عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
صبر با عشق بس نمیآید
یار فریادرس نمیآید
دل ز کاری که پیش مینرود
قدمی باز پس نمیآید
عشق با عافیت نیامیزد
نفسی همنفس نمیآید
بیغمی خوش ولایتست ولیک
زیر فرمان کس نمیآید
داد در کاروان خرسندیست
زان خروش جرس نمیآید
چه کنم عسکری که نیشکرش
بیخروش مگس نمیآید
گویی از جانت میبرآید پای
چه حدیثست بس نمیآید
یار فریادرس نمیآید
دل ز کاری که پیش مینرود
قدمی باز پس نمیآید
عشق با عافیت نیامیزد
نفسی همنفس نمیآید
بیغمی خوش ولایتست ولیک
زیر فرمان کس نمیآید
داد در کاروان خرسندیست
زان خروش جرس نمیآید
چه کنم عسکری که نیشکرش
بیخروش مگس نمیآید
گویی از جانت میبرآید پای
چه حدیثست بس نمیآید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
درد سر دل به سر نمیآید
پای از گل عشق برنمیآید
آوخ عمرم به رخنه بیرون شد
وین بخت ز رخنه درنمیآید
گفتم شب عیش را بود روزی
این رفت و زان خبر نمیآید
دل خانه فروش نام و ننگم زد
دلبر ز تتق به در نمیآید
از هرچه کند خجل نمیگردد
وز هرچه کنی بتر نمیآید
همدست زمانه شد که در دستان
رنگش دو چو یکدگر نمیآید
پر کنده شدم وز آشیان او
یک مرغ وفا به پر نمیآید
بر هجر نویس انوری کارت
چون کارت به جهد برنمیآید
پای از گل عشق برنمیآید
آوخ عمرم به رخنه بیرون شد
وین بخت ز رخنه درنمیآید
گفتم شب عیش را بود روزی
این رفت و زان خبر نمیآید
دل خانه فروش نام و ننگم زد
دلبر ز تتق به در نمیآید
از هرچه کند خجل نمیگردد
وز هرچه کنی بتر نمیآید
همدست زمانه شد که در دستان
رنگش دو چو یکدگر نمیآید
پر کنده شدم وز آشیان او
یک مرغ وفا به پر نمیآید
بر هجر نویس انوری کارت
چون کارت به جهد برنمیآید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
از نازکی که رنگ رخ یار مینماید
گل با همه لطافت او خار مینماید
وانجا که سایهٔ سر زلفش رخ بپوشد
روز آفتاب بر سر دیوار مینماید
داعی عشق او چو به بازار دین برآید
سجادهها به صورت زنار مینماید
در باغ روزگار ز بیداد نرگس او
تا شاخ نرگسی به مثل دار مینماید
فردای وعدههاش چنان روزگار خواهد
کامسال با بهانهٔ او پار مینماید
گفتم که بوسه گفت که زر گفتمش که جان
گفت ای زبون نگر که خریدار مینماید
گفتم که جان به از زر گفتا که گر چنین است
زانم ازین متاع به خروار مینماید
تدبیر چه که هرکه ز گیتی به کاری آمد
در کار او فروشد و هم کار مینماید
زینسان که ماندهاند کرا کار ازو برآید
چون کار انوری ز غمش زار مینماید
گل با همه لطافت او خار مینماید
وانجا که سایهٔ سر زلفش رخ بپوشد
روز آفتاب بر سر دیوار مینماید
داعی عشق او چو به بازار دین برآید
سجادهها به صورت زنار مینماید
در باغ روزگار ز بیداد نرگس او
تا شاخ نرگسی به مثل دار مینماید
فردای وعدههاش چنان روزگار خواهد
کامسال با بهانهٔ او پار مینماید
گفتم که بوسه گفت که زر گفتمش که جان
گفت ای زبون نگر که خریدار مینماید
گفتم که جان به از زر گفتا که گر چنین است
زانم ازین متاع به خروار مینماید
تدبیر چه که هرکه ز گیتی به کاری آمد
در کار او فروشد و هم کار مینماید
زینسان که ماندهاند کرا کار ازو برآید
چون کار انوری ز غمش زار مینماید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
به عمری در کفم یاری نیاید
ور آید جز جگرخواری نیاید
بنامیزد ز بستان زمانه
ز گل قسمم به جز خاری نیاید
کنون نقشم کسی میباز مالد
که با او از دوشش چاری نیاید
به جانی بوسهای میخواستم گفت
به هر جانی یکی باری نیاید
مرا در مذهب عشقش گر او اوست
ز ده سجاده زناری نیاید
به صرف جان چو در بازار حسنش
به صد دینار دیداری نیاید
برو چون کیسهای دوزم که هرگز
مرا در کیسه دیناری نیاید
مرا گوید نیاید هیچت از من
چه گویم گویمش آری نیاید
مبند ای انوری در کار او دل
ترا زو رونق کاری نیاید
ور آید جز جگرخواری نیاید
بنامیزد ز بستان زمانه
ز گل قسمم به جز خاری نیاید
کنون نقشم کسی میباز مالد
که با او از دوشش چاری نیاید
به جانی بوسهای میخواستم گفت
به هر جانی یکی باری نیاید
