عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
اگر جانان زدر آید چه اندیشه زجان باشد
که جان در مجلس جانان متاعی رایگان باشد
توئی با طلعت زیبا درون جامه دیبا
که حورا در حریر است و پری در پرنیان باشد
چو خم عمریست در میخانه عشق تو پابرجا
مدامم خون دل در جوش و مهرم در دهان باشد
مبادا که زاسرار دل من چشم غمازم
همان بهتر که راز عشق از مردم نهان باشد
مقام عشق را گفتن نباشد حد من اما
همیدانم که عرشش فرش راه آستان باشد
سری در پای تو کردم مباد آندم که برگردم
روان پایم بسر برنه که مقصود روان باشد
من اندر دجله ی غرقم که بگذشت آب از فرقم
چو پیکانم بدل جا کرد کی بیم از کمان باشد
مرا آن ماه گل رو زینت ایوان بود امشب
که گوید گل ببستانت و مه در آسمان باشد
معلق تریکی کوه و دگر آویزه دلها
همین فرقت زموی فرق تا موی میان باشد
بگفتم تا تنی دارم بود شوقت چو جان در تن
غبار تن هوا بگرفت و شوقم همچنان باشد
که جان در مجلس جانان متاعی رایگان باشد
توئی با طلعت زیبا درون جامه دیبا
که حورا در حریر است و پری در پرنیان باشد
چو خم عمریست در میخانه عشق تو پابرجا
مدامم خون دل در جوش و مهرم در دهان باشد
مبادا که زاسرار دل من چشم غمازم
همان بهتر که راز عشق از مردم نهان باشد
مقام عشق را گفتن نباشد حد من اما
همیدانم که عرشش فرش راه آستان باشد
سری در پای تو کردم مباد آندم که برگردم
روان پایم بسر برنه که مقصود روان باشد
من اندر دجله ی غرقم که بگذشت آب از فرقم
چو پیکانم بدل جا کرد کی بیم از کمان باشد
مرا آن ماه گل رو زینت ایوان بود امشب
که گوید گل ببستانت و مه در آسمان باشد
معلق تریکی کوه و دگر آویزه دلها
همین فرقت زموی فرق تا موی میان باشد
بگفتم تا تنی دارم بود شوقت چو جان در تن
غبار تن هوا بگرفت و شوقم همچنان باشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
عشق نگوئی که بر قرار نماند
حسن تو چون دید مستعار نماند
بلبل شیدا بنه هوای گل از سر
کاین گل و این باغ و این بهار نماند
گر بکشی تیغ امتحان تو بمیدان
عاشق تو جز یک از هزار نماند
پنجه که گفتی کنمن بخون تو رنگین
کودکی و عهدت استوار نماند
زآه من ای آینه بیا و بپرهیز
تا که برخساره ات غبار نماند
گر بچمد سرو قد تو بگلستان
سرو باین ناز و اعتبار نماند
پرده فروهل بتا زروی نگارین
تا که جهانت بانتظار نماند
محو نگردد نشان کشته عشقت
نقش انا لحق بجا و دار نماند
خط تو دارد نشان زلشکر حسنت
وه که بدست کس اختیار نماند
بی دهنت نیست نقل عیش مهیا
بی لب تو باده خوشگوار نماند
راست چو تیغ شهست آن خم ابرو
کش تنی اندر بکارزار نماند
شاه ولایت چراغ راه هدایت
آنکه جز او کس بکردگار نماند
ساغری آشفته وار کش زشرابش
تا بسرت دردی از خمار نماند
حسن تو چون دید مستعار نماند
بلبل شیدا بنه هوای گل از سر
کاین گل و این باغ و این بهار نماند
گر بکشی تیغ امتحان تو بمیدان
عاشق تو جز یک از هزار نماند
پنجه که گفتی کنمن بخون تو رنگین
کودکی و عهدت استوار نماند
زآه من ای آینه بیا و بپرهیز
تا که برخساره ات غبار نماند
گر بچمد سرو قد تو بگلستان
سرو باین ناز و اعتبار نماند
پرده فروهل بتا زروی نگارین
تا که جهانت بانتظار نماند
محو نگردد نشان کشته عشقت
نقش انا لحق بجا و دار نماند
خط تو دارد نشان زلشکر حسنت
وه که بدست کس اختیار نماند
بی دهنت نیست نقل عیش مهیا
بی لب تو باده خوشگوار نماند
راست چو تیغ شهست آن خم ابرو
کش تنی اندر بکارزار نماند
شاه ولایت چراغ راه هدایت
آنکه جز او کس بکردگار نماند
ساغری آشفته وار کش زشرابش
تا بسرت دردی از خمار نماند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
