عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
هر که دل در خم آنزلف پریشان دارد
داند آنحال که گو در خم چوگان دارد
چشم من دیده منجم بشب هجر و بگفت
نظری هست در این خانه که باران دارد
میزند خون دلم موج همی بر سر موج
قلزم دیده ام امشب سر طوفان دارد
آورد موج سرشکم در خونین بکنار
کی چنین لؤلؤ مرجان کون عمان دارد
ایمن از آفت اهریمن خط کی ماند
خاتم لعل تو گر نقش سلیمان دارد
اگر آن پنجه سیمین و کمند گیسوست
دست بربسته دو صد رستم دستان دارد
مرغ روح است پرافشان بهوای قد تو
گرد سرو چمن از فاخته افغان دارد
دردمند غم عشقیم طبیبا بگذر
این نه دردیست که پنداری درمان دارد
هست بیشک خبر از سینه صد چاک منش
هر که اندر نظر آن چاک گریبان دارد
چشم تو منظر زیبای تو در آینه دید
خبر ازحالت آشفته حیران دارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
گر در حریم عشق کسی محرم اوفتد
در سر هوای کعبه و دیرش کم اوفتد
از جم بیار یاد چو جام طرب کشی
کز صد هزار شاه یکی چون جم اوفتد
گر مریمی زروح قدس بارور شود
شاید که زاده اش چو تو عیسی دم اوفتد
تعویذ خط بیار بر آن لعل لب زمشک
ترسم بدست اهرمن این خاتم اوفتد
گردد مثل بطرز خوی افشانی رخت
بر برگ لاله گر بچمن شبنم اوفتد
شاید که حور زاید چون تو پری نژاد
حور و پری که جفت بنی آدم اوفتد
گفتم رخ تو بدر و کمان ابرویت هلال
بر بدر کی هلال سیه توام اوفتد
شد عالمی خراب بجز طاق میکده
نازم بآن بنا که چنین محکم اوفتد
شادی دهر را ثمری نیست غیر غم
خرسند خاطری که قرین غم اوفتد
گر بر دلی جراحتی آید زبون شود
جز داغ عشق کاو بدرون مرهم اوفتد
جز گفته پریشان زآشفته نشنوی
چون از خیال زلف کجت درهم اوفتد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
زجانان ناگزیر است آنکه را در جسم جان باشد
که بی جانانه جان در تن چو جسمی بی روان باشد
بهر گنجیست لابد پاسبان ماری و زلفینت
بود ماری که کارش پاس گنج شایگان باشد
توئی آن خسرو شیرین که با لعل شکرخندت
جهان گر سربسر قندمکرر رایگان باشد
فروهل پرده از عارض که گل بر شاخ میبالد
بچم تابنده بالات سرو بوستان باشد
بعهد یاریت دایه میان بربسته برمهدم
همان عهدم بپایان لحد اندر میان باشد
بمهر مهر تو گنج ازل در سینه بنهفتم
گرم از قهر میرانی که مهر من همان باشد
مرا مغبچه ی ساقی بکوی میفروشان بس
اگر گویند حوری در بهشت جاودان باشد
ستاده جان بکف یعقوب با شوق و شعف در ره
مگر پیراهن یوسف میان کاروان باشد
بسوزانند چون شمعم اگر آشفته سر تا پا
بگویم شرح عشقش تا که در کامم زبان باشد
کدامین عشق حیدر نور سرمد مظهر واجب
که در کریاس او یک پرده هفتم آسمان باشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
تا بکی راز غم عشق تو ناگفته بود
تا بکی گوهر اسرار تو بنهفته بود
تا بکی بر نکن چشم خود از خواب خمار
فتنه هر چند که به باشد گر خفته بود
چهره بنمای در آئینه ام ای شاهد غیب
زآنکه مرآت دل از زنگ هوس رفته بود
گفتم این شوخی و آئین ظرافت بگزار
گفت خوش باش که معشوق تو آلفته بود
مطرب از بهر خدا راست بزن پرده وصل
سخنی گوی از این قصه که نشنفته بود
گفته بودم که بگویم ببرت شوخ فراق
پیش چشمان تو هر راز نهان گفته بود
در سویدای دلم نیست بجز سر جنون
تا که سودای تو اندر سر آشفته بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
روزگاریست که افلاک بکین میگذرد
کار عشاق بدور تو چنین میگذرد
چند گوئی که مه از بام فلک میتابد
