عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۳
ای زلف پرشکن تو سرا پا شکسته ای
گویا زبار خاطر عشاق خسته ای
عاشق نه ی چیست سرافکنده ای به پیش
دیوانه نیستی و سلاسل گسسته ای
مجنون نه ی برای چه حیران و والهی
هندو نه ی زچیست بر آتش نشسته ای
چون شاخ پر ثمر متمایل زهر طرف
از بس که سربحلقه فتراک بسته ای
آیا بقصد کیست نگاهت که کرده راست
هر سو روان زطره طرار دسته ای
آشفته دل بحلقه خطش اسیر ماند
زلفش در این گمان که تو از بند جسته ای
در مدحت علی زبانت چو عجز داشت
ای خامه زآن سبب سرخود را شکسته ای
گویا زبار خاطر عشاق خسته ای
عاشق نه ی چیست سرافکنده ای به پیش
دیوانه نیستی و سلاسل گسسته ای
مجنون نه ی برای چه حیران و والهی
هندو نه ی زچیست بر آتش نشسته ای
چون شاخ پر ثمر متمایل زهر طرف
از بس که سربحلقه فتراک بسته ای
آیا بقصد کیست نگاهت که کرده راست
هر سو روان زطره طرار دسته ای
آشفته دل بحلقه خطش اسیر ماند
زلفش در این گمان که تو از بند جسته ای
در مدحت علی زبانت چو عجز داشت
ای خامه زآن سبب سرخود را شکسته ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۴
عید است و ساقی با قدح سرمست و خمار آمده
می خورده و سرخوش شده در شهر و بازار آمده
زاهد بیاور سبحه را زنار بستان در عوض
کان مغبچه در بتکده با زلف و زنار آمده
جمشید فرخ کوکبه در بزم گردون هر شبه
خوردی می از این مشربه اینک پدیدار آمده
افراشت زلفش رایتی از کفر دارد آیتی
ای بت پرستان همتی کاین بت زفرخار آمده
من آزمودم بارها می میبرد آزارها
گلنار بس رخسارها زین آب گلنار آمده
زآن باده منصور دم بر ریشه من صور دم
تا خیز از خواب عدم سر بر سردار آمده
بگشا در میخانه را گردش بده پیمانه را
از سر بنه افسانه را کاین عید خمار آمده
آن قامت چالاک بین آن روی آتشناک بین
آن لعل چون ضحاک بین با زلف چون مار آمده
از زلف مشکین سلسله پرنافه شد این مرحله
مشک است بار قافله از چین وتاتار آمده
ای عاقلان تدبیر کو دیوانه زنجیر کو
آن ماه با روی نکو چهره پری وار آمده
می خورده و سرخوش شده در شهر و بازار آمده
زاهد بیاور سبحه را زنار بستان در عوض
کان مغبچه در بتکده با زلف و زنار آمده
جمشید فرخ کوکبه در بزم گردون هر شبه
خوردی می از این مشربه اینک پدیدار آمده
افراشت زلفش رایتی از کفر دارد آیتی
ای بت پرستان همتی کاین بت زفرخار آمده
من آزمودم بارها می میبرد آزارها
گلنار بس رخسارها زین آب گلنار آمده
زآن باده منصور دم بر ریشه من صور دم
تا خیز از خواب عدم سر بر سردار آمده
بگشا در میخانه را گردش بده پیمانه را
از سر بنه افسانه را کاین عید خمار آمده
آن قامت چالاک بین آن روی آتشناک بین
آن لعل چون ضحاک بین با زلف چون مار آمده
از زلف مشکین سلسله پرنافه شد این مرحله
مشک است بار قافله از چین وتاتار آمده
ای عاقلان تدبیر کو دیوانه زنجیر کو
آن ماه با روی نکو چهره پری وار آمده
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۵
مطرب مجلس کجاست چنگ و چغانه
راست کن از پرده حجاز ترانه
زلف بتان را زشانه تربیتی هست
چشم زند از مژه بزلف تو شانه
مهر منیرم نمود در دل شب ماه
ساغر می در کف حریف شبانه
گر توئی ای زلف سحر ساز رسن باز
چاه نه یوسف درافکنی بچانه
مقصد از ایجاد کاینات توئی تو
خلقت کون و مکان چه بود بهانه
غیر خدایت بجای هیچ نماند
گرد خودی گر برافکنی زمیانه
زآتش تنهائیم چو شمع عجب نیست
گر ززبان آتشم زده است زبانه
خلوت توحید را تو شاهد خاصی
ذات تو چون ذات کردگار یگانه
مهر تو آشفته راست مذهب تحقیق
غیر مدیح تو هر چه گفت فسانه
جسم خطاکار ما تو خاک نجف کن
تیر دعای مرا بزن به نشانه
از تو نیاید بغیر فضل و کرامت
از من خاکی بغیر جرم خطا نه
راست کن از پرده حجاز ترانه
زلف بتان را زشانه تربیتی هست
چشم زند از مژه بزلف تو شانه
مهر منیرم نمود در دل شب ماه
ساغر می در کف حریف شبانه
گر توئی ای زلف سحر ساز رسن باز
