عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
کسی که با سگ کوی تو آشنا نبود
باو مصاحبت عاشقان روا نبود
بمیکده بگدائی هر آنکه چهره نسود
اگر چه خود جم عهد است پادشا نبود
مکن خلاف محبت که در طریقت عشق
بکیش اهل محبت جز این خطا نبود
حکایت از تو و بدعهدیت نخواهم کرد
که حسن را بجز این کار اقتضا نبود
اگر تو دام نهی یا کمند بر چینی
که هیچ صید زقیدت بتارها نبود
بغیر نرگس مستت بپارس فتنه نماند
بغیر آن قد و بالا دگر بلا نبود
از غیر گرچه محبت بود که عین جفاست
زدوست گرچه ستم میرسد جفا نبود
بکوی میکده جویند میکشان اکسیر
زشیخ شهر کسی چشم بر عطا نبود
گدای تو بود آشفته یا علی دریاب
فکندنش بدر این و آن روا نبود
باو مصاحبت عاشقان روا نبود
بمیکده بگدائی هر آنکه چهره نسود
اگر چه خود جم عهد است پادشا نبود
مکن خلاف محبت که در طریقت عشق
بکیش اهل محبت جز این خطا نبود
حکایت از تو و بدعهدیت نخواهم کرد
که حسن را بجز این کار اقتضا نبود
اگر تو دام نهی یا کمند بر چینی
که هیچ صید زقیدت بتارها نبود
بغیر نرگس مستت بپارس فتنه نماند
بغیر آن قد و بالا دگر بلا نبود
از غیر گرچه محبت بود که عین جفاست
زدوست گرچه ستم میرسد جفا نبود
بکوی میکده جویند میکشان اکسیر
زشیخ شهر کسی چشم بر عطا نبود
گدای تو بود آشفته یا علی دریاب
فکندنش بدر این و آن روا نبود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
شبی گر بوسه زان شیرین دهانم اتفاق افتد
مرا در عین ظلمت آب حیوان در مذاق افتد
می و معشوق درخلوت چو بی غیرت میسر شد
غنیمت دان که این نعمت تو را کم اتفاق افتد
فروزد گر بکاخت پرتو شمع رخ جانان
عجب نبود که خور پروانه وارت در رواق افتد
کند ساعد اگر رنگین زخون عاشق مسکین
کند او را بهل چشمش چو بر آن سیم ساق افتد
بدوشم گر نهی کوه احد بر دل گران ناید
ولی بار فراقت بر دلم تکلیف شاق افتد
زدرد اشتیاقم دم زند گر نائی مجلس
زوحشت نای را اندر گلو دردم حناق افتد
بچم در بوستان تا سرو ناز اندر نیاز آری
بکش پرده که گل در بوستان از طمطراق افتد
تو را طاق ابروان آرامگاه مدعی گشته
دلم را بس عجب نبود اگر طاقت بطاق افتد
حجاز و کعبه او را فرامش سازم از خاطر
مرا آشفته گر رحل اقامت در عراق افتد
عراق درگه حیدر علی داماد پیغمبر
که بر عرش درش در پویه رفرف بابراق افتد
بلی صعبست دوری تن و جان صعبتر از آن
اگر اندر میان جان و جانانت فراق افتد
مرا در عین ظلمت آب حیوان در مذاق افتد
می و معشوق درخلوت چو بی غیرت میسر شد
غنیمت دان که این نعمت تو را کم اتفاق افتد
فروزد گر بکاخت پرتو شمع رخ جانان
عجب نبود که خور پروانه وارت در رواق افتد
کند ساعد اگر رنگین زخون عاشق مسکین
کند او را بهل چشمش چو بر آن سیم ساق افتد
بدوشم گر نهی کوه احد بر دل گران ناید
ولی بار فراقت بر دلم تکلیف شاق افتد
زدرد اشتیاقم دم زند گر نائی مجلس
زوحشت نای را اندر گلو دردم حناق افتد
بچم در بوستان تا سرو ناز اندر نیاز آری
بکش پرده که گل در بوستان از طمطراق افتد
تو را طاق ابروان آرامگاه مدعی گشته
دلم را بس عجب نبود اگر طاقت بطاق افتد
حجاز و کعبه او را فرامش سازم از خاطر
مرا آشفته گر رحل اقامت در عراق افتد
عراق درگه حیدر علی داماد پیغمبر
که بر عرش درش در پویه رفرف بابراق افتد
بلی صعبست دوری تن و جان صعبتر از آن
اگر اندر میان جان و جانانت فراق افتد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
تا سپردی بمن از آن خم مو تاری چند
بر سر ما و دل آورده غمت کاری چند
لعل خندان تو ضحاک و زجادوئی زلف
رخنه ها کرده بمغزم زفسون ماری چند
بوده آن حلقه مو منزل دلهای خراب
که از او میشنوم ناله بیماری چند
لاجرم عقرب جراره نهفتم در جیب
عجبی نیست کز او میکشم آزاری چند
دل با فغان و چه خاموش نشیند مجروح
که بود مرهم او نافه تاتاری چند
بارها بود بر آن مو زدل مشتاقان
وه که سر بار دل غمزده شدی باری چند
دل و دین پیش تو ماند ای بت ار من شیرین
مانده بر گردنم از زلف تو زناری چند
که چه دیوانه زنجیر گسسته در وجد
که اسیرم چو غریبان بشب تاری چند
نه قمر سیر بعقرب کند و ماه تر است
بر قمر سیر کنان عقرب سیاری چند
نه همین شد سر من در خم آنزلف گرو
داده بر باد زهر سو سرو دستاری چند
شبی آهسته بده گوش بآن زلف نژند
بشنو ناله دلهای گرفتاری چند
تا تو غایب شده ای با خم زلفت دارد
هر شب آشفته زسودای تو گفتاری چند
بر سر ما و دل آورده غمت کاری چند
لعل خندان تو ضحاک و زجادوئی زلف
رخنه ها کرده بمغزم زفسون ماری چند
