عبارات مورد جستجو در ۷۷۳ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
هر سحرم ز هجر تو ناله بر آسمان رسد
گر تو جفا چنین کنی، از تو دلم به جان رسد
مایهٔ روزگار خود در هوس تو باختم
سود تو می‌بری، بهل کز تو مرا زیان رسد
تیر کمان ابروان بر سپرم مزن، که من
در جگرش نهان کنم، تیر کزان کمان رسد
گر ز تو لاله‌رخ دلم ناله کند، روا بود
دل چو شود ز غصه پر، هم به سر زبان رسد
رخت دل شکسته را پیش تو می‌هلم، ولی
بدرقه گر تویی، سبک دزد به کاروان رسد
از ستمی منال، اگر عاشقی آن جمال را
بار چنین بسی بری، تا فرحی چنان رسد
آخر کار عاشقان نیست به جز هلاک و خود
بر دل ریش اوحدی، گر تو تویی، همان رسد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴
خواهم شبی بر آن دهن تنگ میر شد
کامشب مرا تعلق او در ضمیر شد
این باد زلف اوست که باد بنفشه برد
وین خاک کوی او که نسیمش عبیر شد
از هجر آن پری که خمیرم ز خاک اوست
خاک جهان ز خون دو چشمم خمیر شد
مهر خود از دلم، دگران گو: برون برید
کم در درون محبت او جایگیر شد
در جان دوست هیچ اثر خود نمی‌کند
آن نالها که از دل من بر اثیر شد
ای مدعی، دگر به خلاصش نظر مدار
مرغی، که صید آن صنم بی‌نظیر شد
گر زخم تیر غمزهٔ خوبان ندیده‌ای
از اوحدی شنو، که درین درد پیر شد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵
دل اسیر حلقهٔ آن زلف چون زنحیر شد
تن ز استیلای هجر آن پریرخ پیر شد
چون کمان بشکست پشت عالیم را در فراق
نوک مژگانش ز بهر کشتن من تیر شد
نیست جز سودای زلف همچو قیرش در سرم
از برای آن تنم چون موی و دل چون قیر شد
دوش می‌گفتم: برون آیم، بگیرم دامنش
آب چشم من روانی رفت و دامن گیر شد
یک شب از شبهای هجران زلف او دیدم به خواب
بعد از آن عمر درازم در سر تعبیر شد
چون غلامان جان من بر لب ز تلخی می‌رسید
دشمن من بر لب شیرین او چون میر شد
همچو زر شد کار بسیاران ز لعل او ولی
اوحدی را ناله از سودای او چون زیر شد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
رخ تو به جز جور و خواری نداند
دل من به جز بردباری نداند
ز بی یارمندی بنالند مردم
من از یارمندی، که یاری نداند
ز روزم چه پرسی؟ که چشم ترمن
بجز رنگ شبهای تاری نداند
من از داغ هجر تو هردم به نوعی
بگریم، که ابر بهاری نداند
چنان نقش رویت گرفتست چشمم
که نقش منش پیش داری نداند
ز پیش دلم شادمانی چه جویی؟
که غم دید و جز سوگواری نداند
دلم دانشی کز جهان کرد حاصل
گران نیز یادش نیاری نداند
ز عشق تو زارند خلقی ولیکن
کس این شیوه فریاد و زاری نداند
روانم ز جور لبت چون نسوزد؟
که با اوحدی سازگاری نداند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
دلبران جمله غلام لب چون نوش تواند
بندهٔ حلقهٔ زلفین و بنا گوش تواند
وانکه بردند به گردون ز کله داری سر
هم کمر بستهٔ آن قد قباپوش تواند
بر سر ناله و فریاد جهانی زن و مرد
سال و ماه از غم لعل لب خاموش تواند
باده نوشان لبت جمله خرابند امروز
تا چه در ساغرشان بود؟ که بی‌هوش تواند
پردلانی، که ز سر پنجه سخن می‌گفتند
همه بی‌توش و تن از هجر تن و توش تواند
بس درون سوخته کندر شب هجران چون دیگ
بر سر آتش سودای جگر جوش تواند
اوحدی دوش به کف جان و دلی داشت، کنون
هر دو در بند سر گیسوی بر دوش تواند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
کرا بر تو فرستم که شرح حال کند؟
به نام من ز لبت بوسه‌ای سؤال کند؟
دلم قرین غم و درد و رنج و غصه شود
چو یاد آن لب و رخسار و زلف و خال کند
نه محرمی که لبم نامهٔ بلا خواند
نه همدمی که دلم قصهٔ وصال کند
نیامدست مرا در خیال جز رخ تو
اگر چه نرگس مستت جزین خیال کند
مرا دلیست سراسیمه در ارادت تو
که از سماع حدیث تو وجد و حال کند
به گرد روی چو ماهت ز زلف می‌بینم
شبی دراز، که روز مرا چو سال کند
اگر چه بار غم خود تو سهل پنداری
نه هم‌دلیش بیاید که احتمال کند؟
ز سیم اشک مرا دامنیست مالامال
ولی رخ تو کجا التفات مال کند؟
به دیدنی ز تو راضی شدیم و غمزهٔ تو
امید نیست که آن نیز را حلال کند
ز بار هجر تو گشت اوحدی شکسته، مگر
دوای خویش به دیدار آن جمال کند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
در آن شمایل موزون چو دل نگاه کند
هزار نامه به نقش هوس سیاه کند
ز حسرت رسن زلف و چاه غبغب او
نه طرفه گر دل من رغبت گناه کند
به هجراو دل من غیر ازین نمی‌داند
که روز و شب بنشیند، فغان و آه کند
برفت و در پی او آن چنان گریسته‌ام
کز آب دیدهٔ من کاروان شناه کند
دلم کجا طمع وصل او کند؟ هیهات!
