عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
جان دادن از وفا هنر کوهکن بس است
حاجت بقصه نیست همین یکسخن بس است
ساقی رواج مدرسه و خانقه شکست
درصد هزار بتکده یک بت شکن بس است
تا زنده ام پلاس سگت پیرهن کنم
چو میرم از غم تو همینم کفن بس است
بوی گل وصال کجا میرسد بمن
بگشا قبا که نکهت ازین پیرهن بس است
من کشته توام چکنم معجز مسیح
حرفی بگو که یک سخنم زان دهن بس است
ما را بس این که در سر سرو تو رفت دل
معراج بلبلان سر سرو چمن بس است
اهلی اگر حکایت مجنون ز یاد رفت
حرفی ز داستان تو در انجمن بس است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
چشم تو دگر در پی صید دل و جان است
صیادیت از دیدن دزدیده عیان است
گر داشت پری چون تو جمالی چه نهان داشت
پیداست که از شرم جما تو نهان است
حال دل بیچاره مگر جان بتو گوید
با دوست حکایت نه سرو کار زبان است
بوی تو نشان میدهدم ناله پر درد
هر ناله که از درد برآید به نشان است
مرهم بنهم بر دل و زخمم مزن از طعن
کین زخم زبان سخت تر از زخم سنان است
گیرم بت چین جان دهد آرایش حسنش
من کشته آن ساد رخم کلفت جان است
می بارد ازین مغبچگان طرفه غزالی
اینست درین مردم و اهلی سگ آن است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
حیاتی با رخ خوی کرده اوست
که صد خضر و مسیحا مرده اوست
من از بالای او دارم شکایت
که در عالم بلا آورده اوست
چراغ زاهد از عشق ار نیفروخت
نه از عشق از دل افسرده اوست
بر افکن پرده ای باد از رخ گل
که گنج حسن زیر پرده اوست
سگش را گر شوم قربان چه منت
که مغز استخوان پرورده اوست
چو بی آزار نتوان در جهان زیست
خوشا دلخسته یی کازرده اوست
رقیب از خون دل پی برد آخر
که اهلی صید پیکان خورده اوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
تشریف کرامت اگر از لطف الهی است
پشمینه مارا چه کم از اطلس شاهی است
گر نامه سفیدی سببش توبه ز عشق است
این نامه سفیدی نبود نامه سیاهی است
چون برگ خزان دیده به پیرانه سرم بین
خون جگر از گریه که بر چهره گاهی است
در دعوی خونم اگرت غمزه گواه است
من راضی ام ایشوخ چهه حاجت بگواهی است
در وصف جمالت که نهایت نپذیرد
هرچند که گویند سخن نامتناهی است
عاشق که ز طوفان بلا روی نتابد
یونس صفتش کشتی نوح از دل ماهی است
اهلی نگرد نور دگر هر دم از آن رخ
آن رخ مگر آیینه انوار الهی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
شیشه دل بهر خوبانم ز دست افتاده است
کار دل از دست خوبان در شکست افتاده است
در گلستان جمالت زان دو چشم می پرست
کافری خونخواره در هر گوشه مست افتاده است
با نهال قامتت چون سایه ای سرو سهی
سربلندی چون کند طوبی که پست افتاده است
او که در عشق از غم دین پند عاشق میدهد
گو غم خود خور که عاشق بت پرست افتاده است
نیست ما را غم که دین و دل فتاد از دست ما
می بده ساقی که اکنون هرچه هست افتاده است
کی نهم جام می از کف چون دهم آسان ز دست
گوهری کز چشمه خضرم بدست افتاده است
جز سر زلف تو صید خاطر اهلی نکرد
این چنین صیدی کسی را کم به شست افتاده است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
تو پیش چشم منی چشم من پر آب از چیست
چو دل بوصل تو آسود اضطراب از چیست
ز شوق آن لب میگون دلم کباب بود
تو آتشم زده یی ورنه دل کباب از چیست
گرفت چاشنیی از لب تو ساغر می
وگرنه بیهشی خلق در شراب از چیست
غم از حساب قیامت مگر نداری تو
وگرنه با منت این ظلم بی حساب از چیست
چو آفتاب برت کم ز ذره خاکست
بخاکیان درت ناز آفتاب از چیست
چو گنج حسن شدی حال دل خراب مپرس
تو خود ببین که دل زار ما خراب از چیست
حدیث حسن بتان گر نمیکنی اهلی
بکنج صومعه فریاد شیخ و شاب از چیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
شبی که بی تو برین پیر خسته حال گذشت