بوده آن حلقه مو منزل دلهای خراب
که از او میشنوم ناله بیماری چند
لاجرم عقرب جراره نهفتم در جیب
عجبی نیست کز او میکشم آزاری چند
دل با فغان و چه خاموش نشیند مجروح
که بود مرهم او نافه تاتاری چند
بارها بود بر آن مو زدل مشتاقان
وه که سر بار دل غمزده شدی باری چند
دل و دین پیش تو ماند ای بت ار من شیرین
مانده بر گردنم از زلف تو زناری چند
که چه دیوانه زنجیر گسسته در وجد
که اسیرم چو غریبان بشب تاری چند
نه قمر سیر بعقرب کند و ماه تر است
بر قمر سیر کنان عقرب سیاری چند
نه همین شد سر من در خم آنزلف گرو
داده بر باد زهر سو سرو دستاری چند
شبی آهسته بده گوش بآن زلف نژند
بشنو ناله دلهای گرفتاری چند
تا تو غایب شده ای با خم زلفت دارد
هر شب آشفته زسودای تو گفتاری چند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
شعاع آن مه نو چون بطرف بام میافتد
بپابوسش زبام چرخ ماه تام میافتد
بتی درد که بر رخساره اش کعبه بود طایف
زرونق از صفایش کعبه اسلام میافتد
کشد می زیر خرقه شیخ شهر و پاکدامان شد
نخورده می اگر عاشق بود بدنام میافتد
چه تدبیر است جز تسلیم او را ای هواداران
گذار مرغ زیرک چون بسوی دام میافتد
بزن زآن آتش پخته که در جام و سبو داری
گذارت گر بسوی زاهدان خام میافتد
بشام هر خم زلف تو شعرائی مجاور شد
اگر شعرا گذارش وقتی اندر شام میافتد
بغیر از خاطر دلبر نجوید کام دل عاشق
بلی هر جا هوس پیشه بود خودکام میافتد
چرا صوفی نهاده سر بپای جام در مجلس
اگر نه پرتو ساقی چو می در جام میافتد
نگویم کز غم عشقت سرا پا همچو نی سوزم
و گر بنویسم آتش در نی اقلام میافتد
بنازم آن بت سیمین که چون در کعبه میآید
زبام کعبه بر تعظیم او اصنام میافتد
الا ای شاهد غیبی علی ای نور لاریبی
چو آشفته گدائی لایق انعام میافتد
بپابوسش زبام چرخ ماه تام میافتد
بتی درد که بر رخساره اش کعبه بود طایف
زرونق از صفایش کعبه اسلام میافتد
کشد می زیر خرقه شیخ شهر و پاکدامان شد
نخورده می اگر عاشق بود بدنام میافتد
چه تدبیر است جز تسلیم او را ای هواداران
گذار مرغ زیرک چون بسوی دام میافتد
بزن زآن آتش پخته که در جام و سبو داری
گذارت گر بسوی زاهدان خام میافتد
بشام هر خم زلف تو شعرائی مجاور شد
اگر شعرا گذارش وقتی اندر شام میافتد
بغیر از خاطر دلبر نجوید کام دل عاشق
بلی هر جا هوس پیشه بود خودکام میافتد
چرا صوفی نهاده سر بپای جام در مجلس
اگر نه پرتو ساقی چو می در جام میافتد
نگویم کز غم عشقت سرا پا همچو نی سوزم
و گر بنویسم آتش در نی اقلام میافتد
بنازم آن بت سیمین که چون در کعبه میآید
زبام کعبه بر تعظیم او اصنام میافتد
الا ای شاهد غیبی علی ای نور لاریبی
چو آشفته گدائی لایق انعام میافتد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
بخود پیرایه چون آن سرو سیم اندام میبندد
بسوری سنبل و بر ماه مشک خام میبندد
بنامیزد از این مشاطه نازم باغبانیرا
که بر مه غالیه سایه بگل بادام میبندد
نماید در دل شب صبح صادق را زهر جانب
بروی روز روشن بامدادان شام میبندد
لب تو باده خلر دو چشمت ماه را ساغر
که بر می نشئه یا خود باده را بر جام میبندد
حذر زان غمزه کافر فغان زآن چشم افسونگر
که بیخ کفر میسوزد در اسلام میبندد
بنازم آهوی مردم شکار چشم مستت را
که خلقی را بموئی میکشد در دام میبندد
بتی دارم که دارد کعبه و بتخانه راتوام
ره کعبه زده در بر رخ اصنام میبندد
کمیت فکر آشفته زتک افتاده در وصفش
که از رفعت گذر بر طارم اوهام میبندد
علی آن پرد دار سر که دست حق بود دستش
که هم آغاز بگشوده است و هم انجام میبندد
بسوری سنبل و بر ماه مشک خام میبندد
بنامیزد از این مشاطه نازم باغبانیرا
که بر مه غالیه سایه بگل بادام میبندد
نماید در دل شب صبح صادق را زهر جانب
بروی روز روشن بامدادان شام میبندد
لب تو باده خلر دو چشمت ماه را ساغر
که بر می نشئه یا خود باده را بر جام میبندد
حذر زان غمزه کافر فغان زآن چشم افسونگر
که بیخ کفر میسوزد در اسلام میبندد
بنازم آهوی مردم شکار چشم مستت را
که خلقی را بموئی میکشد در دام میبندد
بتی دارم که دارد کعبه و بتخانه راتوام
ره کعبه زده در بر رخ اصنام میبندد
کمیت فکر آشفته زتک افتاده در وصفش
که از رفعت گذر بر طارم اوهام میبندد
علی آن پرد دار سر که دست حق بود دستش
که هم آغاز بگشوده است و هم انجام میبندد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
یکجهان غم زچه در سینه تنگم جا کرد
یاد زلف که زسر تا قدمم سودا کرد
آنکه از دایره کون و مکان بیرون بود
حیرتم کز چه سبب در دل تنگم جا کرد