بنگر آن ماه که بر سطح زمین میگذرد
خویش را مشتری از بام سپهر اندازد
با چنین جلوه گر آن زهره جبین میگذرد
آهوی چشم تو چون دید بچین خم زلف
از سر نافه مشگ آهوی چین میگذرد
کیست آن شعله جواله که بر برق نشست
که تف شعله اش از خانه زین میگذرد
خط بگرد لب تو فتوی خونم بنوشت
کار شاهان همه از خط و نگین میگذرد
مه و خورشید کشیده بدم از اژدر زلف
معجزه میکند و سحر مبین میگذرد
هر که بر کفر سر زلف تو ایمان آورد
آری آشفته صفت از دل و دین میگذرد
هر که دادند رهش بر در میخانه عشق
همچو آدم زسر خلد برین میگذرد
جا بکریاس نجف گر بدهندش زشرف
از سر رتبه خود روح امین میگذرد
پیر کنعان من و تو هر دو پسر گم کردیم
به تو یارب چه گذشته بمن این میگذرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
فتنه در نرگس فتان تو مفتون گردید
نافه چین بخم زلف تو مرهون گردید
بعد از این سینه خلقت بود آماج خدنگ
هر کجا بود دلی از ستمت خون گردید
لعل و یاقوت و نمک شکر و شیر و مرجان
بهم آویخته شد لعل تو معجون گردید
عاقلی جانب لیلی بملامت میرفت
نارسیده بدر خیمه که مجنون گردید
حسن مه کاهد چون بگذرد از چار دهش
چارده از تو شد و حسن تو افزون گردید
یک دو قطره زسرشگم بزمین جاری شد
آن یکی شط فرات آن یک جیحون گردید
زاهدار کرد بدل وصل تو با حور بهشت
در قیامت شودش فاش که مغبون گردید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
از پی عقل دویدم بدبستانی چند
نیست جز زمزمه عشق تو دستانی چند
دل زسودای گل روی تو چون بلبل باغ
ریخت از خون جگر طرح گلستانی چند
خیزدم ناله زهر بند جدا همچون نی
زاستخوان در بدنم رسته نیستانی چند
نیست یک سرو چو بالایت و یک گل چو رخت
بلبل و فاخته گشتیم ببستانی چند
طوطیانند خط سبز تو بر گرد هان
تنک بر تنگ بگرد شکرستانی چند
لوحش الله از آن طره جادو که زهجر
ساخت در چشمه خورشید شبستانی چند
راه گم کرده سوی کعبه شدم کز در دیر
خورد بر گوش دلم نعره مستانی چند
گفت آشفته بیا کعبه عشاق اینجاست
از چه بیهوده روان در عربستانی چند
نجف است این و در و خیل ملایک زشرف
پی تعلیم شده طفل دبستانی چند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
مغان به پیش بتی گر شبی سلام کنند
به پیش خویش همه هندوان غلام کنند
ولی تو بت چو درآئی بسومنات از ناز
بتان بسجده در آینده و احترام کنند
برایضی چو بتان طره دو تا تابند
رسن بگردن بس عقل بدلگام کنند
مخور فریب دلا زآنکه مرغ زیرک را
زخال دانه نهند و اسیر دام کنند
زطعن مدعیان عاشقان نیندیشند
نیند خاص که پروا بحرف عام کنند
زشرم غنچه آن لب بخویش میخندند
ببوستان همه گلها گر ابتسام کنند
چه حکمتست ندانم که زاهدان در شهر
حلال خون کسان خون رز حرام کنند
ببین بهندوی آتش پرست زلفینت
که سجده بر رخ خوب تو بر دوام کنند
بهشت چهره ساقی ززلف خط برخاست
که هر کجا که نکوتر در آن مقام کنند
سپر بود بملامت دو دیده عشاق
نیند عاشق اگر شکوه از ملام کنند
برای پختگی آشفته عاشقان تمام
حدیث عشق بخامان ناتمام کنند
درود گو به نبی و بخوان مدیح علی
بجبرئیل امین هر شب این پیام کنند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
مطرب امشب راه دیگر میزند
پرده دل را به نشتر میزند
تا که آرد صوفیان را در سماع
ساز بر قانون دیگر میزند
من مسلمان بودم ای اسلامیان
راه دین این چشم کافر میزند
داشت با مژگان تو دل عربده
پنجه با شاهین کبوتر میزند
میطپد دل در درون سینه ام