شکر از لعل تو گفتم که نشانی دارد
کی چو آن لعل شکربار بیانی دارد
وعده وصل بفردا دهدم پنداری
باز بر هستیم آنشوخ گمانی دارد
هوس جنت فردوس ندارد فردا
هر که در میکده امروز مکانی دارد
نه عجب سوختن خرمنش از آتش شوق
هر که همخانه بخود برق یمانی دارد
هدف تیر نظر کاش کند مرغ دلم
ترک مست تو که در دست کمانی دارد
جز زسرو قد تو از همه قید آزاد است
هر که قمری صفت از عشق نشانی دارد
سرو پیش قد تو جلوه تواند حاشا
یا که پیش لب تو غنچه دهانی دارد
کرده طی در قدم اول جولانگه عمر
توسن عشق چه بگسسته عنانی دارد
همه شب در غم هجران جمالت چون شمع
سوزد آشفته و پرشعله زبانی دارد
کی چو آن لعل شکربار بیانی دارد
وعده وصل بفردا دهدم پنداری
باز بر هستیم آنشوخ گمانی دارد
هوس جنت فردوس ندارد فردا
هر که در میکده امروز مکانی دارد
نه عجب سوختن خرمنش از آتش شوق
هر که همخانه بخود برق یمانی دارد
هدف تیر نظر کاش کند مرغ دلم
ترک مست تو که در دست کمانی دارد
جز زسرو قد تو از همه قید آزاد است
هر که قمری صفت از عشق نشانی دارد
سرو پیش قد تو جلوه تواند حاشا
یا که پیش لب تو غنچه دهانی دارد
کرده طی در قدم اول جولانگه عمر
توسن عشق چه بگسسته عنانی دارد
همه شب در غم هجران جمالت چون شمع
سوزد آشفته و پرشعله زبانی دارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
اگر آن ترک سیه چشم بشیراز آید
بخت برگشته عشاق زدر باز آید
هر که منصور صفت جا بسردار گزید
در میان صف عشاق سرافراز آید
هر کجا ماه رخی چهره فروزد چون شمع
دل سراسیمه چو پروانه به پرواز آید
در جنون نیک سرانجام بود چون مجنون
هر که در مکتب عشق تو زآغاز آید
نشنوی وصف گل الا بچمن از بلبل
گرچه هر مرغ در این فصل نواساز آید
بهوای گل رویت همه شب مرغ دلم
همره مرغ سحرگاه بآواز آید
خون بسی خورد دل و کرد نهان قصه عشق
می ندانست که چشم ترغماز آید
بخت برگشته عشاق زدر باز آید
هر که منصور صفت جا بسردار گزید
در میان صف عشاق سرافراز آید
هر کجا ماه رخی چهره فروزد چون شمع
دل سراسیمه چو پروانه به پرواز آید
در جنون نیک سرانجام بود چون مجنون
هر که در مکتب عشق تو زآغاز آید
نشنوی وصف گل الا بچمن از بلبل
گرچه هر مرغ در این فصل نواساز آید
بهوای گل رویت همه شب مرغ دلم
همره مرغ سحرگاه بآواز آید
خون بسی خورد دل و کرد نهان قصه عشق
می ندانست که چشم ترغماز آید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
گر سرو چو بالای تو چالاک نباشد
ور گل چو جمال تو طربناک نباشد
بیباک بود ترک بخونریزی مردم
چون ترک سیه مست تو بیباک نباشد
ناپاک بود اهرمن جادوی رهزن
چون غمزه خونریز تو ناپاک نباشد
چون آینه در بزم صفا پاکدلی نیست
لیکن چو دل اهل نظر پاک نباشد
تا چشم تو از زلف بر آویخت کمندی
سر نیست که در آن خم فتراک نباشد
این حسن و صباحت زگل باغ ندیدم
وین لطف سخن در مه افلاک نباشد
دل نیست که از حسرت آن غنچه خندان
چون گل ببرش سینه صد چاک نباشد
در ساحت میخانه مجو یکدل ناشاد
هر کس ببهشت آمد غمناک نباشد
آن میکده فیض در شاه ولایت
کادم نه که بر درگه او خاک نباشد
آن خسرو اقلیم خلافت که بجز او
کس وارث شاهنشه لولاک نباشد
آشفته بگلزار ولای تو در آویخت
در باغ نشاید خس و خاشاک نباشد
ور گل چو جمال تو طربناک نباشد
بیباک بود ترک بخونریزی مردم
چون ترک سیه مست تو بیباک نباشد
ناپاک بود اهرمن جادوی رهزن
چون غمزه خونریز تو ناپاک نباشد
چون آینه در بزم صفا پاکدلی نیست
لیکن چو دل اهل نظر پاک نباشد
تا چشم تو از زلف بر آویخت کمندی
سر نیست که در آن خم فتراک نباشد
این حسن و صباحت زگل باغ ندیدم
وین لطف سخن در مه افلاک نباشد
دل نیست که از حسرت آن غنچه خندان