گرچه شد سینه سینا به تجلی معروف
جلوه روی تو بس سینه و دل سینا کرد
عکس رخساره ساقی چو در افتاد بجام
سجده اندر قدم ساغر می مینا کرد
گل زدیباچه رویت روقی برد بباغ
لاجرم بلبل شوریده چو من شیدا کرد
بلبل آورد تماشائی و گلچین بچمن
بسکه در وصف گل او نعره زد و غوغا کرد
گوهر آرند زدریا و غمت آن گهر است
که دل ما صدف و دیده ما دریا کرد
کرد روح الله اگر مرده ی احیا بجهان
لب جانبخش تو او را بدمی احیا کرد
گفتیم سر رودت بر سر سودای بتان
هر که دل باخت کی از دادن سر پروا کرد
آتشین بود زبان قلمش همچون شمع
منشی عشق که شرح غم تو انشا کرد
سر منصور از آن شد بسردار آونگ
که چرا سر حقیقت بزبان افشا کرد
رفت در پرده دل عشق پی پرده دری
کرد آشفته ام و در دو جهان رسوا کرد
در بدر شد دل دیوانه بسودای علی
بود مجنون و زهر سو طلب لیلا کرد
یاد زلف که زسر تا قدمم سودا کرد
آنکه از دایره کون و مکان بیرون بود
حیرتم کز چه سبب در دل تنگم جا کرد
گرچه شد سینه سینا به تجلی معروف
جلوه روی تو بس سینه و دل سینا کرد
عکس رخساره ساقی چو در افتاد بجام
سجده اندر قدم ساغر می مینا کرد
گل زدیباچه رویت روقی برد بباغ
لاجرم بلبل شوریده چو من شیدا کرد
بلبل آورد تماشائی و گلچین بچمن
بسکه در وصف گل او نعره زد و غوغا کرد
گوهر آرند زدریا و غمت آن گهر است
که دل ما صدف و دیده ما دریا کرد
کرد روح الله اگر مرده ی احیا بجهان
لب جانبخش تو او را بدمی احیا کرد
گفتیم سر رودت بر سر سودای بتان
هر که دل باخت کی از دادن سر پروا کرد
آتشین بود زبان قلمش همچون شمع
منشی عشق که شرح غم تو انشا کرد
سر منصور از آن شد بسردار آونگ
که چرا سر حقیقت بزبان افشا کرد
رفت در پرده دل عشق پی پرده دری
کرد آشفته ام و در دو جهان رسوا کرد
در بدر شد دل دیوانه بسودای علی
بود مجنون و زهر سو طلب لیلا کرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
ای بهشتی گاه حوری گه پری گاهی بشر
از دهن گه می دهی گاهی نمک گاهی شکر
جاء عشقی راح عقلی یا ندیمی بالهدر
ضامن قلبی ما تفرج طال شوقی ما قصر
تیر مژگانت بسینه یا که سوزن در حریر
شرح عشق تست در دل یا که نقشی در حجر
رفتی و بی تو میسر نیست ما را زندگی
کیف یبقی الجسم یا صاح و روحی قد هجر
عاجزم اندر تو نامت چیست ای رشگ ملک
سرو بستانت بخوانم یا که غلمان یا قمر
در شب هجر تو طوفان کرد چشمم وقت شد
تا برآرم نوح وش فریاد ربی لا تذر
کی عجب باشد که نالد عاشقی از اشتیاق
العجب ثم العجب فی هجره ممن صبر
الحذر گویان از آن قامت زهر سو مسلمین
فی القیامه ان یقول الکافر این المفر
قامتت را آتش طور است بر سر از جمال
طور سینا میوه ای گر آتشین داد از شجر
گفت با من عقل از سر برنه این سودای خام
قلت للقلب ان عشقی قد نهی فیما امر
گر بدین ودل شکیبی اینک اینک دین و دل
گر بجان دادن کفایت هست سهل است اینقدر
گفت شیخ شهر با آشفته بگریز از بلا
قال ان هذا البلا یا مدعی مال خطر
اینکه گفتی صبرم اندر هجر آن یوسف جمال
پیر کنعان را نفرماید کسی صبر از پسر
انتظارم کشت ای شمع ازل پرده بسوز
قائما بالحق امام العصر عدل المنتظر
از دهن گه می دهی گاهی نمک گاهی شکر
جاء عشقی راح عقلی یا ندیمی بالهدر
ضامن قلبی ما تفرج طال شوقی ما قصر
تیر مژگانت بسینه یا که سوزن در حریر
شرح عشق تست در دل یا که نقشی در حجر
رفتی و بی تو میسر نیست ما را زندگی
کیف یبقی الجسم یا صاح و روحی قد هجر
عاجزم اندر تو نامت چیست ای رشگ ملک
سرو بستانت بخوانم یا که غلمان یا قمر
در شب هجر تو طوفان کرد چشمم وقت شد
تا برآرم نوح وش فریاد ربی لا تذر
کی عجب باشد که نالد عاشقی از اشتیاق
العجب ثم العجب فی هجره ممن صبر
الحذر گویان از آن قامت زهر سو مسلمین
فی القیامه ان یقول الکافر این المفر
قامتت را آتش طور است بر سر از جمال
طور سینا میوه ای گر آتشین داد از شجر
گفت با من عقل از سر برنه این سودای خام
قلت للقلب ان عشقی قد نهی فیما امر
گر بدین ودل شکیبی اینک اینک دین و دل
گر بجان دادن کفایت هست سهل است اینقدر
گفت شیخ شهر با آشفته بگریز از بلا
قال ان هذا البلا یا مدعی مال خطر
اینکه گفتی صبرم اندر هجر آن یوسف جمال
پیر کنعان را نفرماید کسی صبر از پسر
انتظارم کشت ای شمع ازل پرده بسوز
قائما بالحق امام العصر عدل المنتظر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
دارم بسر زباده دوشین بسی خمار
ساقی بجان پیر خرابات می بیار
عاشق بگو وضو نکند جز بخون دل
خواهد اگر بکعبه ی یارش دهند بار
دارید گلرخان خبر از خار خار دل