چاه نه یوسف درافکنی بچانه
مقصد از ایجاد کاینات توئی تو
خلقت کون و مکان چه بود بهانه
غیر خدایت بجای هیچ نماند
گرد خودی گر برافکنی زمیانه
زآتش تنهائیم چو شمع عجب نیست
گر ززبان آتشم زده است زبانه
خلوت توحید را تو شاهد خاصی
ذات تو چون ذات کردگار یگانه
مهر تو آشفته راست مذهب تحقیق
غیر مدیح تو هر چه گفت فسانه
جسم خطاکار ما تو خاک نجف کن
تیر دعای مرا بزن به نشانه
از تو نیاید بغیر فضل و کرامت
از من خاکی بغیر جرم خطا نه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۷
شبها که شمع من توئی هم خود شبان داج به
گر ترک یغمائی توئی سرمایه بر تاراج به
خوشتر شکنج دام تو از گشت باغ و بوستان
با شاهی کون و مکان در کوی تو محتاج به
گر مدعی نوش آورد من را غم نیش آورد
مرهم نهد غیر ار بدل بر تیر تو آماج به
بردار غیرت ار سرت خواهد شدن مگذر زحق
از هر سری کو بنگری باشد سر حلاج به
داغ غلامی علی آشفته شد زیب جبین
خاک در مولا بود درویش را از تاج به
گر ازدواج این جهان از چار گوهر شد عیان
هم جوهر فردش توئی این فرد از آن ازدواج به
دوش نبی معراج تو معراج احمد بر فلک
شاید اگر گوئی بود معراج از آن معراج به
ما را شده کشتی تبه غرقیم در بحر گنه
از موج بر بر ساحلم بحر گنه مواج به
غواص لؤلؤ میبرد من موج بحرت میخورم
از لؤلؤ و مرجان او این لطمه امواج به
گر ترک یغمائی توئی سرمایه بر تاراج به
خوشتر شکنج دام تو از گشت باغ و بوستان
با شاهی کون و مکان در کوی تو محتاج به
گر مدعی نوش آورد من را غم نیش آورد
مرهم نهد غیر ار بدل بر تیر تو آماج به
بردار غیرت ار سرت خواهد شدن مگذر زحق
از هر سری کو بنگری باشد سر حلاج به
داغ غلامی علی آشفته شد زیب جبین
خاک در مولا بود درویش را از تاج به
گر ازدواج این جهان از چار گوهر شد عیان
هم جوهر فردش توئی این فرد از آن ازدواج به
دوش نبی معراج تو معراج احمد بر فلک
شاید اگر گوئی بود معراج از آن معراج به
ما را شده کشتی تبه غرقیم در بحر گنه
از موج بر بر ساحلم بحر گنه مواج به
غواص لؤلؤ میبرد من موج بحرت میخورم
از لؤلؤ و مرجان او این لطمه امواج به
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۹
ارغوان است که با غالیه آمیخته ای
یا که بر برگ سمن سنبل تر ریخته ای
شهر برهم زده آشوب دو چشم سیهت
این چه فتنه است ندانم که برانگیخته ای
نیست در طره خوبان بجز از فکر خطا
تا کی ایدل تو در این سلسله آویخته ای
نام اغیار شده ذکر لب شیرینت
این چه نوش است که با نیش درآمیخته ای
لاجرم مردم چشمان تو بیمار بماند
بسکه مشک از خم زلفین سیه بیخته ای
مظهر نور علی گرنه ای فتنه شهر
زابروان تیغ دودم از چه برآهیخته ای
راه بر اوج جلالش نبری آشفته
گرچه جبریل شوی بال فروریخته ای
یا که بر برگ سمن سنبل تر ریخته ای
شهر برهم زده آشوب دو چشم سیهت
این چه فتنه است ندانم که برانگیخته ای
نیست در طره خوبان بجز از فکر خطا
تا کی ایدل تو در این سلسله آویخته ای
نام اغیار شده ذکر لب شیرینت
این چه نوش است که با نیش درآمیخته ای
لاجرم مردم چشمان تو بیمار بماند
بسکه مشک از خم زلفین سیه بیخته ای
مظهر نور علی گرنه ای فتنه شهر
زابروان تیغ دودم از چه برآهیخته ای
راه بر اوج جلالش نبری آشفته
گرچه جبریل شوی بال فروریخته ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۰
با سپاه مژه از قتل که باز آمده ای
که بخون غرقه تو چون چنگل باز آمده ای
غاشقان تو چو پیرامن تو شعله شمع
محفل افروز ولی دوست گداز آمده ای
بحرم خانه دلهای خرابت ره نیست
که تو ای شیخ همه ره بحجاز آمده ای
حال دل با خم زلفش سحر آهسته بگو
چون تو ای باد صبا محرم راز آمده ای
ره مده شانه و مقراض بخود بهر خدای
چون تو ای زلف مرا عمر دراز آمده ای
چو نیاز آرمت ای قبله عشاق به پیش
که سراپای همه عشوه و ناز آمده ای
طوف کعبه نبود فخر تو را فخر آنست
بردر میکده گر خود به نیاز آمده ای
با همه مستیت ای نرگس جادوی نگار
