عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
زقتل بنده اگر خواجه میشود خوشنود
زیان کند سرو خرسندی از تو گیرد سود
ذبیحه گر چه با ضحی بهر دیار کشند
قبول کعبه بمقدار حاجیان افزود
زداغ عشق توام دل چو لاله خود رنگست
زآب و تیغ نشاید که رنگ لاله زدود
تو را زنکهت گل جامه دوختیم بپا
بدر که پیرهن گل تو را بدن فرسود
بسنگ خاره نهان کرده ای تو آتش عشق
که از دم تو بگیرد چو شمع نفط اندود
پسند یار چو شد جان رقیب خشم گرفت
زخشم غیر چه غم دوست چون بود خوشنود
تو نیم خود زعنبر بفرق مه داری
چه حاجتست بمیدان بسر گذاری خود
اگر زصبر خورد آب باغ امیدت
زحنظلت رطب آرد زمقل شفتالود
زآه نیم شبم نرم گشت سنگ دلش
دگر مگوی بسوهان که آهنی میسود
بآتش رخ تو زلف دودی افکنده است
چنانکه عود نماید بدور مجمر دود
چه تخم در دل آشفته کشد بد دهقان
که حاصلی بجز از حب مرتضی نه درود
اگر که دست قضا ریزدم جسد از هم
در استخوان بجز از مهر او نخواهد بود
زیان کند سرو خرسندی از تو گیرد سود
ذبیحه گر چه با ضحی بهر دیار کشند
قبول کعبه بمقدار حاجیان افزود
زداغ عشق توام دل چو لاله خود رنگست
زآب و تیغ نشاید که رنگ لاله زدود
تو را زنکهت گل جامه دوختیم بپا
بدر که پیرهن گل تو را بدن فرسود
بسنگ خاره نهان کرده ای تو آتش عشق
که از دم تو بگیرد چو شمع نفط اندود
پسند یار چو شد جان رقیب خشم گرفت
زخشم غیر چه غم دوست چون بود خوشنود
تو نیم خود زعنبر بفرق مه داری
چه حاجتست بمیدان بسر گذاری خود
اگر زصبر خورد آب باغ امیدت
زحنظلت رطب آرد زمقل شفتالود
زآه نیم شبم نرم گشت سنگ دلش
دگر مگوی بسوهان که آهنی میسود
بآتش رخ تو زلف دودی افکنده است
چنانکه عود نماید بدور مجمر دود
چه تخم در دل آشفته کشد بد دهقان
که حاصلی بجز از حب مرتضی نه درود
اگر که دست قضا ریزدم جسد از هم
در استخوان بجز از مهر او نخواهد بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
نه گمانم آدمی زاده بدین جمال باشد
نشنیده ام فرشته که باین کمال باشد
مگر از پری و غلمان کند ازدواج و آنگه
چو تو آدمی بزاید که بدین جمال باشد
بکدام شهر رسمست و کدام ملک یا رب
که بسروش آفتاب و بمهش هلال باشد
نکند دوام عقلم بر آفتاب عشقت
که بقای شبنم و مهر بسی محال باشد
سر کوی تو بهشت است و منم مجاور آنجا
نه بهشتیم خدا را اگرم ملال باشد
بمن آنکه کرد شنعت که چرا شدی پریشان
خم زلف دید و دانست مرا چه حال باشد
شب وصل برنتابد بحدیث روز هجران
بصباح حشر گویم اگرم مجال باشد
نبرم زخضر منت پی جرعه زلالش
که بخون دل بجامم همه شب زلال باشد
نکنم شکایت از هجر و پزم زصبر حلوا
که بحنظل فراقت شکر وصال باشد
زچه خال را بپوشی و کشی بدیده میلم
که نه مردمک بچشمم که سواد خال باشد
زکدام ملت استی زکه داشتی تو فتوی
که زکافر و مسلمان بتو خون هلال باشد
زشمیم طره دوست نسیم شد معطر
که نه لطف در صبا بود و نه در شمال باشد
سخنی زلعلت آشفته چو گفت همچو طوطی
همه دختران طبعش شکرین مقال باشد
بفشاند آستین شیخ بنظم ما و غافل
که بجز مدیح حیدر نه مرا خیال باشد
نشنیده ام فرشته که باین کمال باشد
مگر از پری و غلمان کند ازدواج و آنگه
چو تو آدمی بزاید که بدین جمال باشد
بکدام شهر رسمست و کدام ملک یا رب
که بسروش آفتاب و بمهش هلال باشد
نکند دوام عقلم بر آفتاب عشقت
که بقای شبنم و مهر بسی محال باشد
سر کوی تو بهشت است و منم مجاور آنجا
نه بهشتیم خدا را اگرم ملال باشد
بمن آنکه کرد شنعت که چرا شدی پریشان
خم زلف دید و دانست مرا چه حال باشد
شب وصل برنتابد بحدیث روز هجران
بصباح حشر گویم اگرم مجال باشد
نبرم زخضر منت پی جرعه زلالش
که بخون دل بجامم همه شب زلال باشد
نکنم شکایت از هجر و پزم زصبر حلوا
که بحنظل فراقت شکر وصال باشد
زچه خال را بپوشی و کشی بدیده میلم
