عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۳
سحر است بر کمان نه دل را زتیر آهی
که زبرق آه دارد شب تیره صبحگاهی
گذرد چو تیر آرش زکسان بیک گشادن
بسحر اگر برآید زدل شکسته آهی
چو حکیم نخشب امشب زچه درون بحکمت
بدر آور از گریبان بفروغ قرص ماهی
تو بچاه نفس تاریک چو یوسفی بمحبس
مگر آه کاروانان بدر آردت زچاهی
بسر برهنه چون خور تو بعجز اگر درآئی
بسپهر رفعت البته که صاحب کلاهی
اگرت سرشگ رخسار نشویدت سحرگاه
بصباح روز محشر زگناه روسیاهی
بگدائی در دوست بیا در این دل شب
که چو بامدادت آید بیقین که پادشاهی
همه توبه شکسته است چو آبگینه در ره
با چه حیله میتوان جست در این میانه راهی
مگر از ولای حیدر بکف آوری رکیبی
بنشینی ار بکشتی تو بموجه تباهی
زگناه خویش آشفته بگوی و مهر حیدر
چه محل که پیش صرصر بنهند برک کاهی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۷
دل دردمند عاشق که زدوست داشت داغی
نه عجب زلاله و گل بودش اگر فراغی
نه برنگ لاله در باغ بگل بود مشابه
چه مشابهت بدل داشت اگر نداشت زاغی
چو بدید خط سبزت بلب تو خال زنگی
بشکر بگفت کز چیست مکان گرفته زاغی
تو که رفتی از شبستان و نداد نور ماهم
مگر آه سینه از برق فروزدم چراغی
همه جا خیام لیلی است بدشت خاطر تو
عجبم من از تو مجنون که زحی کنی سراغی
تو که ساقی بهشتی و بجام تست کوثر
چه کم ار کنی عنایت تو بتشنگان ایاغی
مستای هیچ آشفته بر علی تو کس را
بر آفتاب تابان چکند چراغ راغی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۹
تو شمع محفل انسی شب آمد در شبستان آی
گلی بر بلبلان رحمی کن و سوی گلستان آی
کنار از ما چه میگیری که تو آلوده دامانی
تو دریائی چه اندیشی بزن موجی بدامان آی
شکستی عهد و پیمانم زدی با غیر پیمانه
توئی پیمان شکن پیمانه ای نوشان به پیمان آی
دل و دین بردی و بر جانهای نیم جانی را
خدا را بار دیگر از برای غارت جان آی
مرا مردم زدیده ای پریزاده سفر کرده
برای اینکه بنشینی بجایش همچو انسان آی
سریع السیر چون ماهی و در هر منزلی یکشب
بود وقت شرف در کاخ خود ای ماه تابان آی
زچشمم میگریزی کاز تو شاید توشه بردارد
اگر دیده بود غماز اندر سینه پنهان آی
توئی آن لؤلؤ لالا مرا دیده بود عمان
زدست خاکیان بگریز و سوی بحر عمان آی
طبیبان بر سر درمان ولی دانم که درمانند
مرا ای درد جان پرور برای رفع درمان آی
مغنی پرده عشاق را نیکو زدی امشب
برای سور مستان مدح حیدر را نواخان آی
پریشان است آشفته زسودای سر زلفش
گرش آشفته تر خواهی بآن زلف پریشان آی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۰
تو که از شعاع شمعش بدرون چراغ داری
زفروغ شمع انجم همه شب فراغ داری
تو که پر گلست باغت زهوای لاله رویان
چه سر تفرج گل چه هوای باغ داری
چه زنی چو سرو آزاد تو لاف سربلندی
که به بندگی عشقش تو چو لاله داغ داری
چه بری زساقی بزم تو منت ایاغی
که زساغر دو چشمم همه دور ایاغ داری
زچه روی روی به هامون بطلب مدام مجنون
تو که خیمه گاه لیلی بدرون سراغ داری
شنوی زمرغ عاشق تو اگر نوای عشقی
نه زصوت بلبلی خوش نه حذر ززاغ داری
زچه روفتادی آشفته بچاه ظلمت نفس
که زمهر روی حیدر بدورن چراغ داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۱
ای آهوی تتاری نافه اگر نداری
زآن مو چرا نگیری زآن بو چرا نیاری