رحمی زپای او بدر آرید نوک خار
مجذوب عشق او نشکیبد زسلسله
اشتر چو مست شد نشود رام از مهار
یک خنده بیشتر نکند گل ببوستان
بلبل اگر که ناله کند در چمن هزار
باز آ که تاخودی بگذارند خاکیان
تو صرصری و عاشق جان سوخته غبار
تو صبح صادق و من جان سوخته چو شمع
تا جان دهم بمقدم تو یک نفس برآر
لازم بود رقیب در آن کو که گفته اند
خار است پاسبان گل و گنج راست مار
جولانگهی است عشق که از حمله ی برزم
رستم شکار میکند آن طفل نی سوار
مطرب اگر بپرده عشق این نوا زند
در رقص آورد زطرب مرده رمزار
زهاد اگر زحلقه میخوارگان رمند
آری زنوریان بگریزند اهل نار
گر چاریایند گروهی زمسلمین
بر چار یار ما بفزودیم چارچار
آشفته مست عشق علی گشت و آل او
ساقی گرش شراب نیاورد گو میار
ساقی بجان پیر خرابات می بیار
عاشق بگو وضو نکند جز بخون دل
خواهد اگر بکعبه ی یارش دهند بار
دارید گلرخان خبر از خار خار دل
رحمی زپای او بدر آرید نوک خار
مجذوب عشق او نشکیبد زسلسله
اشتر چو مست شد نشود رام از مهار
یک خنده بیشتر نکند گل ببوستان
بلبل اگر که ناله کند در چمن هزار
باز آ که تاخودی بگذارند خاکیان
تو صرصری و عاشق جان سوخته غبار
تو صبح صادق و من جان سوخته چو شمع
تا جان دهم بمقدم تو یک نفس برآر
لازم بود رقیب در آن کو که گفته اند
خار است پاسبان گل و گنج راست مار
جولانگهی است عشق که از حمله ی برزم
رستم شکار میکند آن طفل نی سوار
مطرب اگر بپرده عشق این نوا زند
در رقص آورد زطرب مرده رمزار
زهاد اگر زحلقه میخوارگان رمند
آری زنوریان بگریزند اهل نار
گر چاریایند گروهی زمسلمین
بر چار یار ما بفزودیم چارچار
آشفته مست عشق علی گشت و آل او
ساقی گرش شراب نیاورد گو میار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
خیمه زد لیلی گلی باز بطرف گلزار
ابر چون دیده مجنون بچمن شد خونبار
تا به بندد در این فصل دکان عطاران
باز کن نافه از آن زلف دو تا در گلزار
بسکه زد شانه صبا زلف بنفشه زنسیم
اندر این ملک دگر کس نخرد مشک تتار
لاله چون ساقی مستان می گلگون در کف
تا که از نرگس مخمور کند رفع خمار
خار با گل شده همدوش برغم بلبل
چون رقیبی که کند جای به پهلوی نگار
باغبان فکر گلابست و بیغما گلچین
غنچه خون میخورد و خامش از افغان هزار
دل نگهدار از آن غمزه خونریز که هست
مست و خنجر بکف و عربده جوی و جرار
زلفت این رشته کفری که بهم پیوسته
شیخ تسبیح کند پاره برهمن زنار
من و آن گلبن نوخیز که در گلشن دل
هر نفس تازه زشوقش شودم فصل بهار
خال هندو بچه ای گشته مقیم کوثر
زلف بر بتکده ات وقف نموده زنار
وقتی از چشمت حال دل آشفته بپرس
زآنکه بیمار خبردار شود از بیمار
ور نترسی تو زمن میبرمت شکوه بشاه
شاه خیبر شکن آن حیدر عالیمقدار
ابر چون دیده مجنون بچمن شد خونبار
تا به بندد در این فصل دکان عطاران
باز کن نافه از آن زلف دو تا در گلزار
بسکه زد شانه صبا زلف بنفشه زنسیم
اندر این ملک دگر کس نخرد مشک تتار
لاله چون ساقی مستان می گلگون در کف
تا که از نرگس مخمور کند رفع خمار
خار با گل شده همدوش برغم بلبل
چون رقیبی که کند جای به پهلوی نگار
باغبان فکر گلابست و بیغما گلچین
غنچه خون میخورد و خامش از افغان هزار
دل نگهدار از آن غمزه خونریز که هست
مست و خنجر بکف و عربده جوی و جرار
زلفت این رشته کفری که بهم پیوسته
شیخ تسبیح کند پاره برهمن زنار
من و آن گلبن نوخیز که در گلشن دل
هر نفس تازه زشوقش شودم فصل بهار
خال هندو بچه ای گشته مقیم کوثر
زلف بر بتکده ات وقف نموده زنار
وقتی از چشمت حال دل آشفته بپرس
زآنکه بیمار خبردار شود از بیمار
ور نترسی تو زمن میبرمت شکوه بشاه
شاه خیبر شکن آن حیدر عالیمقدار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
کمتر بنفشه بوی کن ای غیرت بهار
ترسم که باغ روی تو گردد بنفشه زار
نه حاجتی بگل بودش نه بسنبلی
آنرا که باغ چهره بهار است و مو تتار
ای بوستان معنوی از داغ صورتت
زاطراف عاشقان تو چون لاله داغدار
گلراست پنجروزه تو را حسن بر دوام
آنرا خزان قرین و تو را نوبهار یار
گر بلبلی بنالد بر گلبنی زشوق
عشاق در نوا بگل روی تو هزار
سرو از تو ناز دارد و نسرین زتو صفا
حسن گلست از تو بگلزار مستعار
آشفته را مران تو زگلزار خویشتن
بی عندلیب نیست سزا طرف لاله زار
وانگاه عندلیبی و دستان سرای شاه
حیدر که آفرینش از او جوید افتخار
ترسم که باغ روی تو گردد بنفشه زار
نه حاجتی بگل بودش نه بسنبلی
آنرا که باغ چهره بهار است و مو تتار
ای بوستان معنوی از داغ صورتت
زاطراف عاشقان تو چون لاله داغدار