که نه مردمک بچشمم که سواد خال باشد
زکدام ملت استی زکه داشتی تو فتوی
که زکافر و مسلمان بتو خون هلال باشد
زشمیم طره دوست نسیم شد معطر
که نه لطف در صبا بود و نه در شمال باشد
سخنی زلعلت آشفته چو گفت همچو طوطی
همه دختران طبعش شکرین مقال باشد
بفشاند آستین شیخ بنظم ما و غافل
که بجز مدیح حیدر نه مرا خیال باشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
ایخوش آنشب که روز غیروز دریار درآید
باب اندوه ببندد در شادی بگشاید
گر پری ما در و غلمان بهشتی پدرت نه
آدمیزاده کجا حور پری چهره بزاید
مطرب از نغمه دل مژمن و کافر بفریبی
ساقی این می که تو داری دو جهان غم بزداید
حسرت از وسمه خورم گرچه بابروی تو پیوست
رشک از سرمه برم گرچه بمژگان تو ساید
بگشا لعل و بگو مسئله جزء بیونان
تا فلاطون زتعجب سرانگشت بخاید
نه گریزان زجهنم نه طلبکار بهشتم
گر لقای تو دهد دست مرا این دو نباید
هندوی کوی تو بودم به تو گر سجده نمودم
سست عهد است که بر آتش عشق تو نپاید
گر بشمشیر کس آزرده شود از تو بعالم
شاید آزردن آفاق بعشاق نشاید
چشم حربا بجز از پرتو خورشید نه بیند
کلک آشفته بجز وصف جمالت نسراید
سر چو گو در سم یکران علی نه بارادت
که چو گونه فلک اندر خم چوگان برباید
شد مگر داغ غلامی تو از چهره نمایان
که بهر شهر کس ار دید بخلقم بنماید
باب اندوه ببندد در شادی بگشاید
گر پری ما در و غلمان بهشتی پدرت نه
آدمیزاده کجا حور پری چهره بزاید
مطرب از نغمه دل مژمن و کافر بفریبی
ساقی این می که تو داری دو جهان غم بزداید
حسرت از وسمه خورم گرچه بابروی تو پیوست
رشک از سرمه برم گرچه بمژگان تو ساید
بگشا لعل و بگو مسئله جزء بیونان
تا فلاطون زتعجب سرانگشت بخاید
نه گریزان زجهنم نه طلبکار بهشتم
گر لقای تو دهد دست مرا این دو نباید
هندوی کوی تو بودم به تو گر سجده نمودم
سست عهد است که بر آتش عشق تو نپاید
گر بشمشیر کس آزرده شود از تو بعالم
شاید آزردن آفاق بعشاق نشاید
چشم حربا بجز از پرتو خورشید نه بیند
کلک آشفته بجز وصف جمالت نسراید
سر چو گو در سم یکران علی نه بارادت
که چو گونه فلک اندر خم چوگان برباید
شد مگر داغ غلامی تو از چهره نمایان
که بهر شهر کس ار دید بخلقم بنماید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
وصل میخواست دل و کار به هجر تو کشید
از گلستان وفا جز گل حرمان ندمید
هر که یوسف بزرناسره در مصر فروخت
گر بها جان کندش پس نتوان که خرید
گنج بیرنج میسر نشود گل بیخار
گر که با گنج بود مار که باید طلبید
برو ای عقل که بی عشق نشستن نتوان
ببرای تیغ که از دوست نخواهیم برید
گر جهان آینه گردند نه بیند جز یار
هر که در آینه ی دل رخ زیبای تو دید
وصف از شکر و حلوا نتواند گفتن
هر که از آن لب شیرین سخن تلخ شنید
دوش چون جان بلبم بود لب او همه شب
امشب از حسرت آن لعل بلب جان برسید
غافل از حیله اخوان منشین ای یعقوب
گرک از دشت برون آمد و یوسف بدرید
نه همین دل شده از ناوک مژگان تو خون
نیست یک مرغ که از تیر تو در خون نطپید
فرق در عاشق و زاهد که گذارد جز عشق
عشق تمییز دهد لاجرم از پاک و پلید
از گلستان وفا جز گل حرمان ندمید
هر که یوسف بزرناسره در مصر فروخت
گر بها جان کندش پس نتوان که خرید
گنج بیرنج میسر نشود گل بیخار
گر که با گنج بود مار که باید طلبید
برو ای عقل که بی عشق نشستن نتوان
ببرای تیغ که از دوست نخواهیم برید
گر جهان آینه گردند نه بیند جز یار
هر که در آینه ی دل رخ زیبای تو دید
وصف از شکر و حلوا نتواند گفتن
هر که از آن لب شیرین سخن تلخ شنید
دوش چون جان بلبم بود لب او همه شب
امشب از حسرت آن لعل بلب جان برسید
غافل از حیله اخوان منشین ای یعقوب
گرک از دشت برون آمد و یوسف بدرید
نه همین دل شده از ناوک مژگان تو خون