در محراب چرا بهر نماز آمده ای
تا که طغرات بمهر که بودای خط سبز
که بخون دو جهان خط جواز آمده ای
ننوازی دل آشفته چرا ای خم زلف
گر تو ای سلسله دیوانه نواز آمده ای
بر در میکده ای عرش کنی طوف بسر
چه شدت تا زنشیبی بفراز آمده ای
اندر این خانه مگر پرتو حیدر دیدی
که بخاک در او بهر نیاز آمده ای
که بخون غرقه تو چون چنگل باز آمده ای
غاشقان تو چو پیرامن تو شعله شمع
محفل افروز ولی دوست گداز آمده ای
بحرم خانه دلهای خرابت ره نیست
که تو ای شیخ همه ره بحجاز آمده ای
حال دل با خم زلفش سحر آهسته بگو
چون تو ای باد صبا محرم راز آمده ای
ره مده شانه و مقراض بخود بهر خدای
چون تو ای زلف مرا عمر دراز آمده ای
چو نیاز آرمت ای قبله عشاق به پیش
که سراپای همه عشوه و ناز آمده ای
طوف کعبه نبود فخر تو را فخر آنست
بردر میکده گر خود به نیاز آمده ای
با همه مستیت ای نرگس جادوی نگار
در محراب چرا بهر نماز آمده ای
تا که طغرات بمهر که بودای خط سبز
که بخون دو جهان خط جواز آمده ای
ننوازی دل آشفته چرا ای خم زلف
گر تو ای سلسله دیوانه نواز آمده ای
بر در میکده ای عرش کنی طوف بسر
چه شدت تا زنشیبی بفراز آمده ای
اندر این خانه مگر پرتو حیدر دیدی
که بخاک در او بهر نیاز آمده ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۱
ای هجر تو چو کوه و دل مستمند کاه
این کوه را زکاه بگردان بیک نگاه
با غیر مهربانی و با دوست سرگران
نامهربان بتا زدل سنگ آه آه
با روز و هجر و شام فراقم بسوز و ساز
مهر است شمع روشن و ماهم بود گواه
ما و رقیب را بود این فرق در جهان
کاو با تو روبرو بود و چشم ما براه
بی مهر ماه من برقیب است مهربان
این مهر و کین که دیده بدو ران ز مهر و ماه
برکش خدایرا زمیان تیغ امتحان
تا رفع گرددت زمن و غیر اشتباه
در کوی میفروش نباشد نعال و صدر
یکسان بود بمحفل مستان گدا و شاه
از بسکه داد زلف رسن بازو ریسمان
یوسف صفت فکنده دل عاشقان بچاه
دستت بشو زخون که نباشد گواه حشر
بنمای رخ که داد بگیری ز دادخواه
در راه عشق دین و دل و جان سپرده ای
در این سرا کسی نرسیده بمال و جاه
لیلی بگو که بارش گیرد زاشتران
کامشب گرفته راه تو مجنون زاشک و آه
آشفته دل برشته مهر علی ببند
تا بگسلد علاقه جانت زماسواه
شاهنشه ولایت معنی ولی حق
آئینه دار سر ازل مظهر الله
این کوه را زکاه بگردان بیک نگاه
با غیر مهربانی و با دوست سرگران
نامهربان بتا زدل سنگ آه آه
با روز و هجر و شام فراقم بسوز و ساز
مهر است شمع روشن و ماهم بود گواه
ما و رقیب را بود این فرق در جهان
کاو با تو روبرو بود و چشم ما براه
بی مهر ماه من برقیب است مهربان
این مهر و کین که دیده بدو ران ز مهر و ماه
برکش خدایرا زمیان تیغ امتحان
تا رفع گرددت زمن و غیر اشتباه
در کوی میفروش نباشد نعال و صدر
یکسان بود بمحفل مستان گدا و شاه
از بسکه داد زلف رسن بازو ریسمان
یوسف صفت فکنده دل عاشقان بچاه
دستت بشو زخون که نباشد گواه حشر
بنمای رخ که داد بگیری ز دادخواه
در راه عشق دین و دل و جان سپرده ای
در این سرا کسی نرسیده بمال و جاه
لیلی بگو که بارش گیرد زاشتران
کامشب گرفته راه تو مجنون زاشک و آه
آشفته دل برشته مهر علی ببند
تا بگسلد علاقه جانت زماسواه
شاهنشه ولایت معنی ولی حق
آئینه دار سر ازل مظهر الله
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۳
آید از عشق کار شایسته
من و آن کار بار شایسته
روزگاری بعشق کردم سر
یاد از آن روزگار شایسته
فاش کردند سر حق عشاق
گو بیاد آر دار شایسته
نیست هر دغدار بنده عشق
منم آن داغدار شایسته
هر بهاری خزان زپی دارد
جسته ام نوبهار شایسته
بختی عقل را ززلف بتان
شد به بینی مهار شایسته
گر هزاران حدیث گل گویند
نبود چون هزار شایسته
میرسد کاروان مصر زراه
سرمه کن زآن غبار شایسته
مدعی رفت جهد کن که بود
وقت بوس و کنار شایسته
کشت دردسرم بده ساقی
زآن می بی خمار شایسته
کسوت حسن نیکوان یا رب
از چه پود است و تار شایسته
