عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
همه راست میل خالی که بر آن رخ جمیلست
چه رسد بما ازین خوان عدسی و صد خلیل است
به بهشت و سلسبیلم چه دهی تو وعده، مارا
تو بهشت حسنی و می زکف تو سلسبیل است
پی دفع چشم زخمت نبود به نیل حاجت
که بمصر حسن رویت خط سبز به زنیل است
سرم ار ربود تیغت بقیامتت نگیرم
که بشرع عشقبازی سر و خون ما سبیل است
نشنیده یی که مجنون بقبیله تیغ چون زد
بمحبتت که اهلی بوفا از آن قبیل است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
کدام زخم که بر من ز دلستانی نیست
کدام خاک کش از خون ما نشانی نیست
بخوشدلی نه که خاموشم از تو چون صورت
هزار غم ز تو دارم مرا زبانی نیست
مراست جانی و خواهم به پات افشاندن
چو باورت نشود به ز امتحانی نیست
چو قتل خویش کنم التماس روی متاب
همین سخن بتو داریم داستانی نیست
تو عمری، از تو کسی گر وفا گمان دارد
بعمر دوست که یاری مرا گمانی نیست
ز گلرخان سر کویت بهشت جاویدست
ولیک جای چو من پیر و ناتوانی نیست
جزای اهل محبت جفا بود اهلی
خموش باش که این نکته را بیانی نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
عیسی دم ما همدم اگر نیست غمی نیست
ما را غم آن کشت که با ماش دمی نیست
ای ابر کرم مرحمتی کن که درین راه
جز اشک من تشنه جگر هیچ نمی نیست
گر وصل تو جویم بگدایی مکنم عیب
درویشم و در ملک تو صاحب کرمی نیست
با درد تو صد شکر بود صاحب دردش
بی درد کند شکر که او را المی نیست
برخیز و دل شحنه و قاضی ببر از راه
وانگاه بکش هرکه تو خواهی که غمی نیست
اهلی، ره مقصود که در چشم تو دورست
پا بر سر جان نه که بغیر از قدمی نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
ساقی، جهان سرشک حریفان گرفته است
کو کشتی شراب که طوفان گرفته است
چندان بجان رسید دلم از غم جهان
کز محنت جهان دلم از جان گرفته است
با آنکه دامن از همه عالم کشیده ام
عشق توام هنوز گریبان گرفته است
اگه نیی ز آتش دل آه چون کنم
ما بی زبان و آتش پنهان گرفته است
تا زد بدامن تو ز مستی رقیب دست
اهلی همیشه دست بدندان گرفته است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
بحق شام وصال و بعهد روز نخست
که روز و شب دل من در هوای صحبت تست
فدای ناز تو ایسرو نازنینان اند
که خوش تر از تو درین باغ سروناز نرست
نه رحم داد سپهر و نه رحمتی هرگز
ترا ز سخت دلی و مرا ز طالع سست
چه لطف بود که ساقی بخاکساران کرد
که صد غبار غم از دل به نیم جرعه بشست
اگرچه زخم درون به شود بمرهم عشق
خوشا کسی که دل کس نخست هم ز نخست
دل از شکسته خود برمکن که راست دل است
بحق شاه که اهلی شکسته ایست درست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
نوبهار آمد چو گل رخها ز می خواهد شکفت
من که امروزم گلی نشکفت کی خواهد شکفت
من نه آن مرغم که از بوی گلم دل وا شود
گر گل من بشکفد از بوی وی خواهد شکفت
گر هوای نوبهار اینست گلهای مراد
دمبدم خواهد دمید و پی به پی خواهد شکفت
مطربا گر بانگ نی زینگونه بیخود سازدم
بس گل رسواییم زین بانگ نی خواهد شکفت
همچو گل در غنچه است آن شوخ و اهلی را کشد
آه از آن روزی کز آب و رنگ می خواهد شکفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
جان من در دوستی نامهربان می بینمت
