عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۶
از دل آشفتگان شرح پریشانی بپرس
گر سراغ سیل می گیری، ز ویرانی بپرس
گرچه او احوال من هرگز نپرسید از صبا
از من آن بی مهر را چندان که بتوانی بپرس
شانه می آید به کار زلف در آشفتگی
آشنایان را در ایام پرشانی بپرس
می روم از کویت، اما خون خود را می خورم
گر ز من باور نداری، از پشیمانی بپرس
در جهان هر لحظه افزون می شود طول امل
معنی این نکته را از موی زندانی بپرس
خانه زاد دودمان زلف خوبانم سلیم
با محبت نسبت من گر نمی دانی بپرس
گر سراغ سیل می گیری، ز ویرانی بپرس
گرچه او احوال من هرگز نپرسید از صبا
از من آن بی مهر را چندان که بتوانی بپرس
شانه می آید به کار زلف در آشفتگی
آشنایان را در ایام پرشانی بپرس
می روم از کویت، اما خون خود را می خورم
گر ز من باور نداری، از پشیمانی بپرس
در جهان هر لحظه افزون می شود طول امل
معنی این نکته را از موی زندانی بپرس
خانه زاد دودمان زلف خوبانم سلیم
با محبت نسبت من گر نمی دانی بپرس
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۸
همچو عنقاست مرا گوشه ای از دنیا بس
لب نانی بود امروز بس و فردا بس
هرکسی چاشنی فقر و قناعت دانست
همچو گوهر بودش قطره ای از دریا بس
نیست در قافله ی ریگ روان راهبری
خضر ما راهروان، باد درین صحرا بس
شب که در انجمنم بیخودی از حد بگذشت
بود معنی نگاه تو به من گویا بس
به تغافل نتوان گشت حریف خوبان
همچو خورشید، جهان را بود او تنها بس
نیست آوارگی آن کار که کس پیشه کند
در سفر چند به سر می بری ای عنقا، بس!
شب به ساقی نگهی داشتی از عجز سلیم
مدعای تو: بده بود ندانم، یا بس؟
لب نانی بود امروز بس و فردا بس
هرکسی چاشنی فقر و قناعت دانست
همچو گوهر بودش قطره ای از دریا بس
نیست در قافله ی ریگ روان راهبری
خضر ما راهروان، باد درین صحرا بس
شب که در انجمنم بیخودی از حد بگذشت
بود معنی نگاه تو به من گویا بس
به تغافل نتوان گشت حریف خوبان
همچو خورشید، جهان را بود او تنها بس
نیست آوارگی آن کار که کس پیشه کند
در سفر چند به سر می بری ای عنقا، بس!
شب به ساقی نگهی داشتی از عجز سلیم
مدعای تو: بده بود ندانم، یا بس؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۹
ای به غیر از من ناکام، به کام همه کس
باده ی وصل تو چون آب، به جام همه کس
به کسی هر نفس الفت نتوان کرد ای دل
چون کبوتر منشین بر لب بام همه کس
باده ی ناب چه خاصیت خاصی دارد
که حلال تو شد ای شیخ و حرام همه کس
هرکه تقصیر کند، مطلب من فوت شود
صید من می پرد از حلقه ی دام همه کس
قاصد آورد به یاران خبر یار سلیم
بود در نامه بجز نام تو نام همه کس
باده ی وصل تو چون آب، به جام همه کس
به کسی هر نفس الفت نتوان کرد ای دل
چون کبوتر منشین بر لب بام همه کس
باده ی ناب چه خاصیت خاصی دارد
که حلال تو شد ای شیخ و حرام همه کس
هرکه تقصیر کند، مطلب من فوت شود
صید من می پرد از حلقه ی دام همه کس
قاصد آورد به یاران خبر یار سلیم
بود در نامه بجز نام تو نام همه کس
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
کار عاشق واژگون باشد ز سیر اخترش
گر در آتش پا گذارد، بگذرد آب از سرش
شد دماغم از می گلگون، دکان گلفروش
باغبان کو تا زنم گل های او را بر سرش
شکوه کم کن از تهیدستی که جم رفت و هنوز
در گرو مانده ست پیش می فروش انگشترش
سرگذشت کیقباد و این جهان دانی که چیست
کودکی کز خانه بیرون کرد او را مادرش
سرو و گل سودی ندارد رند شاهدباز را
تاک را هم دوست می دارم به ذوق دخترش!