نیست یک مرغ که از تیر تو در خون نطپید
فرق در عاشق و زاهد که گذارد جز عشق
عشق تمییز دهد لاجرم از پاک و پلید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
نیمه شب آن مه چو از حجاب برآمد
عقل گمان کرد کافتاب برآمد
کاوش مژگان چنان بسینه اثر کرد
کز گل قبرم پر عقاب برآمد
تا که گریزند مهر و ماه چو خفاش
پرده بیفکند و از نقاب بر آمد
جوش زنان ریخت می زچشم صراحی
آتش افروخته از آب برآمد
من پی قاتل دوان بشهر که ناگاه
ساعد سیمین بخون خضاب برآمد
باد بیک سو فکند زلف سیاهش
برق جهان سوز از سحاب برآمد
سیخ کبابش بدست بود و بیفکند
دود دل من چو از کباب برآمد
تازه جوانی زسحر غمزه جهان سوخت
الحذر از جان شیخ و شاب برآمد
گو بفلاطون خم نشین که سحرگاه
صد خمم از جرعه ی شراب برآمد
خواب حرام است و فتنه آمده بیدار
ترک سیه مست من زخواب برآمد
نوبت سلطان غیب صاحب عصر است
شحنه عدلش باحتساب برآمد
محتسب از حکم اوست خسرو ایران
زآنکه جوان بخت و کامیاب برآمد
خاک شد آشفته لیک طایر روحش
گرد درو بام بوتراب برآمد
عقل گمان کرد کافتاب برآمد
کاوش مژگان چنان بسینه اثر کرد
کز گل قبرم پر عقاب برآمد
تا که گریزند مهر و ماه چو خفاش
پرده بیفکند و از نقاب بر آمد
جوش زنان ریخت می زچشم صراحی
آتش افروخته از آب برآمد
من پی قاتل دوان بشهر که ناگاه
ساعد سیمین بخون خضاب برآمد
باد بیک سو فکند زلف سیاهش
برق جهان سوز از سحاب برآمد
سیخ کبابش بدست بود و بیفکند
دود دل من چو از کباب برآمد
تازه جوانی زسحر غمزه جهان سوخت
الحذر از جان شیخ و شاب برآمد
گو بفلاطون خم نشین که سحرگاه
صد خمم از جرعه ی شراب برآمد
خواب حرام است و فتنه آمده بیدار
ترک سیه مست من زخواب برآمد
نوبت سلطان غیب صاحب عصر است
شحنه عدلش باحتساب برآمد
محتسب از حکم اوست خسرو ایران
زآنکه جوان بخت و کامیاب برآمد
خاک شد آشفته لیک طایر روحش
گرد درو بام بوتراب برآمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
مرا تا نفس خود کامه گرفتار هوا ماند
شعاع شمع عشقم در درون دل کجا ماند
هوای ماهروئی در دل دیوانه جا کرده
که خورشید جهان تابش چو ذره در هوا ماند
زتنگی جهان شکوه کند درویش کی حاشا
دو روزی کس بزندان گر بحکم پادشا ماند
گرفتم از گل و سنبل تو را گلزار مشحون شد
برنگ و بو کجا ای باغبان بر یار ما ماند
اگر عشقت زند سیلی مگردان رخ زتأدیبش
قضا گر میزند چوگان کجا گو در قفا ماند
زهر بندم جدا آید نوای جان گزا چون نی
شبی کز آن لب شیرین لبان من جدا ماند
بنوشان زهرم و فحشی بگو از آن لب شیرین
که زهرم با لبت شهدست و دشنامت دعا ماند
مریض عشق جانانم خبر گردید یارانم
طبیبم گر بود لقمان که دردم بی دوا ماند
نصیحت گو کجا دارد خبر از حال آشفته
مگر آن دل که در زلفی بموئی مبتلا ماند
اگر با غمزه کافر زرخ پرده براندازی
کجا در پارس از زهاد یکتن پارسا ماند
علی را با دگر یاران توانی نسبتی دادن
توانی گفت گر بوجهل را بر مصطفی ماند
مگر گوساله ی زرین خدای خویشتن خوانی
مگر اعجاز را گوئی بسحر مفتری ماند
بیا ای جسم فانی شو بخاک آستان او
که تا دور فنای تو بدوران بقا ماند
شعاع شمع عشقم در درون دل کجا ماند
هوای ماهروئی در دل دیوانه جا کرده
که خورشید جهان تابش چو ذره در هوا ماند
زتنگی جهان شکوه کند درویش کی حاشا
دو روزی کس بزندان گر بحکم پادشا ماند
گرفتم از گل و سنبل تو را گلزار مشحون شد
برنگ و بو کجا ای باغبان بر یار ما ماند
اگر عشقت زند سیلی مگردان رخ زتأدیبش
قضا گر میزند چوگان کجا گو در قفا ماند
زهر بندم جدا آید نوای جان گزا چون نی
شبی کز آن لب شیرین لبان من جدا ماند
بنوشان زهرم و فحشی بگو از آن لب شیرین
که زهرم با لبت شهدست و دشنامت دعا ماند
مریض عشق جانانم خبر گردید یارانم
طبیبم گر بود لقمان که دردم بی دوا ماند
