت از دو حلقه چشم رکابدار و در خشم
تو عنان کشان روان و همه خلق در رکیبت
بنمای عود زلفت بصلیب بت پرستانت
که چو آشفته بت پرستی بکنند با صلیبت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
آن را که کشوری بنگاهی مسلم است
چون جم جهانیش همه در زیر خاتم است
خورشید آسمان که جهان روشن است از او
در پیش آفتاب جمال تو شبنم است
هر چند عهد بشکنی و مهر بگسلی
لیکن ازین طرف که منم عهد محکم است
محراب را روا نبود سجده بر صنم
از چیست ابروان رخت ای صنم خم است
یکدم غنیمت است لبی بر لبم نهی
گر خود بود مسیح که محتاج این دم است
بر خاک کشتگان قدمی نه پس از وفات
زیرا که خاکپای تو روح مکرم است
خالت بر آن عذار بهشتی است گندمی
انسان دیده شیفته بروی چو آدم است
هر کس که مردد در سر کوی تو زنده است
آن دل که شد قرین غم عشق خرم است
لعل لب تو جوهر فرد مجسم است
عشاق را دو زلف تو برهان مسلم است
در سینه ات نه دل که بود سنگ زیر سیم
در پیرهن نه تن که روان مجسم است
احرام طوف کعبه ببندد تمام عمر
رندی که در حریم خرابات محرم است
شاید گره گشایدش آنزلف تابدار
آشفته را که کار پریشان و درهم است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
بیا و پرده برانداز از جمال ایدوست
بعاشقان بنما حسن لا یزال ایدوست
بتا زعاشق صادق مپوش روی جمیل
چرا که آینه شد مظهر جمال ایدوست
مرا که در سم گلگون تو نشد سر خاک
چگونه سر بدر آرم زانفعال ایدوست
حضور غیر بکویت ملالت از چه دهد
که در بهشت ندیده است کس ملال ایدوست
به احتمال وفا عمرها بسر بردم
نمانده است دگر جای احتمال ایدوست
سواد چشم من آن خال و زلف رشته جان
کجا زره بردم کس بزلف و خال ایدوست
مرا دو هفته مها بیتو صبر هفته نبود
چه شدکه کار کشیده بماه و سال ایدوست
درآ بخانه ام ای ماه مشتری غبغب
برآر کوکب آشفته از وبال ایدوست
اگر مسیح که محتاج یکدم از لب تست
و گر که خضر بود تشنه زلال ایدوست
پناه ماست در آستان حضرت تو
اگر چه هست مرا خصم بدسگال ایدوست
اگر زمانه پلنگ افکنست و روبه باز
بگیر سلسله سر ذوالجلال ایدوست
کنونکه پیر مغانم زاهل میکده خواند
بجام جم ندهد کاسه سفال ایدوست
مزن دلا در دیگر بهر زه بهر طلب
که نیست در دو جهان جز علی و آل ایدوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
آنرا که دوست هست چه پروای دشمن است
با شب گر آفتاب بود روز روشن است
سبحه نهم زپنجه و زنار بگسلم
تا رشته دو زلف توام طوق گردن است
چشم تو ترک جادو و مژگان سپاه تو
زلفت کمند ساز و خط سبز جوشن است
از چاک چاک سینه و دل پرتو رخت
چون شعله های شمع نمایان زروزن است
تا شعله ی زعشق تو زد بر دلم شرر
آتشکده نه سینا در سینه من است
تنها نه من بقید علایق معلقم
گر خود بود مسیح که در بند سوزن است
آب خضر معلق آن چاه غبغب است
ظلمات را بزلف سیاهت نشیمن است
یک خوشه ام بجا نگذارد زعقل و دین
گر عشق خانه سوز مرا برق خرمن است
خال تو هندوئی که بر آتش مجاور است
زلفین تو بر آتش دل باد بیزن است
آن مغبچه که بود که تا پرده برگرفت
