عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۵
تو ای سلطان خوبان جز ستمکاری نمیدانی
گرفتی ملک دلرا مملکت داری نمیدانی
همه شب همدم اغیار از یار گریزانی
دریغا طفلی و رسم و ره یاری نمیدانی
عجب فتانی ای چشم سیاه رهزن جادو
که غیر از رهزنی و رسم عیاری نمیدانی
عجب نبود که خون خلق را خوردی بچالاکی
توترکی و بغیر از قتل و خونخواری نمیدانی
نه ای چشم سیه پیداست از تو درد بیماری
چه بیماری که درد ورنج بیماری نمیدانی
رخ خورشید پوشیدی و روز خلق شد تیره
توای زلف سیه غیر از سیه کاری نمیدانی
همی خندی بر افغانم که تا سائی نمک بر دل
تو آزادی بلی حال گرفتاری نمیدانی
گلت همصحبت خار است آشفته بکش افغان
بنال ای بلبل عاشق مگر زاری نمیدانی
گرفتی ملک دلرا مملکت داری نمیدانی
همه شب همدم اغیار از یار گریزانی
دریغا طفلی و رسم و ره یاری نمیدانی
عجب فتانی ای چشم سیاه رهزن جادو
که غیر از رهزنی و رسم عیاری نمیدانی
عجب نبود که خون خلق را خوردی بچالاکی
توترکی و بغیر از قتل و خونخواری نمیدانی
نه ای چشم سیه پیداست از تو درد بیماری
چه بیماری که درد ورنج بیماری نمیدانی
رخ خورشید پوشیدی و روز خلق شد تیره
توای زلف سیه غیر از سیه کاری نمیدانی
همی خندی بر افغانم که تا سائی نمک بر دل
تو آزادی بلی حال گرفتاری نمیدانی
گلت همصحبت خار است آشفته بکش افغان
بنال ای بلبل عاشق مگر زاری نمیدانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۶
غم حورت از چه باشد که تو این غلام داری
زبهشت خاص برخورده هوای عام داری
نکنی بزخم ناسور دل از چه رو رعایت
تو که زلف عنبرین بو خط مشکفام داری
زشکر لبت چه حاصل که جواب تلخ گوید
چکنم بسیم سینه که دل از رخام داری
بهوای روز اضحی بمنای نورسیده
من و گوسفند قربان تو سر کدام داری
نه عسل نه شکر است این نه فرات و کوثر است این
چه حلاوت است یا رب که تو در کلام داری
نه همین زآهوی چین تو عبیر میفروشی
تو هلال غالیه سا بمه تمام داری
به نیام تیغ ابرو و کشیده تیر مژگان
زکه باز یا رب امشب سر انتقام داری
ندهد اگر که نامش بنگین تو فروغی
زنگینی ای سلیمان تو چه احتشام داری
چه هراس باشد آشفته تو را زحول محشر
که علی و یازده تن بجهان امام داری
تو که تن بعشق دادی و شدی نشان طعنه
چه غمت زننگ باشد چو هوای نام داری
زبهشت خاص برخورده هوای عام داری
نکنی بزخم ناسور دل از چه رو رعایت
تو که زلف عنبرین بو خط مشکفام داری
زشکر لبت چه حاصل که جواب تلخ گوید
چکنم بسیم سینه که دل از رخام داری
بهوای روز اضحی بمنای نورسیده
من و گوسفند قربان تو سر کدام داری
نه عسل نه شکر است این نه فرات و کوثر است این
چه حلاوت است یا رب که تو در کلام داری
نه همین زآهوی چین تو عبیر میفروشی
تو هلال غالیه سا بمه تمام داری
به نیام تیغ ابرو و کشیده تیر مژگان
زکه باز یا رب امشب سر انتقام داری
ندهد اگر که نامش بنگین تو فروغی
زنگینی ای سلیمان تو چه احتشام داری
چه هراس باشد آشفته تو را زحول محشر
که علی و یازده تن بجهان امام داری
تو که تن بعشق دادی و شدی نشان طعنه
چه غمت زننگ باشد چو هوای نام داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۷
ای نوش لب که داری خود آب زندگانی
بازآ که سوخت ما را سوز عطش نهانی
این شیوه از که آموخت چشمان تو که دارد
با دوست سرگرانی با غیر مهربانی
با عشق عقل مسکین کی پنجه آزماید
با بازوی توانا با ضعف ناتوانی
مجنون نمود خلقی چشمت بسحر سازی
دل خون نمود جمعی لعلت بدلستانی
صورت نگار چینی گر صورتی نگارد
کی نقش پیکری بست سر تا قدم معانی
آنشوخ کان شکر بگشود کاروانها
شکر ببر زشیراز در هند تا توانی
آن یار نوسفر را از من بگوی قاصد
بازآ که نیست حاجت ما را بارمغانی
انبوه لشکر خط گرد چه زنخدان