نصیحت گو کجا دارد خبر از حال آشفته
مگر آن دل که در زلفی بموئی مبتلا ماند
اگر با غمزه کافر زرخ پرده براندازی
کجا در پارس از زهاد یکتن پارسا ماند
علی را با دگر یاران توانی نسبتی دادن
توانی گفت گر بوجهل را بر مصطفی ماند
مگر گوساله ی زرین خدای خویشتن خوانی
مگر اعجاز را گوئی بسحر مفتری ماند
بیا ای جسم فانی شو بخاک آستان او
که تا دور فنای تو بدوران بقا ماند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
این زنده رود دیده زبس آب میدهد
ناچار هر چه هست بسیلاب میدهد
لنگر فکن بمیکده این یک دو روز عمر
دوران چو کشتی تو بغرقاب میدهد
دل دردمند عشق و شفاخانه لبت
ما را دوا بشکر و عناب میدهد
خاریم ما بگلشن ایام و باغبان
ما را طفیل سنبل و گل آب میدهد
دریای حسن موج زد اندر کنار یار
نافش عیان نشانه زگرداب میدهد
ترکی که گردم باده اغیار شد سرش
کی گوش دل بصحبت احباب میدهد
نازم بصیرفی خرابات کز کرم
مس میستاند از تو زرناب میدهد
باب الله است حیدر و شیخ از در غلط
ما را عبث نشانه بهر باب میدهد
ناچار هر چه هست بسیلاب میدهد
لنگر فکن بمیکده این یک دو روز عمر
دوران چو کشتی تو بغرقاب میدهد
دل دردمند عشق و شفاخانه لبت
ما را دوا بشکر و عناب میدهد
خاریم ما بگلشن ایام و باغبان
ما را طفیل سنبل و گل آب میدهد
دریای حسن موج زد اندر کنار یار
نافش عیان نشانه زگرداب میدهد
ترکی که گردم باده اغیار شد سرش
کی گوش دل بصحبت احباب میدهد
نازم بصیرفی خرابات کز کرم
مس میستاند از تو زرناب میدهد
باب الله است حیدر و شیخ از در غلط
ما را عبث نشانه بهر باب میدهد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
خامه تا نقش تو مصور کرد
عشق بر حسن تو نماز آورد
همچو شیطان رجیم شد زازل
هر که بر خاک پات سجده نکرد
با تو زهر مذاب شیرین است
بی تو قند و شکر نشاید خورد
صدف بحر صنع را نازم
کاینچنین گوهر ثمین پرورد
گر زخار مژه نیندیشی
دیده فرشی براه تو گسترد
همه دلها گریخت در مویت
چشم مست تو بسکه عربد کرد
روی دلدار کی عیان بینی
تا نخیزی تو از میان چون گرد
قول ناصح چو باد و عشق آتش
آتشم کی زبان گردد سرد
آدمی کاو نه دوستدار علیست
آدمی روست نی زنست و نه مرد
طایف کعبه بی ولای علی
گو بگرد مقام و رکن مگرد
دل آشفته راست درد دوا
گو بمیرد طبیب از این درد
عشق بر حسن تو نماز آورد
همچو شیطان رجیم شد زازل
هر که بر خاک پات سجده نکرد
با تو زهر مذاب شیرین است
بی تو قند و شکر نشاید خورد
صدف بحر صنع را نازم
کاینچنین گوهر ثمین پرورد
گر زخار مژه نیندیشی
دیده فرشی براه تو گسترد
همه دلها گریخت در مویت
چشم مست تو بسکه عربد کرد
روی دلدار کی عیان بینی
تا نخیزی تو از میان چون گرد
قول ناصح چو باد و عشق آتش
آتشم کی زبان گردد سرد
آدمی کاو نه دوستدار علیست
آدمی روست نی زنست و نه مرد
طایف کعبه بی ولای علی
گو بگرد مقام و رکن مگرد
دل آشفته راست درد دوا
گو بمیرد طبیب از این درد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
تو آن نه ای که جفای تو دل بیازارد
هلاکت غم تو جان رفته باز آرد
بدهر چون شب هجر تو نیست پاینده
اگر هزار چو یلدا شب دراز آرد
چه حاجتست باکسیر کاوزرنابست
مسی که آتش عشق تو در گداز آرد
اگر که صرصر عشقت بباغ و دشت وزد
نه سرو کوه که باشد باهتزاز آرد
از آن بدار کند عشق تو سر منصور
که کشتگان تو در حشر سرفراز آرد
بیا و پرده برافکن بتا تو در فرخاز
که سومنات به پیش توبت نماز آرد
مگر مدیح علی مینوشت آشفته
که خامه اش همه اشعار دلنواز آرد
هلاکت غم تو جان رفته باز آرد
بدهر چون شب هجر تو نیست پاینده
اگر هزار چو یلدا شب دراز آرد
چه حاجتست باکسیر کاوزرنابست
مسی که آتش عشق تو در گداز آرد
اگر که صرصر عشقت بباغ و دشت وزد
نه سرو کوه که باشد باهتزاز آرد