چون گل ببرش سینه صد چاک نباشد
در ساحت میخانه مجو یکدل ناشاد
هر کس ببهشت آمد غمناک نباشد
آن میکده فیض در شاه ولایت
کادم نه که بر درگه او خاک نباشد
آن خسرو اقلیم خلافت که بجز او
کس وارث شاهنشه لولاک نباشد
آشفته بگلزار ولای تو در آویخت
در باغ نشاید خس و خاشاک نباشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
با قامت تو باغبان سرو صنوبر برکند
با عارضت حور جنان از خویش زیور برکند
ترک کمان کرده بزه پوشیده از خطت زره
تا جوشن اندر داوری از طوس نوذر برکند
اختر شناس ار اختری با تو نماید هم سری
با گز لک غیرت چو خور او چشم اختر برکند
ای ماه و خور هندوی تو جانها اسیر موی تو
در صولجان دل گوی تو کی شوقت از سر برکند
بنمای چشم و زلفکان بر باغبان در بوستان
تا ضیمران بیرون کند وز ریشه عبهر برکند
آن طاق ابرو را ملک تا بر سما برد از سمک
نقاش قدرت از فلک نقش دو پیکر برکند
کی عقل داند جای تو کانجا که ساید پای تو
رفرف بماند از تک و جبریل شهپر برکند
آشفته را کو سایه ای از آفتاب محشری
گر خیمه رحمت نبی از صحن محشر برکند
با عارضت حور جنان از خویش زیور برکند
ترک کمان کرده بزه پوشیده از خطت زره
تا جوشن اندر داوری از طوس نوذر برکند
اختر شناس ار اختری با تو نماید هم سری
با گز لک غیرت چو خور او چشم اختر برکند
ای ماه و خور هندوی تو جانها اسیر موی تو
در صولجان دل گوی تو کی شوقت از سر برکند
بنمای چشم و زلفکان بر باغبان در بوستان
تا ضیمران بیرون کند وز ریشه عبهر برکند
آن طاق ابرو را ملک تا بر سما برد از سمک
نقاش قدرت از فلک نقش دو پیکر برکند
کی عقل داند جای تو کانجا که ساید پای تو
رفرف بماند از تک و جبریل شهپر برکند
آشفته را کو سایه ای از آفتاب محشری
گر خیمه رحمت نبی از صحن محشر برکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
خوابم چو با خیال جمالت یکی شود
بر دیده هرمژه زغمت ناوکی شود
آنرا که غوص لؤلؤئی اندر نظر بود
بحر محیط در نظرش اندکی شود
گو دیده دوبین بکند یار متحد
تا این دوئی بچشم حقیقت یکی شود
خلقی اگر زجوهر فردند در گمان
زاهل یقین زلعل تو رفع شکی شود
آشفته چون بطفلی پیری ندیده ای
پیرانه سر دلیل رهت کودکی شود
عاقل بکیش عشق زدیوانگان بود
هر کاو که یافت ذوق جنون زیرکی شود
درویش را زکسوت فقراست سلطنت
خاک در علی بسرش تاجکی شود
بر دیده هرمژه زغمت ناوکی شود
آنرا که غوص لؤلؤئی اندر نظر بود
بحر محیط در نظرش اندکی شود
گو دیده دوبین بکند یار متحد
تا این دوئی بچشم حقیقت یکی شود
خلقی اگر زجوهر فردند در گمان
زاهل یقین زلعل تو رفع شکی شود
آشفته چون بطفلی پیری ندیده ای
پیرانه سر دلیل رهت کودکی شود
عاقل بکیش عشق زدیوانگان بود
هر کاو که یافت ذوق جنون زیرکی شود
درویش را زکسوت فقراست سلطنت
خاک در علی بسرش تاجکی شود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
المنة لله که شب هجر سرآمد
خورشید مراد از افق وصل برآمد
گر دور بود منزل و ور راه خطرناک
غم نیست که لطف خضرم راهبر برآمد
بسمل شده امروز بداندیش و نماناد
آن تیر دعای سحری کارگر آمد
چونسوخت سراپای تو ایشمع زآتش
از سوزش پروانه ات آنگه خبر آمد
پرواز نکرده نکند شمع هلاکش
از حق مگذر دشمن پروانه پر آمد
میخور که زپا محتسب شهر در افتاد
آنروز که میخواره غمین بود سر آمد
بیدادی اگر رفت بتو هیچ عجب نیست
بس داد که از دست تو بر دادگر آمد
آن نخل که از خون دل ما شده سیراب
اکنون به رطبهای عجب بارور آمد
در خواب سر زلف تو آشفته مگردید
کامروز زهر روزش آشفته تر آمد
خورشید مراد از افق وصل برآمد
گر دور بود منزل و ور راه خطرناک
غم نیست که لطف خضرم راهبر برآمد
