عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
دل بی لبت شکفته به ساغر نمی شود
کاری ست این که بی تو میسر نمی شود
ما عاجزان به عشق تو پیوند چون کنیم؟
دندان مور، قبضه ی خنجر نمی شود
در کارها به صورت و معنی تفاوت است
آیینه همچو سد سکندر نمی شود
پای ادب دراز به اندازه می کنیم
از ما کسی چو آب گهر تر نمی شود
دل می برد پیام، به قاصد چه حاجت است
پرواز کبک همچو کبوتر نمی شود
هرگز کسی سلیم مربی خود نشد
تقصیر قطره نیست که گوهر نمی شود
کاری ست این که بی تو میسر نمی شود
ما عاجزان به عشق تو پیوند چون کنیم؟
دندان مور، قبضه ی خنجر نمی شود
در کارها به صورت و معنی تفاوت است
آیینه همچو سد سکندر نمی شود
پای ادب دراز به اندازه می کنیم
از ما کسی چو آب گهر تر نمی شود
دل می برد پیام، به قاصد چه حاجت است
پرواز کبک همچو کبوتر نمی شود
هرگز کسی سلیم مربی خود نشد
تقصیر قطره نیست که گوهر نمی شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
نهال ما که چو نی پر ز بند می روید
ازو چو غنچه دل مستمند می روید
چنان ز عشق به دل داغ سوختن بردم
که بعد مرگ ز خاکم سپند می روید
ز آرزوی سر زلف او من آن صیدم
که هر کجا که نهم پا، کمند می روید
نصیب من دم آبی نشد ز همت من
چو سبزه ای که ز جای بلند می روید
به هر چمن که گشاید سلیم زخم نهان
ز شاخ، غنچه ی او هرزه خند می روید
ازو چو غنچه دل مستمند می روید
چنان ز عشق به دل داغ سوختن بردم
که بعد مرگ ز خاکم سپند می روید
ز آرزوی سر زلف او من آن صیدم
که هر کجا که نهم پا، کمند می روید
نصیب من دم آبی نشد ز همت من
چو سبزه ای که ز جای بلند می روید
به هر چمن که گشاید سلیم زخم نهان
ز شاخ، غنچه ی او هرزه خند می روید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
آیینه از خیال رخش آفتاب شد
جام تهی ز یاد لبش پر شراب شد
ساقی به دست او برسان زود باده را
کز حسرت لبش دل پیمانه آب شد
در باغ بی لب تو کشیدم ز سینه آه
بر شاخ، غنچه چون دل بلبل کباب شد
با چشم تر به یاد تو رفتیم ازین جهان
چون طفل خردسال که گریان به خواب شد
بی طاقتی به کار محبت مکن سلیم
سیماب، کشته از سبب اضطراب شد
جام تهی ز یاد لبش پر شراب شد
ساقی به دست او برسان زود باده را
کز حسرت لبش دل پیمانه آب شد
در باغ بی لب تو کشیدم ز سینه آه
بر شاخ، غنچه چون دل بلبل کباب شد
با چشم تر به یاد تو رفتیم ازین جهان
چون طفل خردسال که گریان به خواب شد
بی طاقتی به کار محبت مکن سلیم
سیماب، کشته از سبب اضطراب شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
بس که بر من چشم او افسون سودا می دمد
جای ناخن، حلقه ی زنجیرم از پا می دمد
هرکه را داغی به دل دیدم، ز حسرت سوختم
هوش از من می برد این گل ز هرجا می دمد
هیچ کس از کار من در راه عشق آگاه نیست
گل اگر بر دست گیرم، خارم از پا می دمد
بس که خار حسرتم بی روی او در دل شکست
همچو گلبن، جای مو، خارم ز اعضا می دمد
جنس سودایی که ما داریم از معموره نیست
این گل خودروی از دامان صحرا می دمد
عشق نگذارد که تأثیری شود ظاهر سلیم
این همه افسون که بر یوسف زلیخا می دمد
جای ناخن، حلقه ی زنجیرم از پا می دمد
هرکه را داغی به دل دیدم، ز حسرت سوختم
هوش از من می برد این گل ز هرجا می دمد
هیچ کس از کار من در راه عشق آگاه نیست