حمله گر آرد به جلاد اجل مژگان او
همچو ماهی می جهد از دست بیرون خنجرش
من به این افلاس و هر مصرع که می گویم سلیم
می نویسد بر ورق ایام با آب زرش
گر در آتش پا گذارد، بگذرد آب از سرش
شد دماغم از می گلگون، دکان گلفروش
باغبان کو تا زنم گل های او را بر سرش
شکوه کم کن از تهیدستی که جم رفت و هنوز
در گرو مانده ست پیش می فروش انگشترش
سرگذشت کیقباد و این جهان دانی که چیست
کودکی کز خانه بیرون کرد او را مادرش
سرو و گل سودی ندارد رند شاهدباز را
تاک را هم دوست می دارم به ذوق دخترش!
حمله گر آرد به جلاد اجل مژگان او
همچو ماهی می جهد از دست بیرون خنجرش
من به این افلاس و هر مصرع که می گویم سلیم
می نویسد بر ورق ایام با آب زرش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۸
چو گل کسی که هوای تو برده آرامش
ز موج بیخودی باده بشکند جامش
کند ز زلف تو صیاد، خاک از آن بر سر
که غیر خاک چو غربال نیست در دامش
جواب نامه ی ما را، ز بس تغافل کرد
هزار بیضه کبوتر نهاد در بامش
کدام دل که نشد صید این سیه چشمان
فغان ز هند و غزالان شیراندامش
به سرمه ی امل آن کس که چشم ساخت سیاه
سفید کرد جهان همچو مغز بادامش
فریب انجمن عشق را سلیم مپرس
کباب کیست که آتش نمی کند خامش؟
ز موج بیخودی باده بشکند جامش
کند ز زلف تو صیاد، خاک از آن بر سر
که غیر خاک چو غربال نیست در دامش
جواب نامه ی ما را، ز بس تغافل کرد
هزار بیضه کبوتر نهاد در بامش
کدام دل که نشد صید این سیه چشمان
فغان ز هند و غزالان شیراندامش
به سرمه ی امل آن کس که چشم ساخت سیاه
سفید کرد جهان همچو مغز بادامش
فریب انجمن عشق را سلیم مپرس
کباب کیست که آتش نمی کند خامش؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۳
درون کاسه ی سر دارم از جنون آتش
دویده در همه اعضا مرا چو خون آتش
نه عشق بود که شد ز آسمان حواله به من
که ریخت بر سرم این طشت سرنگون آتش
ز اشک و آه خراب است حال من که مرا
برون خانه بود آب و اندرون آتش
نهاد نامه ی شوقم چو در بغل قاصد
چو شمع کرد سر از جیب او برون آتش
ز بس که گرم سراغم سلیم در ره شوق
به روی خار دوم پابرهنه چون آتش
دویده در همه اعضا مرا چو خون آتش
نه عشق بود که شد ز آسمان حواله به من
که ریخت بر سرم این طشت سرنگون آتش
ز اشک و آه خراب است حال من که مرا
برون خانه بود آب و اندرون آتش
نهاد نامه ی شوقم چو در بغل قاصد
چو شمع کرد سر از جیب او برون آتش
ز بس که گرم سراغم سلیم در ره شوق
به روی خار دوم پابرهنه چون آتش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۹
هرکه سرگرم کند شوق تو چون خورشیدش
بی نیاز از نمد است آینه ی تجریدش
در وجودم ز تمنای گلی افتاده ست
خارخاری که به ناخن نتوان خاریدش
هرکه را نیست درین عهد، گره بر ابرو
می نمایند به هم خلق چو ماه عیدش
زین که یک خنده ندانسته درین گلشن کرد
گوش گل سرخ شد از بس که جهان مالیدش
من و رسوایی ازین پس، که به تن جامه چو گل
آنچنان پاره نکردم که توان پوشیدش
ناقبول است معارض، همه دردم این است
ای خوش آن گربه که طاووس کند تقلیدش
پرده وقت است که از روی سخن برداریم
مصطکی نیست زبان، چند توان خاییدش؟
عمر کردیم درین باغ، عبث صرف سلیم
حاصلی هیچ ندیدیم ز سرو و بیدش
بی نیاز از نمد است آینه ی تجریدش
در وجودم ز تمنای گلی افتاده ست
خارخاری که به ناخن نتوان خاریدش