بسمل شده امروز بداندیش و نماناد
آن تیر دعای سحری کارگر آمد
چونسوخت سراپای تو ایشمع زآتش
از سوزش پروانه ات آنگه خبر آمد
پرواز نکرده نکند شمع هلاکش
از حق مگذر دشمن پروانه پر آمد
میخور که زپا محتسب شهر در افتاد
آنروز که میخواره غمین بود سر آمد
بیدادی اگر رفت بتو هیچ عجب نیست
بس داد که از دست تو بر دادگر آمد
آن نخل که از خون دل ما شده سیراب
اکنون به رطبهای عجب بارور آمد
در خواب سر زلف تو آشفته مگردید
کامروز زهر روزش آشفته تر آمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
ترک من چون سر آن زلف معنبر شکند
قیمت مشک ختا رونق عنبر شکند
در بهشت رخت از لعل تو ساقی گردد
در بهشت ابدی رونق کوثر شکند
عاشق خاص بود محرم خلوتگه یار
این مقامی است که جبریل در او پر شکند
همچو خورشید که خیل مه و سیاره شکست
مه من دستگه خسرو خاور شکند
ترک چشم تو ندانم که چه مذهب دارد
که خورد خون مسلمان دل کافر شکند
گر برد نقش رخت تحفه کس از فارس بچین
مانی ازخجلت خود خامه بدفتر شکند
این غزل خواند اگر مطرب خوش نغمه بهند
هیچ طوطی نکند میل که شکر شکند
بسته از شش جهتم خصم چو مژگان بتان
مگرش تیغ کج فاتح خیبر شکند
وصی و بن عم و داما نبی شیر خدا
که بشمشیر دو سر فرغظنفر شکند
زشرف پای گذارد بسردوش نبی
تا بت آذری از بام حرم برشکند
کرده بر گردن خود طوق سگش آشفته
تا که از فخر بسر افسر قیصر شکند
قیمت مشک ختا رونق عنبر شکند
در بهشت رخت از لعل تو ساقی گردد
در بهشت ابدی رونق کوثر شکند
عاشق خاص بود محرم خلوتگه یار
این مقامی است که جبریل در او پر شکند
همچو خورشید که خیل مه و سیاره شکست
مه من دستگه خسرو خاور شکند
ترک چشم تو ندانم که چه مذهب دارد
که خورد خون مسلمان دل کافر شکند
گر برد نقش رخت تحفه کس از فارس بچین
مانی ازخجلت خود خامه بدفتر شکند
این غزل خواند اگر مطرب خوش نغمه بهند
هیچ طوطی نکند میل که شکر شکند
بسته از شش جهتم خصم چو مژگان بتان
مگرش تیغ کج فاتح خیبر شکند
وصی و بن عم و داما نبی شیر خدا
که بشمشیر دو سر فرغظنفر شکند
زشرف پای گذارد بسردوش نبی
تا بت آذری از بام حرم برشکند
کرده بر گردن خود طوق سگش آشفته
تا که از فخر بسر افسر قیصر شکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
اگر آه مرا اندر شب هجران اثر باشد
کفایت خرمن کون و مکان را یکشرر باشد
ندیدی حالت یعقوب و حسن ماه کنعانرا
جفاکار است و زیبارو اگر چه خود پسر باشد
دهان بگشا و حرف قتل عاشق در میان آور
که تا معلوم گردد کت دهان هست و کمر باشد
قدت را سرو گفتم لیک حیرانم که در بستان
ثمرکی سرورا عناب و بادام و شکر باشد
نیارد منع عاشق از نظر بازی آن منظر
نصیحت گو اگر از زمره اهل نظر باشد
تراکت غنچه وش پرخنده لب باشد نه ای عاشق
نشان عشاق را لبهای خشک و چشم تر باشد
مکن از من دریغ ای باد خاک مقدم او را
که خاک پای او آشفته را کحل البصر باشد
کفایت خرمن کون و مکان را یکشرر باشد
ندیدی حالت یعقوب و حسن ماه کنعانرا
جفاکار است و زیبارو اگر چه خود پسر باشد
دهان بگشا و حرف قتل عاشق در میان آور
که تا معلوم گردد کت دهان هست و کمر باشد
قدت را سرو گفتم لیک حیرانم که در بستان
ثمرکی سرورا عناب و بادام و شکر باشد
نیارد منع عاشق از نظر بازی آن منظر
نصیحت گو اگر از زمره اهل نظر باشد
تراکت غنچه وش پرخنده لب باشد نه ای عاشق
نشان عشاق را لبهای خشک و چشم تر باشد
مکن از من دریغ ای باد خاک مقدم او را
که خاک پای او آشفته را کحل البصر باشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
برون از دیده غواص صد دریای خون آمد
که تا یک گوهر ارزنده از دریا برون آمد