داری آشفته چون قرار بعشق
بگذر زآن قرار شایسته
که بود عشق پرتو ازلی
علی آن پرده دار شایسته
من و آن کار بار شایسته
روزگاری بعشق کردم سر
یاد از آن روزگار شایسته
فاش کردند سر حق عشاق
گو بیاد آر دار شایسته
نیست هر دغدار بنده عشق
منم آن داغدار شایسته
هر بهاری خزان زپی دارد
جسته ام نوبهار شایسته
بختی عقل را ززلف بتان
شد به بینی مهار شایسته
گر هزاران حدیث گل گویند
نبود چون هزار شایسته
میرسد کاروان مصر زراه
سرمه کن زآن غبار شایسته
مدعی رفت جهد کن که بود
وقت بوس و کنار شایسته
کشت دردسرم بده ساقی
زآن می بی خمار شایسته
کسوت حسن نیکوان یا رب
از چه پود است و تار شایسته
داری آشفته چون قرار بعشق
بگذر زآن قرار شایسته
که بود عشق پرتو ازلی
علی آن پرده دار شایسته
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۴
گوی داند که بچوگان کسی افتاده
که بسر رفته بمیدان و بسی افتاده
حالت عاشق بی دین و دل آری داند
هر که را کار دل و دین بکسی افتاده
همه تن حیرتم از آب و هوای ره عشق
که هما از چه شکار مگسی افتاده
دل مجنون بفغان ناقه لیلاش زپی
کاروان از پی بانگ جرسی افتاده
دل ببوی سر زلف تو شکار نظر است
درد شب بین که بدست عسسی افتاده
عقل اندوخته خرمن بره پرتو عشق
در ره برق عجب مشت خسی افتاده
توئی آن نور که از طور ولایت جستی
که کلیمت بشعاع قبسی افتاده
غم فردا مخور آشفته که کارت بعلیست
داد خواهی بعجب دادرسی افتاده
که بسر رفته بمیدان و بسی افتاده
حالت عاشق بی دین و دل آری داند
هر که را کار دل و دین بکسی افتاده
همه تن حیرتم از آب و هوای ره عشق
که هما از چه شکار مگسی افتاده
دل مجنون بفغان ناقه لیلاش زپی
کاروان از پی بانگ جرسی افتاده
دل ببوی سر زلف تو شکار نظر است
درد شب بین که بدست عسسی افتاده
عقل اندوخته خرمن بره پرتو عشق
در ره برق عجب مشت خسی افتاده
توئی آن نور که از طور ولایت جستی
که کلیمت بشعاع قبسی افتاده
غم فردا مخور آشفته که کارت بعلیست
داد خواهی بعجب دادرسی افتاده
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۵
گلزار عشق چون تو نهالی نیافته
رخسار حسن همچو تو خالی نیافته
جز ابروان بروی تو هرگز منجمی
بر آفتاب بدر هلالی نیافته
چندی حکیم نقطه موهوم جست و باز
غیر از دهان دوست خیالی نیافته
میخواست حسن دوست که تا جلوه ای کند
جز عرصه خیال مجالی نیافته
مجنون بدانش آنکه نه دیوانه تو شد
عاشق نباشد آنکه کمالی نیافته
صد دوره زد سپهر و مه و سال پس ندید
خوشتر زوقت وصل تو سالی نیافته
با اینکه خضر خورده زلال حیات را
چون لعل دلکش تو زلالی نیافته
چندانکه آدمی و ملک وصف کرده عقل
مانند تو فرشته خصالی نیافته
پروانگان زپرتو شمع تو سوختند
آشفته ات چرا پر وبالی نیافته
نور خدا در آینه اولیا بتافت
همچون علی جلال و جمالی نیافته
رخسار حسن همچو تو خالی نیافته
جز ابروان بروی تو هرگز منجمی
بر آفتاب بدر هلالی نیافته
چندی حکیم نقطه موهوم جست و باز
غیر از دهان دوست خیالی نیافته
میخواست حسن دوست که تا جلوه ای کند
جز عرصه خیال مجالی نیافته
مجنون بدانش آنکه نه دیوانه تو شد
عاشق نباشد آنکه کمالی نیافته
صد دوره زد سپهر و مه و سال پس ندید
خوشتر زوقت وصل تو سالی نیافته
با اینکه خضر خورده زلال حیات را
چون لعل دلکش تو زلالی نیافته
چندانکه آدمی و ملک وصف کرده عقل
مانند تو فرشته خصالی نیافته
پروانگان زپرتو شمع تو سوختند
آشفته ات چرا پر وبالی نیافته
نور خدا در آینه اولیا بتافت
همچون علی جلال و جمالی نیافته
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۶
ساقی بباد دوست کرم کن پیاله ای
درویش را زسفره یغما نواله ای
برخیز زلف و رخ بنما و بچم که دل
خواهد بنفشه زار و گل و سرو لاله ای
محتاج درس و حکمت یونانیان چراست
خواند از کتاب عشق تو هر کس نواله ای
طغرای خط بگرد رخت دل چو دید گفت
دارد بکف بفتوی خونم رساله ای
خوی بر گل عذار تو گوئی بصبحدم
بر برگ گل زابر چکیده است ژاله ای