گلراست پنجروزه تو را حسن بر دوام
آنرا خزان قرین و تو را نوبهار یار
گر بلبلی بنالد بر گلبنی زشوق
عشاق در نوا بگل روی تو هزار
سرو از تو ناز دارد و نسرین زتو صفا
حسن گلست از تو بگلزار مستعار
آشفته را مران تو زگلزار خویشتن
بی عندلیب نیست سزا طرف لاله زار
وانگاه عندلیبی و دستان سرای شاه
حیدر که آفرینش از او جوید افتخار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
ای بچین سر زلفت دل عشاق اسیر
نگهت آفت دلهای جوان فتنه پیر
درخم زلف تو گر دل کند افغان چه عجب
بشب تیره کند ناله فزون مرغ اسیر
خواهی ار وارهدت نرگس بیمار زدرد
بدو گیسوت بگو تانفروشند عبیر
بسفر رفته و برگشته و مشتاق توام
وه اگر اردم امشب خبر وصل بشیر
بجز آن چشم سیه زیر خم ابرویت
کی کماندار بود آهوی چین در نخجیر
بی سبب غمزه ملازم نبود چشم تو را
هیچ شه بی سپهی ملک نکرده تسخیر
یوسف آسا بتک چاه زنخدان ماندم
ای خم زلف دلاویز توام دست بگیر
دل بی گنج غم دوست بویرانی رفت
خیز ای عشق که عقل آمده بهر تعمیر
حبشی زاده خال تو بروم است غریب
یا به بتخانه هندو بچه ای در کشمیر
یوسف دلشده زندانی زلفت رحمی
میهمانرا نکشد هیچکس اندر زنجیر
نه عجب باشد اگر ترک کند نقش نگار
گر کند صورت زیبای تو مانی تصویر
چشم من وقف کمانخانه ابروی تو شد
برمکش سخت کمانا زدلم ناوک تیر
دوش با زلف تو در خواب هم آغوش شدم
خواب آشفته ما را که نماید تعبیر
نگهت آفت دلهای جوان فتنه پیر
درخم زلف تو گر دل کند افغان چه عجب
بشب تیره کند ناله فزون مرغ اسیر
خواهی ار وارهدت نرگس بیمار زدرد
بدو گیسوت بگو تانفروشند عبیر
بسفر رفته و برگشته و مشتاق توام
وه اگر اردم امشب خبر وصل بشیر
بجز آن چشم سیه زیر خم ابرویت
کی کماندار بود آهوی چین در نخجیر
بی سبب غمزه ملازم نبود چشم تو را
هیچ شه بی سپهی ملک نکرده تسخیر
یوسف آسا بتک چاه زنخدان ماندم
ای خم زلف دلاویز توام دست بگیر
دل بی گنج غم دوست بویرانی رفت
خیز ای عشق که عقل آمده بهر تعمیر
حبشی زاده خال تو بروم است غریب
یا به بتخانه هندو بچه ای در کشمیر
یوسف دلشده زندانی زلفت رحمی
میهمانرا نکشد هیچکس اندر زنجیر
نه عجب باشد اگر ترک کند نقش نگار
گر کند صورت زیبای تو مانی تصویر
چشم من وقف کمانخانه ابروی تو شد
برمکش سخت کمانا زدلم ناوک تیر
دوش با زلف تو در خواب هم آغوش شدم
خواب آشفته ما را که نماید تعبیر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
آهوی تو شیر کرده نخجیر
گیسوی تو مه کشد بزنجیر
ای سوره نور صورت تو
خط تو بر او نوشته تفسیر
کردند به بندگیت اقرار
خوبان ختا بتان کشمیر
دل بتکده شد زمهر رویت
شاید اگرم کنند تکفیر
از آب سرای میفروشان
شستیم زسینه نقش تزویر
آن بت چو به بتکده درآمد
زاصنام بلند گشت تکبیر
در خواب بهشت عدن دیدم
دوشم بوصال رفت تعبیر
عشق تو که گنج شایگان است
ویرانه دل نمود تعمیر
آن تیر دعا که در کمان بود
از شست برفت امشب آن تیر
تا عهد بطره بتان بست
آشفته گسست عقد تدبیر
زلف تو کمند آفتاب است
ابروت بمه کشیده شمشیر
آنان که بتان چین پرستند
روی تو نکرده اند تصویر
در معرض حشر و روز پرسش
ایدست خدا تو دست من گیر
تقدیر من است اگر چه دوزخ
در کش قلمی بخط تقدیر
گیسوی تو مه کشد بزنجیر
ای سوره نور صورت تو
خط تو بر او نوشته تفسیر
کردند به بندگیت اقرار
خوبان ختا بتان کشمیر
دل بتکده شد زمهر رویت
شاید اگرم کنند تکفیر
از آب سرای میفروشان
شستیم زسینه نقش تزویر
آن بت چو به بتکده درآمد
زاصنام بلند گشت تکبیر
در خواب بهشت عدن دیدم
دوشم بوصال رفت تعبیر
عشق تو که گنج شایگان است
ویرانه دل نمود تعمیر
آن تیر دعا که در کمان بود
از شست برفت امشب آن تیر
تا عهد بطره بتان بست
آشفته گسست عقد تدبیر
زلف تو کمند آفتاب است
ابروت بمه کشیده شمشیر
آنان که بتان چین پرستند
روی تو نکرده اند تصویر
در معرض حشر و روز پرسش
ایدست خدا تو دست من گیر
تقدیر من است اگر چه دوزخ
در کش قلمی بخط تقدیر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
بخور مجلس عاشق نه از عود است و نه عنبر
که یاد زلف و خالش عود و عنیر سینه اش مجمر
بهشت ماست میخانه در او مغبچه ی ساقی
که حورش هست خدمتکار و غلمانش بود چاکر
بیمن عشق در منظر بهشتی طلعتی دارم
بلطف جنت و حورا برنگ طوبی و کوثر
چه ترکی در کدامین خیل کاندر رزم جانبازان
گه از نافه زره پوشی گه از عنبر کنی مغفر
نخواهد پارسا ماندن بتی در پارس ای بت رو
اگر لعلت فروشد باده و چشمت دهد ساغر
بجز زلف دلاویزت که بر آن چهره مایل شد
