عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
دعای صبح محرومان هم آغوش اثر خیزد
غبار هستی مقصد زدامان سحر خیزد
مشو غافل ز آه غرقه در خون اسیرانت
که این سرو از کنار جوی چاک سینه برخیزد
نگردد تا جمالت مست زینت بخشی گلشن
زجام گل شراب رنگ مانند شرر خیزد
ندارم طاقت هجران که دور از جلوهٔ رویت
ز سوز دل چو مژگان دودم از راه نظر خیزد
ز بس جویا شدم محو تماشای سر زلفش
بپاشم هر کجا تخم نگه ریحان تر خیزد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
چو شمع جلوه شبها عارض جانانه می سوزد
نگه در دیده ام بی تاب چون پروانه می سوزد
سراپا محشر پروانه ام بی شمع رخساری
به تن هر قطره خونم بسکه بی تابانه می سوزد
دمی بی شغل عشقت نیست دل در سینه می دانم
که این کودک زآتش بازی آخر خانه می سوزد
شبی کز گرم خونیهای مینا چهره افروزی
ز عکست می چو داغ لاله در پیمانه می سوزد
زشمع جلوه اش بزم که روشن گشته است امشب
که بر بی تابیم جویا دل پروانه می سوزد
عاشق از بیداد دل آزار بی حد می کشد
هر چه هر کس می کشد از پهلوی خود می کشد
تا به آسانی تواند عقده دل را گشود
همچو ناخن استخوان پهلویم قد می کشد
بد بگو ناصح مرا وز خوب و زشت او مگو
دل به آن رخسار اگر نیک است اگر بد می کشد
خط او نام خدا بسیار رنگین جلوه است
خون به خود این سبزه جای آب از آن خد می کشد
کافرم جویاگر انگشتی ز انگشتر بدید
هر قدر تنگی دل از چرخ زبرجد می کشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
هر شعلهٔ آهی که ز بیمار تو خیزد
گردیست که از گرمی رفتار تو خیزد
صد یوسف خوبی است متاع سر دستش
بویی که ز پیراهن گلزار تو خیزد
هر اشک جگرسوز من از روزن چشمم
آمیخته با شعلهٔ دیدار تو خیزد
با پیرهن چاک و دل خون شده از خاک
چون لاله شهید گل رخسار تو خیزد
جویا گهر حقهٔ خورشید توان گفت
هر اشک که از چشم شرربار تو خیزد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
دل از ازل چو غنچه گریبان دریده بود
با چاک پیرهن گل صبحم دمیده بود
می آید از طپیدنش آواز پای او
در موج اضطراب دلم آرمیده بود
بر پای نخل قامت وحشت خوبان نثار کرد
گلهای لخت دل که به دامان دیده بود
تا انتهای وادی وحشت رسیده است
چشمت که از سیاهی مژگان رمیده بود
دور از غبار کوی تو جویا ز جوش درد
چون برگ گل به خون دل طپیده بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
در وسعتگه مشرب به رخم واکردند
پردهٔ چشم مرا دامن صحرا کردند
غنچهٔ لاله شد آنروز که خلوتگه داغ
جای خالت به دلم همچو سویدا کردند
عمر بی باکی تیغ مژه های تو دراز
که زهر چاک دری بر رخ دل واکردند
زسرش تا دم آخر نرود درد خمار
بی خود آنرا که ز سر جوش تمنا کردند
منصب سلطنت عالم معنی دادند
مفلسی را که گدایی در دلها کردند
می توان قفل دربستهٔ دل باز نمود
از کلیدی که در میکده را واکردند
به چه نیرنگ ربودند دل از من جویا
این سیه چشم غزالان چه اداها کردند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
هر موج خون به سینه مرا تیغ کین زند
آن تندخو ز ناز چو چین بر جبین زند
دور از تو ذرهٔ من دشمن همند
هر موج خون به شمع دلم آستین زند
ممنون نیم زگریه که شبهای هجر او
آبی بر آتش دل اندوهگین زند
چشم سفید من چو کف از سر بدر رود
اشکم چو جوش در جگر آتشین زند
جویا چرا به روی نکو زاهدان بداند
آدم بود که طعن رخ گندمین زند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
روبرو گردد چو با آیینهٔ شرمین می شود
شوخ من چون گل بیک پیمانه رنگین می شود
روز عاشق تیره زآن گیسوی پرچین می شود
خواب سخت از طول این افسانه سنگین می شود
خون خود ریزد گلستان بی بهار جلوه اش
پنجهٔ گل دور از آنرو دست گلچین می شود