هرکه را نیست درین عهد، گره بر ابرو
می نمایند به هم خلق چو ماه عیدش
زین که یک خنده ندانسته درین گلشن کرد
گوش گل سرخ شد از بس که جهان مالیدش
من و رسوایی ازین پس، که به تن جامه چو گل
آنچنان پاره نکردم که توان پوشیدش
ناقبول است معارض، همه دردم این است
ای خوش آن گربه که طاووس کند تقلیدش
پرده وقت است که از روی سخن برداریم
مصطکی نیست زبان، چند توان خاییدش؟
عمر کردیم درین باغ، عبث صرف سلیم
حاصلی هیچ ندیدیم ز سرو و بیدش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۳
عقل نگذارد مرا یک دم ز دردسر خلاص
رهزنی کو تا مرا سازد ازین رهبر خلاص
جان شود آسوده، هرگه دل قبول عشق کرد
می شود، چون صاف شد آیینه، روشنگر خلاص
همچو گل مشت زری دادم، خریدم خویش را
چون به غیر از این توان شد زین چمن دیگر خلاص؟
چند در قید زمین وآسمان باشد کسی
تا صدف برپاست، مشکل گر شود گوهر خلاص
هرکه او را کار با زنجیر زلف افتاده است
گو دلش گردد مگر از قید در محشر خلاص
چشم پوشیدم ازو، فارغ شدم از جور او
شد ز تیغ آفتاب این گونه نیلوفر خلاص
بعد ازین دستی ندارد بر من آسیب جهان
سوختم، گشتم ز هر آفت چو خاکستر خلاص
رهزنی کو تا مرا سازد ازین رهبر خلاص
جان شود آسوده، هرگه دل قبول عشق کرد
می شود، چون صاف شد آیینه، روشنگر خلاص
همچو گل مشت زری دادم، خریدم خویش را
چون به غیر از این توان شد زین چمن دیگر خلاص؟
چند در قید زمین وآسمان باشد کسی
تا صدف برپاست، مشکل گر شود گوهر خلاص
هرکه او را کار با زنجیر زلف افتاده است
گو دلش گردد مگر از قید در محشر خلاص
چشم پوشیدم ازو، فارغ شدم از جور او
شد ز تیغ آفتاب این گونه نیلوفر خلاص
بعد ازین دستی ندارد بر من آسیب جهان
سوختم، گشتم ز هر آفت چو خاکستر خلاص
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۴
سرو شد باز با صبا رقاص
برگ گل گشت در هوا رقاص
سیل نالان و کف زنان از شوق
کوه چون سنگ آسیا رقاص
شده در کلبه ام ز یاد بهار
هر طرف موج بوریا رقاص
گشت چون دود شمع بر سر من
از جنون سایه ی هما رقاص
بس که عشقم به شورش آورده ست
سر جدا گشت و تن جدا رقاص
سر هرکس به عشق می جنبد
نشود با اصول پا رقاص
سرو من می رود به باغ، سلیم
سایه چون کاکل از قفا رقاص
برگ گل گشت در هوا رقاص
سیل نالان و کف زنان از شوق
کوه چون سنگ آسیا رقاص
شده در کلبه ام ز یاد بهار
هر طرف موج بوریا رقاص
گشت چون دود شمع بر سر من
از جنون سایه ی هما رقاص
بس که عشقم به شورش آورده ست
سر جدا گشت و تن جدا رقاص
سر هرکس به عشق می جنبد
نشود با اصول پا رقاص
سرو من می رود به باغ، سلیم
سایه چون کاکل از قفا رقاص
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۳
زهی نهال خزان دیده ای ز باغ تو شمع
فکنده تیر به تاریکی از سراغ تو شمع
وسیله ای ست مرا در جنون عشق تو گل
فتیله ای ست مرا از برای داغ تو شمع
نفس فتیله ی عنبر به خویش می دزدد
بیان کند چو حدیث گل چراغ تو شمع
شراب و شاهد و گل عرض می کند بر تو
دماغ چند بسوزد پی دماغ تو شمع
نشد ز گریه ی مستانه یک نفس خاموش
سلیم تا شده سرگرم از ایاغ تو شمع
فکنده تیر به تاریکی از سراغ تو شمع
وسیله ای ست مرا در جنون عشق تو گل
فتیله ای ست مرا از برای داغ تو شمع
نفس فتیله ی عنبر به خویش می دزدد
بیان کند چو حدیث گل چراغ تو شمع