گفتم که ماهی و نبود ماه را کلاه
سروی بسر زمشگ نبسته کلاله ای
بهر کساد حسن خطت میزند سلاح
وقت کسادیست مه آرد چه هاله ای
مطرب ززخمه ای که تو بر پرده میزنی
هر زخم دل بنغمه او داشت ناله ای
آشفته سرنوشت ازل داده لاجرم
ما را به پیر باده فروشان حواله ای
آن پیر باده خانه وحدت علی که بود
امکان تمام از خم جودش فضاله ای
درویش را زسفره یغما نواله ای
برخیز زلف و رخ بنما و بچم که دل
خواهد بنفشه زار و گل و سرو لاله ای
محتاج درس و حکمت یونانیان چراست
خواند از کتاب عشق تو هر کس نواله ای
طغرای خط بگرد رخت دل چو دید گفت
دارد بکف بفتوی خونم رساله ای
خوی بر گل عذار تو گوئی بصبحدم
بر برگ گل زابر چکیده است ژاله ای
گفتم که ماهی و نبود ماه را کلاه
سروی بسر زمشگ نبسته کلاله ای
بهر کساد حسن خطت میزند سلاح
وقت کسادیست مه آرد چه هاله ای
مطرب ززخمه ای که تو بر پرده میزنی
هر زخم دل بنغمه او داشت ناله ای
آشفته سرنوشت ازل داده لاجرم
ما را به پیر باده فروشان حواله ای
آن پیر باده خانه وحدت علی که بود
امکان تمام از خم جودش فضاله ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۷
گسترده اند مستان از پرنیان ساده
در دور بزم ساقی سیمین تنان ساده
ساقی بکوی غلمان غلمان زباغ رضوان
سرویست ماه پیکر بر سر کله نهاده
خورکی کمر ببسته مه کی کله شکسته
یا کی چمیده سروی بند قبا گشاده
خواندم گلشن برخسار گفتم مهش بدیدار
کی گل نشسته در بزم مه کی بپا ستاده
سنبل نروید از گل زلفین تو کدام است
هندو پرستد آتش خالت برو فتاده
ای ماه روی ساقی ای دلبر عراقی
بنشین بزن نوائی خیز و بیار باده
ای مطرب خوش آهنگ چون ساز میکنی چنگ
جز این غزل نخوانی پیش امیر زاده
شهزاده معظم دارای کشور جم
کاو را سپر بر در هر روز بوسه داده
ای پادشه امکان ای فر و دست یزدان
آشفته چون سگ تست او را بنه قلاده
تو ساقی بهشتی زانوار حق سرشتی
من تشنه ام زکوثر جامم بده زیاده
در دور بزم ساقی سیمین تنان ساده
ساقی بکوی غلمان غلمان زباغ رضوان
سرویست ماه پیکر بر سر کله نهاده
خورکی کمر ببسته مه کی کله شکسته
یا کی چمیده سروی بند قبا گشاده
خواندم گلشن برخسار گفتم مهش بدیدار
کی گل نشسته در بزم مه کی بپا ستاده
سنبل نروید از گل زلفین تو کدام است
هندو پرستد آتش خالت برو فتاده
ای ماه روی ساقی ای دلبر عراقی
بنشین بزن نوائی خیز و بیار باده
ای مطرب خوش آهنگ چون ساز میکنی چنگ
جز این غزل نخوانی پیش امیر زاده
شهزاده معظم دارای کشور جم
کاو را سپر بر در هر روز بوسه داده
ای پادشه امکان ای فر و دست یزدان
آشفته چون سگ تست او را بنه قلاده
تو ساقی بهشتی زانوار حق سرشتی
من تشنه ام زکوثر جامم بده زیاده
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۰
با سیخ مژه آمده آن یار سرابیده
دارد بر هر سیخ دلهای کبابیده
ترسم که بگیرندش کاین قاتل درویش است
کز خون دل عشاق سر پنجه خضابیده
جز غالیه مویت بر عارض نیکویت
از غالیه کس هرگز بر ماه بتافیده
یک نیمه زرخسارت افتاده برون از زلف
خورشید زشرم او بر چهره سحابیده
تابیده بود گر ماه آبیده بود گرگل
حاشا که بود او را این سنبل تابیده
بر دیر خراب آباد خوش دست برافشانم
یکشب ببرم آئی گر مست و خرابیده
با پرتو او خوش باش در بزم بزن بالی
کز شمع تو در فانوس پروانه حجابیده
از حال دلم چشمت آگاه نخواهد بود
بیداری ما دانند کی مردم خوابیده
شمشیر بکف آمد از ترک نگه مستش
بر قتل که یا رب باز این ترک شتابیده
خوشتر زنوای عشق در پرده نزد ای دل
مطرب که به بزم امشب چنگیده ربابیده
جز مهر علی ما را در دفتر دل نبود
گر کاتب اعمالم صد یار حسابیده
شوق لب شیرینت از خار عسل بارد
زنبور عسل هرگز زینگونه لعابیده
دیباچه اوراقش جز نام نکویت نیست
آشفته اگر در عشق یکعمر کتابیده
دارد بر هر سیخ دلهای کبابیده
ترسم که بگیرندش کاین قاتل درویش است
کز خون دل عشاق سر پنجه خضابیده
جز غالیه مویت بر عارض نیکویت