زبس دلهای خونین کرده جا در نافه زلفش
عجب نبود گر از آن موی مشکین بوی خون آمد
مگر زلف نژند تو کمند خاطر من شد
که هر جا میکشد دل در قفایش بیسکون آمد
مرنج از راستی کز سرو موزون بر بیالائی
بمه سنجیده ام حسن رخت صدره فزون آمد
زکف شد دامن دلدار اکنون باد در دستم
چها زین پس بمن یا رب زبخت واژگون آمد
چگونه ره برم در شام هجران بر سر کویش
اگر نه بوی زلف عنبرینش رهنمون آمد
اگر دیوانه زنجیر زلف آن پری روئی
برت آشفته صد مجنون پی درس جنون آمد
که تا یک گوهر ارزنده از دریا برون آمد
زبس دلهای خونین کرده جا در نافه زلفش
عجب نبود گر از آن موی مشکین بوی خون آمد
مگر زلف نژند تو کمند خاطر من شد
که هر جا میکشد دل در قفایش بیسکون آمد
مرنج از راستی کز سرو موزون بر بیالائی
بمه سنجیده ام حسن رخت صدره فزون آمد
زکف شد دامن دلدار اکنون باد در دستم
چها زین پس بمن یا رب زبخت واژگون آمد
چگونه ره برم در شام هجران بر سر کویش
اگر نه بوی زلف عنبرینش رهنمون آمد
اگر دیوانه زنجیر زلف آن پری روئی
برت آشفته صد مجنون پی درس جنون آمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
اگر آن ماه پیکر پرده از رخسار برگیرد
زخجلت ابر را خورشید چون معجر بسر گیرد
چو گو افتاده ام اندر سم گلگون سمند او
مگر چوگان زلفش روزیم از خاک برگیرد
برآید آتشین آهم گر از دل در شب هجران
از آن ترسم که آتش در تمام خشک و تیر گیرد
عجب نبود بباغ ار میوه خونین ببار آرد
نهالی کاو زسیلاب سرشک من ثمر گیرد
اگر ریزد بعمان قطره اشکم عجب نبود
صدف کز شاخ مرجان بار نه عهد گهر گیرد
کشم هر چند جور از یار ما فارغ از رشکم
خنک آن کاو که چون من دلبر بیدادگر گیرد
متاع حسن کاسد شد که سر زد خط زرخسارش
کسادی آرد آری هاله چون گرد قمر گیرد
بگو دیوانه ای دیدم گسسته سلسله شیدا
گر آن زنجیر مو از حال آشفته خبر گیرد
زخجلت ابر را خورشید چون معجر بسر گیرد
چو گو افتاده ام اندر سم گلگون سمند او
مگر چوگان زلفش روزیم از خاک برگیرد
برآید آتشین آهم گر از دل در شب هجران
از آن ترسم که آتش در تمام خشک و تیر گیرد
عجب نبود بباغ ار میوه خونین ببار آرد
نهالی کاو زسیلاب سرشک من ثمر گیرد
اگر ریزد بعمان قطره اشکم عجب نبود
صدف کز شاخ مرجان بار نه عهد گهر گیرد
کشم هر چند جور از یار ما فارغ از رشکم
خنک آن کاو که چون من دلبر بیدادگر گیرد
متاع حسن کاسد شد که سر زد خط زرخسارش
کسادی آرد آری هاله چون گرد قمر گیرد
بگو دیوانه ای دیدم گسسته سلسله شیدا
گر آن زنجیر مو از حال آشفته خبر گیرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
عاشقان را بسر ار تیر بلا میبارند
جانب دوست همان به که فرونگذارند
ایدل آنانکه میسر شدشان ملک یقین
چون خلیل آتش افروخته گل انگارند
از چه رحمی بدل خسته عاشق نکند
هر دو چشم تو که همچو دل بیمارند
به که چون گوی فتد در خم چوگان اجل
آن سری کز شعف اندر قدمت بسپارند
تا قیامت مه و خور پرده زرخ برنکشند
پرده از روی نگارین تو گر بردارند
پرده بردار زرخ ایگل رعنا در باغ
که عروسان چمن میل تماشا دارند
گذری کن سوی گلزار که سرو و شمشاد
پیش قد تو کمر بسته و خدمتکارند
خار و گلچین شده همدست در این باغ بهم
خاطر بلبل دلسوخته میآزارند
سر نهاده بسر دست بکوی خوبان
مگر آشفته سگ خویش مرا بشمارند
جانب دوست همان به که فرونگذارند
ایدل آنانکه میسر شدشان ملک یقین
چون خلیل آتش افروخته گل انگارند
از چه رحمی بدل خسته عاشق نکند
هر دو چشم تو که همچو دل بیمارند
به که چون گوی فتد در خم چوگان اجل
آن سری کز شعف اندر قدمت بسپارند
تا قیامت مه و خور پرده زرخ برنکشند
پرده از روی نگارین تو گر بردارند