گل اگر بر دست گیرم، خارم از پا می دمد
بس که خار حسرتم بی روی او در دل شکست
همچو گلبن، جای مو، خارم ز اعضا می دمد
جنس سودایی که ما داریم از معموره نیست
این گل خودروی از دامان صحرا می دمد
عشق نگذارد که تأثیری شود ظاهر سلیم
این همه افسون که بر یوسف زلیخا می دمد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
گل از هوای تو در رنگ و بو نمی گنجد
ز شوق لعل تو می در سبو نمی گنجد
چو مو ضعیف شدم در هوای صحبت تو
ولی میان تو و غیر، مو نمی گنجد
در آشنایی دل ها چه باعثی باید
که در میان دو آیینه رو نمی گنجد
فزون ز طاقت منصور بود مستی عشق
شکوه سیل بهاری به جو نمی گنجد
سلیم زحمت بیهوده می کشند احباب
به زخم سینه ی تنگم رفو نمی گنجد
ز شوق لعل تو می در سبو نمی گنجد
چو مو ضعیف شدم در هوای صحبت تو
ولی میان تو و غیر، مو نمی گنجد
در آشنایی دل ها چه باعثی باید
که در میان دو آیینه رو نمی گنجد
فزون ز طاقت منصور بود مستی عشق
شکوه سیل بهاری به جو نمی گنجد
سلیم زحمت بیهوده می کشند احباب
به زخم سینه ی تنگم رفو نمی گنجد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
گلستان را سرو نوخیز قدش آباد کرد
فتنه را شاگردی مژگان او استاد کرد
بس که مرغان چمن از دام او ترسیده اند
سرو را قمری خیال سایه ی صیاد کرد
جای ماتم نیست چون روز شهادت می رسد
عید قربان است، می باید مبارکباد کرد
می کنم چندان که فکر آشنایان وطن
نیست در یادم کسی کو را توانم یاد کرد
از خس و خاری که بلبل را ز گل در دل شکست
آشیانی می تواند بهر خود آباد کرد
بر ورق صد صورت شیرین کشم هردم سلیم
عشق در دستم قلم را تیشه ی فرهاد کرد
فتنه را شاگردی مژگان او استاد کرد
بس که مرغان چمن از دام او ترسیده اند
سرو را قمری خیال سایه ی صیاد کرد
جای ماتم نیست چون روز شهادت می رسد
عید قربان است، می باید مبارکباد کرد
می کنم چندان که فکر آشنایان وطن
نیست در یادم کسی کو را توانم یاد کرد
از خس و خاری که بلبل را ز گل در دل شکست
آشیانی می تواند بهر خود آباد کرد
بر ورق صد صورت شیرین کشم هردم سلیم
عشق در دستم قلم را تیشه ی فرهاد کرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
بی نیازی عارفان را کارسازی می کند
سرو از آزادی خود سرفرازی می کند
می گزد انگشت از ضعف وجود من هلال
شعله ی مهر و محبت جانگدازی می کند
دوست گر از لطف خواهد بخیه بر زخمم زند
تار زلفش کوتهی با آن درازی می کند
گرم آتشبازی ام چون دید در طفلی پدر
گفت این بدبخت، مشق عشقبازی می کند
می زنم بر سینه سنگ از عشق او دایم سلیم
این چنین دیوانه خود را دلنوازی می کند
سرو از آزادی خود سرفرازی می کند
می گزد انگشت از ضعف وجود من هلال
شعله ی مهر و محبت جانگدازی می کند
دوست گر از لطف خواهد بخیه بر زخمم زند
تار زلفش کوتهی با آن درازی می کند
گرم آتشبازی ام چون دید در طفلی پدر
گفت این بدبخت، مشق عشقبازی می کند
می زنم بر سینه سنگ از عشق او دایم سلیم
این چنین دیوانه خود را دلنوازی می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
سرشک شوق تو آبی به جوی ما آورد
غبار کوی تو رنگی به روی ما آورد
جهان سفله اگر داد جرعه ی آبی
همان نفس چو می آن را به روی ما آورد
رسید لشکر خط، عاشقان ز جا رفتند
جهان ترا به سر گفتگوی ما آورد
به می فروش بگویید رحم خوش چیزی ست