باشد بچاه یوسف انبوه کاروانی
از درد اشتیاقم پیش لبت چگویم
تو چشمه حیاتی از تشنگی چه دانی
لیلای دشت حسنی عذرای کاخ عشقی
هر جا که دلفریبی است میبینمت تو آنی
ماهی چه در نقابی شکر چه در ختائی
سروی چه در کناری جانی در میانی
ای عشق از مجازم بردی سوی حقیقت
جانان چون آن ما شد حیف است بیم جانی
ای عشق پادشاهی میکن هر آنچه خواهی
گر بی گنه بسوزی ور بی عمل بخوانی
آشفته را پناهی جز کوی مرتضی نیست
انت الذی معاذی یا منتهی الامانی
بازآ که سوخت ما را سوز عطش نهانی
این شیوه از که آموخت چشمان تو که دارد
با دوست سرگرانی با غیر مهربانی
با عشق عقل مسکین کی پنجه آزماید
با بازوی توانا با ضعف ناتوانی
مجنون نمود خلقی چشمت بسحر سازی
دل خون نمود جمعی لعلت بدلستانی
صورت نگار چینی گر صورتی نگارد
کی نقش پیکری بست سر تا قدم معانی
آنشوخ کان شکر بگشود کاروانها
شکر ببر زشیراز در هند تا توانی
آن یار نوسفر را از من بگوی قاصد
بازآ که نیست حاجت ما را بارمغانی
انبوه لشکر خط گرد چه زنخدان
باشد بچاه یوسف انبوه کاروانی
از درد اشتیاقم پیش لبت چگویم
تو چشمه حیاتی از تشنگی چه دانی
لیلای دشت حسنی عذرای کاخ عشقی
هر جا که دلفریبی است میبینمت تو آنی
ماهی چه در نقابی شکر چه در ختائی
سروی چه در کناری جانی در میانی
ای عشق از مجازم بردی سوی حقیقت
جانان چون آن ما شد حیف است بیم جانی
ای عشق پادشاهی میکن هر آنچه خواهی
گر بی گنه بسوزی ور بی عمل بخوانی
آشفته را پناهی جز کوی مرتضی نیست
انت الذی معاذی یا منتهی الامانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۹
سودای تو آتش زده در رخت صبوری
از آب کجا تشنه کند صبر به دوری
پای از دل اغیار برون نه که بریبی
در خانه ظلماتی ای پیکر نوری
خاموشم اگر ناله من گوش تو آزرد
مردم اگر از هستی عاشق بنفوری
زین داغ جگرسوز که دارم عجبی نیتس
گر خاک مزارم بدماند گل سوری
خورشید بود پیش مه روی تو ذره
غلمان بهشتیست غلام چو تو حوری
کفر است بجز مهر تو در کیش محبت
احباب تو را هست ولای تو ضروری
ای عالم اسرار نهان پرده برانداز
کاشفته بخواند زرخت علم حضوری
از آب کجا تشنه کند صبر به دوری
پای از دل اغیار برون نه که بریبی
در خانه ظلماتی ای پیکر نوری
خاموشم اگر ناله من گوش تو آزرد
مردم اگر از هستی عاشق بنفوری
زین داغ جگرسوز که دارم عجبی نیتس
گر خاک مزارم بدماند گل سوری
خورشید بود پیش مه روی تو ذره
غلمان بهشتیست غلام چو تو حوری
کفر است بجز مهر تو در کیش محبت
احباب تو را هست ولای تو ضروری
ای عالم اسرار نهان پرده برانداز
کاشفته بخواند زرخت علم حضوری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۰
محتسب چند زکین شیشه ما میشکنی
شرم کن از می اگر رحم بما مینکنی
دل ما شیشه ما عشق ازل باده او
حرم خاص خدا را زچه رو میشکنی
تو که صد خیل گرفتار بیک مو داری
دام بر صید وحوش از چه بصحرا فکنی
پیش چشمت چه، محل لشکر ترکان دارد
تو که از تیر نظر رستم دستان بزنی
شاید از حیله اخوان نکند جامه قبا
یوسفی را که بخون غرقه بود پیرهنی
دل افسرده سمنزال محبت طلبد
کند افسرده خزان باغ و گل و یاسمنی
حسن گل را که خبردار شود در گلزار
بلبل ار برنکشد نغمه صوت حسنی
فتنه جویان بگریزند زشه روی بپوش
تو که از چشم سیه فتنه دور زمنی
همه جا خیمه لیلاست سراسر در و دشت
جویدش بیهده مجنون بربع و دمنی
لعل لب را چه کنی بوسه گه بوالهوسان
خاتم جم نبود لایق هر اهرمنی
من و ما در حرم عشق مزن آشفته
که در آن خانه بجز حق نسزد ما و منی
شرم کن از می اگر رحم بما مینکنی
دل ما شیشه ما عشق ازل باده او
حرم خاص خدا را زچه رو میشکنی
تو که صد خیل گرفتار بیک مو داری
دام بر صید وحوش از چه بصحرا فکنی
پیش چشمت چه، محل لشکر ترکان دارد
تو که از تیر نظر رستم دستان بزنی