مرا در مذهب عشقش گر او اوست
ز ده سجاده زناری نیاید
به صرف جان چو در بازار حسنش
به صد دینار دیداری نیاید
برو چون کیسهای دوزم که هرگز
مرا در کیسه دیناری نیاید
مرا گوید نیاید هیچت از من
چه گویم گویمش آری نیاید
مبند ای انوری در کار او دل
ترا زو رونق کاری نیاید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
ز عهد تو بوی وفا مینیاید
که از خوی تو جز جفا مینیاید
جهانیست حسنت که جز تخم فتنه
بر آن آب و خاک و هوا مینیاید
مگر بر کجا آمد آسیب هجرت
نشان ده بگو بر کجا مینیاید
چنان دست بر خون روان کرد چشمت
که یک تیر غمزهاش خطا مینیاید
بنامیزد از دوستان زمانه
یکی با یکی آشنا مینیاید
از این پس وفا رسم هرگز میا گو
چو در نوبت عشق ما مینیاید
خوش آن کم تو گویی برو از پی تو
کسی مینیاید چرا مینیاید
غم تو کس تست و هرگز نبینی
که پی در پیم در قفا مینیاید
بساز انوری با بلا کز حوادث
بر آزادگان جز بلا مینیاید
که از خوی تو جز جفا مینیاید
جهانیست حسنت که جز تخم فتنه
بر آن آب و خاک و هوا مینیاید
مگر بر کجا آمد آسیب هجرت
نشان ده بگو بر کجا مینیاید
چنان دست بر خون روان کرد چشمت
که یک تیر غمزهاش خطا مینیاید
بنامیزد از دوستان زمانه
یکی با یکی آشنا مینیاید
از این پس وفا رسم هرگز میا گو
چو در نوبت عشق ما مینیاید
خوش آن کم تو گویی برو از پی تو
کسی مینیاید چرا مینیاید
غم تو کس تست و هرگز نبینی
که پی در پیم در قفا مینیاید
بساز انوری با بلا کز حوادث
بر آزادگان جز بلا مینیاید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
بیا که با سر زلف تو کارها دارم
ز عشق روی تو در سر خمارها دارم
بیا که چون تو بیایی به وقت دیدن تو
ز دیدگان قدمت را نثارها دارم
بیا که بیرخ گلرنگ و زلف گل بویت
شکسته در دل و در دیده خارها دارم
بیا که در پس زانو ز چند روز فراق
هزار ساله فزون انتظارها دارم
چو آمدی مرو از نزد من که در همه عمر
به بوسه با لب لعلت شمارها دارم
نه جور بخت من و روزگار محنت تو
ذخیرههای بسی روزگارها دارم
مرا ز یاد مبر آن مبین که در رخ و چشم
ز گوش و گردن تو یادگارها دارم
خطاست اینکه همی گویم این طمع نکنم
که دستبرد طمع چند بارها دارم
قرارهای مرا با تو رنگ و بویی نیست
که با زمانهٔ اینها قرارها دارم
زکار خویش تعجب همی کنم یارب
چو ناردان فروبسته کارها دارم
ز عشق روی تو در سر خمارها دارم
بیا که چون تو بیایی به وقت دیدن تو
ز دیدگان قدمت را نثارها دارم
بیا که بیرخ گلرنگ و زلف گل بویت
شکسته در دل و در دیده خارها دارم
بیا که در پس زانو ز چند روز فراق
هزار ساله فزون انتظارها دارم
چو آمدی مرو از نزد من که در همه عمر
به بوسه با لب لعلت شمارها دارم
نه جور بخت من و روزگار محنت تو
ذخیرههای بسی روزگارها دارم
مرا ز یاد مبر آن مبین که در رخ و چشم
ز گوش و گردن تو یادگارها دارم
خطاست اینکه همی گویم این طمع نکنم
که دستبرد طمع چند بارها دارم
قرارهای مرا با تو رنگ و بویی نیست
که با زمانهٔ اینها قرارها دارم
زکار خویش تعجب همی کنم یارب
چو ناردان فروبسته کارها دارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱
کارم به جان رسید و به جانان نمیرسم
دردم ز حد گذشت و به درمان نمیرسم
ایمان و کفر نیست مرا در غمش که من
در کار او به کفر و به ایمان نمیرسم
راهیست بیکرانه غم عشقش و مرا
چون پای صبر نیست به پایان نمیرسم
یاریست بس عزیز به ما زان نمیرسد
صیدیست بس شگرف بدو زان نمیرسم
گوید به ما ز حرمت ماکم همی رسی
حرمت بهانهایست ز حرمان نمیرسم
سلطان عشق او چو دلم را اسیر کرد
معذورم ار به خدمت سلطان نمیرسم
دردم ز حد گذشت و به درمان نمیرسم
ایمان و کفر نیست مرا در غمش که من
در کار او به کفر و به ایمان نمیرسم
راهیست بیکرانه غم عشقش و مرا
چون پای صبر نیست به پایان نمیرسم
یاریست بس عزیز به ما زان نمیرسد
صیدیست بس شگرف بدو زان نمیرسم
گوید به ما ز حرمت ماکم همی رسی
حرمت بهانهایست ز حرمان نمیرسم
سلطان عشق او چو دلم را اسیر کرد