خمار، رعشه به دست سبوی ما آورد
سلیم قطره ی آبی نمی توان خوردن
چه دست بود که غم بر گلوی ما آورد
غبار کوی تو رنگی به روی ما آورد
جهان سفله اگر داد جرعه ی آبی
همان نفس چو می آن را به روی ما آورد
رسید لشکر خط، عاشقان ز جا رفتند
جهان ترا به سر گفتگوی ما آورد
به می فروش بگویید رحم خوش چیزی ست
خمار، رعشه به دست سبوی ما آورد
سلیم قطره ی آبی نمی توان خوردن
چه دست بود که غم بر گلوی ما آورد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
دلم آن زلف سیه برد و تغافل دارد
که سر زلف ندارد، خم کاکل دارد
از سر شوق رود تا پی آن طرف کلاه
غنچه دامن به میان از پر بلبل دارد
صبح شد، مست من از خواب صبوحی برخیز!
که صبا آمده و رقعه ای از گل دارد
مشکلی نیست که از عشق تو آسان نشود
در ره شوق تو سیلاب فنا پل دارد
مرد دنیا که خورد باده، ترقی نکند
سنگ در آب، همه رو به تنزل دارد
بی نیاز از کرم اهل جهانیم سلیم
نیست محتاج کسی، هرکه توکل دارد
که سر زلف ندارد، خم کاکل دارد
از سر شوق رود تا پی آن طرف کلاه
غنچه دامن به میان از پر بلبل دارد
صبح شد، مست من از خواب صبوحی برخیز!
که صبا آمده و رقعه ای از گل دارد
مشکلی نیست که از عشق تو آسان نشود
در ره شوق تو سیلاب فنا پل دارد
مرد دنیا که خورد باده، ترقی نکند
سنگ در آب، همه رو به تنزل دارد
بی نیاز از کرم اهل جهانیم سلیم
نیست محتاج کسی، هرکه توکل دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
دود از جگرم زمزمه ی چنگ برآورد
این نغمه ندانم به چه آهنگ برآورد
آخر هوس خنده ی بیهوده درین باغ
چون غنچه ام از ذوق دل تنگ برآورد
پروانه ام و بایدم از قسمت نایاب
آتش ز پی سوختن از سنگ برآورد
رحمی که ز شوق می وصل تو چو نرگس
در دست مرا جام تهی زنگ برآورد
یک گل چو سلیم از چمن وصل تو چیدم
چون دست حنا بسته کفم رنگ برآورد
این نغمه ندانم به چه آهنگ برآورد
آخر هوس خنده ی بیهوده درین باغ
چون غنچه ام از ذوق دل تنگ برآورد
پروانه ام و بایدم از قسمت نایاب
آتش ز پی سوختن از سنگ برآورد
رحمی که ز شوق می وصل تو چو نرگس
در دست مرا جام تهی زنگ برآورد
یک گل چو سلیم از چمن وصل تو چیدم
چون دست حنا بسته کفم رنگ برآورد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
در چمنم شمشاد من گر شانه بر کاکل زند
باد از هر سو که آید طعنه بر سنبل زند
مهربانی های گل را بین که وقت بیخودی
هردم از شبنم گلابی بر رخ بلبل زند
در طریق عشقبازی از کسی کم نیستم
موج سیلاب غمم پهلو به طاق پل زند
شور سودا در سرش افزون شد از بوی بهار
باغبان خوب است بلبل را به چوب گل زند
کرد تسخیر خراسان و عراق از ساحری
خیمه می خواهد سلیم اکنون سوی کابل زند
باد از هر سو که آید طعنه بر سنبل زند
مهربانی های گل را بین که وقت بیخودی
هردم از شبنم گلابی بر رخ بلبل زند
در طریق عشقبازی از کسی کم نیستم
موج سیلاب غمم پهلو به طاق پل زند
شور سودا در سرش افزون شد از بوی بهار
باغبان خوب است بلبل را به چوب گل زند
کرد تسخیر خراسان و عراق از ساحری
خیمه می خواهد سلیم اکنون سوی کابل زند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
قلم من که سخن با ورق دل دارد
همچو خورشید بسی صفحه ی باطل دارد
بود از شوق خرابات و حرم هر بیتم
لیلی عشوه طرازی که دو محمل دارد!