آنچه بودی پیش ازین اکنون نه آن می بینمت
با من دلخسته تا درسر چه داری از جفا
کاین چنین ایشوخ با خود سر گران می بینمت
گرچه ای مقصود دل گویی که دریاری ترا
این چنین یارم ولی کم آنچنان می بینمت
جور خلقی میکشم تا پا بکویت می نهم
جان بلب می آیدم تا یک زمان می بینمت
گرچه از جور تو جانم شد چو اهلی ناتوان
همچنان آرام جان ناتوان می بینمت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
آن سرو هرگه از نظر من گذشته است
گویی که تیری از جگر من گذشته است
دامان ناز بر زده چون سرو میرود
گویی ز جوی چشم تر من گذشته است
بر بیستون ز تیشه فرهاد کی گذشت
آنها که از غمش بسر من گذشته است
چون سایه سوخت از اثر آتش دلم
خورشید اگر برهگذر من گذشته است
اهلی مگو حذر کن از آن شوخ سنگدل
اکنون که کار از حذر من گذشته است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
برقی که ز نعل فرس سیم تنی خاست
آهی است که از سینه خونین کفنی خاست
پروانه صفت آتش غیرت جگرم سوخت
هرگه که از آن شمع بمجلس سخنی خاست
بر محنت فرهاد بسی گریه که کردم
هرجا که صدای طبر کوهکنی خاست
بی باده من امروز بسی تازه دماغم
بویی مگر از جانب گل پیرهنی خاست
حال شب اهلی چه شناسی تو که هر صبح
چون گل ز برت غنچه لبی سیم تنی خاست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
گر به مسجد گذری با این رخ و آن چشم مست
کافرم گر صد مسلمان را نسازی بت پرست
عاقبت از هستی خود بگسلد ای آفتاب
هرکه همچون ذره دل بر رشته مهر تو بست
کردیم هندوی چشم آیینه دار روی غیر
روسیاهش کردی و آیینه اش دادی به دست
فتنه روز قیامت سر زند از خاک من
بر سر خاکم دمی چون سرو اگر خواهی نشست
با وجود سرو نازی آن چنین بالا بلند
بسته طوبی نباشد غیر همت‌های پست
گر زدی سنگی به غیری بر دل دیوانه خورد
دیگران را سر شکست این سنگ و ما را دل شکست
زان دهان امید نبود هیچ صاحب هستیش
با وجود هستی اهلی درین امید هست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
حیات تشنه لبان وصل آن مسیح دم است
که با وجود لبش آب زندگی عدم است
گناه کاسه زدن شیخ را چو غنچه نهان
گناه ماست که چون لاله بر سر علم است
گدای پیر مغنم به خانقه چه روم؟
اگرچه می همه جا هست بحث بر کرم است
ز دلبران همه عاشق کشی ستم دانند
ولی تو عاشق خود گر نمی کشی ستم است
بناز بر همه عالم ز حسن عالم سوز
که گر بناز کشی عالمی هنوز کم است
ز حسن روی تو فرق است تا پری بسیار
اگرچه صورت این هر دو کار یک قلم است
بجان دوست که آزار اهلی است حرام
سگ در تو مگر کم ز آهوی حرم است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
مرا چو شبنم از آن مایه حیات کم است
که آفتاب مرا با من التفات کم است
چرا چو آب حیات از لبم نبخشی جان
مگر دهان تو از چشمه حیات کم است
زکوه میوه خوبی چو جستم از دهنت
لب تو گفت که این میوه را زکوه کم است
بخنده شکر لعلت نبات را بشکست
بدین حلاوت لب کوزه نبات کم است
بحسن و خلق و وفا چون تو آدمی نبود
نه آدمی که ملک هم بدین صفات کم است
خلاصی من پیر از غم جوانان نیست
ز دام عشق نکویان ره نجات کم است
ثبات مهر چه جویی ز گلرخان اهلی
برو که نوگل این باغ را ثبات کم است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
وقت مستی چون عرق از روی دلجوی تو خاست