شبی گذشت که گویی هزار سال گذشت
مگر بیایی و عمری نوم دهی از وصل
که عمر من همه دور از تو در ملال گذشت
خبر نداشتم از بیخودی که چون رفتی
تو خود بگوی که بر جان من چه حال گذشت
نصیحتم مکن ای همنفس که تشنه لبم
نمی توانم از آن چشمه زلال گذشت
ز بخت خفته چه در خواب غفلتی اهلی
که روز هجر رسید و شب وصال گذشت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
روی تو مصحفی است که در آن خوبی است
خال تو آیتی است که در شان خوبی است
جان جهان، ملاحت روی تو تازه کرد
خوبی است جان عالم و آن جان خوبی است
طغر ای ابرویت چو مه نو تمام کرد
منشور دلبری که ز دیوان خوبی است
آهسته ران که توسن حسن تو پست ساخت
جولان هرکه در سر میدان خوبی است
رخسار دلفروز تو زان لعل پر نمک
این معدن ملاحت و آن کان خوبی است
روی چو آتشت گل باغ جوانی است
قد خوشت نهال گلستان خوبی است
سلطان اگر ربود دلش خوبی غلام
اهلی غلام اوست که سلطان خوبی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
بس شکل خوب چرخ کشید و خراب ساخت
تا صورتی بشکل تو ای آفتاب ساخت
آه از شرار آتش غیرت که لعل تو
با هرکه خوردمی جگر من کباب ساخت
تا در کمین مرغ دل کیستس که باز
صیادوار چشم تو خود را بخواب ساخت
خونم که ریخت غمزه مست تو بیگنه
چشم خوشت بهانه خیال سراب ساخت
جایی رسید قصه اهلی که راز او
پیر و جوان ترانه چنگ و رباب ساخت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
عید قربان شد و سر در ره جولان تو رفت
من سری داشتم آن نیز بقربان تو رفت
این چه شکل است و شمایل مگر از مشرق حسن
آفتابی که بر آمد بگریبان تو رفت
لذت درد سکندر خضر امروز چشید
که بحسرت ز لب چشمه حیوان تو رفت
رفت جان بهر تو بر باد ولی بر تو چه غم؟
چه تفاوت که نسیمی ز گلستان تو رفت
نه که حرمان تو تنها دل من برد بخاک
کز جهان هرکه برون رفت بحرمان تو رفت
اهلی آن شد که کند میل تو آن نخل بلند
میوه شاخ امید از لب و دندان تو رفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
خوش آنکه دور فلک بر مراد من میگشت
که خار گلشن بختم گل و سمن می گشت
خوش آنکه بر من لب تشنه خون ترش میشد
مرا از آن ترشی آب در دهن می گشت
خوش آنکه از سخنم لب چو غنچه گر بستی
دگر شکفته تر از گل بیک سخن می گشت
خوش آنکه گر گرهی می فتاد در کارم
گره گشای من آن زلف پرشکن می گشت
خوش آنکه در ظلمات غم آن لب شیرین
ز خنده چشمه حیوان به چشم من می گشت
خوش از آنکه از رخ آن بت هزار عاشق مست
بیک نظاره که می کرد برهمن می گشت
خوش آنکه گاه تبسم هزار چون اهلی
فدای آن لب شیرین و آن دهن می گشت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
تو آفتابی و تا ذره یی ز من باقی است
مرا هوای تو ایشمع انجمن باقی است
چراغ وصل گر از مهر می کنی روشن
بیا بیا که هنوز آتشی ز من باقی است
بنای میکده طوفان عشق کند ولی
هنوز آتش سودای برهمن باقی است
کنون به گشت چمن باغبان درم بگشای
که گل برفت و خس و خار در چمن باقی است
ز جور زلف تو اهلی سخن دراز نکرد
وگر مجال حکایت بود سخن باقی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
بهلاک خود نپوشم نظر از رخ چو ماهت
که هزار جان شیرین بفدای یک نگاهت
اگرم کشی چه حاجت بهزار تیر مژگان
که بس است یک اشارت ز دو نرگس سیاهت
چو تو پادشاه حسنی غم دادخواه می پرس
که به پرسشی شود خوش دل ریش دادخواهت
ولی از غرور خوبی بگدا کجا کنی رحم
که نگه نمی فتد هم به هزار پادشاهت
چو مگس به خوان وصلم بحساب اگر نیاری
بسم این که در شمارم بسیاهی سپاهت
سر خون خلق داری منه از دلم برون پای
که ز تیر آه مردم دل من بود پناهت
بحیات جاودانی نرسی چو خضر اهلی
مگر آنکه درد جامی برسد ز دست شاهت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
عاشق آن نیست که شد محرم و همدم بر دوست