گر به تعمیر نشد حاجت این دیر خراب
خم می پای چو طاووس چه در گل دارد؟
چند خمیازه دهد ساغر ما را چون گل
آخر از شیشه بپرسید چه در دل دارد
باده ی عیش تمنا مکن از جام هلال
شیشه ی سبز فلک، زهر هلاهل دارد
این که هردم به سر خرمن ما می تازد
کیست کز برق بپرسد که چه حاصل دارد
نرود از سر راه تو چو گل، پنداری
ریشه از جوهر خود آینه در گل دارد
چه غم از آفت چشم بد اختر، که سلیم
داغ تعویذ خود از زخم، حمایل دارد
همچو خورشید بسی صفحه ی باطل دارد
بود از شوق خرابات و حرم هر بیتم
لیلی عشوه طرازی که دو محمل دارد!
گر به تعمیر نشد حاجت این دیر خراب
خم می پای چو طاووس چه در گل دارد؟
چند خمیازه دهد ساغر ما را چون گل
آخر از شیشه بپرسید چه در دل دارد
باده ی عیش تمنا مکن از جام هلال
شیشه ی سبز فلک، زهر هلاهل دارد
این که هردم به سر خرمن ما می تازد
کیست کز برق بپرسد که چه حاصل دارد
نرود از سر راه تو چو گل، پنداری
ریشه از جوهر خود آینه در گل دارد
چه غم از آفت چشم بد اختر، که سلیم
داغ تعویذ خود از زخم، حمایل دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
به هر چمن که دلم با فغان درون آید
ز داغ لاله ی او تا به حشر خون آید
به شوق دیدن من سر به کوه و دشت نهد
ز هر دیار که دیوانه ای برون آید
نمی شود به فسون رام با کسی این مار
مرا به دست، سر زلف یار چون آید؟
نظر به جانب گل بی رخ تو نگشایم
به دیده ام چو گل چشم اگر درون آید
به فیض عشق بنازم که آفتاب سلیم
به دیدنم همه صبح از پی شگون آید
ز داغ لاله ی او تا به حشر خون آید
به شوق دیدن من سر به کوه و دشت نهد
ز هر دیار که دیوانه ای برون آید
نمی شود به فسون رام با کسی این مار
مرا به دست، سر زلف یار چون آید؟
نظر به جانب گل بی رخ تو نگشایم
به دیده ام چو گل چشم اگر درون آید
به فیض عشق بنازم که آفتاب سلیم
به دیدنم همه صبح از پی شگون آید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
به بزم وصل، دل من ز جا نمی جنبد
سرم چو سرو به رقص است و پا نمی جنبد
دعای ما به گلستان که می برد امشب؟
نسیم خفته و باد صبا نمی جنبد
سخن بیار و به تحسین ما معامله کن
سر کسی به جهان، غیر ما نمی جنبد!
چنان به جلوه سبکرو فتاده، نام خدا!