که بر مه سلسله بندد که بر خور مینهد چنبر
تو را تا غیر آمد ایگل نوخیز بر بالین
گه ازخارم بود بالین گه از خارا کنم بستر
نوای عشق عاشق را بوجد آرد نه چنگ و نی
چه سود ار زهره ی چنگی بود در بزم خنیاگر
ندارم منت از رضوان که بخشد کوثر و حورم
که ما را پیر میخانه بجامی کرده مستظهر
علی آن مظهر رحمت مقیم خلوت وحدت
که باشد سلسبیل و کوثرش در جام می مضمر
نه تو آشفته ی در حلقه زلفش بزن چنگی
اگر آسوده گی خواهی بیازین سلسله مگذر
که یاد زلف و خالش عود و عنیر سینه اش مجمر
بهشت ماست میخانه در او مغبچه ی ساقی
که حورش هست خدمتکار و غلمانش بود چاکر
بیمن عشق در منظر بهشتی طلعتی دارم
بلطف جنت و حورا برنگ طوبی و کوثر
چه ترکی در کدامین خیل کاندر رزم جانبازان
گه از نافه زره پوشی گه از عنبر کنی مغفر
نخواهد پارسا ماندن بتی در پارس ای بت رو
اگر لعلت فروشد باده و چشمت دهد ساغر
بجز زلف دلاویزت که بر آن چهره مایل شد
که بر مه سلسله بندد که بر خور مینهد چنبر
تو را تا غیر آمد ایگل نوخیز بر بالین
گه ازخارم بود بالین گه از خارا کنم بستر
نوای عشق عاشق را بوجد آرد نه چنگ و نی
چه سود ار زهره ی چنگی بود در بزم خنیاگر
ندارم منت از رضوان که بخشد کوثر و حورم
که ما را پیر میخانه بجامی کرده مستظهر
علی آن مظهر رحمت مقیم خلوت وحدت
که باشد سلسبیل و کوثرش در جام می مضمر
نه تو آشفته ی در حلقه زلفش بزن چنگی
اگر آسوده گی خواهی بیازین سلسله مگذر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
فوج مژگان از اشارات دو چشمت ای پسر
ریخت خون از مردمک چون خون مردم نیشتر
بزم مستان غمت را نقل و می حاجت نبود
کز دهان و چشم و لب می هست و بادام و شکر
کی برم ازچشم و زلفت دین و دل کاندر رهند
ترککان جان شکار و جادوان سحرگر
ای تو را بالا بلا وی چشمکانت فتنه زا
فتنه ام بر آن بلا زین فتنه از خود بیخبر
مرحبا ای برق عالم سوز از نو جلوه کن
تا بسوزی خرمن هستی ما از خشک و تر
واعظ ار از فتنه روز قیامت وصل کرد
خواست تا گوید حدیث شام هجران مختصر
جز حدیث زلفت آشفته نگوید روز و شب
رآنکه او را نیست ره زین حلقه تا محشر بدر
ریخت خون از مردمک چون خون مردم نیشتر
بزم مستان غمت را نقل و می حاجت نبود
کز دهان و چشم و لب می هست و بادام و شکر
کی برم ازچشم و زلفت دین و دل کاندر رهند
ترککان جان شکار و جادوان سحرگر
ای تو را بالا بلا وی چشمکانت فتنه زا
فتنه ام بر آن بلا زین فتنه از خود بیخبر
مرحبا ای برق عالم سوز از نو جلوه کن
تا بسوزی خرمن هستی ما از خشک و تر
واعظ ار از فتنه روز قیامت وصل کرد
خواست تا گوید حدیث شام هجران مختصر
جز حدیث زلفت آشفته نگوید روز و شب
رآنکه او را نیست ره زین حلقه تا محشر بدر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
خواند دل حورت و شد معترف اینک بقصور
آن غلامی تو که بیرون کشی از جنت حور
از چه با مردم دیده شده ی همخانه
گر پری زآدمیانست بعالم مستور
قامتت را نتوان خواند که سرو چمنست
عارف از همت عالی ننماید مقصور
طایر عقل فروریخت پراز صولت عشق
پیش شهباز چه پرواز نماید عصفور
از شب هجر حکایت مکن و روز فراق
که رسد از پی شب و روز و پس از ظلمت نور
هر کرا چشم بود می نتوان گفت بصیر
مگر آنرا که نظر وقف بود بر منظور
گفته بودم که شکایت کنم از غیبت تو
غیبتی نیست که گوئیم حکایت بحضور
بجز از عشق ندارد دل افسرده سماع
مرده گان را نکن زنده مگر نفخه حور
زیر آن زلف بناگوش عیان شد گوئی
صبح عید است نمایان بشبان دیجور
عاقبت گرد لب لعل تو را خط بگرفت
خاتم از دست سلیمان بستد لشکر مور
آتش افشان زچه رو گشته زبانش در کام
نشده سینه آشفته اگر وادی طور
آن غلامی تو که بیرون کشی از جنت حور
از چه با مردم دیده شده ی همخانه
گر پری زآدمیانست بعالم مستور
قامتت را نتوان خواند که سرو چمنست
عارف از همت عالی ننماید مقصور
طایر عقل فروریخت پراز صولت عشق
پیش شهباز چه پرواز نماید عصفور
از شب هجر حکایت مکن و روز فراق
که رسد از پی شب و روز و پس از ظلمت نور
هر کرا چشم بود می نتوان گفت بصیر
مگر آنرا که نظر وقف بود بر منظور
گفته بودم که شکایت کنم از غیبت تو
غیبتی نیست که گوئیم حکایت بحضور
بجز از عشق ندارد دل افسرده سماع
مرده گان را نکن زنده مگر نفخه حور
زیر آن زلف بناگوش عیان شد گوئی
صبح عید است نمایان بشبان دیجور
عاقبت گرد لب لعل تو را خط بگرفت
خاتم از دست سلیمان بستد لشکر مور
آتش افشان زچه رو گشته زبانش در کام
نشده سینه آشفته اگر وادی طور