معذورم ار به خدمت سلطان نمیرسم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸
هر غم که ز عشق یار میبینم
از گردش روزگار میبینم
بیداد فلک از آنکه دی بودست
امروز یکی هزار میبینم
تا شاخ زمانه کی گلی زاید
اکنون همه زخم خار میبینم
دربند دمی که بیغمی باشم
بنگر که چه انتظار میبینم
در هر دل دوستی بنامیزد
صد دشمن آشکار میبینم
آن میبینم که کس نمیبیند
آری نه به اختیار میبینم
با دست زمانه در جهان حقا
گر پای کس استوار میبینم
گردون نه شمار با یکی دارد
نام همه در شمار میبینم
با دهر مساز انوری کاری
کین کار نه پایدار میبینم
از گردش روزگار میبینم
بیداد فلک از آنکه دی بودست
امروز یکی هزار میبینم
تا شاخ زمانه کی گلی زاید
اکنون همه زخم خار میبینم
دربند دمی که بیغمی باشم
بنگر که چه انتظار میبینم
در هر دل دوستی بنامیزد
صد دشمن آشکار میبینم
آن میبینم که کس نمیبیند
آری نه به اختیار میبینم
با دست زمانه در جهان حقا
گر پای کس استوار میبینم
گردون نه شمار با یکی دارد
نام همه در شمار میبینم
با دهر مساز انوری کاری
کین کار نه پایدار میبینم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
گر مرا روزگار یارستی
کار با یار چون نگارستی
برنگشتی چو روزگار از من
گرنه با روزگار یارستی
برکنارم ز یار اگرنه مرا
همه مقصود در کنارستی
نیست در بوستان وصل گلی
این چه ژاژست کاش خارستی
هجر بر هجر میشمارم و هیچ
بار یک وصل در شمارستی
بیش از این روی انتظارم نیست
کاشکی روی انتظارستی
روزگارست مایهٔ همه کار
ای دریغا که روزگارستی
بارکش انوری حدیث مکن
که اگر بر خریت بارستی
در همه نامهات نامستی
در همه کارهات کارستی
کار با یار چون نگارستی
برنگشتی چو روزگار از من
گرنه با روزگار یارستی
برکنارم ز یار اگرنه مرا
همه مقصود در کنارستی
نیست در بوستان وصل گلی
این چه ژاژست کاش خارستی
هجر بر هجر میشمارم و هیچ
بار یک وصل در شمارستی
بیش از این روی انتظارم نیست
کاشکی روی انتظارستی
روزگارست مایهٔ همه کار
ای دریغا که روزگارستی
بارکش انوری حدیث مکن
که اگر بر خریت بارستی
در همه نامهات نامستی
در همه کارهات کارستی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
دیدی که پای از خط فرمان برون نهادی
دیدی که دست جور و جفا باز برگشادی
بردم ز پای بازی تو دست برد عمری
بازم به دست بازی تو دست برنهادی
بر کار من نهی به جفا پای هر زمانی
کارم ز دست رفت بدین کار چون فتادی
در خون و خاک پیش تو میگردم وز شوخی
در چشمت آب نیست ندانم که بر چه بادی
شاد آن زمان شوی که مرا در غمی ببینی
غم طبع شد مرا چو به غم خوردنم تو شادی
گویی از این پست به همه رنج یار باشم
نه رنجهات میرسد احسنت شاد بادی
در طالعم ز کس چو وفا نیست از تو ماند
از مادر زمانه به هر طالعی که زادی
عشقت به کار بردم و بردم چنانک بردم
عمری به باد دادی ودادی چنانک دادی
ای انوریت گشته فراموش یاد بادت
کو را هنوز در همه اندیشها به یادی
دیدی که دست جور و جفا باز برگشادی
بردم ز پای بازی تو دست برد عمری
بازم به دست بازی تو دست برنهادی
بر کار من نهی به جفا پای هر زمانی
کارم ز دست رفت بدین کار چون فتادی
در خون و خاک پیش تو میگردم وز شوخی
در چشمت آب نیست ندانم که بر چه بادی
شاد آن زمان شوی که مرا در غمی ببینی
غم طبع شد مرا چو به غم خوردنم تو شادی
گویی از این پست به همه رنج یار باشم
نه رنجهات میرسد احسنت شاد بادی
در طالعم ز کس چو وفا نیست از تو ماند
از مادر زمانه به هر طالعی که زادی
عشقت به کار بردم و بردم چنانک بردم
عمری به باد دادی ودادی چنانک دادی
ای انوریت گشته فراموش یاد بادت
کو را هنوز در همه اندیشها به یادی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - در شکایت فلک و مدح صدر سعدالدین
تیر ستم فلک خدنگست
شهد شره جهان شرنگست
گردون نخورد غمت که شوخست
گیتی نخرد دمت که شنگست
بر کشتی عمر تکیه کم کن
کاین نیل نشیمن نهنگست
در کوی هنر مباش کان کوی
اقطاع قدیم شالهنگست
منصب مطلب که هرکجا هست
هر خرواری همین دو تنگست
با جهل پناه کاندرین باغ