شراب و شاهد و گل عرض می کند بر تو
دماغ چند بسوزد پی دماغ تو شمع
نشد ز گریه ی مستانه یک نفس خاموش
سلیم تا شده سرگرم از ایاغ تو شمع
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۶
زهی ز نور جبین تو در حجاب چراغ
به پیش روی تو گل چون در آفتاب چراغ
چنان که گل ز چمن خوش کنند گلچینان
کند به بزم تو پروانه انتخاب چراغ
ز رشک نور رخت از فتیله معلوم است
که خورده است چه مقدار پیچ و تاب چراغ
کمندافکن بام فلک بود شب ها
ز برق نور به بزم تو چون شهاب چراغ
دلم ز دیدن تیغت به سینه می لرزد
چو صبح سر زند، آید به اضطراب چراغ
ز شوق بزم تو از آب چشم در فانوس
نهاده است گل خویش را در آب چراغ
چو آفتاب به وصف جمال دوست سلیم
نوشته از پر پروانه صد کتاب چراغ
به پیش روی تو گل چون در آفتاب چراغ
چنان که گل ز چمن خوش کنند گلچینان
کند به بزم تو پروانه انتخاب چراغ
ز رشک نور رخت از فتیله معلوم است
که خورده است چه مقدار پیچ و تاب چراغ
کمندافکن بام فلک بود شب ها
ز برق نور به بزم تو چون شهاب چراغ
دلم ز دیدن تیغت به سینه می لرزد
چو صبح سر زند، آید به اضطراب چراغ
ز شوق بزم تو از آب چشم در فانوس
نهاده است گل خویش را در آب چراغ
چو آفتاب به وصف جمال دوست سلیم
نوشته از پر پروانه صد کتاب چراغ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۳
دایم از بخت سیه بر خویش پیچانم چو زلف
گرچه از خورشید لبریز است دامانم چو زلف
باعث زیب جمال گلرخانم همچو خال
مایه ی آرایش حسن عروسانم چو زلف
در پریشانی بود جمعیت آشفتگان
من صلاح کار خود را خوب می دانم چو زلف
نیستم آزاد از قید محبت یک نفس
خانه زاد دودمان حسن خوبانم چو زلف
هیچ کس هنگامه ی جمعیتم بر هم نزد
از سیه بختی خود دایم پریشانم چو زلف
می رود هر عضوم از آشفتگی سوی دگر
در هوای او سلیم از بس پریشانم چو زلف
گرچه از خورشید لبریز است دامانم چو زلف
باعث زیب جمال گلرخانم همچو خال
مایه ی آرایش حسن عروسانم چو زلف
در پریشانی بود جمعیت آشفتگان
من صلاح کار خود را خوب می دانم چو زلف
نیستم آزاد از قید محبت یک نفس
خانه زاد دودمان حسن خوبانم چو زلف
هیچ کس هنگامه ی جمعیتم بر هم نزد
از سیه بختی خود دایم پریشانم چو زلف
می رود هر عضوم از آشفتگی سوی دگر
در هوای او سلیم از بس پریشانم چو زلف
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
چو غنچه در گرهی بند، نقد خود ز تلف
که پیش هر خس و خاری چو گل نداری کف
چه سود آب ز دریا چو ابر بخشیدن
کرم ز آبله دست خویش کن چو صدف
به دست مطرب از اصلاح خاطر من شد
پر از غبار، چو غربال خاک بیزان دف
بهار شد که ز میخانه باده نوشان را
به سوی باغ پرد چون تذرو جام از کف
چه شد اگر طرف غیر را زمانه گرفت
مرا به دعوی عشقت بس است حق به طرف
سلیم ناله ی من تیغ چون برافرازد
سپر کشد به سر خویش آسمان چو کشف
که پیش هر خس و خاری چو گل نداری کف
چه سود آب ز دریا چو ابر بخشیدن
کرم ز آبله دست خویش کن چو صدف
به دست مطرب از اصلاح خاطر من شد
پر از غبار، چو غربال خاک بیزان دف
بهار شد که ز میخانه باده نوشان را
به سوی باغ پرد چون تذرو جام از کف
چه شد اگر طرف غیر را زمانه گرفت
مرا به دعوی عشقت بس است حق به طرف
سلیم ناله ی من تیغ چون برافرازد
سپر کشد به سر خویش آسمان چو کشف
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۷
