عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۲
تو جوری می کنی بر من ز حد بیش
مکن زین بیش و از آهم بیندیش
مرا ریشست دل از جور ایام
تو هم بر ریش من جانا مزن نیش
نمک از لب مزن بر ریش جانم
نمک مشکل توان زد بر سر ریش
بیا ای عید روی ماهرویان
که تا قربان شوم هر دم درین کیش
جفا تا کی برم در درد عشقت
من بیچاره از بیگانه و خویش
تو سلطانی و من درویش مسکین
ز بهر حق نظر می کن به درویش
به دل گفتم برو گر بینیش روی
فدا کن در جهان جان و میندیش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۴
آسوده نیست خاطرم از روزگار خویش
پیوسته در تحیرم از کار و بار خویش
دیدم جفا و غربت آن هم غریب نیست
حالم ببین که چون گذرد در دیار خویش
برگشته ام ز یار و سرگشته ام کنون
اینش جزا بود که بگردد ز یار خویش
هر چند چرخ با من مسکین ستیزه کرد
نومید نیستم ز در کردگار خویش
دستم اگر نه چون کمرش در میان رود
خون دل از دو دیده کنم در کنار خویش
لعل تو آب حیاتست تشنه را
آبی به لب رسان ز لب آبدار خویش
هستم به کام دشمن و آن یار سنگ دل
روزی نکرد یادی ازین دوستار خویش
امّیدوار بر در وصلش نشسته ام
رحمی کن ای نگار به امّیدوار خویش
گویندم ای جهان ز جهانت چه حاصلست
حاصل ندامتست کنونم ز کار خویش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۵
دادم به دستت مسکین دل ریش
با تو چه گویم حال دل خویش
مسکین دلم شد ریش از جفایت
بر ریش دارم هر لحظه صد نیش
سلطان حسنی از روی لطفت
رحمی بفرما بر حال درویش
عید رخت را ای نور دیده
جان را به قربان دارم درین کیش
زار و نزارم از درد هجران
از حال زارم روزی بیندیش
بر من ستمها بیرون شد از حد
مپسند جانا آخر بیندیش
از بس که زاری کردم ز عشقت
بر من ببخشود بیگانه و خویش
کار جهانی یکسر خرابست
مشنو نگارا قول بداندیش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
دردی که مراست بر دل تنگ
از دست جفای شاهدی شنگ
آخر تو بگو که با که گویم
کاو هست همه جفا و نیرنگ
یک ذره وفا به دل ندارد
دارد دلکی ز آهن و سنگ
از وصل نکرد شادمانم
هجرانش ببرد از رخم رنگ
گر تیغ زند ز دست و بازو
نگذاشت ز دامنش دلم چنگ
جای تو در اندرون جانست
گر دور شوی هزار فرسنگ
زین بیش جفا مکن تو بر ما
بگذار تو جای صلح در جنگ
مگذار که آینه جمالت
گیرد ز شرار آه ما زنگ
از دست جفای چرخ غدّار
اقصای جهانست بر دلم تنگ
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۸
جهان خرّم و ما چنین تنگ دل
ز جور بتی مهوش سنگ دل
اگر هست چشم خوش او خمار
مرا او گرفتست در چنگ دل
مرا میل بر صلح و در وصل دوست
ورا صلح بر هجر و بر جنگ دل
چو مطرب زند راه وصلش ز جان
به صوتم دو گوش و به آهنگ دل
کسی را که بهرام باشد نوند
چگونه دهد او بجز جنگ دل
اگر بخت یاری دهد دلبرا
بشویم به فضل تو از زنگ دل
جهان در سر کار او شد خراب
از آنم چنین خسته و تنگ دل
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۴
مرا عشقت نه امروزست در دل
که مهرت را سرشتستند با گل
تو نیز ای بی وفا نامهربان یار
مباش آخر ز حال بنده غافل
دل دیوانه گفتا ترک او کن