بر بید همیشه بادرنگست
بر گردن اختیار احرار
اکنون نه ردیست پالهنگست
در پنجهٔ موش خانهٔ من
زینست که ناخن پلنگست
تا چهرهٔ آرزو نبینم
بر آینهٔ امید زنگست
بویی نبرم همی ز شادی
باز این چه گلیم و آن چه رنگست
زیر قدمم همیشه گویی
کز زلزله خاک بیدرنگست
با من که زمین به آشتی نیست
زینست که آسمان به جنگست
من روبه و پوستین به گازر
وین گرسنه شرزه تیز چنگست
تا تیره شده است آبم از سر
اشکم به خلاف آن چو زنگست
پنهانگریم ز مردم چشم
زیرا که جهان نام و ننگست
گویند ز سنگ و هنگ دوری
دانی که نه جای سنگ و هنگست
در حنجرم از خروش مستور
صد نغمهٔ زیر نای و چنگست
ای صدر جهان مپرس کز چرخ
در موزهٔ بخت من چه سنگست
با دست شکسته پای جهدم
در جستن ناگزیر لنگست
دریاب مرا و زود دریاب
کین دست شکسته نیک تنگست
در زین مراد باد رخشت
تا رخش سپهر بسته تنگست
شهد شره جهان شرنگست
گردون نخورد غمت که شوخست
گیتی نخرد دمت که شنگست
بر کشتی عمر تکیه کم کن
کاین نیل نشیمن نهنگست
در کوی هنر مباش کان کوی
اقطاع قدیم شالهنگست
منصب مطلب که هرکجا هست
هر خرواری همین دو تنگست
با جهل پناه کاندرین باغ
بر بید همیشه بادرنگست
بر گردن اختیار احرار
اکنون نه ردیست پالهنگست
در پنجهٔ موش خانهٔ من
زینست که ناخن پلنگست
تا چهرهٔ آرزو نبینم
بر آینهٔ امید زنگست
بویی نبرم همی ز شادی
باز این چه گلیم و آن چه رنگست
زیر قدمم همیشه گویی
کز زلزله خاک بیدرنگست
با من که زمین به آشتی نیست
زینست که آسمان به جنگست
من روبه و پوستین به گازر
وین گرسنه شرزه تیز چنگست
تا تیره شده است آبم از سر
اشکم به خلاف آن چو زنگست
پنهانگریم ز مردم چشم
زیرا که جهان نام و ننگست
گویند ز سنگ و هنگ دوری
دانی که نه جای سنگ و هنگست
در حنجرم از خروش مستور
صد نغمهٔ زیر نای و چنگست
ای صدر جهان مپرس کز چرخ
در موزهٔ بخت من چه سنگست
با دست شکسته پای جهدم
در جستن ناگزیر لنگست
دریاب مرا و زود دریاب
کین دست شکسته نیک تنگست
در زین مراد باد رخشت
تا رخش سپهر بسته تنگست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۷ - قال فیالتفاخر و شکایة الزمان
تا آمد از عدم به وجود اصل پیکرم
جز غم نبود بهره ز چرخ ستمگرم
خون شد دلم در آرزوی آنکه یک نفس
بیخار غم ز گلشن شادی گلی برم
پیموده گشت عمر به پیمانهٔ نفس
گویی به کام دل نفسی کی برآورم
کردم نظر به فکر در احکام نه فلک
جز نو عروس غم نشد از عمر همسرم
هستم یقین که در چمن باغ روزگار
بیبر بود نهال امیدی که پرورم
در بزمگاه محنت گیتی به جام عمر
جز خون دل ز دست زمانه نمیخورم
زیرا که تا برآرم از اندیشه یک نفس
پر خون دل شود ز ره دیده ساغرم
از کحل شب چو دیدهٔ ناهید شب گمار
روشن شود چو اختر طبع منورم
خورشید غم ز چشمهٔ دل سر برآورد
تا کان لعل گردد بالین و بسترم
حالم مخالف آمد از آن در جهان عمر
درویشم از نشاط و زانده توانگرم
دست زمانه جدول انده به من کشید
زیرا که چون قلم به صفت سخت لاغرم
ناچیز شد وجودم از اشکال مختلف
گویی عرض گشاده شد از بند جوهرم
از روشنان شب که چو سیماب و اخگرند
پیوسته بیقرار چو سیماب و اخگرم
وز بازی سپهر سبکبار بوالعجب
بر تخته نرد رنج و بلا در مششدرم
بیآب شد چو چشمهٔ خورشید روزگار
در عشق او رواست که بنشیند آذرم
بر من در حوادث و انده از آن گشاد
کز خانهٔ حوادث چون حلقه بر درم
خواندم بسی علوم ولیکن به عاقبت
علمم وبال شد که فلک نیست یاورم
کوته کنم سخن چو گواه دل منند
چشم عقیق بارم و روی مزعفرم
صحرای عمر اگر چه خوش آمد به چشم عقل
از رنج دل به پای نفس زود بسپرم
کین چرخ سرکشست و نباشد موافقم
وین دهر توسن است و نگردد مسخرم
ای چرخ سفلهپرور دلبند جانشکر
شد زهر با وجود تو در کام شکرم
واقف نمیشوی تو بر اسرار خاطرم
فاسد شدست اصل مزاجت گمان برم
گر خشک شد دماغ نهادت عجب مدار
در حلق و در مشام تو چون مشک اذفرم
ای بیوفا جهان دلم از درد خون گرفت
دریاب پیش از آنکه رسد جان به غرغرم
یکتا شدم به تاب هوای تو تاکنون
از بار غم دوتا شده بر شکل چنبرم
ای روزگار شیفته چندین جفا مکن