عاشق آنست که محروم بود از در دوست
گر فلک هر دو جهان در نظرم عرض کند
در دلم نقش نبندد بجز از پیکر دوست
برو ایخواجه مگو از سر یوسف بگذر
زانکه مویی بدو عالم ندهم از سر دوست
زخم دلدار به از رحم رقیب است مرا
خوشتر از مرهم اغیار بود نشتر دوست
باز اهلی دهن دوست چو گل خندان است
میوزد جان امید از لب جان پرور دوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
تا نشد چون نافه خون، دل بوی دلجویی نیافت
جز جگر خونی ازین وادی کسی بویی نیافت
هر سیه مستی که گفت اوصاف گل در روی تو
پیش رویت جز بعذر بیخودی بویی نیافت
گرچه سیب آن ز نخ گوید سخن با آدمی
جز زنخدانت کسی سیب سخنکویی نیافت
آنکه در اسرار پنهان موشکافی می نمود
تا دهانت در سخن نامد سر مویی نیافت
گرچه اهلی در وفاداری سگ خوبان بود
تا نشد بی خان و مان جابر سر کویی نیافت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
چشم همه را بر گل روی تو نگاه است
انصاف بده دیده مارا چه گناه است
طوبی چکنم من که خرابم ز قد تو
سرو تو مگر کمتر از آن شاخ گیاه است
مگذر ز وداع من بیمار که امروز
دل عزم سفر دارد و جان بر سر راه است
آن خال ز نخدان که دل من به چه افکند
گر چاه دلم کند خود اندر ته چاه است
گیرم که بر افالک زند خیمه رقیبت
موقوف بیک شعله از این آتش و آه است
گر خضر بسر چشمه حیوان رسدش دست
مارا می کوثر بکف از دولت شاه است
اهلی که غلام تو بود زان خودش دان
گر نامه سفیدست و گر نامه سیاه است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
صبر تلخ است و دوای من خونین جگر است
داروی درد من از درد جگر سوزتر است
چون ننالم که رقیبش بجفا می کشدم
وین که او آگه ازین نیست جفای دگرست
منم آن دلشده پروانه که جا بر سر شمع
بی خبر سوخته ام تا دگران را خبرست
هر کجا غمزده شوخی است بلای دل ماست
تیر باران بلا در ره اهل نظرست
ناصحا من نکنم ترک بتان قصه مخوان
گفتگویی که بجایی نرسد درد سر است
اهلی از بهر خدا پرده زنار بکش
که تفاوت زتو تا بر همنان اینقدرست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
کار از دهان او همه دم بر مراد نیست
بر هیچ اعتبار و بهیچ اعتماد نیست
بازآ که غنچه وار دل تنگ بسته است
غیر از نسیم وصل تو هیچش گشاد نیست
جان حزین من که کسی یاد او نکرد
در ورطه غمی است که کس را بیاد نیست
تو جان عالمی نه پری و نه آدمی
آدم فرشته خوی و پری حور زاد نیست
ای چرخ کج نهاد بما راست چون شوی
جز کجروی چو هیچ ترا در نهاد نیست
اهلی بجور یار چو خود دل نهاده یی
بیداد او گرت بکشد جای داد نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
ای سبز تلخ این نگه جان گداز چیست
مردم ز زهر چشم تو این خشم و ناز چیست
آنی که با تو هست جز از من کسی نیافت
محمود واقف است که حسن ایاز چیست
از عشوه تو غیر گمان وفا که برد؟
من آگهم که قصد تو ای عشوه ساز چیست
تا داغ عشق در دل شوخی اثر نکرد
واقف نشد چو شمع که سوز و گداز چیست
از راز عشق چون خبرت نیست ای فقیه
در حیرتم که بحث نو با اهل راز چیست
ما را ز طوف کوی تو چون کام دل رواست
مقصود کعبه وره دور و دراز چیست
اهلی رخ نیاز نهد بر رهت ولی
شوخی و ناز چه دانی نیاز چیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
سراپا شمع از آن نورست کز آلودگی دور است
اگر سوزد چنین پروانه هم نور علی نور است
بیمن دامن پاک تو صافی دل بود عاشق
که در آیینه ناظر صفا از عکس منظور است
نباید ذوق گفتارت بت چین باتو زان لافد
چه فهمد نقش دیواری مکن عیبش که معذور است
من از آب حیات آن دهان مستم توهم دانی
که این مستی که من دارم نه کار آب انگور است
میان ما و زاهد داغ می چون غنچه در گل شد
من از بی پردگی رسوا و او در پرده مستورست
حدیث سینه چاک تو اهلی شهرتی دارد
چه پوشی پرده عیبی را که در آفاق مشهورست