سمند عمر، که بند قبا نمی جنبد
سلیم ز آمدنش دل همین نه مضطرب است
ببین ز رعشه ی شوقم کجا نمی جنبد
سرم چو سرو به رقص است و پا نمی جنبد
دعای ما به گلستان که می برد امشب؟
نسیم خفته و باد صبا نمی جنبد
سخن بیار و به تحسین ما معامله کن
سر کسی به جهان، غیر ما نمی جنبد!
چنان به جلوه سبکرو فتاده، نام خدا!
سمند عمر، که بند قبا نمی جنبد
سلیم ز آمدنش دل همین نه مضطرب است
ببین ز رعشه ی شوقم کجا نمی جنبد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
به دل هر چیز بیند عشق آتشخو بسوزاند
ز گرمی در تن بیمار این تب، مو بسوزاند
به هندستان ز ما آیین دیگر در میان آمد
شود عاشق چو خواهد خویش را هندو بسوزاند
رود سوی چمن گر باد دامان نقاب او
به ناف غنچه همچون نافه رنگ و بو بسوزاند
چو لاله هر گل دیبای بستر را بود داغی
ز بس سوزد دلم، هر جا نهم پهلو بسوزاند
ترا خود حسرت چشم سیاهی نیست در خار
پلنگ این داغ ها بگذار تا آهو بسوزاند
سلیم امید دوزخ داردم خوشدل، مگر طالع
پس از مرگم به کام خویش چون هندو بسوزاند
ز گرمی در تن بیمار این تب، مو بسوزاند
به هندستان ز ما آیین دیگر در میان آمد
شود عاشق چو خواهد خویش را هندو بسوزاند
رود سوی چمن گر باد دامان نقاب او
به ناف غنچه همچون نافه رنگ و بو بسوزاند
چو لاله هر گل دیبای بستر را بود داغی
ز بس سوزد دلم، هر جا نهم پهلو بسوزاند
ترا خود حسرت چشم سیاهی نیست در خار
پلنگ این داغ ها بگذار تا آهو بسوزاند
سلیم امید دوزخ داردم خوشدل، مگر طالع
پس از مرگم به کام خویش چون هندو بسوزاند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
در عشق دلم را به جبین نقش وفا بود
بر سنگ زدم آینه را، عیب نما بود
عنقا که به من بر سر دعوی ست، نپرسید
روزی که من آواره شدم، او به کجا بود
بر کعبه ی کوی تو نشد خضر دلیلم
نقش قدم خویش، مرا قبله نما بود
هر سایه ی برگی به چمن نافه ی مشکی ست
بویی مگر از زلف تو همراه صبا بود؟
هر مرغ که از دام خود آزاد نمودیم
معلوم شد آخر که همان مرغ هما بود
خون شد جگر من، که سلیم از سر کویت
می رفت و چو مژگان تو رویش به قفا بود
بر سنگ زدم آینه را، عیب نما بود
عنقا که به من بر سر دعوی ست، نپرسید
روزی که من آواره شدم، او به کجا بود
بر کعبه ی کوی تو نشد خضر دلیلم
نقش قدم خویش، مرا قبله نما بود
هر سایه ی برگی به چمن نافه ی مشکی ست
بویی مگر از زلف تو همراه صبا بود؟
هر مرغ که از دام خود آزاد نمودیم
معلوم شد آخر که همان مرغ هما بود
خون شد جگر من، که سلیم از سر کویت
می رفت و چو مژگان تو رویش به قفا بود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
نماند باده و آن تندخو نمی آید
بهار آمد و گل رفت و او نمی آید
خمار همچو منی را شکستن آسان نیست
کجاست خم که ز دست سبو نمی آید
چه سود جلوه ی خوبان، که از حجاب مرا
نظر بر آینه کردن ز رو نمی آید
چو فاخته نکنم یاد ناله ای هرگز
که موج سرمه ز دل تا گلو نمی آید
ز شوخ چشمی گل های این چمن، بلبل
ز بس که تر شده، پرواز ازو نمی آید