زینت هنگامهٔ ناز از نیاز عاشقست
بزمش از پرواز رنگ ما به آیین می شود
دلبری را شوخیی در ضمن تمکین لازم است
با تبسم ناز چون آمیخت رنگین می شود
گر شوم جویا به باد زلف او پیمانه نوش
ساغر می در کفم چون نافه مشکین می شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
آنچه با دل چشم آن ترک ستمگر می کند
نامسلمانم اگر کافر به کافر می کند
با هوای نفس کی آرام دل حاصل شود
اضطراب بحر را صرصر فزونتر می کند
گشته ام هم بزم بی باکی که از شوخی مدام
عاشقان را خون به دل چون می بساغر می کند
در کمین صید مطلب تا به کی خواهد نشست
دام ازین راه است دایم خاک بر سر می کند
این جواب آن غزل جویا که بینش گفته است
نامه ام را پاره چون بال کبوتر می کند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
چنان از اضطرابم خوش دل آن خودکام می گردد
که از گردیدن حالم به بزمش جام می گردد
نصیبی بهر سروستان جنت تا به دست آرد
رعونت روز و شب برگرد آن اندام می گردد
گهی لب را تکلم آشنا گردان سرت گردم
خموشی چون شود از حد فزون ابرام می گردد
ندارد راه قاصد در حریم خاص یکرنگی
میان ما و جانان خود به خود پیغام می گردد
به آهنگ تو بلبل سر کند گر ناله ای جویا
رگ گل همچو نبض خسته بی آرام می گردد
چنان در سینه آتش عشق آن مست هوس ریزد
که آهم صد نیستان شعله در جیب نفس ریزد
بود هر ذره ام گنجینهٔ راز سیه چشمی
پس از مردن غبار سرمه در کام جرس ریزد
زبس لبریز کلفت گشته ام از هجر رخساری
شمیم گل به رنگ گردم از بال نفس ریزد
غمت تنها نه از می می کند خون در دل مینا
که ساغر را به چشم از موج صهبا خار و خس ریزد
گرفتارم به بی رحمی که مانند جرس جویا
زهر چاکی غمش بر سینه ام طرح قفس ریزد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
کمند انداز شوخی همچو آن گیسو نمی باشد
مسیحا معجزی مانند لعل او نمی باشد
به ایمایی دل آهو نگاهان می شود صیدش
کمانداری دگر مانند آن ابرو نمی باشد
به راه عشق رفتم با توان ناتوانیها
که پای رفتن این راه جز زانو نمی باشد
به خود در جنگ بدخویی زخود رم کرده آهویی
نمی باشد چو چشم او چو چشم او نمی باشد
ستم گر بی وفایی سنگ دل ناآشنا شوخی
مروت دشمنی جویا چو آن بدخو نمی باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
گر سری در محفل آن چهره گلناری کشد
در چمن از سرو بلبل خط بیزاری کشد
هر که از دون همتی چون شیشهٔ ساعت دمی
برتری بر چون خودی جوید نگونساری کشد
همچو مجنون منصب آزادی ارزانیش باد
آنکه پا در دامن دشت گرفتاری کشد
خامه از خط شعاع مهر سامان می دهد
گر مصور صورت آن جامه زرتاری کشد
آبرو را می کند گردآوری گرداب سان
پای تمکین آنکه در دامان خودداری کشد
جوهر آیینه را آسان تر از موی خمیر
چشم او با پنجهٔ مژگان عیاری کشد
دین و دل خواهند از جویا بهای بوسه ای
تا کجاها این کس از خوبان بازاری کشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
با زخم ما مباد کسی مرهمی کند
ما را اسیر ننگ غم بی غمی کند
همسایه را ز پهلوی همسایه فیضهاست
خون جگر به زخم دلم مرهمی کند
فانوس بزن تو بی تو ز بس گشته است
در بر چو چرخ پیرهن ماتمی کند
از بهر خشک کردن دامان تر مرا
روز جزا صد آتش دوزخ کمی کند
نزدیکی از مصاحبتت دورم افکند
محروم بزم وصل توام محرمی کند
دلسوزی سرشک مرا بین که هر سحر
با کشت برق دیدهٔ من شبنمی کند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
دل از بس سوی رخسار تو باشد
نگاهم بوی رخسار تو باشد
چو داغ لاله خال عنبرینت
گل خودروی رخسار تو باشد
پری بلبل صفت گردد به گردش
چو با گل بوی رخسار تو باشد
از آنرو غنچه گردیده است لعلت
که در قابوی رخسار تو باشد
صفای برگ گل را اعتباری
به چشم از روی رخسار تو باشد