آهستهتر که چرخ جفا را نه محورم
چون آمدم بر تو که پایم شکسته باد
راه وفا سپر که جفا نیست درخورم
در آب فتنه خفته چو نیلوفرم مدار
بر آتش نهیب مسوزان چو عنبرم
وز ثقل رنج و خفت ضعف تنم مکن
چون خاک خیره طبعم و چون باد مضمرم
چون روشن است چشم جهان از وجود من
تاری چرا شود ز تو این چشم اخترم
در عیش اگر کم آمدم از طبع ناخوشست
در علم هر زمان به تفکر فزونترم
زان کز برای دیدن گلهای معرفت
در باغ فکر دیده گشاده چو عبهرم
ملک خرد چو نیست مقرر به نام من
هستم ذلیل گر ملک هفت کشورم
از شرم آفتاب رخ خاک زرد شد
بادی گرفت در سر یعنی که من زرم
اوتاد هفت کشور اگر کان زر شوند
همت در آن نبندم و جز خاک نشمرم
گشتم غلام همت خویش از برای آنک
با روشنان چرخ به همت برابرم
چرخ ار نمود بر چمن باغ روزگار
بیبار چون چنارم و بیبر چو عرعرم
در صفهٔ دل از پی آزادی جهان
هر ساعتی بساط قناعت بگسترم
روح آرزو کند که چون این چرخ لاجورد
بندد ز اختران خردبخش زیورم
لیکن چو زهره بر شرف چرخ چون شوم
کز باد و خاک و آتش و آبست پیکرم
تا از حد جهان ننهم پای خود برون
گردون به بندگی ننهد دست بر سرم
حوران همه گشاده نقاب از جمال خویش
من چون خیال بستهٔ تمثال آزرم
در آرزوی لفظ فلکسای من جهان
بر فرق خود نهاده ز افلاک منبرم
با من سپهر آینه کردار چند بار
گفت این سخن ولیک نمیگشت باورم
گیرم کنون چو صبح گریبان آسمان
در عالم خیال چه باشد چو بنگرم
در مکتب ادب ز ورای خرد، نهاد
استاد غیب تختهٔ تهدید در برم
چون خواستم که ثبت کنم بر بیاض دل
فهرست نه فلک ز خرد کرد مسطرم
داند که از مکارم اخلاق در صفا
چون طوبی از بهشتم و چون جان ز کشورم
بر کارگاه پنج حواس و چهار طبع
با دست کار گردش چرخ مدورم
از من بدی نیامد و ناید ز من بدی
کز عنصر لطیف وز پاکیزه گوهرم
بر آسمان مکرمت از روشنان علم
چون مشتری به نور خرد سعد اکبرم
از بهر دیدنم همه تن چشم شد فلک
چون بنگرم به عقل فلک را چو دلبرم
در دیدهٔ جهان ز لطافت چو لعبتم
بر تارک زمان ز فصاحت چو افسرم
در آشیان عقل چو عنقای مغربم
بر آسمان فضل چو خورشید ازهرم
روحست هم عنانم اگرچه مرکبم
عقل است همنشینم اگرچه مصورم
در مجلس مذاکره علمست مونسم
در منزل محاوره فضلست رهبرم
از خلق روزگار نیاید چو من پسر
در پردهام چه دارد آخر نه دخترم
از اختران فضل چو مهرم جدا کنند
در پردهٔ جهان چو حوادث مسترم
داند یقین که از نظر آفتاب عقل
در چشم کان فضل چو یاقوت احمرم
در دانشی که آن خردم را زیان شدست
بر آسمان جان چو عطارد سخنورم
گلهای بوستان سخن را چو گلبنم
عنقای آشیان خرد را چو شهپرم
از باغ فضل با لطف دستهٔ گلم
وز بحر طبع با صدف لؤلؤ ترم
ماه سخن شده است ز من روشن ای عجب
گویی بر آسمان سخن چشمهٔ خورم
زاول به پای فکر شدم در جهان علم
تا مضمر آنچه بود کنون گشت مظهرم
بر من چو باز شد در بستانسرای جان
زین نظم جانفزای جهان گشت چاکرم
بادهٔ لطیف نظم مرا بین که کلک چون
سرمست میخرامد بر روی دفترم
معشوق دلبرم چو خط دلبرم بدید
سوگند خورد و گفت به زلف معنبرم
کز خط روزگار چنین خط دلربای
پیدا نشد ز عارض خورشید پیکرم
با این کفایت و هنرم در نهاد عمر
اسباب یک مراد نگردد میسرم
هم بگذرد مدار غم ای جان چو عاقبت
بگذارم این سرای مجازی و بگذرم
جز غم نبود بهره ز چرخ ستمگرم
خون شد دلم در آرزوی آنکه یک نفس
بیخار غم ز گلشن شادی گلی برم
پیموده گشت عمر به پیمانهٔ نفس
گویی به کام دل نفسی کی برآورم
کردم نظر به فکر در احکام نه فلک
جز نو عروس غم نشد از عمر همسرم
هستم یقین که در چمن باغ روزگار
بیبر بود نهال امیدی که پرورم
در بزمگاه محنت گیتی به جام عمر
جز خون دل ز دست زمانه نمیخورم
زیرا که تا برآرم از اندیشه یک نفس
پر خون دل شود ز ره دیده ساغرم
از کحل شب چو دیدهٔ ناهید شب گمار
روشن شود چو اختر طبع منورم
خورشید غم ز چشمهٔ دل سر برآورد
تا کان لعل گردد بالین و بسترم
حالم مخالف آمد از آن در جهان عمر
درویشم از نشاط و زانده توانگرم
دست زمانه جدول انده به من کشید
زیرا که چون قلم به صفت سخت لاغرم
