عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
یک دم نگار ما نظری سوی ما نکرد
رحمی به حال زار من مبتلا نکرد
گفتم وفا کند به غلط با من آن صنم
برگشت از وفا و به غیر از جفا نکرد
شرمش نیامد از من دل خسته ی حزین
گویم که آن چه بود که آن بی وفا نکرد
سلطان حسن بود از آن رو وفا نداشت
از روی مرحمت نظری بر گدا نکرد
بگذشت در چمن بر ما سرو راستی
از روی مردمی گذری سوی ما نکرد
کردیم جان و دل به تو ایثار در جهان
همچون جهان مباش که با کس وفا نکرد
چون حلقه بر درش همه دم سرزنش کشیم
یک شب به ما نگار در وصل وا نکرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
دلبر به هر چه گفت به قولش وفا نکرد
با این دل رمیده به غیر از جفا نکرد
بیچاره دل به درد غمش شد اسیر و او
از لطف خویش درد دلم را دوا نکرد
عهدی ببست با من بیچاره پیش ازین
دل برد آن نگار و به عهدش وفا نکرد
دل برد و تن به دست بلای فراق داد
آن بی حفاظ با من مسکین چه ها نکرد
دایم به خاک کوی وفایش نشسته ام
بگذشت آن نگار و نظر بر گدا نکرد
گفتا مراد تو بدهم تنگ دل مشو
لیکن مرادم از لب لعلش روا نکرد
با آنکه جز جفا ننمودی به حال من
دانی که در جهانی چو جهان کس وفا نکرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
یا رب فلک برین دل مسکین چه ها نکرد
یک لحظه با مزاج خودم آشنا نکرد
دایم ستم بود هنر و جور پیشه اش
روزی به سهو با من مسکین وفا نکرد
بس خون دل ز دیده فروریختم ز غم
هرگز زمانه رحم بدین مبتلا نکرد
بر هر که مهر بسته شد از مهر روی دوست
ننشست تا مرا به ضرورت جدا نکرد
بسیار داد کام دلِ تنگ هرکسی
یک لحظه کام این دل محزون روا نکرد
هردم هزار درد به جان و دلم نهاد
وز لطف خوی یک سر مویش دوا نکرد
بگذشت چون هزار نگار آن نگار من
چشمی ز روی لطف برین بینوا نکرد
شاهان شوند ملتفت حال هر گدا
آخر نظر به سوی غریبان چرا نکرد
هرچند جان به راه وفا داده ام ولی
آن بی وفا نگار به غیر از جفا نکرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
دلبر برفت و بر دل تنگم نظر نکرد
وز آه سوزناک جهانی حذر نکرد
بگرفت اشک ما دو جهان سر به سر ولی
آن بی وفا ز لطف سوی ما گذر نکرد
آهم گذشت و بر فلک هفتمین رسید
وز هیچ نوع در دل سختش اثر نکرد
دانی که دیده ی من مهجور مستمند
بی روی آن نگار نظر در قمر نکرد
دادم به باد عمر عزیز و به عمر خویش
یک بوسه ام نداد که خون در جگر نکرد
دل با وجود آن لب شیرین همچو قند
هیچ التفات باز به سوی شکر نکرد
مسکین دل ضعیف جفادیده در جهان
جز بندگی یار گناهی دگر نکرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
ای مسلمانان فغان کان یار من یاری نکرد
با من بیچاره هرگز رسم دلداری نکرد
ما عزیز مصر جان بودیم باری در جهان
از چه رو آخر بگو با ما بجز خواری نکرد
ای بسا زاری که کردم در غم رویش ولی
رحمتی هرگز نگار من بدین زاری نکرد
زلف پرآشوب آن دلدار و چشم نیمه مست
با من آشفته دل غیر از سیه کاری نکرد
مردم چشم جهان بین در فراق روی تو
شب همه شب در خیالت غیر بیداری نکرد
آنچه چشمم کرد یاری در غم هجران تو
در زمستان فراقت ابر آذاری نکرد
چون خیال تو درآمد در نثار مقدمش
آن بت سنگین دل من جز جگرخواری نکرد