از آب چشم عشاق رو وام کن دو قطره
ای ابر نوبهاری باران اگر نداری
از خارخار عشقت در دل اگر اثر هست
در روز تیرباران شاید که سر نخاری
محصولت ار بباید تخم عمل بیفشان
فردا شوی پشیمان امروز اگر نکاری
از سوختن عجب نیست نه پرده فلک را
آهی اگر سحرگه از سوز دل برآری
ما کشته تخم امید در رهگذار باران
تو ابر نوبهاری بر ما چرا نباری
آشفته عاشقانت از خود نمیشمارند
چون ابر اگر نباری یا همچو نی نزاری
مطرب چو هست روحت ساقی چو هست راحت
حسنی چرا نسازی جامی چرا نیاری
دریوزه بایدت کردت از همرهان در این ره
از حب آل حیدر گر توشه برنداری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۳
گر هر کرا نهانی کاریست با نگاری
ما را نهان و پیدا جز عشق نیست کاری
نقش و نگار مانی نغزاست و دلکش اما
حاشا که کرده تصویر زاین طرفه تر نگاری
خودکامی است از یار بوس و کنار جستن
هر کس که دوست خواهد از خود کند کناری
آب حیات و اکسیر آرم بارمغانی
در کوی میفروشان گر افتدم گذاری
ظلمانیم زشهوت نورانی از محبت
بنوازی ار بنورم ور سوزیم بناری
بگسسته ار مهارم بیرون کی از قطارم
داری زمام امکان بر سر نهم مهاری
با یار در شبستان عاشق کند گلستان
گرچه بود زمستان سازد عیان بهاری
لیلا نماند و عذرا مجنون برفت و وامق
آن حسن و عشق دادند بر ما و گلعذاری
سهل است عشق بازی در چشم کامجویان
گر درد عشق داری افتاده سخت کاری
سلطان کشور عشق آشفته جز علی کیست
ناچار هست شاهی هر جا بود دیاری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۴
نشکفته است از چمن دلبری گلی
کاندر هوای او نسرائیده بلبلی
بلبل که شوق گل بکمندش در افکند
باید بزخم خار نماید تحملی
باز نظر کبوتر دل دید در هوا
تیهو صفت اسیر نمودش بچنگلی
تنها نه خاکیان متزلزل زعشق تو
کاز تو بود بعالم علوی تزلزلی
با سرو و سنبل و گل و نسرین چه احتیاج
کاز زلف و روی و قدتو گل و سرو سنبلی
آمد تو را جمال بتا از ازل جمیل
بندند شاهدان چمن گر تجملی
شور نوای مرغ سحر خوان هوای گل
مستان تو فکنده در آفاق غلغلی
آشفته چیست خاری از این بوستان سرا
خود را بصد هزار فسون بسته بر گلی
آن گل که زیب گلشن امکان اگر نبود
آدم نبود بر ملکوتش تفضلی
نور خدا علی ولی و صراط حق
کز مهر او خدای برافراشته پلی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۵
بغیر از آن خم مو ایدل آشیانه نداری
خبر زکار نسیم صبا و شانه نداری
باین خوشاست دل ودیده ام بمحفل اغیار
مهی دو روز فزون جا بهیچ خانه نداری
زچیست زرد شده روی سرخ تو ایشیخ
مگر بخانه دگر زآن می مغانه نداری
بقتل من کمری بسته ای که با نظر است این
برای کشتن عاشق جز این بهانه نداری
کنونکه خون دلی هست و ناله عیش بپا کن
که احتیاج بچنگ و می و مغانه نداری
غریق لجه عشق است نوح و کشتی او
خبر دلا تو از این بحر بیکرانه نداری
حدیث از کی و جم تا بچند مطرب مجلس
مگر به پرده نواهای عاشقانه نداری
نشان مهر علی گشته است نقش جبینت
بروز حشر جز این داغ تو نشانه نداری
پناه تو چه بود صاحب زمان دل مسکین
زمیر عصر تو بیم و غم زمانه نداری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۷
کند هر ملتی در بندگی بر قبله ای روئی
چو نیکو بنگری دارند جمله رو بر ابروئی
نه تنها ذکر یاهو از لب نوشین بگوش آید
که در وجدند ذرات جهان با هائی و هوئی
بزلف اوست شیدائی چه صحرائی چه دریائی