به ترک جان بگوید هیچ عاقل
مرا سهلست پیش دوست مردن
فراق روی جانانست مشکل
دلم در قید زلفت پای بندست
بگو جانا چه شاید کرد با دل
نگارینا تو می دانی ندارم
به عالم جز غم عشقت مداخل
منم غرقه میان موج هجران
چه داند حال من کس بر سواحل
شدم راضی که خوابش ببینم
که وصل او خیالی بود باطل
وصال دوست می خواهم به زاری
وگر نی از جهان ما را چه حاصل
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۶
تا کی کنم ای دوست به درد تو تحمّل
دریاب دلم را و مکن بیش تعلّل
رحمی کن و بر حال من خسته ببخشای
تا چند کنی بر من سرگشته تطاول
چندم به سر خار جفا دل بخراشی
ای گل چه زیان باشدت از صحبت بلبل
چون گل به چمنهای جهان روی نماید
بلبل نتواند که کشد بار تحمّل
تا کی نکنی از سر انصاف و مروّت
در حال من بی کس بیچاره تأمل
یارب ز جفای فلک و جور رقیبان
کردیم به درگاه جلال تو توکّل
زنهار منال ای دل مسکین ز جفایش
ناچار بود خار هرآنجا که بود گل
آخر نظری کن به من از لطف نگارا
تا چند نمایی ز من خسته تغافل
در خلوت چشمم صنما خیل خیالت
بنشست و کند بهر جمال تو تحمّل
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۸
نگار ماه روی سرو قدم
چرا گشتی چنین فارغ ز دردم
چو دل بردی ز دست ما به دستان
چرا غافل شدی از آه سردم
اگر درد دلم باور نداری
نظر کن بر رخ چون کاه زردم
خبر داری ز حال زارم ای جان
که رفت از درد هجران خواب و خوردم
نبودم در فراقت ای نگارین
بجز جانی که در پای تو کردم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۹
چرا گشتی چنین غافل ز دردم
نکردی رحمتی بر روی زردم
نکردی جز جفا بر من نگارا
بگو غیر از وفاداری چه کردم
ندادی کام ما یکدم ز وصلت
بسی خون جگر در عشق خوردم
مرا از دیده و دل حاصلی نیست
به غیر از آب گرم و آه سردم
مفرما صبر با درد فراقم
چگونه صبر بتوانم ز دردم
شب تاریک هجرانم بفرسود
صبا درد دلم را بین و دردم
جهان گر در سر عشقت کنم من
به جان تو که از عهدت نگردم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۱
تا جهانست به سر گرد جهان می گردم
در تکاپوی تو ای دوست به عالم فردم
عهد کردم که نگردم ز تو تا جان دارم
ور بگردم من از این عهد و وفا نامردم
وقت آنست که رحمی بکنی بر دل من
که رسیدست به غایت ز فراقت دردم
مردم از تیغ جفای تو نگارا دریاب
تا به کی نیش زنی بر جگر ما هردم
چه دهم شرح که آن یار جفاپیشه چه کرد
یا من خسته ز جورش چه جفاهای بردم
بارم اندر دل از آن سیب زنخ هست مدام
وز فراق رخ زیبای تو چون به زردم
کردم اندر سرو کارش دو جهان را چه کنم
کردم این ابلهی و کردم و با خود کردم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۴
هیچ دانی که جهان در سر و کارت کردم
جان اگر در سر و کارت نکنم نامردم
چه نکردی ز جفا بر دل بیچاره ی من
در غم عشق تو بس خون جگرها خوردم
چه ستمها که برین خسته دل ما کردی
چه جفاها که من از بار فراقت بردم
در فراق رخ چون ماه تو ای جان و جهان
ای بسا خون که من از دیده ی جان بفشردم
گرچه جفتست به عیش و طرب آن دلبر من
من ز خواب و خور و شادی دو عالم فردم