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
با تیغ بر سرم تاخت آن ترک ماه منظر
ماهی هلال بر کف مهری کشیده خنجر
چشمان دو ترک خوانخوار ابروی چون دم مار
عقرب دو زلف جرار آکنده خوی بمنظر
بگشوده چین گیسو کرده گره بر ابرو
خائیده لب بدندان بر لعل سوده گوهر
برجسته از شکر خواب وز خشم در تب و تاب
پر از عتاب عناب آلوده زهر و شکر
پوشیده ترک مستش از خط سبز خفتان
زلف زره مثالش داودوش زره گر
مشکینه درغ گیسو پوشیده دوش بر دوش
از کاکل معنبر مغفر نهاده بر سر
لشکر کشیده مژگان غمزه بر او سپهبد
با این سپه همی کرد تسخیر هفت کشور
زآن ساعد بلورین و آن پنجه نگارین
بس خون روان زدیده بس دستها به داور
خال و خط نگاهش با چشم دل سیاهش
بهر شکست اسلام پیوسته خیل کافر
تن بود سیم خام و آهن در او نهفته
دل بود سنگ خارا رخ آینه سکندر
ماهی هلال بر کف مهری کشیده خنجر
چشمان دو ترک خوانخوار ابروی چون دم مار
عقرب دو زلف جرار آکنده خوی بمنظر
بگشوده چین گیسو کرده گره بر ابرو
خائیده لب بدندان بر لعل سوده گوهر
برجسته از شکر خواب وز خشم در تب و تاب
پر از عتاب عناب آلوده زهر و شکر
پوشیده ترک مستش از خط سبز خفتان
زلف زره مثالش داودوش زره گر
مشکینه درغ گیسو پوشیده دوش بر دوش
از کاکل معنبر مغفر نهاده بر سر
لشکر کشیده مژگان غمزه بر او سپهبد
با این سپه همی کرد تسخیر هفت کشور
زآن ساعد بلورین و آن پنجه نگارین
بس خون روان زدیده بس دستها به داور
خال و خط نگاهش با چشم دل سیاهش
بهر شکست اسلام پیوسته خیل کافر
تن بود سیم خام و آهن در او نهفته
دل بود سنگ خارا رخ آینه سکندر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
بس خون بی گناهش در سینه بود مدغم
بس قتل داد خواهش اندر ضمیر مضمر
دل دید چون چنانش واله بماند و حیران
از تن بشد روان و شد گونه ام معصفر
در اضطراب جانم لاحول گو زبانم
تعویذ اسم اعظم کردم بسی مکرر
دستم زچاره کوتاه عقلم بخیره گمراه
شد خضر راه عشق و آموخت نام حیدر
آگه شدم از آن راز تعویذ کردم آغاز
شد وحشتم زیکسو بیمم روانه یکسر
نام علی چو بشنید سروش چو بید لرزید
خشمش برفت و خندید برخیر شد بدل شر
آهسته گفت و نرمک کای عاشق ستم کش
با عشوه گفت و لابه کای طوطی سخن ور
بر دل مگیر از من آوردم ار عتابت
آئینه ات مبادا از زنگ غم مکدر
معشوق عاشقان را بس تجربت نماید
تا رفع غش کنندش آتش همی خورد زر
اکنون چو زر خالص سنجیدام عیارت
من صیرفی عشقم هان قلب خود بیاور
عشق تو نه مجاز است میلت نه حرص و آز است
قلب تو کان راز است از جرم رفته بگذر
هان بوسه هر چه خواهی می بخشمت بپاداش
نقل و میت بیارم از لعل لب بکیفر
درباره تو لغو است سعی رقیب از این پس
در حق تو ندارم من حرف غیر باور
آشفته الستی و زجام عشق مستی
کس را نمی پرستی جز نایب پیمبر
آن شمع بزم وحدت آن ناجی غوایت
خضر ره هدایت ساقی حوض کوثر
بس قتل داد خواهش اندر ضمیر مضمر
دل دید چون چنانش واله بماند و حیران
از تن بشد روان و شد گونه ام معصفر
در اضطراب جانم لاحول گو زبانم
تعویذ اسم اعظم کردم بسی مکرر
دستم زچاره کوتاه عقلم بخیره گمراه
شد خضر راه عشق و آموخت نام حیدر
آگه شدم از آن راز تعویذ کردم آغاز
شد وحشتم زیکسو بیمم روانه یکسر
نام علی چو بشنید سروش چو بید لرزید
خشمش برفت و خندید برخیر شد بدل شر
آهسته گفت و نرمک کای عاشق ستم کش
با عشوه گفت و لابه کای طوطی سخن ور
بر دل مگیر از من آوردم ار عتابت
آئینه ات مبادا از زنگ غم مکدر
معشوق عاشقان را بس تجربت نماید
تا رفع غش کنندش آتش همی خورد زر
اکنون چو زر خالص سنجیدام عیارت
من صیرفی عشقم هان قلب خود بیاور
عشق تو نه مجاز است میلت نه حرص و آز است
قلب تو کان راز است از جرم رفته بگذر
هان بوسه هر چه خواهی می بخشمت بپاداش
نقل و میت بیارم از لعل لب بکیفر
درباره تو لغو است سعی رقیب از این پس
در حق تو ندارم من حرف غیر باور
آشفته الستی و زجام عشق مستی
کس را نمی پرستی جز نایب پیمبر
آن شمع بزم وحدت آن ناجی غوایت
خضر ره هدایت ساقی حوض کوثر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
پیمان بغیر بسته و عهدم شکست یار
دست کسان بجای دل ما بدست یار
بس اعتبارم اینکه سگ خویش خواند دوست
فخر من این بس است که با من نشست یار
چندانکه دام باز نهادم ببحر عشق
ماهی صفت زشست حریفان بجست یار
مستی گرت هوای کباب و شراب هست
خونین سرشک و پاره دل هر دو هست یار
ایدل عبث شدی تو بنخجیرگاه دوست
از ضعف از شکار تو طرفی نه بست یار
پیمان شکستنم نکشد این کشد که باز
عهدی که برشکست باغیار بست یار