تعالی یکجهان دارد اسیر هر خم موئی
مرا آن نخل جانپرور بجوی دیده جا دارد
نشاند باغبان گر سرو خود را بر لب جوئی
برند از چین زلفت نافه نه از آهوی چینی
خطا باشد گرفته هر که بر عشاق آهوئی
صبا زآن طره بو دارای چرا در دیده نگذشتی
جهانی را توانی زندگی دادن چو از بوئی
بود آشفته را از هر دو عالم رو بسوی تو
اگر چه هر که را بینی بعالم روست بر سوئی
مرا زخم درون مرحم ندارد در جهان اما
لب نوشین دهان تو نهان کرده است داروئی
بیا در آینه از می بشوی این زنگ خودبینی
بروی مرتضی بنگر اگر مرد خداجوئی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۹
ای دلبر هر جائیم امشب بکجائی
گفتی که بیائی زچه روعهد نپائی
ما دیده گشودیم و فروبسته در از غیر
تا تو زسرانگشت کرم در بگشائی
چندانکه نیاز آرمت ای ترک جفاجو
چون سرو کشی تو سرو بر ناز فزائی
از حلقه اوباش درآ همدم ما باش
کاخر زندامت سرانگشت بخائی
من روز شمارم بخود وعید همایون
خورشید صفت نیمشب از در چو در آئی
آخر تو طبیبی به مریضان نظری کن
لازم نبود کس بفرستم که بیائی
آنان که نپایند مرا همدم و همدوش
آخر تو کجائی که در این بزم بپائی
آن لعل شکرخند مکن بوسه گه غیر
تا کی نمکم بردل مجروح بسائی
با مهر علی میروی آشفته چو در خاک
چون لاله خودرنگ هم از خاک برآئی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۲
بده ساقی از آن می ساتکینی
که اندر شیشه مانده اربعینی
خورم صد نیش از زنبور ناچار
ببوی آنکه نوشم انگبینی
خرد را با تو کی دعویست ای عشق
که تو استاد بر روح الامینی
بکویت تشنه جان دادند عشاق
عجب تر آنکه تو ماء معینی
بتابد بر زمین هر روز خورشید
که تا برپای تو ساید جبینی
نشاید گفت کاندر آسمانی
نمی زیبد که گویم در زمینی
گرفتاری بزندان تعلق
چو عیسی گر بچرخ چارمینی
نباشد حق پرستی در گل ای دل
بدیر و کعبه افشان آستینی
عمل چون نیست آشفته به ناچار
بدرویشی بسازد خوشه چینی
در آن صحرا که کشته حب حیدر
شهی کش نیست جز قرآن قرینی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۴
عکس زلفت چهره دود آلود دارد اندکی
لاجرم عنبر بمجمر دود دارد اندکی
چشم مستت کاین همه مستی و مخموری کند
نشئه زآن لعل می آلود دارد اندکی
کی کند سر بر سر سودای عشق نیکوان
بیم گر کس از زیان و سود دارند اندکی
سبزه خط و خلیل خال با رویتو گفت
نسبتی بر آتش نمرود دارد اندکی
حسن یوسف را بها هرگز نکاهد مصریان
مشتری گر خود زر معدود دارد اندکی
روزی ار امروز باشد گو غم فردا مخور
هر که زین نعمت بکف موجود دارد اندکی
میکشندش گر سوی بتخانه تکفیرش مکن
هر که رو بر کعبه مقصود دارد اندکی
لاجرم آشفته درویشیم از مهر علی
کسوتم زآن رشته تار و پود دارد اندکی
کی غنا خواند دگر صوت حسن را شیخ شهر
گوش گر بر نغمه داود دارد اندکی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۵
خیز و بیار زآن خط و لعلم تو مشک و می
خضرم بکن که خضر از این روست سبزحی
گریان شده است ابر چو مجنون بهای های
لیلی زحی دمی بدرآ می بیار حی
طی گشت دستگاه سلیمان و جم نماند
می ده که تا بساط تعلق کنیم طی
یعقوب تو بگوشه بیت الحزن بمرد
خیز و بنه بخاک پدر پای یا بنی
خیز و بیار باده و بوس و کنار هم
ترتیب کن قضیه ولیکن بشرط شی
گر هست گوشه ای و کتابی وهمدمی ‏
بهتر زحکمرانی شام و عراق و ری