دردم از حد بگذشت و نکنی هیچ دوا
صبر تا کی بتوان کرد نگارا در دم
تا به کی حال جهان از تو نهان بتوان داشت
سالها با غم تو صبر و تحمّل کردم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۳
بیمست که از دست تو فریاد برآرم
یا روی ز جور تو به ملکی دگر آرم
تا کی ز جفاهای تو ای شوخ ستمگر
از دیده من غمزده خون جگر آرم
هر چند که از غمزه دلدوز زنی تیر
بیچاره من خسته ز جانت سپر آرم
در کلبه احزان من ار دوست درآید
از وجه زری چند و ز دیده گهر آرم
غیر رخ او گر مه و خورشید درآیند
من ناکسم ار هیچ کسی در نظر آرم
ای باد صبا بر سر کویش گذری کن
وز آمدن آن بت سیمین خبر آرم
گر رو بکند پیشکشش جان جهان را
قربان کنمش تا به سر ره گذر آرم
گر زآنکه عنان سوی من خسته گراید
من دیده دشمن به سرانگشت برآرم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۱
از شب هجر تو ای دوست شکایت دارم
آرزوی رخ زیبات به غایت دارم
جان شیرین به فدای شب وصلت کردم
وین زمان از کرمت چشم عنایت دارم
شب و روز و گه و بیگه به خیال رخ تو
بجز اوصاف جمالت چه حکایت دارم
میل وصل من بیچاره نداری باری
آری از بخت بد خویش شکایت دارم
گر خرامی چو سهی سرو به بستان سوی ما
بجز از جان چه بگو در خور پایت دارم
آرزوی رخ زیبای جهان آرایت
به سر دوست که بیرون ز نهایت دارم
من جهان را ز برای شب وصلت خواهم
جان شیرین به جهان نیز برایت دارم
دست در دامن انصاف تو حالی زده ام
وز تو باری نه عنایت نه رعایت دارم
طمع از مال جهان نیست مرا تا دانی
این قدر هست که هم چشم حمایت دارم
چون حمایت بتواند و رعایت نکند
ای دل غمزده پس من چه کفایت دارم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۵
چرایی این چنین فارغ ز حالم
ز درد هجر تو تا چند نالم
ز من پرسی که چونی جانم ای جان
گرفت از جان خود بی تو ملالم
به هجرانم بگو تا کی کنی قید
شبی ننوازی آخر از وصالم
ز آه سوزناکم زلف خود بین
که حالش شد پریشان تر ز حالم
نکردی از وصالم یک زمان شاد
بسی دادی به هجران گوشمالم
چه باشد ار به لطفت شربت آبی
دهی زان چشمه آب زلالم
مگر در صبحدم آرد نسیمی
ز سوی لطف تو باد شمالم
کمالش را کماهی چون بگویم
چو من مدهوش حیران در جمالم
خیالش مونس جان جهانست
ولی یک دم نیاری در خیالم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۱
از دست غم عشق تو فریاد کنانم
بودم ز شب هجر تو نالان و چنانم
گر زآنکه نه آنی که بدی با من مسکین
باری من بیچاره به عشق تو همانم
دل بردی و دلداری ما نیک نکردی
بالله که مرا با تو نه این بود گمانم
تا چند کنی جور بدین خسته دل ما
از چرخ چهارم بگذشتست فغانم
رحمی بکن آخر به من خسته کزین بیش
ای دوست جفا از تو کشیدن نتوانم
گر نیست به دل مهر منت نیست نزاعی
بازآی که بر وصل تو مشتاق ز جانم
چون سوسن آزاد به سرسبزی قدّت
در مدح و ثنای تو همه بسته زبانم
سودست مرا عشق و زیانست مرا جان
افتاد به عشق تو بسی سود و زیانم
تا ظن نبری کز تو مرا هست صبوری
من زنده به بوی غم عشقت به جهانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۶
پشتم ز فراق شد خم