از آن بدار کند عشق تو سر منصور
که کشتگان تو در حشر سرفراز آرد
بیا و پرده برافکن بتا تو در فرخاز
که سومنات به پیش توبت نماز آرد
مگر مدیح علی مینوشت آشفته
که خامه اش همه اشعار دلنواز آرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
ماراست دوست یک دو جهان جمله دشمنند
یک سینه پیش نه همه گر تیر میزنند
ای سرو سرفراز که در باغ دلبری
آزاد خلق و دست تعلق بدامنند
بگذر بسومنات تو بت روی سیم تن
تا نقش بت زبتکده کفار برکنند
مرهم از آن دو لب مطلب دغدار عشق
کاینان بزخم خلق نمک میپراکنند
گفتم چه پیشه اند دو چشمت بغمزه گفت
ایشان برای کشتن مردم معینند
لبریز شد زباده عشق تو جام دل
بر گو بشیخ و شحنه که آن جام بشکنند
نام تو برد مطرب و در بزم صوفیان
من گوش بر سماع و همه چشم بر منند
آشفته احولان نشناسند سر حق
شاید اگر بدیده احمد نظر کنند
یک سینه پیش نه همه گر تیر میزنند
ای سرو سرفراز که در باغ دلبری
آزاد خلق و دست تعلق بدامنند
بگذر بسومنات تو بت روی سیم تن
تا نقش بت زبتکده کفار برکنند
مرهم از آن دو لب مطلب دغدار عشق
کاینان بزخم خلق نمک میپراکنند
گفتم چه پیشه اند دو چشمت بغمزه گفت
ایشان برای کشتن مردم معینند
لبریز شد زباده عشق تو جام دل
بر گو بشیخ و شحنه که آن جام بشکنند
نام تو برد مطرب و در بزم صوفیان
من گوش بر سماع و همه چشم بر منند
آشفته احولان نشناسند سر حق
شاید اگر بدیده احمد نظر کنند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
شمعی چو تو میباید تا بزم بیاراید
شاید نبود گر شمع بیدوست نمی شاید
جز ماه رخت کآورد خال سیه هندو
هرگز نشنیدم ماه هندو بچه ای زاید
آئینه بکف دارد نه بهر خود آرائیست
خواهد دل خود از کف بیشایبه برباید
گر خواند و گر راند ور خود کشد و بخشد
سر بر خط فرمانم تا حکم چه فرماید
آنرا که سر انگشتان از خون شهان آلست
از خون من درویش کی پنجه بیالاید
هر جا که بود دلبر ما راست بهشت و حور
بیدوست بهشت و حور ما را بچه کار آید
مجنون نکند میلی دیگر برخ لیلی
بی پرده بحی یارم رخساره چو بنماید
صیدی چو کشد صیاد ناچار بر او بخشد
فریاد که ترک ما بر کشته نبخشاید
ای خضر خدایت داد چون آب بقا در دست
یکجرعه بمسکینان کاین عمر نمی پاید
اسرار می و مستی آشفته زمستان پرس
مستانه بیا کاین جا هشیار نمیباید
دارم بدل ایساقی بس عقده لاینحل
جز دست علی یا رب این عقده که بگشاید
شاید نبود گر شمع بیدوست نمی شاید
جز ماه رخت کآورد خال سیه هندو
هرگز نشنیدم ماه هندو بچه ای زاید
آئینه بکف دارد نه بهر خود آرائیست
خواهد دل خود از کف بیشایبه برباید
گر خواند و گر راند ور خود کشد و بخشد
سر بر خط فرمانم تا حکم چه فرماید
آنرا که سر انگشتان از خون شهان آلست
از خون من درویش کی پنجه بیالاید
هر جا که بود دلبر ما راست بهشت و حور
بیدوست بهشت و حور ما را بچه کار آید
مجنون نکند میلی دیگر برخ لیلی
بی پرده بحی یارم رخساره چو بنماید
صیدی چو کشد صیاد ناچار بر او بخشد
فریاد که ترک ما بر کشته نبخشاید
ای خضر خدایت داد چون آب بقا در دست
یکجرعه بمسکینان کاین عمر نمی پاید
اسرار می و مستی آشفته زمستان پرس
مستانه بیا کاین جا هشیار نمیباید
دارم بدل ایساقی بس عقده لاینحل
جز دست علی یا رب این عقده که بگشاید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
آئی چو در قیامت محشر بهم برآید
از شعله وجودت دود از عدم برآید
کوی تو گر بکاوند از نقش پای عشاق
تا هفتمین زمین هم نقش قدم برآید
گفتی که دم فروبند تا کام گیری از من
لب بسته ام زشکوه ترسم که دم برآید
میگفت پیر دهقان با عاشقان که هرگز
نخل و فامکارید کز او ندم برآید
رسوا شدیم و شادیم زیرا که در حقیقت
رسوائی آورد عشق شادی زغم برآید
رحمی به نیم جانم ای شخ کمان خدا را