پرده بردار زرخ ایگل رعنا در باغ
که عروسان چمن میل تماشا دارند
گذری کن سوی گلزار که سرو و شمشاد
پیش قد تو کمر بسته و خدمتکارند
خار و گلچین شده همدست در این باغ بهم
خاطر بلبل دلسوخته میآزارند
سر نهاده بسر دست بکوی خوبان
مگر آشفته سگ خویش مرا بشمارند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
دوستان دلبر بدست افتاد دستی برزنید
زآن می کهنه بیارید و زنو ساغر زنید
دست افشان پای کوبان بذله سنج و نغمه خوان
چشم بگشائید و قفل آهنین بر در زنید
جان سپند آسا زشادی بر سر آتش نهید
وز شرار شوق شعله در دل مجمر زنید
مطربان دفها بکف آرید با ضرب اصول
چنگ اندر چنگ نای و بربط و مزمر زنید
از برای استراق سمع گر آید رقیب
از شهاب ثاقب آهش بجان آذر زنید
گر بگردد گرد خانه نیمشب میر عسس
سنگها از توبه بشکسته اش بر سر زنید
از نوای کوس شادی گوش گردون کر کنید
تیر آه آتشین دردیده اختر زنید
کشور دل را چراغان کرده از انوار دوست
خطبه ها خوانده بنامش سکه ها برزر زنید
صحن مسجد را زآب باده شست و شو کنید
شیخ را آتش بزرق و خرقه و دفتر زنید
حلقه زلفش بجای حلقه کعبه بدست
در دل شب صبح جویان حلقه ای بر در زنید
یعنی ازکون و مکان یکسر بگردانید رو
همچو آدم تکیه بر خاک در حیدر زنید
هان و هان این موهبت را ما و تو در خور نه ایم
بوسه ای بر خاک سلیمان و در قنبر زنید
تا نیفتد دیگ سودای غم عشقش زجوشن
آتش آشفته را پیوسته دامن برزنید
زآن می کهنه بیارید و زنو ساغر زنید
دست افشان پای کوبان بذله سنج و نغمه خوان
چشم بگشائید و قفل آهنین بر در زنید
جان سپند آسا زشادی بر سر آتش نهید
وز شرار شوق شعله در دل مجمر زنید
مطربان دفها بکف آرید با ضرب اصول
چنگ اندر چنگ نای و بربط و مزمر زنید
از برای استراق سمع گر آید رقیب
از شهاب ثاقب آهش بجان آذر زنید
گر بگردد گرد خانه نیمشب میر عسس
سنگها از توبه بشکسته اش بر سر زنید
از نوای کوس شادی گوش گردون کر کنید
تیر آه آتشین دردیده اختر زنید
کشور دل را چراغان کرده از انوار دوست
خطبه ها خوانده بنامش سکه ها برزر زنید
صحن مسجد را زآب باده شست و شو کنید
شیخ را آتش بزرق و خرقه و دفتر زنید
حلقه زلفش بجای حلقه کعبه بدست
در دل شب صبح جویان حلقه ای بر در زنید
یعنی ازکون و مکان یکسر بگردانید رو
همچو آدم تکیه بر خاک در حیدر زنید
هان و هان این موهبت را ما و تو در خور نه ایم
بوسه ای بر خاک سلیمان و در قنبر زنید
تا نیفتد دیگ سودای غم عشقش زجوشن
آتش آشفته را پیوسته دامن برزنید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
زیبا صنما این همه زیبا نتوان بود
رعنا پسرا این همه رعنا نتوان بود
در حسن زنی نوبت یکتائی و وحدت
آخر نه خدائی تو و یکتا نتوان بود
گر خود ملکی از چه مجاور بزمینی
گر حوری و غلمان که بدنیا نتوان بود
ترکان همه خونریزو ندارند محابا
لیکن چو تو بی خوف و محابا نتوان بود
از نخل تو تا چند نچیدن رطب وصل
عمری بتماشا و تمنا نتوان بود
بر کوه نهی بار غم عشق بنالد
بالله که چون کوه توانا نتوان بود
چون دیگ زند جوش اگر دل عجبی نیست
آسوده بر این آتش سودا نتوان بود
گر سرو سهی بالا ور ماه تمام است
هرگز که باین چهره و بالا نتوان بود
دارند بتان ناخن مخضوب زحنا
با پنجه سیمین مهنا نتوان بود
گیرم که شوی رستم دستان بشجاعت
مانند علی والی و والا نتوان بود
آشفته شکر ریز شدی زآن لب شیرین
گویا چو تو ای مرغ شکر خا نتوان بود
رعنا پسرا این همه رعنا نتوان بود
در حسن زنی نوبت یکتائی و وحدت
آخر نه خدائی تو و یکتا نتوان بود
گر خود ملکی از چه مجاور بزمینی
گر حوری و غلمان که بدنیا نتوان بود
ترکان همه خونریزو ندارند محابا