تا که یارب حلقه بر در میزند
ساقی امشب باده رنگین تو
طعنه بر تسنیم و کوثر میزند
یاد زلف کیست عود مجمرم
کز هوایش شعله مجمر میزند
هر که بنویسد حدیث اشتیاق
آتشی بر کلک و دفتر میزند
عاشق تو در صف میدان جنگ
یک تنه بر خیل لشکر میزند
پسته شیرین آن شکر دهان
خنده بر قند مکرر میزند
آتشی دل ناله نائی بود
کز نوا بر جانم اخگر میزند
از هجوم مشتری بر شکرت
چون مگس دل دست بر سر میزند
گر برآید ناله زارم زدل
آتشی بر هفت اختر میزند
در شب هجر تو در پهلو و دل
نشترم دیبای بستر میزند
ناوک مژگان آن ابرو کمان
بر دل آشفته خنجر میزند
هر که از قید دو عالم بگسلد
دست بر دامان حیدر میزند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
ماه در زلف سیاهش نگرید
در شب تیره بماهش نگرید
کعبه حاجی بشناسد زحجر
زیر مو خال سیاهش نگرید
زد علم خطت و حسنت بگریخت
عاشقان گرد سپاهش نگرید
زلف چوگان و سر مشتاقان
همچو گو بر سر راهش نگرید
از کمان ابروی او پرسیدی
در دلم تیر نگاهش نگرید
مه و خور سوخت زدرد دل ریش
بر دل خسته و آهش نگرید
گشتی آشفته بپاداش وفا
دوستان جرم و گناهش نگرید
شاهدم پنجه خون آلود است
کرده حاشا بگواهش نگرید
من زمحشر بگریزم به نجف
اهل معنی به پناهش نگرید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
کشتن عاشق اگر عقاب ندارد
لیک باین قدر هم ثواب ندارد
هست حسابی بکار و روز جزائی
کار نگوئی که تو حساب ندارد
خوی برخ تست یا گلاب چکیده است
گرچه گل آتشین گلاب ندارد
چهره و زلفت مگر که ماه و سحابست
لیک مه این عنبرین سحاب ندارد
گو بکن از خون ما تو دست نگارین
پنجه سیمینش ار خضاب ندارد
خواب کند بخت من ولی بشب وصل
دیده عاشق مگو که خواب ندارد
گفت که خونت بریزم از دم خنجر
با همه طفلی چرا شتاب ندارد
ای بت شیرین نهی تو زین چه بگلگون
هست دو چشم من ار رکاب ندارد
تخم فشاندیم و آب دیده ضرورست
آه که این چشمه هیچ آب ندارد
گفتمش آشفته را جواب سلامی
گفت برو حرف تو جواب ندارد
این دل سودازده که مانده پریشان
راه بجز کوی بوتراب ندارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
سودای زلف آن پری ما را بصحرا میکشد
ناچار درد عاشقی آخر بسودا میکشد
شد مردم چشمم بخون از شوق رویت غوطه ور
غواص از شوق گهر خود را بدریا میکشد
کی باشد از صوفی عجب در حالت و جد و طرب
گر پا بعقبی میزند دامن زدنیا میکشد
هر کس به نیل عاشقی زد جامه پرهیز را
تسبیح مسلم میبرد زنار ترسا میکشد
در کعبه کوی تو من هر روزه قربان میشوم
حاجی اگر قربان بحج در روز اضحی میکشد
مانی اگر بار دگر صورتگری عنوان کند
چون نقش روی دلکشت کی نقش زیبا میکشد
چشمش چو ناوک میزند آن لعل مرهم مینهد
زلفش زعاشق پروری بار دل ما میکشد
آن چشم مست راهزن ترک دل عاشق کند
کی ترک یغما دست را از خون یغما میکشد
سازد اگر با پاسبا یا حیله ورزد با سگان
ناچار مجنون خویش را در کوی لیلا میکشد
هر رهروی در میکده آشفته وار آموخت ره
رخت از حرم بیرون برد پا از کلیسا میکشد
میخانه شیر خدا خورشید اوج انما
کانجا بخاکش مهر و مه خود را چو حربا میکشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
جهد کن جهد که تیرش زکمان میگذرد
هر که آن تیر و کمان دید زجان میگذرد
عمر سان میگذرد جان جهانش برکیب
جهدی ای جان که زره جان جهان میگذرد
یکجهان فتنه بیاورد چو آمد در شهر
تا چه از رفتن آن مه بجهان میگذرد
گفته بودی که زمانی به لبت لب بنهم
هان دم بازپسین است و زمان میگذرد