کدام سر که نشد خاک آستانه ی عشق؟
علاج باد غرور است رازیانه ی عشق
متاع صبر و خرد را به جای دیگر بر
که نیست غیر زر قلب در خزانه ی عشق
چو کاغذی که درآید ز مد مشق به موج
تنم سیاه شد از نقش تازیانه ی عشق
به موج فتنه چو سیلاب، خانه ی ما را
خراب کرد، که بادا خراب خانه ی عشق
چو فاسقی که بپوشد لباس اهل صلاح
به روزگار تو دارد هوس نشانه ی عشق
حدیث درد دل ما به گوش کس مرساد
که خواب می برد از دیده ها فسانه ی عشق
پس از وفات، دلم را سلیم آفت نیست
به خاک، مور بود پاسبان دانه ی عشق
علاج باد غرور است رازیانه ی عشق
متاع صبر و خرد را به جای دیگر بر
که نیست غیر زر قلب در خزانه ی عشق
چو کاغذی که درآید ز مد مشق به موج
تنم سیاه شد از نقش تازیانه ی عشق
به موج فتنه چو سیلاب، خانه ی ما را
خراب کرد، که بادا خراب خانه ی عشق
چو فاسقی که بپوشد لباس اهل صلاح
به روزگار تو دارد هوس نشانه ی عشق
حدیث درد دل ما به گوش کس مرساد
که خواب می برد از دیده ها فسانه ی عشق
پس از وفات، دلم را سلیم آفت نیست
به خاک، مور بود پاسبان دانه ی عشق
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۸
شد چو گلبن سبز در پیراهن من خار عشق
همچو قمری گشت طوق گردنم زنار عشق
بلبل از حسرت اگر در فصل گل نالد رواست
حسن را عمری بود کوته تر از دیدار عشق
مرد فرهاد و همان برجاست کوه بیستون
می توان دانست انجامی ندارد کار عشق
جلوه گاه سیل باشد هرکجا ویرانه ای ست
می شود معلوم از احوال ما آثار عشق
درد بی درمان که می گویند، درد عاشقی ست
معجز عیسی خجل می گردد از بیمار عشق
گاه در زیرزمین، گاهی به اوج آسمان
دل به جان آمد مرا از راه ناهموار عشق
در بغل پژمرده خواهد گشت، می دانم سلیم
غنچه ی دل را زنم بر گوشه ی دستار عشق
همچو قمری گشت طوق گردنم زنار عشق
بلبل از حسرت اگر در فصل گل نالد رواست
حسن را عمری بود کوته تر از دیدار عشق
مرد فرهاد و همان برجاست کوه بیستون
می توان دانست انجامی ندارد کار عشق
جلوه گاه سیل باشد هرکجا ویرانه ای ست
می شود معلوم از احوال ما آثار عشق
درد بی درمان که می گویند، درد عاشقی ست
معجز عیسی خجل می گردد از بیمار عشق
گاه در زیرزمین، گاهی به اوج آسمان
دل به جان آمد مرا از راه ناهموار عشق
در بغل پژمرده خواهد گشت، می دانم سلیم
غنچه ی دل را زنم بر گوشه ی دستار عشق
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۱
رفت آن شمع و ز حسرت شد لب پیمانه خشک
برگ گل شد در چمن همچون پر پروانه خشک
از وصال او مرا آبی به روی کار بود
پنجه ام بی زلف او شد همچو دست شانه خشک
صد شکایت در دل، اما لب ندارد زان خبر
در درون خانه سیل و آستان خانه خشک
گریه از جوش و خروش آسیا آید مرا
حیرتی دارم که چون گردیده چشم دانه خشک
از تغافل های ابر نوبهاری در چمن
غنچه شد همچون دماغ بلبل دیوانه خشک
کی توانم برگرفتن یک قدم از جای خویش؟
چون خم می پای من گردیده در میخانه خشک
یک دم از آوارگی ایام نگذارد سلیم
تا چو آیینه کنم آب و عرق در خانه خشک
برگ گل شد در چمن همچون پر پروانه خشک
از وصال او مرا آبی به روی کار بود
پنجه ام بی زلف او شد همچو دست شانه خشک
صد شکایت در دل، اما لب ندارد زان خبر
در درون خانه سیل و آستان خانه خشک
گریه از جوش و خروش آسیا آید مرا
حیرتی دارم که چون گردیده چشم دانه خشک
از تغافل های ابر نوبهاری در چمن