بی پرده می بیار به کوری محتسب
کامد زپرده لاتخف از قول چنگ و نی
می خور ببانگ چنگ و زنخدان یار گیر
این سیب به بجو چکنی نحو سیبوی
چون دید ریخت جامه اخضر چمن زبر
بر او لباس قاقم پوشید فصل دی
ساقی بیار جام پیاپی بیاد شاه
اندیشه تابکی زقضاهای پی زپی ‏
شاهنشه عوالم امکان ولی عصر
آن حجت خدای که نازد جهان بوی
آشفته افسری زسگان درش گرفت
او را بسی است فخر بتاج قباد و کی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۶
تو ای غزال سرائی چرا غزل نسرائی
غمم زدل زنواهای زیر و بم نزدائی
توئی غزال سرائی غزل سرای تو چون من
روا نباشد اگردر سرای ما نسرائی
بگیر چنگ بچنگ و بکف بیار دف و نی
اصول ساز بقانون که بر نوا بفزائی
زناخن مژه ای زن بتا به تار دل من
که دل نوا کشد و بر نوای او بسرائی
غزل سرا و بکش ساغر و برقص و زجا خیز
که تا چو حور بجنت میان بزم برآئی
ادیب باش و ظریف و بگوی شعر و بخوان
که تا عزیز به چشم جهانیان بدر آئی
زشعر دلکش آشفته خوان مدیح علی را
که از بیان حقایق بسوی حق بگرائی
گره ززلف دو تا باز کن بمجلس انسم
که تا گره زدل عاشقان خود بگشائی
کنونکه لعل شکرخات هست قند نریزی
مباد آنکه سر انگشت خود زغصه بخوائی
چو هست آینه ات مظهر جمال جلالش
در آینه بنگر تا که خویشتن بستائی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۸
نه آدمی نه فرشته نه حوری و نه پری
چه مظهری تو که هر جا دلی بود ببری
بیا وآینه رو بین چو چشم بازت هست
که آینه ندهد حاصلت بی بصری
تو را از خانه خدا نیست چون خبر ای شیخ
اگرچه در حرمی ره بمقصدی نبری
بخد و قد تو سر خط بندگی دادند
زرنگ و بو گل و سرو چمان بجلوه گری
بگفته تو خورم خون و باده بگذارم
که عاشقت نکند گوش گفته دگری
زخویش بیخبرم کن بجامی ای ساقی
که شیخ بیخبر آمد زذوق بیخبری
اگر جهان همه اولاد پیر کنعانند
چو نیست یوسف نالد زدرد بی پسری
چو میخ پای بجا باش هر دری چه زنی
بود که وارهی ایدل زننگ در بدری
خط تو فتنه و زلف تو فتنه چشم بلا
چه فتنه ها که عیان شد بدوره قمری
چه مو بمو صفت ار جادوان زلفت گفت
سزد که دم زند آشفته ات بسحرگری
گرفته خط زرخ تو خط ولیعهدی
مگر که دولت حسنت بتا بود سپری
گره گشائی هر بستگی بدست خداست
که این مقام نیاید زقوه بشری
بزن بدامن حیدر تو دست دل درویش
زهر چه غیر خداوند هست باش بری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۹
بردم زعشق آن لب شیرین مرارتی
سودایت آتشست و بجان زو حرارتی
نبود خسارت از دل و دین گشت صرف عشق
بی مایه کس نکرده بعالم تجارتی
ترکان غمزه با صف مژگان ستاده اند
تا ابرویت بقتل که دارد اشارتی
گفتم بچشم خانه بسازم بغمزه گفت
حاشا که کس بآب گذارد عمارتی
زاهد میان حلقه پاکان نشسته ای
گویا زآب میکده کردی طهارتی
رویت بر آسمان صباحت مه تمام
بستان حسن یافت زخطت خضارتی
گر بایدت خرابی دل گفت پیش دوست
ای آه من زسینه شبی کن سفارتی
ای سینه دل بغمزه آن ترک مست رفت
یغمائیان زملک تو بردند غارتی
آبی بزن بر آتشم ای عشق خانه سوز
کز سوز عقل و نفس عیان شد شرارتی
دشنام تلخ زآن لب شیرین مگو بغیر
دشنام اگر چه تلخ تو شیرین عبارتی
پیش امیر مشرق و مغرب علی که کس
جز او نیافته است بر امکان امارتی
آشفته گو بچنگ اعادی بود اسیر
برهانش از میان باندک اشارتی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۰