شاید از حیله اخوان نکند جامه قبا
یوسفی را که بخون غرقه بود پیرهنی
دل افسرده سمنزال محبت طلبد
کند افسرده خزان باغ و گل و یاسمنی
حسن گل را که خبردار شود در گلزار
بلبل ار برنکشد نغمه صوت حسنی
فتنه جویان بگریزند زشه روی بپوش
تو که از چشم سیه فتنه دور زمنی
همه جا خیمه لیلاست سراسر در و دشت
جویدش بیهده مجنون بربع و دمنی
لعل لب را چه کنی بوسه گه بوالهوسان
خاتم جم نبود لایق هر اهرمنی
من و ما در حرم عشق مزن آشفته
که در آن خانه بجز حق نسزد ما و منی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۱
نافه بنافه دارد اگر آهوی تتاری
تو صد هزار نافه از چین مو بباری
جز چشم جان شکارت در چین زلف جادو
هرگز ندیده آهو در چین کسی شکاری
ای خط تو دود و عودی بر روی آتشینش
بر مجمری که دیده عودی چنین قماری
زآن چشمکان کافر دارم حذر که دیدم
صد ملک دل زبیمش در زلف تو حصاری
نقص و کمال مردم از عشق میتوان یافت
آری محک شناسد زر را به کم عیاری
چون استوار نبود پیمان عمر با کس
محکم کنند پیمان یاران بعهد یاری
تا زلفت بیقرارت منزلگه رقیب است
آشفته را نمانده بر جان و دل قراری
غیر از علی که باشد سلطان به کشور عشق
جز عشق عاشقان را نبود دگر دیاری
تو صد هزار نافه از چین مو بباری
جز چشم جان شکارت در چین زلف جادو
هرگز ندیده آهو در چین کسی شکاری
ای خط تو دود و عودی بر روی آتشینش
بر مجمری که دیده عودی چنین قماری
زآن چشمکان کافر دارم حذر که دیدم
صد ملک دل زبیمش در زلف تو حصاری
نقص و کمال مردم از عشق میتوان یافت
آری محک شناسد زر را به کم عیاری
چون استوار نبود پیمان عمر با کس
محکم کنند پیمان یاران بعهد یاری
تا زلفت بیقرارت منزلگه رقیب است
آشفته را نمانده بر جان و دل قراری
غیر از علی که باشد سلطان به کشور عشق
جز عشق عاشقان را نبود دگر دیاری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۲
معجزه ببین که سروی و رفتار میکنی
سحر مبین که ماهی و گفتار میکنی
زآن خال دلفریب که در زیر زلف تست
آزادگان بدام گرفتار میکنی
مستان تو بغارت عقلند و صبر و هوش
در عشوه ی تو مستان هشیار میکنی
من شکوه از جفای تو گویم غلط کجا
آن غیرتم کشد که باغیار میکنی
حسن تو پارسائی و عفت بجلوه سوخت
ما را بجرم کیست گنهکار میکنی
نرخ شکر شکسته در وصف آن دهان
شیرین حکایتی است که تکرار میکنی
بهر رضای دشمن ریزی تو خون دوست
کس این کند بخصم که با یار میکنی
ای عقل پنجه بیهده کردی بدست عشق
ای پشه با هما زچه پیکار میکنی
آنجا که آفتاب حقیقت کند طلوع
ای خور تو جا بسایه دیوار میکنی
آشفته زینهار مبر پیش این و آن
بر درگه علی چو تو زنهار میکنی
سحر مبین که ماهی و گفتار میکنی
زآن خال دلفریب که در زیر زلف تست
آزادگان بدام گرفتار میکنی
مستان تو بغارت عقلند و صبر و هوش
در عشوه ی تو مستان هشیار میکنی
من شکوه از جفای تو گویم غلط کجا
آن غیرتم کشد که باغیار میکنی
حسن تو پارسائی و عفت بجلوه سوخت
ما را بجرم کیست گنهکار میکنی
نرخ شکر شکسته در وصف آن دهان
شیرین حکایتی است که تکرار میکنی
بهر رضای دشمن ریزی تو خون دوست
کس این کند بخصم که با یار میکنی
ای عقل پنجه بیهده کردی بدست عشق
ای پشه با هما زچه پیکار میکنی
آنجا که آفتاب حقیقت کند طلوع
ای خور تو جا بسایه دیوار میکنی
آشفته زینهار مبر پیش این و آن
بر درگه علی چو تو زنهار میکنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۳
ایکه آگه نیستی از حال گوی
چنبر چوگان ببین و زگو مگوی
گر گلت را برد گلچین عندلیب
خار گو از دیده چون مژگان بروی
خرمن عشاق را آتش بیار
برق گو جز آشیان ما مجوی
چون قد موزونت و چشم ترم
سرو نه در باغ و آبی نه بجوی
ما ببوی موی جانان زنده ایم
قوت روحانیان باشد ببوی
هر که نقش مرتضی آشفته بست