دل کشتی محبت و عشق است نوح او
آشفته تا چه رفت که کشتی شکست یار
ما میکشان میکده عشق حیدریم
ما را خراب کرده زروز الست یار
مرهم نهاد زان لب نوشین بزخم غیر
از آن میانه خاطر ما را بخست یار
دست کسان بجای دل ما بدست یار
بس اعتبارم اینکه سگ خویش خواند دوست
فخر من این بس است که با من نشست یار
چندانکه دام باز نهادم ببحر عشق
ماهی صفت زشست حریفان بجست یار
مستی گرت هوای کباب و شراب هست
خونین سرشک و پاره دل هر دو هست یار
ایدل عبث شدی تو بنخجیرگاه دوست
از ضعف از شکار تو طرفی نه بست یار
پیمان شکستنم نکشد این کشد که باز
عهدی که برشکست باغیار بست یار
دل کشتی محبت و عشق است نوح او
آشفته تا چه رفت که کشتی شکست یار
ما میکشان میکده عشق حیدریم
ما را خراب کرده زروز الست یار
مرهم نهاد زان لب نوشین بزخم غیر
از آن میانه خاطر ما را بخست یار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
نه گلشن است از شرر برق در خطر
ای باغ حسن زآه من خسته الحذر
اندیشه کن که تازه بهارت خزان شود
آهم زدل برآید اگر در دم سحر
چون چشم عاشقان نبود ابر سیل خیز
چون آه خستگان نبود برق را شرر
تو صد پدر مجاور بیت الحزن کنی
یعقوبی ارچه کور شد از فرقت پسر
از وی وفا چگونه زلیخا طمع کند
یوسف که این ستم به پسندید بر پدر
دلرا اگر که با شب یلداست الفتی
دارد بکف نمونه آن زلف مختصر
صیاد را به صید وحوش است رغبتی
آشفته رام او شدی افتادی از نظر
در پرده بود نور خدا کز رخ علی
ناگاه شد در آینه قلب جلوه گر
خسران کند کسی که دهد کوی تو بخلد
یوسف بزر فروخته آری کند ضرر
من پرت از آن کمر زمیان تو در گمان
تا دست مدعی بودت در میان کمر
مجنون صفت زخیمه لیلی فتاده دور
در دشت عشق تا دل شیداست در بدر
ای باغ حسن زآه من خسته الحذر
اندیشه کن که تازه بهارت خزان شود
آهم زدل برآید اگر در دم سحر
چون چشم عاشقان نبود ابر سیل خیز
چون آه خستگان نبود برق را شرر
تو صد پدر مجاور بیت الحزن کنی
یعقوبی ارچه کور شد از فرقت پسر
از وی وفا چگونه زلیخا طمع کند
یوسف که این ستم به پسندید بر پدر
دلرا اگر که با شب یلداست الفتی
دارد بکف نمونه آن زلف مختصر
صیاد را به صید وحوش است رغبتی
آشفته رام او شدی افتادی از نظر
در پرده بود نور خدا کز رخ علی
ناگاه شد در آینه قلب جلوه گر
خسران کند کسی که دهد کوی تو بخلد
یوسف بزر فروخته آری کند ضرر
من پرت از آن کمر زمیان تو در گمان
تا دست مدعی بودت در میان کمر
مجنون صفت زخیمه لیلی فتاده دور
در دشت عشق تا دل شیداست در بدر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
تا بدبستان دل عشق شد آموزگار
کس زفلاطون عقل می نبرد انتظار
باده که غفلت زده است مست کند هوشیار
ساقی خاصان بیار آینه کردگار
بیهده نبود نظر وقف رخ هر نگار
کاینه رویان شدند مظهر پروردگار
شاهد بزم ار توئی شمع ندارد فروغ
ساقی دور ار توئی باده ندارد خمار
وه چه دیار است حسن کاب و هوایش کند
لشکر طفلان در او صف شکن و نی سوار
مردم هشیار را طاقت بار تو نیست
بختی سرمست را عشق کشد زیربار
زخم تو گر میزنی مرهم جان پرور است
زهر تو گر میدهی به زمی خوشگوار
بر رخ چون آفتاب اژدر گیسو بتاب
تا ید بیضا کنی معجز موسی بیار
عشق تو تا در دل است منع فغانم نکن
دیگ نیفتد زجوش تانه نشیند شرار
هستی تو شد غبار آینه یار را
آب بریر از مژه تا بنشانی غبار
صبر و قرار و سکون از من مسکین مخواه
خواسته آشفته را زلف تو چون بیقرار
دفتر اشعار من غیرت عمان شده
بسکه در مدح سفت خامه گوهر نثار
مدح ولی خدا شمع هدی مرتضی
شافع روز جزا حیدر اژدر شکار
کس زفلاطون عقل می نبرد انتظار
باده که غفلت زده است مست کند هوشیار
ساقی خاصان بیار آینه کردگار
بیهده نبود نظر وقف رخ هر نگار
کاینه رویان شدند مظهر پروردگار
شاهد بزم ار توئی شمع ندارد فروغ
ساقی دور ار توئی باده ندارد خمار
وه چه دیار است حسن کاب و هوایش کند
لشکر طفلان در او صف شکن و نی سوار
مردم هشیار را طاقت بار تو نیست
بختی سرمست را عشق کشد زیربار
زخم تو گر میزنی مرهم جان پرور است
زهر تو گر میدهی به زمی خوشگوار
بر رخ چون آفتاب اژدر گیسو بتاب
تا ید بیضا کنی معجز موسی بیار
عشق تو تا در دل است منع فغانم نکن
دیگ نیفتد زجوش تانه نشیند شرار
هستی تو شد غبار آینه یار را
آب بریر از مژه تا بنشانی غبار
صبر و قرار و سکون از من مسکین مخواه
خواسته آشفته را زلف تو چون بیقرار
دفتر اشعار من غیرت عمان شده
بسکه در مدح سفت خامه گوهر نثار
مدح ولی خدا شمع هدی مرتضی
شافع روز جزا حیدر اژدر شکار