خون دل از دیده پالودیم در هجران و یار
من نمی دانم چرا جز مردم آزاری نکرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
یار من با من وفاداری نکرد
دل ببرد از دست و دلداری نکرد
از سحاب اشک در دریای غم
غرقه گشتم هیچ غمخواری نکرد
یار در روزی چنین یاری کند
یار من روزی چنین یاری نکرد
تا شدم غمخوار در عشقش چه ماند
کان پری رخ با من از خواری نکرد
با وجود این همه آزار و جور
خاطرم آهنگ بیزاری نکرد
در فراق رویت ای آرام جان
دیده مسکین چه خون باری نکرد
راستی در اشکباری روز غم
آنچه او کرد ابر آذاری نکرد
چشم بی خواب من از درد فراق
روز و شب جز گریه و زاری نکرد
من به بازار غمش جان و جهان
طرح می دادم خریداری نکرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
ز مهر روی خوب تو دلم دل بر نمی گیرد
بجز سودای زلف تو مرا در سر نمی گیرد
بیا جانا ببر گیرم که طاقت طاق شد ما را
که دل جز سرو آزادت کسی در بر نمی گیرد
به هر زاری که می گریم به هر سازی که می سوزم
چرا ای سنگ دل پیش تو یک جو در نمی گیرد
ز سیماب سرشک من که ریزم در غمت هر شب
نخفته چشم بختم تا رخش در زر نمی گیرد
اگر باشد تو را غیری به جای من به جان تو
جهان در عالم معنی بتی دیگر نمی گیرد
غمی چون کوه الوندم ز دلبندم به جان بارست
که آن را جز وصال تو کسی دیگر نمی گیرد
ز پای افتاده ام باری ز درد هجر تن کاهش
نمی دانم که دست من چرا دلبر نمی گیرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
او کی از روی عنایت به جهان پردازد
یا شبی وصل رخش کار غریبی سازد
در گمانم ز کماندار دو ابروش که او
چون کمانم بکشد باز و چو تیر اندازد
به زکات رخ زیباش و جوانی آخر
چه شود گر دمکی با غم ما پردازد
تا کی از ناوک دلدوز جهان آشوبش
دل مسکین مرا بوته هجران سازد
سرو با قامت زیبا بگه جلوه گری
راستی بر قد و بالا و میانت نازد
شهسوار غم عشق رخت ای جان و جهان
تا به کی اسب جفا بر من مسکین تازد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
دردم ز وصل دوست به درمان نمی رسد
واین تیره روز هجر به پایان نمی رسد
جانم به لب رسید ز دست جفای خلق
واین طرفه تر که شرح به جانان نمی رسد
یک لحظه نگذرد که دل خسته مرا
صد تیر از فراق تو بر جان نمی رسد
ما جان نهاده ایم به راه غمت ولیک
ما را گناه چیست چو فرمان نمی رسد
عید رخم نمای که این لاشه ی ضعیف
از درد دوری تو به قربان نمی رسد
یک دم نمی رسد که دلم را هزار بار
صد تیغ غم ز جور رقیبان نمی رسد
او حاکمست و عادل و من بنده ی ضعیف
آخر چرا به غور ضعیفان نمی رسد
درد و غمست کار جهان سربه سر تمام
لیکن به محنت شب هجران نمی رسد
تا کی جهان به جان رسد از خار جور خلق
یارب دمی به وصل گلستان نمی رسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
گفتم ای دل مگرش مهر و وفایی باشد
یا به درد من دلخسته دوایی باشد
دل ببرد از من بیچاره و در پای افکند
بیشتر زین به جهان جور و جفایی باشد
به در خلوت وصلش شدم از غایت شوق
هیچ بویی نشنیدم که صلایی باشد
دل برفت از بر ما مسکن انسی طلبید
گفتمش جز سر زلفین تو جایی باشد
رایم اینست که جان در قدمت افشانم
دلبرا خوشتر از این رای چه رایی باشد
نسبت قد تو با سرو چمن می کردم