از غالیه کس هرگز بر ماه بتافیده
یک نیمه زرخسارت افتاده برون از زلف
خورشید زشرم او بر چهره سحابیده
تابیده بود گر ماه آبیده بود گرگل
حاشا که بود او را این سنبل تابیده
بر دیر خراب آباد خوش دست برافشانم
یکشب ببرم آئی گر مست و خرابیده
با پرتو او خوش باش در بزم بزن بالی
کز شمع تو در فانوس پروانه حجابیده
از حال دلم چشمت آگاه نخواهد بود
بیداری ما دانند کی مردم خوابیده
شمشیر بکف آمد از ترک نگه مستش
بر قتل که یا رب باز این ترک شتابیده
خوشتر زنوای عشق در پرده نزد ای دل
مطرب که به بزم امشب چنگیده ربابیده
جز مهر علی ما را در دفتر دل نبود
گر کاتب اعمالم صد یار حسابیده
شوق لب شیرینت از خار عسل بارد
زنبور عسل هرگز زینگونه لعابیده
دیباچه اوراقش جز نام نکویت نیست
آشفته اگر در عشق یکعمر کتابیده
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۱
زابروان تیغ دو سر بر مه و مهر آخته ای
رتبه خود چه توان کرد که نشناخته ای
هیچکس راه نبرده که کجا منزل تست
چون کلیسا و حرم هر دو بپرداخته ای
گفتی ای عقل که با عشق کنم ساز نبرد
پنجه ای صعوه بشاهین زچه انداخته ای
مطربا راست نوازی ره عشاق بیار
اینچنین نغمه از این پرده تو ننواخته ای
این صف آرائی مژگان سیه حاجت نیست
که بیک غمزه تو کار دو جهان ساخته ای
دین و دل صبر و خرد رفت بتاراج نظر
تا تو ای عشق دو اسبه بسرم تاخته ای
نوبت سلطنت امروز بزن کز خم زلف
پرچم از غالیه بر مهر و مه افروخته ای
سروناز که در این باغ شده جلوه گهت
که تو را طوق بگردن بود و فاخته ای
شاید آشفته ای که اکسیر مرادت بزنند
زانکه در بوته اخلاصش بگداخته ای
کعبه دل زعلی جا چه دهی نقش بتان
بازی عشق و چنین نرد دغل باخته ای
رتبه خود چه توان کرد که نشناخته ای
هیچکس راه نبرده که کجا منزل تست
چون کلیسا و حرم هر دو بپرداخته ای
گفتی ای عقل که با عشق کنم ساز نبرد
پنجه ای صعوه بشاهین زچه انداخته ای
مطربا راست نوازی ره عشاق بیار
اینچنین نغمه از این پرده تو ننواخته ای
این صف آرائی مژگان سیه حاجت نیست
که بیک غمزه تو کار دو جهان ساخته ای
دین و دل صبر و خرد رفت بتاراج نظر
تا تو ای عشق دو اسبه بسرم تاخته ای
نوبت سلطنت امروز بزن کز خم زلف
پرچم از غالیه بر مهر و مه افروخته ای
سروناز که در این باغ شده جلوه گهت
که تو را طوق بگردن بود و فاخته ای
شاید آشفته ای که اکسیر مرادت بزنند
زانکه در بوته اخلاصش بگداخته ای
کعبه دل زعلی جا چه دهی نقش بتان
بازی عشق و چنین نرد دغل باخته ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۲
زانبوه رقیبانم مجال دید دلبر نه
مگس چندانکه مردم را نظر بر تنک شکر نه
مرا گفتی شبی آیم بخوابت دیده بر بستم
ولی از بخت خواب آلوده ام این حرف باور نه
پی خورسندی دشمن بریزی خون احبابت
پسندد هیچ مسلم این ستم گاهی بکافر نه
تو را بادا گوارا باده لعل لب دلبر
که جز خون جگر ای مدعی ما را بساغر نه
از آن ساعت که با اغیار هم بالین شدی ایمه
تو پنداری که آمد یک سر از یاران به بستر نه
بغمزه ساحر چشمش همی میگفت با زلفش
که این عود قماری را جز این زیبنده مجمر نه
مگس چندانکه مردم را نظر بر تنک شکر نه
مرا گفتی شبی آیم بخوابت دیده بر بستم
ولی از بخت خواب آلوده ام این حرف باور نه
پی خورسندی دشمن بریزی خون احبابت
پسندد هیچ مسلم این ستم گاهی بکافر نه
تو را بادا گوارا باده لعل لب دلبر
که جز خون جگر ای مدعی ما را بساغر نه
از آن ساعت که با اغیار هم بالین شدی ایمه
تو پنداری که آمد یک سر از یاران به بستر نه
بغمزه ساحر چشمش همی میگفت با زلفش
که این عود قماری را جز این زیبنده مجمر نه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۴
ما نداریم نظر بر می و بر میخانه
کز لب و چشم تو می میکشم و پیمانه
نظره ساقی مستان پی مستی کافیست
مست این نشئه گریزد زمی و میخانه
طاق ابروی تو را تا که مهندس بوده
کش بود کعبه باطراف و میان بتخانه