غنچه شد همچون دماغ بلبل دیوانه خشک
کی توانم برگرفتن یک قدم از جای خویش؟
چون خم می پای من گردیده در میخانه خشک
یک دم از آوارگی ایام نگذارد سلیم
تا چو آیینه کنم آب و عرق در خانه خشک
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۷
ز باغ رفتی و گشتم کباب خنده ی گل
بیا که بی تو مرا نیست تاب خنده ی گل
مکن تبسم رنگین به سوی من هر دم
که هست خانه ی بلبل، خراب خنده ی گل
ادای ناز و نیاز است سر به سر، که شوم
اسیر گریه ی بلبل، خراب خنده ی گل
به باغ می رود و باد صبح می گوید
رسید بر لب بام آفتاب خنده ی گل
به صفحه صفحه ی اوراق گل نظاره کنم
کنم برای لبش انتخاب خنده ی گل
قدح کشان چمن را خمار نیست سلیم
سبوی غنچه پر است از شراب خنده ی گل
بیا که بی تو مرا نیست تاب خنده ی گل
مکن تبسم رنگین به سوی من هر دم
که هست خانه ی بلبل، خراب خنده ی گل
ادای ناز و نیاز است سر به سر، که شوم
اسیر گریه ی بلبل، خراب خنده ی گل
به باغ می رود و باد صبح می گوید
رسید بر لب بام آفتاب خنده ی گل
به صفحه صفحه ی اوراق گل نظاره کنم
کنم برای لبش انتخاب خنده ی گل
قدح کشان چمن را خمار نیست سلیم
سبوی غنچه پر است از شراب خنده ی گل
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۸
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۰
پروانه را چو مرغ چمن نیست تاب گل
جانسوزتر ز آتش شمع است آب گل
هرگز چنان نشد که ز بی برگی چمن
از رهن می فروش برآید کتاب گل
در گلشنی که چهره بر افروخت شمع ما
مستان نمی خورند به غیر از کباب گل
شد پاره تا به گوش ز خمیازه اش دهن
ای دل مگو خمار ندارد شراب گل
هرگه به سوی باغ، تو ای سرو بگذری
مرغ چمن خجل شود از اضطراب گل
آمد بهار و شور جنون فتنه ساز شد
دارم دلی چو خانه ی بلبل خراب گل
خیل بهار می رود و جام در وداع
همچون گل پیاده دود در رکاب گل
ما را به کار حسن سلیم امتیاز نیست
بلبل نمی کند به چمن انتخاب گل
جانسوزتر ز آتش شمع است آب گل
هرگز چنان نشد که ز بی برگی چمن
از رهن می فروش برآید کتاب گل
در گلشنی که چهره بر افروخت شمع ما
مستان نمی خورند به غیر از کباب گل
شد پاره تا به گوش ز خمیازه اش دهن
ای دل مگو خمار ندارد شراب گل
هرگه به سوی باغ، تو ای سرو بگذری
مرغ چمن خجل شود از اضطراب گل
آمد بهار و شور جنون فتنه ساز شد
دارم دلی چو خانه ی بلبل خراب گل
خیل بهار می رود و جام در وداع
همچون گل پیاده دود در رکاب گل
ما را به کار حسن سلیم امتیاز نیست
بلبل نمی کند به چمن انتخاب گل
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۱
مگر افتد گذارش سوی آن گل
ببندم نامه ای بر بال بلبل
ترا هرگاه بیند در گلستان
پریشانی رود از یاد سنبل
نگه: پیکان تیر کینه جویی
تبسم: جوهر تیغ تغافل
چو آید در چمن آن سرو، خیزد
پی تعظیم او، رنگ از رخ گل!
چو زلف ای دل کناری گیر، تا کی
نهی سر در پی خوبان چو کاکل
سلیم او را چو استغنا بلند است
توهم او را چو می بینی، تغافل
ببندم نامه ای بر بال بلبل
ترا هرگاه بیند در گلستان
پریشانی رود از یاد سنبل
نگه: پیکان تیر کینه جویی
تبسم: جوهر تیغ تغافل
چو آید در چمن آن سرو، خیزد
پی تعظیم او، رنگ از رخ گل!
چو زلف ای دل کناری گیر، تا کی
نهی سر در پی خوبان چو کاکل
سلیم او را چو استغنا بلند است
توهم او را چو می بینی، تغافل