نقش غیر از دیده و دل گو بشوی
خضر گو آب بقا اینجا مبر
روح گو خاک سر کویش ببوی
چنبر چوگان ببین و زگو مگوی
گر گلت را برد گلچین عندلیب
خار گو از دیده چون مژگان بروی
خرمن عشاق را آتش بیار
برق گو جز آشیان ما مجوی
چون قد موزونت و چشم ترم
سرو نه در باغ و آبی نه بجوی
ما ببوی موی جانان زنده ایم
قوت روحانیان باشد ببوی
هر که نقش مرتضی آشفته بست
نقش غیر از دیده و دل گو بشوی
خضر گو آب بقا اینجا مبر
روح گو خاک سر کویش ببوی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۴
در چنگل بازی نکند خانه حمامی
یا آهوی وحشی نشود رام بدامی
مألوف بدامی نشنیدم که شنود مرغ
جز دل که بآن زلف سیه کرده دوامی
آغوش سلامت همه مأوای رقیبان
سازد دل عاشق بپیامی و سلامی
جام دل بشکسته می عشق نریزد
گو محتسب شهر زند سنگ بجامی
ظلمتکده تن بنه ای جان و سفر کن
تا چند در این خانه بسازم بظلامی
چون شمع ببوی نفس صبح بمیرم
گر باد سحر آورد از دوست پیامی
از خاک در دوست بشمشیر اعادی
گر سر برود برننهم گام زگامی
در بحر چو در هست اگر بیم نهنگ است
در کام نهنگان بروم من پی کامی
آشفته چرا درد دلت بر قلم آمد
از سوخته دودی نشنیدم که تو خامی
تثلیث بنه شرک مکن سر احد جوی
جز حیدر واولاد مگو هست امامی
آخر بدر آید زپس پرده شود روز
گر پرده فروبسته بخورشید غمامی
یا آهوی وحشی نشود رام بدامی
مألوف بدامی نشنیدم که شنود مرغ
جز دل که بآن زلف سیه کرده دوامی
آغوش سلامت همه مأوای رقیبان
سازد دل عاشق بپیامی و سلامی
جام دل بشکسته می عشق نریزد
گو محتسب شهر زند سنگ بجامی
ظلمتکده تن بنه ای جان و سفر کن
تا چند در این خانه بسازم بظلامی
چون شمع ببوی نفس صبح بمیرم
گر باد سحر آورد از دوست پیامی
از خاک در دوست بشمشیر اعادی
گر سر برود برننهم گام زگامی
در بحر چو در هست اگر بیم نهنگ است
در کام نهنگان بروم من پی کامی
آشفته چرا درد دلت بر قلم آمد
از سوخته دودی نشنیدم که تو خامی
تثلیث بنه شرک مکن سر احد جوی
جز حیدر واولاد مگو هست امامی
آخر بدر آید زپس پرده شود روز
گر پرده فروبسته بخورشید غمامی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۵
رنگ زخورشید عیان میبری
پرده مه را چو کتان میدری
توبه زهاد گزند از تو یافت
عقل حکیمان بزبان میبری
کار ملایک نکند آدمی
فعل بشر سر نزند از پری
زهره زوجد تو بود در سماع
کسب شرف از تو کند مشتری
نقش بتی تحفه فرستم بچین
تا نکند مانی صورت گری
دین و دل خلق ندارد محل
کاز نظری جان جهان میبری
آینه دوست سراپاست صاف
تصفیه کن تا که بخود ننگری
رفته زشیرینی جان گر حدیث
ای لب نوشش نه تو شیرین تری
مهر رخ تو زبهشت ابد
بر دل عشاق گشوده دری
پا مکش آشفته که آنجاست خلد
گر بسر کوی علی بگذری
پرده مه را چو کتان میدری
توبه زهاد گزند از تو یافت
عقل حکیمان بزبان میبری
کار ملایک نکند آدمی
فعل بشر سر نزند از پری
زهره زوجد تو بود در سماع
کسب شرف از تو کند مشتری
نقش بتی تحفه فرستم بچین
تا نکند مانی صورت گری
دین و دل خلق ندارد محل
کاز نظری جان جهان میبری
آینه دوست سراپاست صاف
تصفیه کن تا که بخود ننگری
رفته زشیرینی جان گر حدیث
ای لب نوشش نه تو شیرین تری
مهر رخ تو زبهشت ابد
بر دل عشاق گشوده دری
پا مکش آشفته که آنجاست خلد
گر بسر کوی علی بگذری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۶
که گفت ای سرو سیمین تن بطرف باغ و بستان آی
گل افشان کن زرخسار و بتاراج گلستان آی
غلامت تا شود غلمان بهشتی را مشرف کن
برای خجلت حوران بطوف باغ رضوان آی
گرت از چشم بدبینان گزندی پیش میآید
پری وش پرده ای بر بند و شب از خلق پنهان آی
سکندر گو مساز آئینه بنگر ماه رخسارش
خضر را گو بنوش آنلب برون از آب حیوان آی
برای دوستان بربند روز از مردمان پرده