چکند آدم بیچاره که از ره ببرد
اهرمن زلف و بهشتت رخ خالت دانه
لب نوشین تو شکر به نمکدان دارد
درد ودرمان تو غیر تو کجا همخانه
همه مستغرق وصل تو و نالان از هجر
آشنائی بجهان وز همه کس بیگانه
هم جنون خیزد از آن زلف دو تا هم زنجیر
زآن گرفتار تو شد عاقل و هم دیوانه
شمع و گل راست اگر بلبل و پروانه ندیم
خود تو هم شمعی و گل بلبل و هم پروانه
گفت آشفته که جان تحفه بجانانه ببر
چون نکو دید تو هم جانی و هم جانانه
من بیکتائیت ای دست خدا بستایم
گر چه جز ذات خداوند کسی یکتانه
چند زین زن صفتان منت بیهوده بریم
دست من گیر تو ای دست خدا مردانه
کز لب و چشم تو می میکشم و پیمانه
نظره ساقی مستان پی مستی کافیست
مست این نشئه گریزد زمی و میخانه
طاق ابروی تو را تا که مهندس بوده
کش بود کعبه باطراف و میان بتخانه
چکند آدم بیچاره که از ره ببرد
اهرمن زلف و بهشتت رخ خالت دانه
لب نوشین تو شکر به نمکدان دارد
درد ودرمان تو غیر تو کجا همخانه
همه مستغرق وصل تو و نالان از هجر
آشنائی بجهان وز همه کس بیگانه
هم جنون خیزد از آن زلف دو تا هم زنجیر
زآن گرفتار تو شد عاقل و هم دیوانه
شمع و گل راست اگر بلبل و پروانه ندیم
خود تو هم شمعی و گل بلبل و هم پروانه
گفت آشفته که جان تحفه بجانانه ببر
چون نکو دید تو هم جانی و هم جانانه
من بیکتائیت ای دست خدا بستایم
گر چه جز ذات خداوند کسی یکتانه
چند زین زن صفتان منت بیهوده بریم
دست من گیر تو ای دست خدا مردانه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۵
ای لبت بر خون مردم تشنه چشمت گرسنه
آن به بیداری بریزد خون و آن اندر سنه
جوشن ترکان غازی آهنین شد تا کمر
بر تو عنبر شد زره از فرق سر تا پاشنه
مردم دیده غلط پنداشت خطی بر رخت
آه مشتاقان اثر کردت مگر در آینه
ماه و خور پروانه سان آیند بر بام و درت
گر بتابد پرتو شمعت شبی از روزنه
پارس را کرده مسخر غمزه جادوی تو
تاخت آرد بر سپاهان ترک چشمت یک تنه
سوخت زآه آتشیم خرقه و نبود عجب
لاجرم آتش فتد در پنبه از آتش زنه
تا کجا یرغو برم از ترک چشم کافرت
خون هر مؤمن بگردن دارد و هر مؤمنه
وارهاند جان آشفته از این خونخواره گان
آنکه سلمان را گرفت از شیر دشت ارژنه
اندر آن معرض که تابد آفتاب روز حشر
جز بزیر سایه ات ما را پناهی هست نه
آن به بیداری بریزد خون و آن اندر سنه
جوشن ترکان غازی آهنین شد تا کمر
بر تو عنبر شد زره از فرق سر تا پاشنه
مردم دیده غلط پنداشت خطی بر رخت
آه مشتاقان اثر کردت مگر در آینه
ماه و خور پروانه سان آیند بر بام و درت
گر بتابد پرتو شمعت شبی از روزنه
پارس را کرده مسخر غمزه جادوی تو
تاخت آرد بر سپاهان ترک چشمت یک تنه
سوخت زآه آتشیم خرقه و نبود عجب
لاجرم آتش فتد در پنبه از آتش زنه
تا کجا یرغو برم از ترک چشم کافرت
خون هر مؤمن بگردن دارد و هر مؤمنه
وارهاند جان آشفته از این خونخواره گان
آنکه سلمان را گرفت از شیر دشت ارژنه
اندر آن معرض که تابد آفتاب روز حشر
جز بزیر سایه ات ما را پناهی هست نه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۶
شهر بیدار از آن مردم خواب آلوده
خلق سرمت از آن مست شراب آلوده
جز دو چشم تو که صد قافله دل بسته به بند
نشنید است کسی رهزن خواب آلوده
زاهد وعارف و عامی زنگاه تو خراب
نبود کس که نشد از تو خراب آلوده
گر به پیرانه سرم شب ببر آئی سرمست
سازیم باز به تشریف شراب آلوده
گر حصاری زولای تو بود گرد جهان
هیچ طوفان نکند خاک بآب آلوده
من گرفتم نکنم دعوی خونم بر خلق
چه توان کرد بآن دست خضاب آلوده
شعر رنگین و تر آشفته گرت میباید
دفتر خویش بکن ازمی ناب آلوده
نبری ذوق از آن لب که برد نام رقیب
نوش داروست پس از زهر مذاب آلوده
هر کرا حب علی نیست بدیوان عمل
دفتر اوست بدیوان حساب آلوده
گر برانی زسگان در خویشم بعتاب
سر نهادیم بر آن حکم عتاب آلوده
ممکن است و نگرفته است صفات امکان
بوتراب است نگشته به تراب آلوده
خلق سرمت از آن مست شراب آلوده