گر تیر تو براید جان نیز هم بر آید
پیران برای تعظیم خم کرده پشت پیشت
با سر پی سجودت طفل از رحم برآید
غیر از علی در امکان آشفته کس ندیده
کز حادثی بدوران فعل قدم برآید
آتش بعالم افتاد از آتش درونم
نبود عجب کزاین سوز دود از قلم برآید
از شعله وجودت دود از عدم برآید
کوی تو گر بکاوند از نقش پای عشاق
تا هفتمین زمین هم نقش قدم برآید
گفتی که دم فروبند تا کام گیری از من
لب بسته ام زشکوه ترسم که دم برآید
میگفت پیر دهقان با عاشقان که هرگز
نخل و فامکارید کز او ندم برآید
رسوا شدیم و شادیم زیرا که در حقیقت
رسوائی آورد عشق شادی زغم برآید
رحمی به نیم جانم ای شخ کمان خدا را
گر تیر تو براید جان نیز هم بر آید
پیران برای تعظیم خم کرده پشت پیشت
با سر پی سجودت طفل از رحم برآید
غیر از علی در امکان آشفته کس ندیده
کز حادثی بدوران فعل قدم برآید
آتش بعالم افتاد از آتش درونم
نبود عجب کزاین سوز دود از قلم برآید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
بلا مفتون بالای تو باشد
قمر روی دل آرای تو باشد
اگر سروی رود یا مه بگوید
توان گفتن که همتای تو باشد
گرفتم عکسی از روی تو بگرفت
کی آئینه بسیمای تو باشد
اگر زیبا بود حور بهشتی
کجا چون روی زیبای تو باشد
چو صبح ار از افق چهره نمانی
همه آفاق یغمای تو باشد
فلک گرچه بگردش هست مجبور
نمی گردد اگر رأی تو باشد
تو مغروری بحسن خویش امروز
دلم در فکر فردای تو باشد
مخوان آشفته را دیوانه ایزلف
که آشفته زسودای تو باشد
تو ای دست خدا از خاک بردار
سری کو وقف در پای تو باشد
قمر روی دل آرای تو باشد
اگر سروی رود یا مه بگوید
توان گفتن که همتای تو باشد
گرفتم عکسی از روی تو بگرفت
کی آئینه بسیمای تو باشد
اگر زیبا بود حور بهشتی
کجا چون روی زیبای تو باشد
چو صبح ار از افق چهره نمانی
همه آفاق یغمای تو باشد
فلک گرچه بگردش هست مجبور
نمی گردد اگر رأی تو باشد
تو مغروری بحسن خویش امروز
دلم در فکر فردای تو باشد
مخوان آشفته را دیوانه ایزلف
که آشفته زسودای تو باشد
تو ای دست خدا از خاک بردار
سری کو وقف در پای تو باشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
کسی سر از قدم یار برنمیگیرد
که جان دهد دل از این کار برنمگیرد
تو برق عالم اسراری و عجب که زتو
شرر به پرده اسرار برنمیگیرد
عبث بچشم تو گفتم که خون خلق مخور
که مست عادت هشیار برنمیگیرد
بتن چو بار گرانست جان بگو جانان
چرا زدوش من این بار برنمیگیرد
بزن تو تیغ بسر مدعی که من سپرم
به تیغ یار دل از یار برنمیگیرد
چرا که سوز درونست همچو شمع بدل
عجب که شعله بیک بار برنمیگیرد
مگو که کشته تیغ تو جان بسختی داد
که دل زلذت دیدار برنمیگیرد
اگر بدوزخ آشفته را بسوزانی
که دل زحب ده و چار برنمیگیرد
که جان دهد دل از این کار برنمگیرد
تو برق عالم اسراری و عجب که زتو
شرر به پرده اسرار برنمیگیرد
عبث بچشم تو گفتم که خون خلق مخور
که مست عادت هشیار برنمیگیرد
بتن چو بار گرانست جان بگو جانان
چرا زدوش من این بار برنمیگیرد
بزن تو تیغ بسر مدعی که من سپرم
به تیغ یار دل از یار برنمیگیرد
چرا که سوز درونست همچو شمع بدل
عجب که شعله بیک بار برنمیگیرد
مگو که کشته تیغ تو جان بسختی داد
که دل زلذت دیدار برنمیگیرد
اگر بدوزخ آشفته را بسوزانی
که دل زحب ده و چار برنمیگیرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
تا غمزه ات شبیخون در کشور سکون زد
چون غرقه مردمک دوش غوطه بموج خون زد
عقلم زسر گریزان جسمم چو شمع سوزان
عشق آتشی فروزان در پرده درون زد
شد چهره زعفرانی اشکم شد ارغوانی
تا عشق نغمه سازم در سینه ارغنون زد
کردی بحی تجلی روزی زروی لیلی
مجنون به نجد از وجد لابد دم از جنون زد
در لامکان نگنجد کس را مکان خدا را
فراش عشق آنجا خیمه بگو که چون زد