مگر ز دور به خاک درش نگاه کند
اگر ز طلعت او مشتری خبر یابد
کجا ملازمت آفتاب و ماه کند؟
ز فخر سر به فلک برکشد ستاره صفت
چو اوحدی ز سر زلف او پناه کند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
همیشه تا تن من برقرار خواهد بود
به کوی عشق دلم را گذار خواهد بود
سرم به خاک بپوسید و آتش غم دوست
در استخوان تن من به کار خواهد بود
بتا، بدور غم خویش کشته گیر مرا
جنایت تو اگر زین شمار خواهد بود
ز بهر کشتن من چرخ تیز می‌بینم
که باستیزهٔ چشم تو یار خواهد بود
بلای عشق تو خوش کرده‌ایم با دل خود
به بوی آنکه خزان را بهار خواهد بود
دلم ز هجر تو اندر حساب داشت غمی
گمان که برد که چندین هزار خواهد بود؟
بیا، که تا نبود پیشت اوحدی را باز
همیشه دیدهٔ او اشکبار خواهد بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
تا کی از هجر تو بی‌خواب و خورم باید بود؟
به تو مشغول وز خود بی‌خبرم باید بود؟
چاره کردم که مگر درد تو بهتر گردد
چو بتر شد، به ازین چاره گرم باید بود
در میان بندم ازان زلف سیه زناری
اگر از دایره دین بدرم باید بود
دوستی کم نکنم، با تو پسر، ور به مثل
دشمن مادر و خصم پدرم باید بود
نگذارم که به خورشید کنندت مانند
ور به جان منکر شمس و قمرم باید بود
نه به مهری که بریدی تو، ز دستت بدهم
که گرم سر ببری سر به سرم باید بود
من که جز قصهٔ عشق تو ندانم سمری
اوحدی وار به عالم سمرم باید بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
خسروم با لب شیرین به شکار آمده بود
از پی کشتن فرهاد به غار آمده بود
باده نوشیده شب و خفته سحرگاه به خواب
روز برخاسته از خواب و خمار آمده بود
زلف بگشود،بر آشفته،کله کج کرده
تیغ در دست،کمر بسته،سوار آمده بود
بوسه‌ای خواستمش، کرد کنار ارچه چنان
پای تا سر ز در بوس و کنار آمده بود
بی‌رقیبان ز در وصل درآمد، یعنی
گل نو خاسته، بی‌زحمت خار آمده بود
شاد بنشست و بپرسید و شمردم بروی
غصهایی که ز هجرش به شمار آمده بود
عارض نازک او را ز لطافت گفتی
گل خودروست، که آن لحظه به بار آمده بود
کار خود، گر چه بپوشیده به شوخی از من
باز دانست دلم کو به چه کار آمده بود؟
پرسش زاری من هیچ نفرمود، ولی
هم به پرسیدن این عاشق زار آمده بود
خلق گویند: برفت اوحدی از دست، آری
او همان دم بشد از دست، که یار آمده بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
برین دل هر دم از هجر تو دیگر گونه خار آید
ولی امید می‌دارم که روزی گل به بار آید
رفیقان هر زمان گویند: عاقل باش و کاری کن
خود از آشفته‌ای چون من نمیدانم چه کار آید؟
ز تیر خسروان مجروح گردند آهوان، لیکن
بدین قوت نپندارم که زخمی بر شکار آید
ز سودای کنار او کنارم شد چو دریایی
نه دریایی که رخت من ز موجش با کنار آید
گر او صدبار بر خاطر پسندد، راضیم لیکن
بدان خاطر نمیباید پسندیدن که بار آید
همه شب ز انتظار او دو چشمم باز و می‌ترسم
که خوابم گیرد آن ساعت که دولت در گذار آید
بکوش ای اوحدی یک چند، اگر مقصود میجویی
کسی کش پای رفتن هست ننشیند که یار آید
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
گر آن کاری که من دانم بر آید
بهل تا در وفا جانم برآید
من آن ایام دولت را چه گویم؟
که گوی او به چوگانم برآید
کدامین مور باشم من؟ که روزی
سخن پیش سلیمانم برآید
شکار آهویی زان گونه وحشی
عجب کز شست و پیکانم برآید!