جز دو چشم تو که صد قافله دل بسته به بند
نشنید است کسی رهزن خواب آلوده
زاهد وعارف و عامی زنگاه تو خراب
نبود کس که نشد از تو خراب آلوده
گر به پیرانه سرم شب ببر آئی سرمست
سازیم باز به تشریف شراب آلوده
گر حصاری زولای تو بود گرد جهان
هیچ طوفان نکند خاک بآب آلوده
من گرفتم نکنم دعوی خونم بر خلق
چه توان کرد بآن دست خضاب آلوده
شعر رنگین و تر آشفته گرت میباید
دفتر خویش بکن ازمی ناب آلوده
نبری ذوق از آن لب که برد نام رقیب
نوش داروست پس از زهر مذاب آلوده
هر کرا حب علی نیست بدیوان عمل
دفتر اوست بدیوان حساب آلوده
گر برانی زسگان در خویشم بعتاب
سر نهادیم بر آن حکم عتاب آلوده
ممکن است و نگرفته است صفات امکان
بوتراب است نگشته به تراب آلوده
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۸
بر چهره باز زلف چلیپا شکسته ای
زنار زلف خویش و دل ما شکسته ای
گر بت پرست راست چلیپا نشان کفر
بر بت چرا صنم تو چلیپا شکسته ای
لؤلؤ پراکنی بعذار چو آفتاب
بر قرص ماه عقد ثریا شکسته ای
بشکست چشم مست تو دلرا بغمزه دوش
پنداشتی که ساغر صهبا شکسته ای
گر صف شکن شوند بیغما بتان ترک
تو ترک چین و خلخ و یغما شکسته ای
بس شیشه ها بسهو شکستی و چون کنی
تا شیشه ی دلم که بعمدا شکسته ای
از چهره تو شمع فلک بی فروغ شد
از زلف نرخ عنبر سارا شکسته ای
بازار حسن یوسفی از تو بود کساد
در مصر نرخ کار زلیخا شکسته ای
ای خامه تا مدیح علی میزنی رقم
بازار قند و طوطی گویا شکسته ای
آشفته تا مقیم در مرتضی شدی
با پای طاق کاخ مسیحا شکسته ای
زنار زلف خویش و دل ما شکسته ای
گر بت پرست راست چلیپا نشان کفر
بر بت چرا صنم تو چلیپا شکسته ای
لؤلؤ پراکنی بعذار چو آفتاب
بر قرص ماه عقد ثریا شکسته ای
بشکست چشم مست تو دلرا بغمزه دوش
پنداشتی که ساغر صهبا شکسته ای
گر صف شکن شوند بیغما بتان ترک
تو ترک چین و خلخ و یغما شکسته ای
بس شیشه ها بسهو شکستی و چون کنی
تا شیشه ی دلم که بعمدا شکسته ای
از چهره تو شمع فلک بی فروغ شد
از زلف نرخ عنبر سارا شکسته ای
بازار حسن یوسفی از تو بود کساد
در مصر نرخ کار زلیخا شکسته ای
ای خامه تا مدیح علی میزنی رقم
بازار قند و طوطی گویا شکسته ای
آشفته تا مقیم در مرتضی شدی
با پای طاق کاخ مسیحا شکسته ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۰
ای مو بر آفتاب تو مشکین کلاله ای
ای خط بماه عارض دلدار هاله ای
از احسن القصص نکند یاد یوسفش
خواند از کتاب حسن تو هر کس مقاله ای
از ماه تا بماهی و از عرش تا بفرش
هر کس برد زخوان عطایت نواله ای
گفتم مدیح حسن تو طغرائی خطت
دادم ببوسه بر لب نوشت حواله ای
اندوختیم خرمن سالوس ساقیا
زآن آب آتشین بمن آور پیاله ای
ای خوی زتو طراوت آنچهره برفزود
بر گل نگر تو شبنم و بر لاله ژاله ای
چون نیک بنگری دل خونین عاشق است
گر داغدار سر زند از خاک لاله ای
جانان جان و مظهر ذاتی و اصل نور
از ماء وطین نه تنها فرخ سلاله ای
معنی باء بسمله قرآن ناطقی
دست خدا و مظهر لفظ جلاله ای
آشفته را نزاده بجز مدحت علی
ای بکر طبع تا تو مرا در حباله ای
ای زلف تا قرین تو شد این دل پریش
مجنون دل شکسته و حیران و واله ای
ای خط بماه عارض دلدار هاله ای
از احسن القصص نکند یاد یوسفش
خواند از کتاب حسن تو هر کس مقاله ای
از ماه تا بماهی و از عرش تا بفرش
هر کس برد زخوان عطایت نواله ای
گفتم مدیح حسن تو طغرائی خطت
دادم ببوسه بر لب نوشت حواله ای
اندوختیم خرمن سالوس ساقیا
زآن آب آتشین بمن آور پیاله ای
ای خوی زتو طراوت آنچهره برفزود
بر گل نگر تو شبنم و بر لاله ژاله ای
چون نیک بنگری دل خونین عاشق است
گر داغدار سر زند از خاک لاله ای
جانان جان و مظهر ذاتی و اصل نور
از ماء وطین نه تنها فرخ سلاله ای
معنی باء بسمله قرآن ناطقی
دست خدا و مظهر لفظ جلاله ای
آشفته را نزاده بجز مدحت علی
ای بکر طبع تا تو مرا در حباله ای
ای زلف تا قرین تو شد این دل پریش
مجنون دل شکسته و حیران و واله ای