سلیم مشکل اگر افتدم گذر به وطن
به سوی چشمه دگر آب جو نمی آید
بهار آمد و گل رفت و او نمی آید
خمار همچو منی را شکستن آسان نیست
کجاست خم که ز دست سبو نمی آید
چه سود جلوه ی خوبان، که از حجاب مرا
نظر بر آینه کردن ز رو نمی آید
چو فاخته نکنم یاد ناله ای هرگز
که موج سرمه ز دل تا گلو نمی آید
ز شوخ چشمی گل های این چمن، بلبل
ز بس که تر شده، پرواز ازو نمی آید
سلیم مشکل اگر افتدم گذر به وطن
به سوی چشمه دگر آب جو نمی آید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
از خون خویش می به ایاغ تو می کنند
گل ها شکفتگی به دماغ تو می کنند
چون زلف عنبرین بتان، ماه و آفتاب
مشاطگی دود چراغ تو می کنند
راضی نمی شوند به گل بلبلان مست
معلوم می شود که سراغ تو می کنند
رنگ قبول، سوختگی های عشق توست
تعریف حسن لاله به داغ تو می کنند
دیوان خود به دست حریفان مده سلیم
غافل مشو که غارت باغ تو می کنند
گل ها شکفتگی به دماغ تو می کنند
چون زلف عنبرین بتان، ماه و آفتاب
مشاطگی دود چراغ تو می کنند
راضی نمی شوند به گل بلبلان مست
معلوم می شود که سراغ تو می کنند
رنگ قبول، سوختگی های عشق توست
تعریف حسن لاله به داغ تو می کنند
دیوان خود به دست حریفان مده سلیم
غافل مشو که غارت باغ تو می کنند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
گل ز رخسار تو رنگ و بو به دامن می کشد
لاله از شوق تو همچون شمع گردن می کشد
هرچه با دل کرده بودم، یافتم از عشق تو
انتقام سنگ را آتش ز آهن می کشد
در شکست خویش با این عاجزی دستم قوی ست
شیشه ی من سنگ از مشت فلاخن می کشد
خامه ی نقاش را ماند چراغ کلبه ام
کز نشان دود بر دیوار، سوسن می کشد
با حوادث بس که عادت کرده ام در خانه ام
انتظار سیل دایم چشم روزن می کشد
اهل حکمت، چاره ی فاسد به افسد می کنند
از کف پا خار بیرون نوک سوزن می کشد
رفتنم را غیر گر مانع شود از مهر نیست
از محبت کی کسی را خار دامن می کشد
زاهدان را می دهد جامی که هوش از سر برد
از کدوی خشک، پیر دیر روغن می کشد
در پی آزار پاکان است از بس روزگار
جوهری چون رشته گوهر را به سوزن می کشد
هرکه جامی خورد، من دارم خمارش را سلیم
انتقام دیگران را چرخ از من می کشد
لاله از شوق تو همچون شمع گردن می کشد
هرچه با دل کرده بودم، یافتم از عشق تو
انتقام سنگ را آتش ز آهن می کشد
در شکست خویش با این عاجزی دستم قوی ست
شیشه ی من سنگ از مشت فلاخن می کشد
خامه ی نقاش را ماند چراغ کلبه ام
کز نشان دود بر دیوار، سوسن می کشد
با حوادث بس که عادت کرده ام در خانه ام
انتظار سیل دایم چشم روزن می کشد
اهل حکمت، چاره ی فاسد به افسد می کنند
از کف پا خار بیرون نوک سوزن می کشد
رفتنم را غیر گر مانع شود از مهر نیست
از محبت کی کسی را خار دامن می کشد
زاهدان را می دهد جامی که هوش از سر برد
از کدوی خشک، پیر دیر روغن می کشد
در پی آزار پاکان است از بس روزگار
جوهری چون رشته گوهر را به سوزن می کشد
هرکه جامی خورد، من دارم خمارش را سلیم
انتقام دیگران را چرخ از من می کشد