چنان گریم ز هجرانش، که کشتی
به آب چشم گریانم برآید
برآرد غنچهٔ مهر آن گیاهی
کز اشک همچو بارانم برآید
رسانم اوحدی را دل به کامی
لب او گر بدندانم برآید
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
باز پیوند، که دوری به نهایت برسید
چارهٔ درد دلم کن، که به غایت برسید
هیچ بر من نکنی چشم عنایت از خشم
تا دگر بار به گوشت چه حکایت برسید؟
رحمتی کن، که ز هجران تو حال دل من
قصه‌ای شد، که به هر شهر و ولایت برسید
جان همی دادم اگر زانکه خیال تو نه زود
یاد می‌داد دل من که عنایت برسید
خط سبز تو مرا در خطر انداخته بود
بوی آن زلف سیاهم به حمایت برسید
خبرت نیست که در عشق تو از دشمن و دوست
بر من خسته چه بیداد و جنایت برسید؟
اوحدی راز دل خویش بپوشید ولی
همه آفاق حدیثش به روایت برسید
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
بگشای ز رخ نقاب دیدار
تا نگذرد از درت خریدار
این پرده که بر درست بردر
وین سایه که بر سرست بردار
گفتی: بنشین که من بیایم
بنشینم و نیستی تو آن یار
کز یاری من نیایدت ننگ
وز صحبت من نباشدت عار
زین قاعده و خلاف بگذر
و آن داعیه در غلاف بگذار
تا کی باشیم پس بر در؟
وز هجر تو کرده رخ به دیوار
هر کس به حساب تار و پودست
ما با سخن تو در شب تار
پنداشتمت که: مهربانی
و آن نیز خیال بود و پندار
سر در سر کار عشق کردیم
و اگه نشدی، زهی سر و کار؟
هر لحظه مکن بکشتنم زور
هر روز مکن بهشتنم زار
یا آن دل برده باز پس ده
یا این تن مرده نیز بگذار
مپسند که از فراق رویت
فریاد برآرم اوحدی‌وار
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸
یک شبم دادی به عمری پیش خود بار، ای پسر
بعد از آن یادم نکردی، یاد می‌دار، ای پسر
نیک بد حالم ز دست هجر حال آشوب تو
لطف کن،ما را به حال خویش مگذار، ای پسر
کشتهٔ چشم توام، غافل مباش از حال من
گوشمالم بر مده، گوشی به من دار، ای پسر
نالهٔ من در غم هجر تو شد زیر، ای نگار
رحمتی کن، کز غم هجر توام زار، ای پسر
چون گل وصلی نخواهی هرگزم دادن به دست
خارم از پای دل حیران برون آر، ای پسر
گفته‌ای: در کار عشق من بباید باخت جان
خود ندارم در دو گیتی غیر ازین کار، ای پسر
گفتمش: بوسی بده، گفتا که: پر بشمار زر
زر ندارم، چون شمارم؟ بوسه بشمار، ای پسر
دیگران را چون به وصل خویشتن کردی عزیز
اوحدی را همچو خاک ره مکن خوار، ای پسر
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
دلبر من بر گذشت همچو بهاری دگر
بر رخش از هفت ونه، نقش و نگاری دگر
گفتمش: ای جان، بیا، دست به یاری بده
گفت: نیارم، که هست به ز تو یاری دگر
گفتمش: آخر مکن بیش کنار از برم
گفت: دلم می‌کند میل کناری دگر
گفتمش: از هجر تو گشت نهارم چو لیل
گفت: ازین پیش بود لیل و نهاری دگر
گفتمش: از وصل تو آن من خسته کو؟
گفت که: فردا کنم بر تو گذاری دگر
گفتمش: امروز کن، گر گذری میکنی
گفت که: فردا کنم بر تو گذاری دگر
گفتمش: از کار تو نیک فرو مانده‌ام
گفت: برو بعد ازین در پی کاری دگر
گفتمش: ای بی‌وفا، عهد همین بود و مهر؟
گفت که: می‌آورند چند قطاری دگر
گفتمش: آن دل که من پیش تو دارم، بده
گفت: به از من ببین مظلمه‌داری دگر
گفتمش: ار دیگری عاشق زارم کند؟
گفت: به دست آورم عاشق زاری دگر
گفتمش: ار اوحدی نیست شود در غمت
گفت: به از اوحدی هست هزاری دگر
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳
صنما، بی‌تو مرا کار به جان آمده گیر
دلم از درد فراقت به فغان آمده گیر
دل شوریده ز هجر تو به جان می‌آید
جان سرگشته ز هجرت به دهان آمده گیر
زان زنخدان چو سیب تو بده یک بوسه
وآنگه از باغ تو سیبی به زیان آمده گیر
خلق گویند که: حال تو بر دوست بگوی
حال خود گفته و بر دوست گران آمده گیر
آرزوی تو گر آنست که: من کشته شوم
آن چنان کارزوی تست چنان آمده گیر
گفته‌ای: اوحدی آن به که ز پیشم برود
رفته از پیش تو و باز دوان آمده گیر
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵
صاحب روی خوب و زلف دراز
نه عجب گر به عشوه کوشد و ناز
آنکه زلفش به بردن دل خلق
دام سازد، کجا شود دمساز؟
خفته در خواب خوش کجا داند؟
که شب ما چه تیره بود و دراز!