عشق است و بس که ریشه از کوه کند فرهاد
عشق است و بس که تیشه بر طاق بیستون زد
در طور عشق حیدر آشفته سوخت چون خس
جان شد نثار جانان خرگه زتن برون زد
چون غرقه مردمک دوش غوطه بموج خون زد
عقلم زسر گریزان جسمم چو شمع سوزان
عشق آتشی فروزان در پرده درون زد
شد چهره زعفرانی اشکم شد ارغوانی
تا عشق نغمه سازم در سینه ارغنون زد
کردی بحی تجلی روزی زروی لیلی
مجنون به نجد از وجد لابد دم از جنون زد
در لامکان نگنجد کس را مکان خدا را
فراش عشق آنجا خیمه بگو که چون زد
عشق است و بس که ریشه از کوه کند فرهاد
عشق است و بس که تیشه بر طاق بیستون زد
در طور عشق حیدر آشفته سوخت چون خس
جان شد نثار جانان خرگه زتن برون زد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
هر کرا عشق نهانی بزبان میاید
شمع سان آتش پیدایش بجان میآید
باغبانرا خبری میدهد و گلچین را
عندلیبی بگلی گر بفغان میآید
هر که او حالت طوفانی عشق تو بدید
حاش لله که زدریا بکران میآید
هر که در دوست شود فانی و هستی بنهد
نه از او نام بیابی نه نشان میآید
تا که در قصد که و خون که خواهد خوردن
ترک چشم تو که با تیر و سنان میآید
لذتی دیده از آن ابر و مژگان که دلم
پیش آن تیر و کمان رقص کنان میآید
صیدی ارچاشنی از تیر و کمان تو برد
جان بکف از پی آن تیر و کمان میآید
همه دانند که من کشته چشمان توام
ناوک تیر نظر گرچه نهان میآید
بیکی حمله بهم بشکنم از صولت عشق
گر برزمم سپه هر دو جهان میآید
من که باشم که زذات تو بگویم سخنی
وصف رویت بحکایت بزبان میآید
آتشی داشت حدیثی که بدفتر بنوشت
کلک آشفته که دود از سر آن میآید
هر کرا بنده بخوانی تو که دست ازلی
عارش از خواجگی کون و مکان میآید
چه شود گر سگ خویشش شمری ای مولا
زآنکه بر درگه تو روز و شبان میآید
شمع سان آتش پیدایش بجان میآید
باغبانرا خبری میدهد و گلچین را
عندلیبی بگلی گر بفغان میآید
هر که او حالت طوفانی عشق تو بدید
حاش لله که زدریا بکران میآید
هر که در دوست شود فانی و هستی بنهد
نه از او نام بیابی نه نشان میآید
تا که در قصد که و خون که خواهد خوردن
ترک چشم تو که با تیر و سنان میآید
لذتی دیده از آن ابر و مژگان که دلم
پیش آن تیر و کمان رقص کنان میآید
صیدی ارچاشنی از تیر و کمان تو برد
جان بکف از پی آن تیر و کمان میآید
همه دانند که من کشته چشمان توام
ناوک تیر نظر گرچه نهان میآید
بیکی حمله بهم بشکنم از صولت عشق
گر برزمم سپه هر دو جهان میآید
من که باشم که زذات تو بگویم سخنی
وصف رویت بحکایت بزبان میآید
آتشی داشت حدیثی که بدفتر بنوشت
کلک آشفته که دود از سر آن میآید
هر کرا بنده بخوانی تو که دست ازلی
عارش از خواجگی کون و مکان میآید
چه شود گر سگ خویشش شمری ای مولا
زآنکه بر درگه تو روز و شبان میآید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
بجز از لب تو پسته بجهان شکر نریزد
بجز از قد تو از سرو عبیر تر نریزد
نه همین بلعل شیرین خط سبز برفشاند
به شکر لب تو طوطی نبود که پر نریزد
سر خود نهاده آشفته براه زلفت آری
چو بصولجان رسد گوی چگونه سر نریزد
زحدیث درد هجران بنویسم ار حدیثی
نبود شبی که کلکم بورق شرر نریزد
من خاکی ار زحیدر نکم طمع نشاید
که سحاب آب بر گل نتواند ار نریزد
اسدالله آنکه نامش چو برند در نیستان
نشود که پنجه از بیم زشیر نر نریزد
بجز از قد تو از سرو عبیر تر نریزد
نه همین بلعل شیرین خط سبز برفشاند
به شکر لب تو طوطی نبود که پر نریزد
سر خود نهاده آشفته براه زلفت آری
چو بصولجان رسد گوی چگونه سر نریزد
زحدیث درد هجران بنویسم ار حدیثی
نبود شبی که کلکم بورق شرر نریزد
من خاکی ار زحیدر نکم طمع نشاید
که سحاب آب بر گل نتواند ار نریزد
اسدالله آنکه نامش چو برند در نیستان
نشود که پنجه از بیم زشیر نر نریزد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