خلاف مدعی بی پرده شب در بزم یاران آی
سرای دل بسی تار است و منزلگاه اغیار است
تو ایشمع شبستان ازل در خلوت جان آی
تو راهست ار گنه بیمر مترس آشفته از محشر
اگر حب علی داری شتابان سوی میزان آی
گل افشان کن زرخسار و بتاراج گلستان آی
غلامت تا شود غلمان بهشتی را مشرف کن
برای خجلت حوران بطوف باغ رضوان آی
گرت از چشم بدبینان گزندی پیش میآید
پری وش پرده ای بر بند و شب از خلق پنهان آی
سکندر گو مساز آئینه بنگر ماه رخسارش
خضر را گو بنوش آنلب برون از آب حیوان آی
برای دوستان بربند روز از مردمان پرده
خلاف مدعی بی پرده شب در بزم یاران آی
سرای دل بسی تار است و منزلگاه اغیار است
تو ایشمع شبستان ازل در خلوت جان آی
تو راهست ار گنه بیمر مترس آشفته از محشر
اگر حب علی داری شتابان سوی میزان آی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۷
شهری بود نکوئی و جانا تواش دری
فرزند حسن و عشق و تو بر هر دو مادری
عشقم نشست در دل و عقلم فرار کرد
آری دو پادشاه نشاید بکشوری
تا هست منظر دل و دیده مقام دوست
حاشا که من نظر بگشایم بمنظری
دیدم که خضر جام بکف سوی میکده
میرفت تا بدل کند او را بساغری
ذرات را وجود چه در پیش آفتاب
ما غیر دوست هست ندیدیم دیگری
هستی گل ار کلاله زسنبل فکنده گل
سروی اگر که سرو زگل آورد بری
کوثر بجنب چشمه نوش تو قطره ای
خورشید پیش تابش روی تو اختری
ملکی است خوبروئی او را تو مالکی
بحریست آفرینش او را تو گوهری
منصور وار داری اگر سر حق بسر
داری بود محبت آنجا ببر سری
آشفته را کله نه و سر سوده بر سپهر
تا ساخته زخاک در شاه افسری
شاها توئی که علت ایجاد عالمی
شاها توئی که وارث تاج پیمبری
فرزند حسن و عشق و تو بر هر دو مادری
عشقم نشست در دل و عقلم فرار کرد
آری دو پادشاه نشاید بکشوری
تا هست منظر دل و دیده مقام دوست
حاشا که من نظر بگشایم بمنظری
دیدم که خضر جام بکف سوی میکده
میرفت تا بدل کند او را بساغری
ذرات را وجود چه در پیش آفتاب
ما غیر دوست هست ندیدیم دیگری
هستی گل ار کلاله زسنبل فکنده گل
سروی اگر که سرو زگل آورد بری
کوثر بجنب چشمه نوش تو قطره ای
خورشید پیش تابش روی تو اختری
ملکی است خوبروئی او را تو مالکی
بحریست آفرینش او را تو گوهری
منصور وار داری اگر سر حق بسر
داری بود محبت آنجا ببر سری
آشفته را کله نه و سر سوده بر سپهر
تا ساخته زخاک در شاه افسری
شاها توئی که علت ایجاد عالمی
شاها توئی که وارث تاج پیمبری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۸
ای جنت جاوید زرخسار تو بابی
دلداری و خوبی زصفات تو کتابی
گلبرگ چمن آب زرخسار تو بگرفت
سنبل خورد از حلقه گیسوی تو تابی
ای نرگس بیمار بخوانی تو و سحرت
نگذاشته در دیده مستان تو خوابی
دل زد زمژه چشمک و جویای لب تست
جوید نمکی مست چو شد پخته کبابی
در سر هوس کوثر و تسنیم ندارد
هر کس خورد از میکده عشق شرابی
احباب بجز وصل نخواهند بهشتی
عشاق بجز هجر ندارند عذابی
لب بر لب من نه تو پس از مرگ که چون نی
هر بند من از عشق تو گوید بجوابی
جز زهد گنه هیچ ندیدیم و نکردیم
جز عشق بتان هیچ در آفاق ثوابی
این شعر تر از خامه بدفتر به چه ماند
کاندر چمن از ابر سیه میچکد آبی
روزی بنمائی بدل شب زخم زلف
گر نیم شبان برکشی از چهره نقابی
جز مدح علی هیچ نگفتیم و نگوئیم
جز نام علی چون نشنیدیم جوابی
آشفته فراتش بنظر موج سرابست
آنرا که بسر میرود از عشق تو آبی
دلداری و خوبی زصفات تو کتابی
گلبرگ چمن آب زرخسار تو بگرفت
سنبل خورد از حلقه گیسوی تو تابی
ای نرگس بیمار بخوانی تو و سحرت
نگذاشته در دیده مستان تو خوابی
دل زد زمژه چشمک و جویای لب تست
جوید نمکی مست چو شد پخته کبابی
در سر هوس کوثر و تسنیم ندارد
هر کس خورد از میکده عشق شرابی
احباب بجز وصل نخواهند بهشتی