چون بدیدم ز قدت نشو و نمایی باشد
میل بالای تو چون کرد دل سرگشته
گفتم آن روز که بالاش بلایی باشد
حسن را می دهی ای دوست زکاتی باری
هیچ گفتی به سر کوی گدایی باشد
به جفا خاطر مسکین جهانی مشکن
مکن این ظلم که هم روز جزایی باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
یاری که در او وفا نباشد
با ماش بجز جفا نباشد
ما را بکشد به درد روزی
اندیشه اش از خدا نباشد
خونم ز ستم به راه ریزد
از دیده و خون بها نباشد
بر من ستم ای نگار مپسند
زیرا که چنین روا نباشد
با یار که حال ما بگوید
دانم که به جز صبا نباشد
بر روی نگار شوق ما را
فریاد که منتها نباشد
آن دلبر سست مهر بدعهد
با ماش بجز وفا نباشد
آن کیست که در هوس نمودن
در بند چنین هوا نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
مرا تحمّل هجران آن نگار نباشد
چو بلبلم هوس ناله های زار نباشد
گلم ز دست به در شد چه می کنم بستان
به پای دل ز فراقش به غیر خار نباشد
بیا به دیده نشینم که مردم چشمی
میان ما و تو ای دیده ام غبار نباشد
مکن جفا به دل ریش من که در دو جهان
به غیر نام نکو هیچ یادگار نباشد
به سخت و سست زمانه دلا بباید ساخت
بساز با بد و نیکش چو روزگار نباشد
زمانه ای عجب و خلق جمله بوالعجب اند
به عهد و قول و وفا هیچ اعتبار نباشد
به اختیار به هجران بکوش چندینی
چه حاصل از غم عشقت چو اختیار نباشد
چو چشم جادویت ای دوست نیک سرمستم
به باده ی لب لعلت غم خمار نباشد
جهان وفا نکند با کسی یقین می دان
نه با من و تو که این سفله پایدار نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
مرا جز عشق تو کاری نباشد
چو تو در عالمم یاری نباشد
دلم بردی و دلداری نکردی
حقیقت چون تو دلداری نباشد
غمم دادی و غمخوارم نگشتی
چه گویم چون تو غمخواری نباشد
فدایت کرده ام جانرا همانا
که از من بر دلت باری نباشد
نظر کن سوی من کز پادشاهان
ترحّم بر گدا عاری نباشد
کنم یکباره خود را خاک راهت
گرم بر درگهت باری نباشد
جهان را ظلمت هجر ارچه بگرفت
چو زلف تو سیه کاری نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
دلبران را وفا نمی باشد
لطفشان جز جفا نمی باشد
مهربانی و بنده پروردن
بینشان گوییا نمی باشد
همچو سرو سهی چرا میلش
دمکی سوی ما نمی باشد
از لب لعل آن نگار شبی
کام جانم روا نمی باشد
دلبرا از چه رو تو را رحمی
بر دل بینوا نمی باشد
ایمن از آه صبحدم منشین
تیر آهم خطا نمی باشد
ناز بر ما مکن بسی ای گل
عشق و حسنش وفا نمی باشد
غیر خاکی که هست بر قدمش
دیده را توتیا نمی باشد
در جهان با که گویم این غم دل
دوست غمخوار ما نمی باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
یار بی جرمی ز من بیزار شد
ناگهان با دشمنانم یار شد
مونس جانش همی پنداشتم
نام و ننگم در سر این کار شد
زاری و افغان من سودی نداشت
چون بدیدم موجب آزار شد
دیده ام از خواب غفلت مست بود
ای دریغا این زمان بیدار شد
در میان بحر شوق از ابر چشم
دامنم مانند دریا بار شد
هر گلی کز باغ وصلش دل بچید
عاقبت در چشم بختم خار شد
آخرالامر از فراق روی او
دل ز جان، جان از جهان بیزار شد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
بسا دلی که به زلف تو پای در بندند
گر از تو باز ستانند با که پیوندند