دیر مغان زپرتو او طور ایمن است
آشفته دست و دامن پیریست کز ازل
سر وقف خاک راهش و دستش بدامن است
آن پیر می فروش محبت شه نجف
کش صد هزار رستم در چه چو بیژن است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
مستی عشق بجز غمزه ی چشمان تو نیست
زآنکه این نشاء بجز در خم مستان تو نیست
تا که سیخ مژه را تافته بر آتش روی
نیست یکدل که بر این آتش بریان تو نیست
لعل شیرین تو ساید نمکم بر دل ریش
شور عشاق جز از طعم نمکدان تو نیست
جادوی چشم رسن باز چه شد از خم زلف
یوسفی نیست که در چاه زنخدان تو نیست
دردمندان تو را کار فتاده بطبیب
درد این قوم مگر قابل درمان تو نیست
باغبان سوی گلزار دگر رفت دلم
چونکه آن گلبن نوخیز ببستان تو نیست
باز کن حلقه فتراک و سرما بگذار
زانکه گویم صنما لایق چوگان تو نیست
رخش نفس از سر میدان تعلق بجهان
عرصه کون و مکان در خور جولان تو نیست
حیرت اینجاست که زلفین تو چون دیده خلق
یکسر موی نمانده است که حیران تو نیست
آفتاب و مه و سیاره چو ما عریانند
بلکه یک ذره نمانده است که عریان تو نیست
گرچه هر بذله شیرین بهوای لب تست
همچو من طوطی اندر شکرستان تو نیست
همه جا قصه از آن زلف پریشان گفتم
تا نگویند که آشفته پریشان تو نیست
نام نامی تو عنوان کلام است مرا
گرچه هر خاتمه خارج عنوان تو نیست
طایف خیمه لیلی نبود جز مجنون
کعبه ما بجز از طوف بیابان تو نیست
ای شه مرکز وحدت علی عمرانی
که دو صد موسی عمران چو سلمان تو نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
جا کرده میان جان من دوست
چون مغز که کرده جای در پوست
گفتم بقد تو سرو ماند
کی دلبر و دلفریب و دلجوست
بالای تو سرو ناز خواندم
گفتم چو مهت عذار نیکوست
بر سرو کجا رخی است چون ماه
بر ما کجا هلال ابروست
نبود عجب ار بریخت خونم
ترکست و ستمگر است و بدخوست
عقلم بشکنجه کرد یاسا
ای عشق بیا که وقت یرغوست
رد کرده بچهره زلف و خالت
آتشکده قبله گاه هندوست
این معجزه زان دو لعل گویاست
این سحر از آن دو چشم جادوست
گه جان دهد و گهی کشد زار
این کشتن و زنده کردن از اوست
گفتم بر چشم زلف مشکین
گفتا نه بچین مقام آهوست
ما راست دل خراب بغداد
مژگان تو لشکر هلا کوست
آشفته دلم که کرده ناسور
همخابه زلف عنبرین بوست
آورد هجوم لشکر خصم
بگریز دلا بحضرت دوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
دید چو دیده دو بین در همه روشنائیت
بر در این و آن زند حلقه آشنائیت
تلخ بود مذاق من با لب شکرین تو
تیره شبست روز من با همه روشنائیت
دعوی خواجگی کند بنده خاک سار تو
نوبت سلطنت زند هر که کند گدائیت
طایر جان زشوق تو خواست که بشکند قفس
بسکه شنید او زدل قصه دلربائیت
تنگ بود بتو زمین خیمه بر آسمان بزن
کوفته در فلک ملک نوبت پادشائیت
بوالهوسان بکوی تو تانشوند مجمتع
عرضه باین و آن دهم شکوه بیوفائیت
گر بقیامتم عمل زشت بود سزای آن
آتش دوزخم بده باز ستان جدائیت
صرصر هجر توت کند گرد وجود ما فنا
باز مکش زخاکیان دامن کبریائیت
آشفته عشق و زاهدی پرده شاهدان بکش
کان بت پارسی درد پرده پارسائیت