کم نیست ز دیده روز و شب نم
شد ریش دلم ز نیش هجران
جز وصل توأش مباد مرهم
آخر مددی که جان غمگین
آمد به لب ای نگارم از غم
این آتش سوزناک هجران
خونابه ز دیده راند هردم
می بینم و با من وفاجوی
از جور و جفا نمی کنی کم
بنیاد ستم نهاده ای باز
بر ما بگذشت و بگذرد هم
چون چشم تو ناتوان بماندم
چون زلف تو کار رفته درهم
از یار و دیار دور گشتم
بر خاک مذلّت اوفتادم
گویند که همدمی نداری
ما را به جهان غمست همدم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۸
جز غم چو نیست حاصل ایام چون کنم
تا کی دو دیده در غم او پر ز خون کنم
تا کی ز دیده اشک چو سیماب بفکنم
تا چند من به غصّه دوران زبون کنم
تا کی غم زمانه بی مهر دون خورم
تا کی قد الف صفتم همچو نون کنم
جان می دهیم تا نظری بر جهان کند
باشد به حال زار خودش رهنمون کنم
چشمت نگوید ای بت مهر و ز مردمی
تا کی به شیوه این همه فکر و فسون کنم
آن بار کز فراق رخش بر دل منست
گر یک حواله زان به کُه بستون کنم
از پا درآید او به یقین و هزار آه
از دل برآورد من بیچاره چون کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۶
گر نسیم کوی او دارد مسلمانان نسیم
جان همی باید فدا کردن نسیمش را نه سیم
روزگارم بس مشوّش کرده ای چون زلف خود
بی تو در تن می نخواهم جان شیرین حق علیم
گر بود با دوست دوزخ هست فردوس برین
ورنه بی او کی توانم دید جنّات نعیم
وعده ای دادی که کامت می دهم یک شب بده
وعده خود را وفا کن عادتست این از کریم
گر خراج زلف و لعلت ملک هم باشد رواست
با دو زلف همچو جیم و با دهان همچو میم
هر زمان خویت عزیز من دگرگون می شود
ای دریغا گر تو را بودی مزاجی مستقیم
جز غمت در دل نیاید هر زمان در عشق تو
جز خیالت نیست ما را مونس و یار و ندیم
آهنین پولاد را آه دل من نرم کرد
واین دل چون سنگ او بر ما نمی گردد رحیم
سالها بگذشت تا یادم نیارد در جهان
خود نمی گویی که هرگز بنده ای دارم قدیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۳
در بادیه هجر تو سرگشته چو گوییم
ما شرح جفاهای تو ای دوست چه گوییم
بر باد صبا گرچه بدادی تو وفایم
ساکن شده بر خاک درت بر سر کوییم
بر دل غم هجران توأم کوه گرانست
بر روی چو خورشید تو آشفته چو موییم
دم بی تو نیارم زدن ای دیده و هردم
از آب دو دیده به غمت روی بشوییم
گفتم که چو شانه مگرت دست ببوسم
فریاد که در عشق تو چون سنگ و سبوییم
تا چند زنی تیغ جفا بر من مسکین
آخر نه گیاهیم که هر لحظه بروییم
بر جان و جهان گر صد از این بیش کنی جور
با مدّعیان شرح جفای تو نگوییم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۳
ای سخت گمان سست پیمان
تا چند زنی مرا به پیکان
از تیر جفا دلم بخستی
جز مرهم وصل نیست درمان
ای سرو روان و مونس دل
بازآ ز درم دمی خرامان
پیراهن صبر را کنم چاک
هر شب ز غم تو تا گریبان
دست دل زار زار تنگم
ای دوست کجا رسد به دامان
بازآی که عاشقان رویت
در هجر تو بی سرند و سامان
مشکل همه آنکه دولت وصل
یک روز نگشت بر من آسان
گر وصل تو دست من گرفتی
در پای تو کردمی دل و جان
بر جان جهان ستم بتا رفت
از جور و جفای تو فراوان