ناچیز شد وجودم از اشکال مختلف
گویی عرض گشاده شد از بند جوهرم
از روشنان شب که چو سیماب و اخگرند
پیوسته بیقرار چو سیماب و اخگرم
وز بازی سپهر سبکبار بوالعجب
بر تخته نرد رنج و بلا در مششدرم
بیآب شد چو چشمهٔ خورشید روزگار
در عشق او رواست که بنشیند آذرم
بر من در حوادث و انده از آن گشاد
کز خانهٔ حوادث چون حلقه بر درم
خواندم بسی علوم ولیکن به عاقبت
علمم وبال شد که فلک نیست یاورم
کوته کنم سخن چو گواه دل منند
چشم عقیق بارم و روی مزعفرم
صحرای عمر اگر چه خوش آمد به چشم عقل
از رنج دل به پای نفس زود بسپرم
کین چرخ سرکشست و نباشد موافقم
وین دهر توسن است و نگردد مسخرم
ای چرخ سفلهپرور دلبند جانشکر
شد زهر با وجود تو در کام شکرم
واقف نمیشوی تو بر اسرار خاطرم
فاسد شدست اصل مزاجت گمان برم
گر خشک شد دماغ نهادت عجب مدار
در حلق و در مشام تو چون مشک اذفرم
ای بیوفا جهان دلم از درد خون گرفت
دریاب پیش از آنکه رسد جان به غرغرم
یکتا شدم به تاب هوای تو تاکنون
از بار غم دوتا شده بر شکل چنبرم
ای روزگار شیفته چندین جفا مکن
آهستهتر که چرخ جفا را نه محورم
چون آمدم بر تو که پایم شکسته باد
راه وفا سپر که جفا نیست درخورم
در آب فتنه خفته چو نیلوفرم مدار
بر آتش نهیب مسوزان چو عنبرم
وز ثقل رنج و خفت ضعف تنم مکن
چون خاک خیره طبعم و چون باد مضمرم
چون روشن است چشم جهان از وجود من
تاری چرا شود ز تو این چشم اخترم
در عیش اگر کم آمدم از طبع ناخوشست
در علم هر زمان به تفکر فزونترم
زان کز برای دیدن گلهای معرفت
در باغ فکر دیده گشاده چو عبهرم
ملک خرد چو نیست مقرر به نام من
هستم ذلیل گر ملک هفت کشورم
از شرم آفتاب رخ خاک زرد شد
بادی گرفت در سر یعنی که من زرم
اوتاد هفت کشور اگر کان زر شوند
همت در آن نبندم و جز خاک نشمرم
گشتم غلام همت خویش از برای آنک
با روشنان چرخ به همت برابرم
چرخ ار نمود بر چمن باغ روزگار
بیبار چون چنارم و بیبر چو عرعرم
در صفهٔ دل از پی آزادی جهان
هر ساعتی بساط قناعت بگسترم
روح آرزو کند که چون این چرخ لاجورد
بندد ز اختران خردبخش زیورم
لیکن چو زهره بر شرف چرخ چون شوم
کز باد و خاک و آتش و آبست پیکرم
تا از حد جهان ننهم پای خود برون
گردون به بندگی ننهد دست بر سرم
حوران همه گشاده نقاب از جمال خویش
من چون خیال بستهٔ تمثال آزرم
در آرزوی لفظ فلکسای من جهان
بر فرق خود نهاده ز افلاک منبرم
با من سپهر آینه کردار چند بار
گفت این سخن ولیک نمیگشت باورم
گیرم کنون چو صبح گریبان آسمان
در عالم خیال چه باشد چو بنگرم
در مکتب ادب ز ورای خرد، نهاد
استاد غیب تختهٔ تهدید در برم
چون خواستم که ثبت کنم بر بیاض دل
فهرست نه فلک ز خرد کرد مسطرم
داند که از مکارم اخلاق در صفا
چون طوبی از بهشتم و چون جان ز کشورم
بر کارگاه پنج حواس و چهار طبع
با دست کار گردش چرخ مدورم
از من بدی نیامد و ناید ز من بدی
کز عنصر لطیف وز پاکیزه گوهرم
بر آسمان مکرمت از روشنان علم
چون مشتری به نور خرد سعد اکبرم
از بهر دیدنم همه تن چشم شد فلک
چون بنگرم به عقل فلک را چو دلبرم
در دیدهٔ جهان ز لطافت چو لعبتم
بر تارک زمان ز فصاحت چو افسرم
در آشیان عقل چو عنقای مغربم
بر آسمان فضل چو خورشید ازهرم
روحست هم عنانم اگرچه مرکبم
عقل است همنشینم اگرچه مصورم
در مجلس مذاکره علمست مونسم
در منزل محاوره فضلست رهبرم
از خلق روزگار نیاید چو من پسر
در پردهام چه دارد آخر نه دخترم
از اختران فضل چو مهرم جدا کنند
در پردهٔ جهان چو حوادث مسترم
داند یقین که از نظر آفتاب عقل
در چشم کان فضل چو یاقوت احمرم
در دانشی که آن خردم را زیان شدست
بر آسمان جان چو عطارد سخنورم
گلهای بوستان سخن را چو گلبنم
عنقای آشیان خرد را چو شهپرم
از باغ فضل با لطف دستهٔ گلم
وز بحر طبع با صدف لؤلؤ ترم
ماه سخن شده است ز من روشن ای عجب
گویی بر آسمان سخن چشمهٔ خورم
زاول به پای فکر شدم در جهان علم
تا مضمر آنچه بود کنون گشت مظهرم
بر من چو باز شد در بستانسرای جان
زین نظم جانفزای جهان گشت چاکرم
بادهٔ لطیف نظم مرا بین که کلک چون