لیکن چو تو بی خوف و محابا نتوان بود
از نخل تو تا چند نچیدن رطب وصل
عمری بتماشا و تمنا نتوان بود
بر کوه نهی بار غم عشق بنالد
بالله که چون کوه توانا نتوان بود
چون دیگ زند جوش اگر دل عجبی نیست
آسوده بر این آتش سودا نتوان بود
گر سرو سهی بالا ور ماه تمام است
هرگز که باین چهره و بالا نتوان بود
دارند بتان ناخن مخضوب زحنا
با پنجه سیمین مهنا نتوان بود
گیرم که شوی رستم دستان بشجاعت
مانند علی والی و والا نتوان بود
آشفته شکر ریز شدی زآن لب شیرین
گویا چو تو ای مرغ شکر خا نتوان بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
چو یاد زلف توام در ضمیر میآید
زگفته ام همه بوی عبیر میآید
تو آهوی ختنی یا رب این چه افسونست
که شیر بیشه بدامت اسیر میآید
بسنگ خاره کند رخنه ناوک مژه ات
چو سوزنی که برون از حریر میآید
میان خیل بتان شهسوار کج کلهم
چو در میانه لشکر امیر میآید
زخون حلق من ای ترک شخ کمان بگذر
که صیدهای چنین کم بتیر میآید
بغیر آینه کانهم رخ تو عاریه کرد
کجا تو را بدو عالم نظیر میآید
اگر بکوی تو آشفته شکسته پرم
ولی زگلشن خلدم صفیر میآید
دوباره مانی اگر نقش صد نگار کند
کجا چو نقش رخت دلپذیر میآید
سواره تیغ بکف میرسد پی قتلم
چو آن بلا که زبالا بزیر میآید
زگفته ام همه بوی عبیر میآید
تو آهوی ختنی یا رب این چه افسونست
که شیر بیشه بدامت اسیر میآید
بسنگ خاره کند رخنه ناوک مژه ات
چو سوزنی که برون از حریر میآید
میان خیل بتان شهسوار کج کلهم
چو در میانه لشکر امیر میآید
زخون حلق من ای ترک شخ کمان بگذر
که صیدهای چنین کم بتیر میآید
بغیر آینه کانهم رخ تو عاریه کرد
کجا تو را بدو عالم نظیر میآید
اگر بکوی تو آشفته شکسته پرم
ولی زگلشن خلدم صفیر میآید
دوباره مانی اگر نقش صد نگار کند
کجا چو نقش رخت دلپذیر میآید
سواره تیغ بکف میرسد پی قتلم
چو آن بلا که زبالا بزیر میآید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
دلبر از کین بنگر با من دلداده چه کرد
غم آن سرو سهی با دل آزاده چه کرد
گر مرا خرقه برهن می نابست چه باک
زاهد شهر ندانی که بسجاده چه کرد
زده از مشگ ختن خال معنبر بر گل
بنگر این نقش که با آینه ساده چه کرد
دل که دیوانه و زنجیری او نیست کجاست
چابکی بین که بیک جلوه پریزاده چه کرد
ساقی از بوی میش کرد مرا آشفته
با حریفان بنگر نشئه آن باده چه کرد
غم آن سرو سهی با دل آزاده چه کرد
گر مرا خرقه برهن می نابست چه باک
زاهد شهر ندانی که بسجاده چه کرد
زده از مشگ ختن خال معنبر بر گل
بنگر این نقش که با آینه ساده چه کرد
دل که دیوانه و زنجیری او نیست کجاست
چابکی بین که بیک جلوه پریزاده چه کرد
ساقی از بوی میش کرد مرا آشفته
با حریفان بنگر نشئه آن باده چه کرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
آن دو چشم تو که در زیر دو ابروی خمند
چون دو مستند که پیوسته پی قصد همند
چشمهایت زنگه و آن دو لبان از خنده
آفت خیل عرب فتنه ملک عجمند
شبنم آسا بر خورشید جمالت عدمند
مه و خورشید که در منطقه ثابت قدمند
خضر عهدند و جوان بخت و ندیده ظلمات
سبزهائی که بگرد لب نوشت بدمند
صوفیانی که بذوق تو بوجند و سماع
فارغ از زمزمه مطرب و از زیر و بمند
آه از آن ترک کمانکش که قدر انداز است
حذر از آن دو خم زلف که پرپیچ و خمند
بی وجود تو مرا زندگی آنسان تنگست
که برم حسرت از آنان که بخواب عدمند
چه عجب الفت چشمان تو با مرغ دلم
وحشیان هیچ زدیوانه شنیدی برمند
نه زیاد است بسوداش اگر سر دادم
خوب رویان وفا پیشه ندانی که کمند
پی نبرده بگلستان تو چون آشفته
بعبث بیهده جمعی پی باغ ارمند
چون دو مستند که پیوسته پی قصد همند
چشمهایت زنگه و آن دو لبان از خنده