یک فلک اخترش افتند بلرزه چو سهیل
به یمن گر شبی آن برق یمان میگذرد
پیش رخسار بدیع تو بسی مختصر است
وصف عشاق که از شرح و بیان میگذرد
افتدش آتش غیرت بدهان آشفته
شمع سان نام تواش چون بزبان میگذرد
من و سودای تو از سود وزیانم چه غمست
عاشق روی تو از سود و زیان میگذرد
هر کرا داغ غلامی علی بر جبهه است
از سر سلطنت کون و مکان میگذرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
زنمک ندیده بودم که کسی شکر بریزد
نه رطب زسرو هرگز چو لب تو تر بریزد
خط سبز بی سبب نیست که بر لبت نشسته
بشکر لب تو طوطی چو رسید پر بریزد
نکنی ملامت دل که سرشک اوست غماز
که چو شمع سوخت اشکی نتواند ار بریزد
تو بگوی فحش از آب لب که کسم دعا نگوید
تو بریز خون عاشق که کس دگر بریزد
همه طرح خوب ریزد بصحیفه مانی صنع
بخدا زخامه طرحی زتو خوبتر بریزد
تو چه چشمه حیاتی که زشوق تو نشاید
که زچشم آب حیوان برهت خضر بریزد
چو حدیث اشتیاقت بصحیفه مینویسم
نشود شبی که کلکم بجهان شرر بریزد
تو چه گوهری همانا که زبحر کبریائی
بصدف چو گوهر تو بجهان بشر بریزد
منم آن نهال آشفته که میوه ام بود عشق
بجز از ولای حیدر زبرم ثمر نریزد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
عاشقان را باغ لالستان بود از داغ و درد
عاقلان در طرف بستان درهوای باغ و ورد
جنت فردوس را از آه دوزخ میکنم
آتش دوزخ کنم چون زمهریر از اشک سرد
از هوس بگذر هوا بگذار و عشق محض ورز
در جهان نفس لازم هست آری جهد مرد
خرقه عجب و تکبر را بآب می بشوی
دفتر و طومار هستی را بمستی در نورد
چون زنان تا چند در خانه پی آرایشی
مردوش در رزم نفس آی و زمیدان برمگرد
دل نیامد در فغان تا زان مژه زخمی نخورد
چنگ تا زخمی نخورد از ناخنی آهی نکرد
میتوانی سوخت چون شمعم که در شام فراق
سینه سوزانست و اشکم گرم و رنگ چهره زرد
گر خلیل آسا در آئی مطمئن در نار عشق
انبت الخضراء من نار و عندالحربرد
هر که را آشفته وش داغیست از عشق علی
گو بود داغت چو باغ ورد و درمانست درد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
دوست بیدوست بگلشن بتماشا نرود
گو سکندر سوی ظلمات بتنها نرود
چون بگیسوی تو منسوب بود شام فراق
به که ناید سحر و این شب یلدا نرود
هر که در کعبه کوی تو طوافی کرده است
آید از کعبه بطوفش که از آنجا نرود
ساکن گلشن کوی صنم گلرخسار
بتفرج بگلستان و بصحرا نرود
هر کرا خار محبت بخلد اندر دل
بستر از خار کند بر دیبا نرود
سرو زیبا رود و آید از باد شمال
چون تو رعنا نبود همچو تو زیبا نرود
لاله باغ وفائیم به تغییر زمان
داغ سودای تو هرگز زسویدا نرود
عاشقی گر نرود از در جانان بفغان
عندلیبی است که از باغ بغوغا نرود
گفتم از نقطه موهوم و نگویم زآن لب
کاندرین نکته همانا سخن ما نرود
عشق در فطرت عشاق سرشته زازل
که بشمشیر و بزور و بمدارا نرود
شهر یغما همه ترکان ستمگر دارد
هر کس این ترک ببیند سوی یغما نرود
گر کسی گوهر مقصود بیاید در خاک
بعبث در هوس در سوی دریا نرود
جان آشفته مقیم سر کوی علی است
روح مجنون زسر تربت لیلا نرود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
روزی که آن پری زنظرها نهان شود
شور جنون زیک یک مردم عیان شود
عاشق رخت ببیند و نقد روان دهد
بیند بهشت خویش و روان زینجهان شود
بیش از اجل عجول بمرگ عاشقست از آنک
در روز واپسین زاجل کامران شود
آنرا که در بهشت بخوانند از درت
با آه و ناله از سر کویت روان شود
در پیش چشم تو نکنم درد دل زبیم