جفایی کز خطت بر دل رسیده
هم از پهلوی رخسار تو باشد
اگر در کعبه ور در دیر جویاست
نگاهش سوی رخسار تو باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
دل زجانانه می تواند باشد
کعبه بتخانه می تواند شد
چون فلاطونی اختیار کند
دل که دیوانه می تواند شد
چاک چاکست بسکه دل زغمت
زلف را شانه می تواند شد
گر تنم خشت خم نشد پس مرگ
خاک میخانه می تواند شد
دیده گر چون صدف سفید شود
اشک دردانه می تواند شد
بسکه بی او طپید مردمکم
دل پروانه می تواند شد
سرمهٔ چشم وحشتم جویا
گرد ویرانه می تواند شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
فکر جمعیت مرا خاطر پریشان می کند
بی سرو سامان احوالم به سامان می کند
از خدنگ آن کمان ابرو سراپای مرا
لالهٔ پیکانی زخمم گلستان می کند
تا توانی بر حصیر کهنه ای آرام گیر
نفس را در خود کشی شیر این نیستان می کند
گو سر خودگیر خواب راحت امشب از برم
دیده ام را حسن پرشوری نمکدان می کند
زله بند فیض گردد دگر گر ز باغ عارضش
هر سحر خورشید عالم را گلستان می کند
هیچ صیدی هرگز از قیقاج اندازی ندید
آنچه جویا با دل آن برگشته مژگان می کند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
طپیدنها در دل می زند دلدار می آید
زخود رفتم سر راهی بگیرم یار می آید
خرامت باز آیین بدن گلشن گشته است امشب
که بوی یوسف از پیراهن گلزار می آید
به کام غیر چون می بینمت از دور می نالم
چو آن بلبل که با گل بر سر بازار می آید
توان با وسعت مشرب ملایم ساخت سرکش را
چو راه سیل بر صحرا فتد هموار می آید
زجوش غم فرو بارید اشک از دیده ام جویا
چو سیلابی که بدمستانه از کهسار می آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
شب که از بیداد او دل بیخودی آهنگ بود
بادهٔ لعلی به جامم از شکست رنگ بود
بود خون آلوده دل در بیضه همچون غنچه ام
شیشه ام گرم شکستن در نهاد سنگ بود
موج می بی او نمود چنگل شهباز داشت
دل طپیدن بال پرواز تذرو رنگ بود
بسکه ذوق بی خودی شبهای وصلش تا سحر
از نگاه او که سرجوش می بیرنگ بود
بود رد رفتن زخود فرسنگ ها یک گام شوق
چون به خود می آمدم یک گام صد فرسنگ بود
داشت رقص تازه ای هر قطرهٔ خون در تنم
دوش جویا نالهٔ دل بسکه سیر آهنگ بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
جرأت می بین که مور ار بادهٔ بی غش زند
خویش را چون خال رخسار تو بر آتش زند
صد دل بیتاب در خوناب حسرت می طپد
ترک من دست خودآرایی چو بر ترکش زند
چشم بدمستش به قصد بیدلان در هر نگاه
دست از مژگان به تیغ ابروی دلکش زند
شوقی را چون اختیار باده پیمایی دهند
جام گردون را کند خالی اگر یک کش زند
میرود جویا کتان صبر بر باد فنا
بر میان چون دامن ناز آن بت مهوش زند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
گل در چمن از رشک تو آرام ندارد
جز لخت دل خون شده در جام نداد
با غنچهٔ گل شور شکرخند لبت نیست
مژگان ترا دیدهٔ بادام ندارد
لطف تو دهد لذت شیرینی جانم
اما نمک تلخی دشنام ندارد
بی او نخورم باده گرم جان به لب آید
ساقی بنشین این همه ابرام ندارد
در جوش بود دیگ هوس زآتش حرصت
کس همچو تو جویا طمع خام ندارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
غمم را واله شیرین و لیلا برنمی تابد
که سیل گریه ام را کوه و صحرا برنمی تابد
گل چاکش به رنگ غنچه در جیب و بغل ریزد
می زورین ما را ظرف مینا برنمی تابد
دل پراضطراب من زضبط اشک تنگ آمد
شکوه گوهرم را شور دریا برنمی تابد
زیاد آرزو مانند گل از یکدگر باشد
دل آزرده ام بار تمنا برنمی تابد
زلعلش نوش دارویی مگر گردد روان بخشم
مریض درد او ناز مسیحا برنمی تابد
نخواهم گر همه در دست جویا از فلک هرگز
دل وارسته ام ننگ تقاضا برنمی تابد