عشاق بجز هجر ندارند عذابی
لب بر لب من نه تو پس از مرگ که چون نی
هر بند من از عشق تو گوید بجوابی
جز زهد گنه هیچ ندیدیم و نکردیم
جز عشق بتان هیچ در آفاق ثوابی
این شعر تر از خامه بدفتر به چه ماند
کاندر چمن از ابر سیه میچکد آبی
روزی بنمائی بدل شب زخم زلف
گر نیم شبان برکشی از چهره نقابی
جز مدح علی هیچ نگفتیم و نگوئیم
جز نام علی چون نشنیدیم جوابی
آشفته فراتش بنظر موج سرابست
آنرا که بسر میرود از عشق تو آبی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۰
چرا به بزم رقیبان حدیث دوست نگفتی
بست نبود خلاف مؤالفت که برفتی
دل رمیده ما را که مرغ وحشی بود
شکار خویش نمودی و دام بازگرفتی
نه پایدار بماند عهدهای سخت که بستی
نه استوار بود گفتهای سست که گفتی
تو مرغ زیرک و جا آشیانه عنقا
کدام دانه بزیرم که تو بدام من افتی
دریغ ودرد که بی پرده گفت مردم چشمم
حدیث عشق که اول زمردمان بنهفتی
نهاده دوش من و دیده سر بخاره خارا
تو خوش به بستر دیبا ببزم غیر بخفتی
بیا زشوق تو آشفته خاک راه علی کن
زنوک خامه در نظم آبدار که سفتی
بست نبود خلاف مؤالفت که برفتی
دل رمیده ما را که مرغ وحشی بود
شکار خویش نمودی و دام بازگرفتی
نه پایدار بماند عهدهای سخت که بستی
نه استوار بود گفتهای سست که گفتی
تو مرغ زیرک و جا آشیانه عنقا
کدام دانه بزیرم که تو بدام من افتی
دریغ ودرد که بی پرده گفت مردم چشمم
حدیث عشق که اول زمردمان بنهفتی
نهاده دوش من و دیده سر بخاره خارا
تو خوش به بستر دیبا ببزم غیر بخفتی
بیا زشوق تو آشفته خاک راه علی کن
زنوک خامه در نظم آبدار که سفتی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۲
تو را که زیر لبان روح یکجهان داری
دو چشم خود زچه بیمار و ناتوان داری
چه بلبلی که تو صد باغ وقف نغمه تست
چه نوگلی تو که یکشهر باغبان داری
زجور غیر شکایت مکن که یارت هست
بجور خار بساز ایکه بوستان داری
حکیم گو نزند دم دگر زجوهر فرد
تو را سزاست که معنیش در میان داری
تو با خیال میانش دلا خوشی همه شب
بهیچ شب همه شب دست در میان داری
یکی بکشت یکی زنده گشت و دعوی کرد
بکن تو دعوی معجز که این و آن داری
چه مرغی و زکدام آشیانه ای ای عشق
که هر کجا که دلی هست آشیان داری
زبان تو عجب آتش فشاند شد آشفته
چه آتشیست که اندر میان جان داری
زآستان علی سر مپیچ ای درویش
روی بخانه اگر ره بر آستان داری
دو چشم خود زچه بیمار و ناتوان داری
چه بلبلی که تو صد باغ وقف نغمه تست
چه نوگلی تو که یکشهر باغبان داری
زجور غیر شکایت مکن که یارت هست
بجور خار بساز ایکه بوستان داری
حکیم گو نزند دم دگر زجوهر فرد
تو را سزاست که معنیش در میان داری
تو با خیال میانش دلا خوشی همه شب
بهیچ شب همه شب دست در میان داری
یکی بکشت یکی زنده گشت و دعوی کرد
بکن تو دعوی معجز که این و آن داری
چه مرغی و زکدام آشیانه ای ای عشق
که هر کجا که دلی هست آشیان داری
زبان تو عجب آتش فشاند شد آشفته
چه آتشیست که اندر میان جان داری
زآستان علی سر مپیچ ای درویش
روی بخانه اگر ره بر آستان داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۳
لاله سرزد از دمن گل از چمن سبزه زجوی
می بخور بر طرف جوی و سرو گلروئی بجوی
می کشان سرخوش زباده عاشقان از وصل دوست
عارفان خامش ولی زهاد اندر های و هوی
جان زجانان مست شد می در قدح دیگر مریز
گلشن دل سبز شد گو سرو و گل از گل مری
وصل کعبه در نظر داری زرنج پا منال
گر قدم فرسوده شد ای زاهدا با سر بپوی
تو زهر رنگی که داری جامه ای گل عاشقم
من نیم بلبل که گردم پای بست رنگ و بوی
سر بنه اندر طلب ای آنکه جانان طالبی
عشق ترکان ترک کن یا ترک دین و دل بگوی
الحذر ای مردمک از موج چشم سیل خیز
دجله و جیحون و عمان است این نه آب جوی
بر سر ار سودای وصل دوست داری سر بنه