عاشقی را کز لب لعلی شرابش میدهند
از دل بریان خود لابد کبابش میدهند
هر دلی کاو چنگ زد در تار زلف مهوشان
گوشمال از دستها همچون ربابش میدهند
هر که گستاخانه ارنی گوی شد در طور عشق
لن ترانی چون کلیم اخر جوابش میدهد
حبذا نقشی که بندد خامه بیرنگ عشق
همچو چشم من ثباتی اندر آبش میدهند
عاشقان تا باز نشناسند خون خود بحشر
در سر انگشت بتان رنگ خضابش میدهند
ذره ی کاندر هوای مهر رویت رقص کرد
حکم بر تسخیر ماه و آفتابش میدهند
هر کرا در کف بود خاک در پیر مغان
می ستانند و بمنت زر نابش میدهند
هر که باشد حب حیدر در دل او بیحساب
ایمنی از پرسش روز حسابش میدهند
جا کند آشفته وش هر کس بکوی مرتضی
کسی ستاند گر بهشت هشت بابش میدهند
از دل بریان خود لابد کبابش میدهند
هر دلی کاو چنگ زد در تار زلف مهوشان
گوشمال از دستها همچون ربابش میدهند
هر که گستاخانه ارنی گوی شد در طور عشق
لن ترانی چون کلیم اخر جوابش میدهد
حبذا نقشی که بندد خامه بیرنگ عشق
همچو چشم من ثباتی اندر آبش میدهند
عاشقان تا باز نشناسند خون خود بحشر
در سر انگشت بتان رنگ خضابش میدهند
ذره ی کاندر هوای مهر رویت رقص کرد
حکم بر تسخیر ماه و آفتابش میدهند
هر کرا در کف بود خاک در پیر مغان
می ستانند و بمنت زر نابش میدهند
هر که باشد حب حیدر در دل او بیحساب
ایمنی از پرسش روز حسابش میدهند
جا کند آشفته وش هر کس بکوی مرتضی
کسی ستاند گر بهشت هشت بابش میدهند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
نیک باشد هر آنچه یار کند
عاشق این قول اختیار کند
مار ضحاک و جادوی بابل
پیش زلف تو زینهار کند
با تو گل روست احتمال رقیب
بلبلی شکوه کی زخار کند
هر کرا عقل و دین بسودا رفت
گرنه عاشق شود چکار کند
آهوی جان شکار چشمانش
بنظر شیر را شکار کند
جرعه ای از شراب خانه عشق
رفع درد سر خمار کند
بگشا لب برفع شک حکیم
تا باین نقطه اختصار کند
عاشق این قول اختیار کند
مار ضحاک و جادوی بابل
پیش زلف تو زینهار کند
با تو گل روست احتمال رقیب
بلبلی شکوه کی زخار کند
هر کرا عقل و دین بسودا رفت
گرنه عاشق شود چکار کند
آهوی جان شکار چشمانش
بنظر شیر را شکار کند
جرعه ای از شراب خانه عشق
رفع درد سر خمار کند
بگشا لب برفع شک حکیم
تا باین نقطه اختصار کند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
جان میدهم بسوغات باد ار پیامت آرد
کاین جان بپای جانان قدر اینقدر ندارد
در نوبهار عشقت ابریست بی طراوت
تا ابر دیدگانم بر نوگلی نیارد
هر کاو که عکس ساقی در جام می ببیند
سر را زپای مینا چون جام برندارد
آن خورده زخمه عشق وان دیده جلوه حسن
گر مطربی بنالد یا بلبلی بزارد
جز زان لبان نوشنی مرهم کجا پذیرد
داغی که لاله روئی در سینه ای گذارد
نخل وجود ما را جز غم ثمر نباشد
حاشا که نخل حرمان جز این رطب برآرد
هر کو که دید چوگان آن زلفکان فتان
چون گو سر از ارادت در پای او سپارد
دنیا بخاک کن پست بر آخرت فشان دست
آشفته مستی عشق بنگر چه نشئه دارد
جز بر علی و آلش دیگر نظر حرامست
عاشق چو گشت صادق دل بر تو می گمارد
کاین جان بپای جانان قدر اینقدر ندارد
در نوبهار عشقت ابریست بی طراوت
تا ابر دیدگانم بر نوگلی نیارد
هر کاو که عکس ساقی در جام می ببیند
سر را زپای مینا چون جام برندارد
آن خورده زخمه عشق وان دیده جلوه حسن
گر مطربی بنالد یا بلبلی بزارد
جز زان لبان نوشنی مرهم کجا پذیرد
داغی که لاله روئی در سینه ای گذارد
نخل وجود ما را جز غم ثمر نباشد
حاشا که نخل حرمان جز این رطب برآرد
هر کو که دید چوگان آن زلفکان فتان
چون گو سر از ارادت در پای او سپارد
دنیا بخاک کن پست بر آخرت فشان دست
آشفته مستی عشق بنگر چه نشئه دارد
جز بر علی و آلش دیگر نظر حرامست
عاشق چو گشت صادق دل بر تو می گمارد