ترسم ببستر اوفتد و ناتوان شود
هر دم برای پرسش بیمار چشم تو
ما را نظر برسم عیادت روان شود
در لعل تست داروی دل بیسبب طبیب
تا کی پی دوا ببر این و آن شود
خونخواره گان بمعرض محشر درآورند
از ترک چشم تو دل من بدگمان شود
زد بر مس وجودم اکسیر حب دوست
عشقش بقلب ما محک امتحان شود
غیر از شکستگی پی وصفت چه آورم
سوسن صفت اگر قلمم صد زبان شود
دور زمان بپرورد آشفته ای چو من
تا مدح گوی مهدی آخر زمان شود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
آزار اگر از یار است آزار نباشد
هر یار که آزرده شود یار نباشد
دین و دل و سرباختن اندر کف پائی
اندک بود ای کار که بسیار نباشد
سنجیده خرد بار همه کون و مکان را
جز بار فراق تو بدل بار نباشد
چون خواب بهر چشم گذشتم بشب هجر
یک دیده عاشق نه که بیدار نباشد
تا چشم تو از بستر عشاق شده دور
یک دل نشنیدیم که بیمار نباشد
لاقیدی و بر کفر بدل کردن اسلام
عاشق کند این کار و در انکار نباشد
آنکس که گرفتار بود نفس و هوا را
اندر قفس عشق گرفتار نباشد
زآئینه دل گرد خودی گر بفشانی
بالله که در این آینه زنگار نباشد
اندر نفس قاصد اسفار نکویان
لطفی است که در آین آینه زنگار نباشد
عشقت گهر و بند او مصر محبت
یوسف مبر آنجا که خریدار نباشد
حاشا که به بتخانه و کعبه ببرم طوف
گر نقش نکوی تو بدیوار نباشد
آندل نه پریشان بود آشفته که یکعمر
در حلقه آن طره طرار نباشد
جز صبح بناگوش تو در آن خم گیسو
صبحی بشب هجر پدیدار نباشد
گفتار من از عشق علی بود و دگر هیچ
ورنه دگری قابل گفتار نباشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
خیمه را لیلی چو بالا میکند
از چه مجنون رو بصحرا میکند
سرو مایل از دو جانب او بغیر
تا چرا او میل از ما میکند
مانی اندر نقش روی دلکشت
صحف انگلیون تماشا میکند
آنکه خار کعبه را دارد بپا
تا چرا وصفی زدیبا میکند
هر کجا آن ترک یغما بگذرد
گر بود کعبه که یغما میکند
دل بپوشاند مرا اسرار عشق
مردم چشم آشکارا میکند
گر کند آباد غیرم گو مکن
ور خرابی زوست هل تا میکند
زشتی از ما بود ورنه نقشها
نقش بند صنع زیبا میکند
گفتی آشفته بزلف من چه کرد
آنچه با زنار ترسا میکند
هر که دل بر آتش سودا نهاد
آخرش دیوانه سودا میکند
هست هر کس را تمنائی بدهر
وصل او عاشق تمنا میکند
لاجرم درویش اگر چه مجرم است
خویش را بسته بمولا میکند
تا که مجنون در حی آمد خویش را
از سگان کوی لیلا میکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
صحبتی از جان مگر در پیش جانان گفته اند
نور پیدا را حدیث از نار پنهان گفته اند
قصه دلهای زار عاشقان با زلف تو
گرچه جمعی گفته اند اما پریشان گفته اند
سر بلند است ار سرش بردار یاسا میزند
چون گدائی را شکایت پیش سلطان گفته اند
تیره خاکی در بر اکسیر اعظم برده اند
نام دیوی زشت رانزد سلیمان گفته اند
با لبت گفتند درد دل مرا از دشمنی
دوستی شد درد را چون بهر درمان گفته اند
اشتیاق پیر کنعان بهر یوسف برده اند
حالت بستان جنت را برضوان گفته اند
همچنان گفتند کامد یارت امشب در وثاق
مژده تشریف یوسف را بزندان گفته اند
عشق را سودا شما رند ار حکیمان عیب نیست
آنچه را با چشم ظاهر دیده اند آن گفته اند
سر پنهان دل ار مانده است آه و آب چشم
هر دو در یک لمحه از سر تا بپایان گفته اند
گر بدل مدحت بسی گفتند از اهل سخن
دلنشین تر آمد آن مدحی که از جان گفته اند
شیخ گفت آشفته در وصف علی کرده علو
بیش از این میدانمت جانا که ایشان گفته اند