دست از جانان نمی شوئی تو دست از جان بشوی
چون سر آشفته بار عشق یا بر جان بنه
یا مه ره در دلت مهر بتان تندخوی
از ولی عصر جو درویش آشفته مرا
درد دل جز با مسیحای زمان هرگز مگوی
می بخور بر طرف جوی و سرو گلروئی بجوی
می کشان سرخوش زباده عاشقان از وصل دوست
عارفان خامش ولی زهاد اندر های و هوی
جان زجانان مست شد می در قدح دیگر مریز
گلشن دل سبز شد گو سرو و گل از گل مری
وصل کعبه در نظر داری زرنج پا منال
گر قدم فرسوده شد ای زاهدا با سر بپوی
تو زهر رنگی که داری جامه ای گل عاشقم
من نیم بلبل که گردم پای بست رنگ و بوی
سر بنه اندر طلب ای آنکه جانان طالبی
عشق ترکان ترک کن یا ترک دین و دل بگوی
الحذر ای مردمک از موج چشم سیل خیز
دجله و جیحون و عمان است این نه آب جوی
بر سر ار سودای وصل دوست داری سر بنه
دست از جانان نمی شوئی تو دست از جان بشوی
چون سر آشفته بار عشق یا بر جان بنه
یا مه ره در دلت مهر بتان تندخوی
از ولی عصر جو درویش آشفته مرا
درد دل جز با مسیحای زمان هرگز مگوی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۶
در دکان گشود حلوائی
در دیگر مگس چه پیمائی
جز بسر راه عشق نتوان رفت
پای اندر طلب چه فرسائی
به نیازندا جن بکف عشاق
وقت شد تا زناز بازآئی
حشم لیلیش بود بدرون
نیست مجنون عشق صحرائی
یکجهان دل بآن دو زلف دوتا
همه آشفته اند و سودائی
پیش آن قد معتدل در باغ
سرو را نیست لاف رعنائی
همه جا او بجلوه ما بطلب
ما و یاریم هر دو هر جائی
گر بتاراج رفت خانه چه باک
هر که را دلبریست یغمائی
در نهان با رقیب مهر مورز
تا مگر قدر خود بیفزائی
از حریف دغل نپرهیزی
تا که دامان خود بیالائی
همه مصر طالب یوسف
جز زلیخا که داشت دارائی
لاجرم بوی میدرد پرده
در نهان می اگر به پیمائی
جان آشفته سوختی از رشک
هان حذر کن زتیغ مولائی
زآنکه حیدر یکی و حق احد است
بستا دوست را بیکتائی
در دیگر مگس چه پیمائی
جز بسر راه عشق نتوان رفت
پای اندر طلب چه فرسائی
به نیازندا جن بکف عشاق
وقت شد تا زناز بازآئی
حشم لیلیش بود بدرون
نیست مجنون عشق صحرائی
یکجهان دل بآن دو زلف دوتا
همه آشفته اند و سودائی
پیش آن قد معتدل در باغ
سرو را نیست لاف رعنائی
همه جا او بجلوه ما بطلب
ما و یاریم هر دو هر جائی
گر بتاراج رفت خانه چه باک
هر که را دلبریست یغمائی
در نهان با رقیب مهر مورز
تا مگر قدر خود بیفزائی
از حریف دغل نپرهیزی
تا که دامان خود بیالائی
همه مصر طالب یوسف
جز زلیخا که داشت دارائی
لاجرم بوی میدرد پرده
در نهان می اگر به پیمائی
جان آشفته سوختی از رشک
هان حذر کن زتیغ مولائی
زآنکه حیدر یکی و حق احد است
بستا دوست را بیکتائی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۷
من جان سپر کنم چو تو شمشیر میزنی
دیده هدف اگر به نشان تیر میزنی
ساقی بدست جام می و در کمین دین
مطرب تو راه دل بمزامیر میزنی
زنهار از فسون تو ای چشم حیله ساز
که آهوئی و بحیله ره شیر میزنی
آنجا که نقش آن بت غیبی مصور است
مانی چگونه لاف زتصویر میزنی
عارف بنشئه مست تو زاهدا بمی بلی
خوش رهزنی که راه بتغییر میزنی
تیر از کمان طفل جوانی نخورده ای
ای نوجوان که طعنه باین پیر میزنی
نخجیر ما کند بنظر یکجهان شکار
صیاد اگر به تیر تو نخجیر میزنی
ای عشق از غریو تو پر شد جهان مگر
نوبت بنام حسن جهانگیر میزنی
تقدیر ماست عشق تو را عقل سرنوشت
چند ای حکیم لاف زتدبیر میزنی
عمریست ره بحلقه زلفش نبرده ای
تا کی تو دم زناله شبگیر میزنی
سودای زلف تو بکمندش ببسته سر
آشفته را به پا زچه زنجیر میزنی
ای دست حق اگر چه من از اهل دوزخم
شاید اگر تو دست بتقدیر میزنی
درویش تو زفقر پریشان و مضطر است
وقتست اگر که بر مستش اکسیر میزنی
دیده هدف اگر به نشان تیر میزنی
ساقی بدست جام می و در کمین دین