دلم ببردی و خون جگر خوری تا کی
مکن مکن که چنین جور از تو نپسندند
نمی رود ز خیالم خیال طلعت دوست
چرا که مهر رخش در دل من آکندند
ز بوستان وفاداری ای مسلمانان
مگر که شاخ محبّت ز بیخ برکندند
جواب تلخ شنیدیم از آن لب شیرین
نمک به ریش من خسته دل پراکندند
دل شکسته ی بیچاره هیچ می دانی
که عاشقان رخ همچو ماه او چندند
منم شکسته دلی در جهان و گویندم
چرا ز چشم عنایت ترا بیفکندند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
چون تو چشم مرحمت بر حال ما خواهی فکند
بیش از این جور و جفا از تو نمی دارم پسند
ور مرا از آتش هجران بخواهی سوختن
خاک راهت گشته ام بیداد و خواری تا به چند
ای بت نامهربان حدی بود هر چیز را
مرغ جانم را تو تا کی داری اندر قید و بند
یا ز بندش ده خلاصی یا بکش تا وارهد
پند من بشنو ازین بینش به زلف خود مبند
می کشی و می کشی ما را بدام زلف خود
چون کشد خود را ز شستت آهوی سر در کمند
با قد چون سرو و با این عارض همچون سمن
با رخ همچون گل و لاله به لعل همچو قند
دل ربود از دستم آن دلدار شهرآشوب باز
با قد چون سرو و چشم شوخ و زلف چون کمند
چون ربودی دل ز دستم رفتم از دل هوش و صبر
بیش از این مپسند بر ما از غم هجران گزند
چون منم اندر جهان از عشق سرگردان چرا
آن بت مه روی از دل بیخ مهر ما بکند
گفتم ار آیی شبی مهمان ما لطفی بود
گفت رو هرزه مگو زانجا برو بر خود مخند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
عاقبت درد من خسته سرایت بکند
از فراق تو بسی با تو شکایت بکند
آنچه دیدم ز جفای فلک و جور رقیب
بخت شوریده ی من با تو حکایت بکند
درد هجران تو افکند در آتش دل من
مگرم وصل تو ای دوست حمایت بکند
جان رسیدم به لب از شدّت هجران جانا
لطف جان پرور تو بو که عنایت بکند
چه شود ای بت بگزیده ی من گر ز کرم
دل ما را شب وصل تو رعایت بکند
گر به خون دل ما هست رضایت صنما
دل مسکین به جهان عین رضایت بکند
گر خرامی سوی ما همچو سهی سرو روان
بجز از جان چه فدای کف پایت بکند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
مقرّرست دلا دلبران وفا نکنند
نهند درد به دلها ولی دوا نکنند
وفا اگر ننمایند حاکمند ولی
به جان خسته دلان این همه جفا نکنند
اگر زکات به درویش مستحق ندهند
به روز حسن ولی جور بر گدا نکنند
به اختیار چو بیگانه گشته اند از ما
ز غمزه تیغ فشانی بر آشنا نکنند
چو کام هرکس از آن لب دهند در شب وصل
بگو که کام دل ما چرا روا نکنند
اگر به باغ خرامد قد سهی سروش
فدای آن قد و بالا جهان چرا نکنند
هر آنکه صاحب عقل و خرد بود به جهان
به جان تو که چنین جورها به ما نکنند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
درد مرا طبیب مداوا نمی کند
با من ز روی لطف مدارا نمی کند
دردیست در دلم که علاجش به دست اوست
وآن سنگ دل دواش مهیا نمی کند
تیغ ستم زند به دل خستگان هجر
وز هیچ روی میل و محابا نمی کند
دل را ببرد از برم آن یار سست مهر
وآنگه به شست زلف خودش جا نمی کند
چون حلقه روز و شب به درش می زنیم سر
لیکن چه سود کاو در ما وا نمی کند
شوریده ام چو زلف به رخسار مهوشش
تسکین خاطر من شیدا نمی کند
سرویست نازپرور و در بوستان جان
آخر چرا گذر به سوی ما نمی کند