آفت خیل عرب فتنه ملک عجمند
شبنم آسا بر خورشید جمالت عدمند
مه و خورشید که در منطقه ثابت قدمند
خضر عهدند و جوان بخت و ندیده ظلمات
سبزهائی که بگرد لب نوشت بدمند
صوفیانی که بذوق تو بوجند و سماع
فارغ از زمزمه مطرب و از زیر و بمند
آه از آن ترک کمانکش که قدر انداز است
حذر از آن دو خم زلف که پرپیچ و خمند
بی وجود تو مرا زندگی آنسان تنگست
که برم حسرت از آنان که بخواب عدمند
چه عجب الفت چشمان تو با مرغ دلم
وحشیان هیچ زدیوانه شنیدی برمند
نه زیاد است بسوداش اگر سر دادم
خوب رویان وفا پیشه ندانی که کمند
پی نبرده بگلستان تو چون آشفته
بعبث بیهده جمعی پی باغ ارمند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
از مردم چشم تو دل زلفت بیغما میبرد
جان دستمزد آن دزد را کز دزد کالا میبرد
ترکی که از ملک دلم طاقت بیغما میبرد
ترک نگاهش یک تنه یغما زتن ها میبرد
از غمزه غارتگرش یرغو بسلطان میبرم
بیباک بین کز چابکی دل بیمحابا میبرد
گفتم بخالش کی سیه بگریز از این آتشکده
گفتا در آتش جایگه هندو بعمدا میبرد
زلفش شکن اندر شکن چشمش بقصد جان من
این جادو و آن راهزن یا میکشد یا میبرد
دل گبر و وی زردشت او ایمان من در مشت او
خون دلم انگشت او از بهر حنا میبرد
آن ترک آذربایجان افروختم آذربایجان
باد صبا خاکسترم اینک بصحرا میبرد
آن نرگس خمار او و آن زلف چون زنار او
گاهی بدیرم میکشد گه در کلیسا میبرد
شاید که تا آشفته را جان وارهد از این بلا
بر دامن زلف بتان دست تولا میبرد
جان دستمزد آن دزد را کز دزد کالا میبرد
ترکی که از ملک دلم طاقت بیغما میبرد
ترک نگاهش یک تنه یغما زتن ها میبرد
از غمزه غارتگرش یرغو بسلطان میبرم
بیباک بین کز چابکی دل بیمحابا میبرد
گفتم بخالش کی سیه بگریز از این آتشکده
گفتا در آتش جایگه هندو بعمدا میبرد
زلفش شکن اندر شکن چشمش بقصد جان من
این جادو و آن راهزن یا میکشد یا میبرد
دل گبر و وی زردشت او ایمان من در مشت او
خون دلم انگشت او از بهر حنا میبرد
آن ترک آذربایجان افروختم آذربایجان
باد صبا خاکسترم اینک بصحرا میبرد
آن نرگس خمار او و آن زلف چون زنار او
گاهی بدیرم میکشد گه در کلیسا میبرد
شاید که تا آشفته را جان وارهد از این بلا
بر دامن زلف بتان دست تولا میبرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
تا رود جان از تن ما میرود
داند این معنی بعمدا میرود
دل نگیرد بعد از این اینجا قرار
دلبرش هر جا هست آنجا میرود
خار دیبا ترسمش بر پا رود
گر که خود بر فرش دیبا میرود
فوج غمزه جابجا داده قرار
ترک یغمائی بیغما میرود
تا که گیرد فیضی از لعلش مسیح
مرده سان سویش مسیحا میرود
اشگ من هر شب بپروین عقد بست
تیر آهم بر ثریا میرود
آن پسر را بر پدر بس فخرهاست
فخر مردم گر به آبا میرود
دل زکویش میکند عزم سفر
بلبل از گلشن بغوغا میرود
بر سر زلف بتان دل بسته ای
عمرت آشفته بسودا میرود
سر بنه بر درگه شاه نجف
کار درویشانا بمولا میرود
لعل دارد از لب تو آب و رنگ
در زچشم ما بدریا میرود
داند این معنی بعمدا میرود
دل نگیرد بعد از این اینجا قرار
دلبرش هر جا هست آنجا میرود
خار دیبا ترسمش بر پا رود
گر که خود بر فرش دیبا میرود
فوج غمزه جابجا داده قرار
ترک یغمائی بیغما میرود
تا که گیرد فیضی از لعلش مسیح
مرده سان سویش مسیحا میرود
اشگ من هر شب بپروین عقد بست
تیر آهم بر ثریا میرود
آن پسر را بر پدر بس فخرهاست
فخر مردم گر به آبا میرود
دل زکویش میکند عزم سفر
بلبل از گلشن بغوغا میرود
بر سر زلف بتان دل بسته ای
عمرت آشفته بسودا میرود
سر بنه بر درگه شاه نجف
کار درویشانا بمولا میرود
لعل دارد از لب تو آب و رنگ
در زچشم ما بدریا میرود