سرمست میخرامد بر روی دفترم
معشوق دلبرم چو خط دلبرم بدید
سوگند خورد و گفت به زلف معنبرم
کز خط روزگار چنین خط دلربای
پیدا نشد ز عارض خورشید پیکرم
با این کفایت و هنرم در نهاد عمر
اسباب یک مراد نگردد میسرم
هم بگذرد مدار غم ای جان چو عاقبت
بگذارم این سرای مجازی و بگذرم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
دلم در دام عشق افتاد هیلا
فتاده هر چه بادا باد هیلا
چو دل را در غمش فریادرس نیست
مرا از دست دل فریاد هیلا
بر آب چشم من کشتی برانید
که توفان در جهان افتاد هیلا
بده ساقی، چو کشتی ساغر می
به یاد دجلهٔ بغداد هیلا
منم وامق، تویی عذرا وفا کن
تویی شیرین منم فرهاد، هیلا
ز اشک و سوز و آه من حذر کن
که بارانست و برق و باد هیلا
چو داد بیدلان دادی، نگارا
مکن بر جان من بیداد هیلا
گر از جور تو روزی پیش سلطان
چو مظلومان بخاهم داد هیلا
مگو از تلخ و شور، ای مطرب، امروز
که خسرو دل به شیرین داد هیلا
ز قول اوحدی بر بیدلان خوان
غزلهایی که داری یاد هیلا
فتاده هر چه بادا باد هیلا
چو دل را در غمش فریادرس نیست
مرا از دست دل فریاد هیلا
بر آب چشم من کشتی برانید
که توفان در جهان افتاد هیلا
بده ساقی، چو کشتی ساغر می
به یاد دجلهٔ بغداد هیلا
منم وامق، تویی عذرا وفا کن
تویی شیرین منم فرهاد، هیلا
ز اشک و سوز و آه من حذر کن
که بارانست و برق و باد هیلا
چو داد بیدلان دادی، نگارا
مکن بر جان من بیداد هیلا
گر از جور تو روزی پیش سلطان
چو مظلومان بخاهم داد هیلا
مگو از تلخ و شور، ای مطرب، امروز
که خسرو دل به شیرین داد هیلا
ز قول اوحدی بر بیدلان خوان
غزلهایی که داری یاد هیلا
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
عشق روی تو نه در خورد دل خام منست
کاول حسن تو و آخر ایام منست
از تو دارم هوسی در دل شوریده، ولی
راه عشقت نه به پای دل در دام منست
مگرم عقل شکیبی دهد از عشق، ارنه
بس خرابی کند این جرعه، که در جام منست
من حذر میکنم از عشق، ولی فایده نیست
حذر از پیش بلایی، که سرانجام منست
آفت سیل به همسایه رساند روزی
سخت باریدن این ابر که بر بام منست
روزگار از دل محنت کش من کم مکناد!
درد عشق تو، که قوت سحر و شام منست
تا قبای تو بر اندام تو دیدم، ز حسد
خارشد هر سر مویی، که بر اندام منست
نامه سهلست نبشتن به تو، لیکن از کبر
هرگز آن نامه نخوانی، که درو نام منست
گرد عاشق شدن و عشق نگردد دیگر
اوحدی، گر بچشد زهر، که در کام منست
کاول حسن تو و آخر ایام منست
از تو دارم هوسی در دل شوریده، ولی
راه عشقت نه به پای دل در دام منست
مگرم عقل شکیبی دهد از عشق، ارنه
بس خرابی کند این جرعه، که در جام منست
من حذر میکنم از عشق، ولی فایده نیست
حذر از پیش بلایی، که سرانجام منست
آفت سیل به همسایه رساند روزی
سخت باریدن این ابر که بر بام منست
روزگار از دل محنت کش من کم مکناد!
درد عشق تو، که قوت سحر و شام منست
تا قبای تو بر اندام تو دیدم، ز حسد
خارشد هر سر مویی، که بر اندام منست
نامه سهلست نبشتن به تو، لیکن از کبر
هرگز آن نامه نخوانی، که درو نام منست
گرد عاشق شدن و عشق نگردد دیگر
اوحدی، گر بچشد زهر، که در کام منست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
دلم بر آتش هجران کباب کرد و برفت
تنم به درد جدایی خراب کرد و برفت
مرا به وصل خود آهسته وعدهای میداد
ولی چه سود؟ که ناگه شتاب کرد و برفت
بتی که دامن وصلش به چنگم آمده بود
ز هجر نالهٔ من چون رباب کرد و برفت
دو چشم او چه خطاها که داشت اندر سر!
چو دید قامتش آنرا صواب کرد و برفت
در آرزوی نگاری گداختم چو نبات
که شکرش نمکم بر کباب کرد و برفت
در آب و آتشم از هجر آنکه بیرخ خویش
دلم پر آتش و چشمم پر آب کرد و برفت
چو اوحدی ز رخش بوسه خواستم بیزر
لبش مرا به خموشی به خواب کرد و برفت
تنم به درد جدایی خراب کرد و برفت
مرا به وصل خود آهسته وعدهای میداد
ولی چه سود؟ که ناگه شتاب کرد و برفت
بتی که دامن وصلش به چنگم آمده بود
ز هجر نالهٔ من چون رباب کرد و برفت
دو چشم او چه خطاها که داشت اندر سر!