آتش دل، که من بپوشیدم
فاش کرد آب دیدهٔ غماز
دل سوزان اگر چه صبر کند
اشک ریزان به خلق گوید راز
هر که او گفت: دل به خوبان ده
گفته باشد که: دل به چاه انداز
چه دل نازنین بدین ره رفت
که ازیشان یکی نیامد باز؟
ای که جمعی، ترا چه سوز بود؟
شمع داند حدیث گرم و گداز
صنما، قبلهٔ منی به درست
دلبرا، عاشق توام به نیاز
زان ما شو، که درد دل باشد
هجر تنها و وصل با انباز
زاغ ما در چمن شود، مشنو
که: برآید ز بلبلی آواز
نیست جز آتش دل محمود
گذر باد بر وجود ایاز
گر تو محراب هر کسی باشی
ما به جای دگر بریم نماز
ناتوان توایم و می‌دانی
ساعتی، گر توان، بما پرداز
دولتی چند روزه باشد حسن
تو بدین حسن چند روزه مناز
دل ما را به وصل خود خوش کن
اوحدی را به لطف خود بنواز
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
ما در به روی خلق فرو بسته‌ایم باز
در شاهد خیال تو پیوسته‌ایم باز
دل جوش می‌زند ز تمنای وصل تو
ما را مبین که ساکن و آهسته‌ایم باز
با هجر و درد و محنت و اندوه عشق تو
یک اتفاق کرده و نگسسته‌ایم باز
رنگ ریا و زنگ نفاق و نشان کبر
از خود به خون دیده فرو شسته‌ایم باز
ای سنگدل، که تیغ جفا بر کشیده‌ای
رو مرهمی بساز که دل خسته‌ایم باز
گفتی: به راستی دلت از ما شکسته شد
خود کی درست بود؟ که بشکسته‌ایم باز
ما را تویی ر هر دو جهان و بیاد تو
چون اوحدی ز هر دو جهان رسته‌ایم باز
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴
دمشق فتنه شد بغداد و توفان بلا آبش
به چشم من ز هجر آنکه بی‌ما میبرد خوابش
مگر باد صبا گوید نشان آتشین رویی
که گه در خاک میجویم نشان و گاه در آبش
کسی را گر به اسبابی و ملکی دسترس باشد
چو دور از دوستان باشد نه ملکست آن، نه اسبابش
نمیگفتی که: پایانیست هر موج بلایی را؟
چه توفان بلا بود اینکه پیدا نیست پایابش
شبی بوسیدم آن لبها، نخفتم بعد از آن شبها
نگریم تا نپنداری که: بی‌زهرست جلابش
گر این شبهای تاریکم دعایی مستجاب افتد
شبی بنشانم آن مه را و می‌بینم به مهتابش
گذشت آن کز شبستانش نمی‌بودم شبی خالی
که نتوانم گذشت اکنون به روز از پیش بوابش
تنم عزم سفر دارد ولی از خاک کوی او
دلم بیرون نخواهد شد، که در جانست قلابش
اگر مهدی به عهد او فرود آید، نپندارم
که ما را رخ بگرداند ز ابروی چو محرابش
به محروران آتش دل نبایست آن شکر دادن
طبیبی را که خون ما همی جوشد ز عنابش
نباید پند گویان را برین دل رنج بر بودن
که نزدیکان به خلوتها بسی گفتند ازین بابش
خلاص از صحبت این درد پنهانم کجا باشد؟
چو حسن عهد نگذارد که بنمایم به اصحابش
صبا، گر بگذری روزی به آن ترک ختا، ناگه
بیاور نامهٔ ما را ز چین زلف پرتابش
ور آن دلدار سنگین دل ز حال اوحدی پرسد
بگو: ار دست میگیری کنون وقتست، در یابش