مطرب تو راه دل بمزامیر میزنی
زنهار از فسون تو ای چشم حیله ساز
که آهوئی و بحیله ره شیر میزنی
آنجا که نقش آن بت غیبی مصور است
مانی چگونه لاف زتصویر میزنی
عارف بنشئه مست تو زاهدا بمی بلی
خوش رهزنی که راه بتغییر میزنی
تیر از کمان طفل جوانی نخورده ای
ای نوجوان که طعنه باین پیر میزنی
نخجیر ما کند بنظر یکجهان شکار
صیاد اگر به تیر تو نخجیر میزنی
ای عشق از غریو تو پر شد جهان مگر
نوبت بنام حسن جهانگیر میزنی
تقدیر ماست عشق تو را عقل سرنوشت
چند ای حکیم لاف زتدبیر میزنی
عمریست ره بحلقه زلفش نبرده ای
تا کی تو دم زناله شبگیر میزنی
سودای زلف تو بکمندش ببسته سر
آشفته را به پا زچه زنجیر میزنی
ای دست حق اگر چه من از اهل دوزخم
شاید اگر تو دست بتقدیر میزنی
درویش تو زفقر پریشان و مضطر است
وقتست اگر که بر مستش اکسیر میزنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۹
گر بی تو باید زیستن رفتن به از پایندگی
چون نیست با تو دست رس مردن به است از زندگی
میرم بخاک پای تو کامد بکیش اهل دل
در زیستن مرگم عیان درمردنم پایندگی
آن مه چو رفت از محفلم تاریک شد بزم دلم
گو مه مده نور ضیا اختر مکن تابندگی
ناید خداوندی از او ای بت پرست زشتخو
عمری که کردی پیش بت بیهوده صرف بندگی
ظلمات هجرم میکشد ای آب حیوان همتی
دستم بگیر ای خضر ره در حالت درماندگی
گرچه حیات خضر را نبود همه عالم بها
بی دوست هرگز این گهر دارد کجا ارزندگی
رفتی و جانم شد زتن بازآ چو روح اندر بدن
کاندر نثار مقدمت ترسم کشم شرمندگی
تخم امیدی کشته ام آشفته تا گیرم ثمر
ای ابر مژگان از توام باشد طمع بارندگی
یرغو برم پیش علی از ترکتازی بتان
تا گیردم داد از کرم وز نو ببخشد زندگی
چون نیست با تو دست رس مردن به است از زندگی
میرم بخاک پای تو کامد بکیش اهل دل
در زیستن مرگم عیان درمردنم پایندگی
آن مه چو رفت از محفلم تاریک شد بزم دلم
گو مه مده نور ضیا اختر مکن تابندگی
ناید خداوندی از او ای بت پرست زشتخو
عمری که کردی پیش بت بیهوده صرف بندگی
ظلمات هجرم میکشد ای آب حیوان همتی
دستم بگیر ای خضر ره در حالت درماندگی
گرچه حیات خضر را نبود همه عالم بها
بی دوست هرگز این گهر دارد کجا ارزندگی
رفتی و جانم شد زتن بازآ چو روح اندر بدن
کاندر نثار مقدمت ترسم کشم شرمندگی
تخم امیدی کشته ام آشفته تا گیرم ثمر
ای ابر مژگان از توام باشد طمع بارندگی
یرغو برم پیش علی از ترکتازی بتان
تا گیردم داد از کرم وز نو ببخشد زندگی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۲
مه جبینان جهان خاک و تو خود افلاکی
دو جهان زهر بکام من و تو تریاکی
ناز اگر هست چمن تو چمن آرا بمثل
حسن اگر هست فلک تو فلک الافلاکی
نشئه خیزد زمی و می زعنب آن از تاک
تاک از اصل برومند و تو اصل تاکی
گفتمت دل مگر از دیده معنی نگرد
وه که در وهم نگنجی و پر از ادراکی
گر چه نخجیر بفتراک ببندد صیاد
هم تو صیادی و هم آهو و هم فتراکی
هوس آلوده شد ای عشق تو را دامن پاک
برفشان گرد هوس را که زفطرت پاکی
چاکی ار در دلی افتد بشکیبد همه عمر
دل آشفته چه سانی که سراپا چاکی
چون ترا میر عرب هست در آفاق پناه
چند در شکوه دلا از ستم اتراکی
دو جهان زهر بکام من و تو تریاکی
ناز اگر هست چمن تو چمن آرا بمثل
حسن اگر هست فلک تو فلک الافلاکی
نشئه خیزد زمی و می زعنب آن از تاک
تاک از اصل برومند و تو اصل تاکی
گفتمت دل مگر از دیده معنی نگرد
وه که در وهم نگنجی و پر از ادراکی
گر چه نخجیر بفتراک ببندد صیاد
هم تو صیادی و هم آهو و هم فتراکی
هوس آلوده شد ای عشق تو را دامن پاک
برفشان گرد هوس را که زفطرت پاکی
چاکی ار در دلی افتد بشکیبد همه عمر
دل آشفته چه سانی که سراپا چاکی
چون ترا میر عرب هست در آفاق پناه
چند در شکوه دلا از ستم اتراکی