چو دید قامتش آنرا صواب کرد و برفت
در آرزوی نگاری گداختم چو نبات
که شکرش نمکم بر کباب کرد و برفت
در آب و آتشم از هجر آنکه بیرخ خویش
دلم پر آتش و چشمم پر آب کرد و برفت
چو اوحدی ز رخش بوسه خواستم بیزر
لبش مرا به خموشی به خواب کرد و برفت
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
حال دل پیش که گویم؟ که دل ریش ندارد
کیست در عشق تو کو غصه ز من بیش ندارد
دوش گفتی که: فلان از سر تیغم نبرد جان
بزن و مرد مخوانش که سری پیش ندارد
سر درویش فدا شد به وفا در قدم تو
پادشهزادهٔ ما را سر درویش ندارد
قد او تیر بلا، غمزهٔ او ناوک فتنه
یارب، این ترک چه تیریست که در کیش ندارد؟
واعظ شهر مرا گفت که: دل با سخنم ده
چون دهد دل بتو بیچاره؟ که باخویش ندارد
همچو نارم بکفید از غم سیب ز نخش دل
دل مخوانش تو، که او عقل به اندیش ندارد
اوحدی را چو تو باشی، چه غم از جور رقیبان؟
زانکه از تیغ نترسیده غم از نیش ندارد
کیست در عشق تو کو غصه ز من بیش ندارد
دوش گفتی که: فلان از سر تیغم نبرد جان
بزن و مرد مخوانش که سری پیش ندارد
سر درویش فدا شد به وفا در قدم تو
پادشهزادهٔ ما را سر درویش ندارد
قد او تیر بلا، غمزهٔ او ناوک فتنه
یارب، این ترک چه تیریست که در کیش ندارد؟
واعظ شهر مرا گفت که: دل با سخنم ده
چون دهد دل بتو بیچاره؟ که باخویش ندارد
همچو نارم بکفید از غم سیب ز نخش دل
دل مخوانش تو، که او عقل به اندیش ندارد
اوحدی را چو تو باشی، چه غم از جور رقیبان؟
زانکه از تیغ نترسیده غم از نیش ندارد
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
دل باز در سودای او افتاد و باری میبرد
جوری که آن بت میکند بیاختیاری میبرد
چندیست تا بر روی او آشفته گشته این چنین
نه سر به جایی میکشد، نه ره به کاری میبرد
من در بلای هجر او زانم بتر کز هر طرف
گویند: میچیند گلی، یا رنج خاری میبرد
با دل بسی گفتم، کزو بگسل، چو نشیند این سخن
من نیز هم بگذاشتم تا: روزگاری میبرد
ای مدعی، گر پای ما در بند بینی شکر کن
تا تو نپنداری کسی زین جا شکاری میبرد
عشق ار نمیسازد مرا معذور باید داشتن
کز تشنگی پنداشتم: آن میخماری میبرد
تا چند گویی:اوحدی یاری نمیخواهد ز کس
یارش که باشد؟ چون جفا از دست یاری میبرد
جوری که آن بت میکند بیاختیاری میبرد
چندیست تا بر روی او آشفته گشته این چنین
نه سر به جایی میکشد، نه ره به کاری میبرد
من در بلای هجر او زانم بتر کز هر طرف
گویند: میچیند گلی، یا رنج خاری میبرد
با دل بسی گفتم، کزو بگسل، چو نشیند این سخن
من نیز هم بگذاشتم تا: روزگاری میبرد
ای مدعی، گر پای ما در بند بینی شکر کن
تا تو نپنداری کسی زین جا شکاری میبرد
عشق ار نمیسازد مرا معذور باید داشتن
کز تشنگی پنداشتم: آن میخماری میبرد
تا چند گویی:اوحدی یاری نمیخواهد ز کس
یارش که باشد؟ چون جفا از دست یاری میبرد
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
جز لبم شرح میان او نکرد
جز دلم وصف دهان او نکرد
روی اقبالی ندید آن سر، که زود
جای خود بر آستان او نکرد
راز دل زان فاش میگردد، که دوست
چارهٔ درد نهان او نکرد
هر که قتل ما بدید آگاه شد:
کان به جز تیر و کمان او نکرد
آنکه سر در پای عشق او نباخت
دست وصل اندر میان او نکرد
خاطر آشفتهٔ ما کی کند؟
عشرتی کندر زمان او نکرد
بر که نالد اوحدی زین پس، که دوست
گوش بر آه و فغان او نکرد
جز دلم وصف دهان او نکرد
روی اقبالی ندید آن سر، که زود
جای خود بر آستان او نکرد
راز دل زان فاش میگردد، که دوست
چارهٔ درد نهان او نکرد
هر که قتل ما بدید آگاه شد:
کان به جز تیر و کمان او نکرد
آنکه سر در پای عشق او نباخت
دست وصل اندر میان او نکرد
خاطر آشفتهٔ ما کی کند؟
عشرتی کندر زمان او نکرد
بر که نالد اوحدی زین پس، که دوست
گوش بر آه و فغان او نکرد