هیچ دانی که چه با این دل شیدا کردی
صبر و دین طاقت و عقلش همه یغما کردی
داغ عشقی زدیش زان خم گیسو بجبین
رانده اش از حرم و دیر و کلیسا کردی
میکشان خام شمارندم و زاهد خمار
وه که در مسجدم و میکده رسوا کردی
مردمان در طلب گوهر وصلت غواص
دیده از خون دلم غیرت دریا کردی
گاه فرهاد وشم تلخ زشیرین شد کام
گاه مجنون صفتم واله لیلا کردی
گاه یوسف صفتم جانب زندان بردی
گاه رسوای جهانم چو زلیخا کردی
گاه چون ویس شدم بسته دام رامین
گاه وامق صفتم طالب عذرا کردی
گه سمندر صفتم صبر بر آتش دادی
گاه از پرتو شمعی زپرم واکردی
گاه خفاش صفت دشمن خورشید بجان
گه پرستنده مهرم تو چو حربا کردی
سوختی گاه چو قبطی تنم از شعله طور
سینه ام گه زشرر غیرت سینا کردی
گاه ناچار بدرد دل بیمار و علیل
که باحیاء نفوسم چو مسیحا کردی
داشتم میل خردمندی و دانش چندی
باز آشفته ام از زلف چلیپا کردی
دل آشفته بود خانه مهر حیدر
غدر تو با علی عالی اعلا کردی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۱
ای شمع چه داری بجهان سوز و گدازی
از چیست که با حالت پروانه نسازی
بلبل که بود مؤذن گلزار مگر رفت
کامشب نشنیدم زچمن بانگ نمازی
مطرب که همه ساله بدی واعظ مستان
کو تا کشد از صوت عراقم بحجازی
از اوج گرائی بحضیض ایمه مطرب
شاید زنشیبم بکشی سوی فرازی
شوخی که کند بار بر اورنگ سلاطین
حاشا که خرد از من درویش نیازی
ای ترک بخون دگران پنجه میالای
بر خون من ار هست تو را خط جوازی
آشفته گر آن زلف دلاویز بگیریم
شاید بکف آریم زنو عمر درازی
این شور که اندر سر سوداد زده دارم
آخر ببرم راه بحقیقت زمجازی
ای محرم اسرار الهی بمن آموز
سری زغم عشق که تو محرم رازی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۳
عاشق زوصل عیش مهنا کند همی
ما را فراق رنج مهیا کند همی
با دیده گان زدیدن تو دل بکین همی
با دشمنان زبیم مدارا کند همی
بلبل که صد هزار گلش هست برکنار
در صحن باغ بهر چه غوغا کند همی
ما شبنم و تو مهر و بدل میل وصل تو
دیوانه بین مجال تمنا کند همی
نبود عجب زعاشق گم کرده در بسی
کاز دیده اشتباه تو دریا کند همی
خار است زیر پهلوی شب زنده دار هجر
بستر اگر زاطلس دیبا کند همی
گر صد هزار سر بود آشفته را بتن
آخر چو شمع بر سر سودا کند همی
در مسجد و کنشت مرا رو بسوی تست
مجنون بکعبه سجده بلیلا کند همی
نازد بشه و زیر و من و شحنه نجف
درویش خسته تکیه بمولا کند همی
دارم هزار عقده مشگل بدل از او
دست گره گشا مگرش وا کند همی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۴
ترک من از می اغیار مگر سرمستی
که مرا توبه و پیمانه و دل بشکستی
دیو سازند رقیبان و توئی حور سرشت
نور محضی تو بظلمت زچه رو پیوستی
ساقیا زآتش می پرده پندار بسوز
تا که بر دنیی و عقبی بفشانم دستی
نیستم کن بیکی جرعه چنان الباقی
تا از این پس نزنم لاف گزاف از مستی
جستی از زلفش و در حلقه خط افتادی
بر خود ای دل تو نبندی که زبندش رستی
گل تو در کف گلچین بود و همدم خار
بیهده بلبل شیدا زطرب برجستی
نکند زیست دمی بیش بر آتش هندو
تو بر آتشکده ای خال چه خوش بنشستی
تا ببستی دل آشفته بآن زلف رسا
رشته الفتش از هر دو جهان بگسستی
بر در میکده رحمت حق رخت ببند
تا نگویند که تو رخت بکعبه بستی
درگه پیر مغان دشت نجف مظهر حق
که توان گفت بافلاک که پیشش پستی