چشمه آب حیات از هر بن موی تو خاست
هرکه روزی عشق کشتش زنده شد در کوی تو
شور و غوغای قیامت در سر کوی تو خاست
گرچه صد جان از غبار خط مشکین تو سوخت
کی غبار خاطری ز آیینه روی تو خاست
با وجود آنکه می سوزم ز آه خود خوشم
کز نسیم آهم ای مشکین نفس، بوی تو خاست
طعنه بر اهلی مزن گر گشت رسوای جهان
کاینهمه رسواییش از چشم جادوی تو خاست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
ذوقی است که در تیره شبی چون شب مویت
ناگاه درخشد ز کناری مه رویت
نقاش باندازه کشد نقش تو را چون
کاندازه ندارد صفت روی نکویت
در حلقه عشاق تو آن کعبه جانی
کار باب وفا سجده کنند از همه سویت
آیا تو خود ای آهوی مشکین بکجایی
کز هر طرفی گمشدگانند ببویت
زنهار به بیهوده ناصح نکنی گوش
کز صحبت ما منع کند بیهده گویت
اهلی بده از دست سبوی می و خوشباش
زان پیش که بر سنگ زند چرخ سبویت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
قدرم چو مه از مهر سعادت اثر تست
من هیچ نی ام هرچه بود از نظر تست
ایطایر فرخنده، تو طاووس بهشتی
بخرام که چشم همه بر بال و پر تست
ای آب بقا جرعه خود بخش بخورشید
کز غایت دلسوختگی خاک در تست
تا از لب شیرین تو سر زد خط ریحان
جوش همه دلسوختگان بر شکر تست
اهلی مگر از خاک تو روزی در آید
خاری که هنوز از غم او در جگر تست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
یکشب که در فراق جمال تو دلبرست
باصد هزار روز قیامت برابرست
با دوست گر سخن ز مسیحا رود خموش
کز هرچه میرود سخن دوست خوشترست
بازآ که چشم صید بتکبیر تیغ تو
چون گوش روزه دار بر الله اکبر است
از بزم ما بصدق دل دیگران مرو
بنشین که گر تو جان طلبی هم میسرست
باور مکن که مرده آب خضر بود
آنرا که زندگی ز لب روح پرورست
آتش پرست را ز می آتشین چه غم
گر آتش است بر دل او آب کوثر است
زان لعل شکرین سخنی بس بود مرا
اهلی نه طوطی است که در بند شکرست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
عمر من تا کی بآه آتشین خواهد گذشت
آه اگر دور از تو عمر من چنین خواهد گذشت
ای سهی قامت چو جولان آوری بر خاک من
صد قیامت بر سرم زیر زمین خواهد گذشت
گر کمین بر صید دولت کرده یی بیدار باش
چشم تا برهم زنی صید از کمین خواهد گذشت
سیل اشک از دیده من سر بصحرا کرده است
تاچها بر مردم صحرانشین خواهد گذشت
گر سر ما لایق فتراک آن خورشید روست
زین شرف مارا سر از چرخ برین خواهد گذشت
شادی و غم هردو را بنیاد بر باد هواست
تا نگه کردی هم آن اهلی هم این خواهد گذشت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
چون کوهکن با بیستون گفتم توانم راز گفت
طاقت نبودش کوه هم حرفی که گفتم بازگفت
ز اول نظر در روی او دیدم هلاک خویشتن
انجام حال عاشقان هم از آغاز گفت
از غمزه غماز او رسوای عالم گشته ام
مسکین کسی کاحوال خود با مردم غماز گفت
چون سایه شد سرو سهی خاک ره آنسرو قد
کار از نیاز اینجا رود نتوان سخن از ناز گفت
گر رشته جان بگسلد اهلی منال از دست او
کین نکته در گوش دلم چنک حزین آواز گفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
بی بخت و یارم مرا از مرگ چشم یاری است
این بخت خواب آلوده را خواب اجل بیداری است
خورشید بیمار تو شد رنگش گواهی میدهد
افتان و خیزان بر زمین از غایت بیماری است
دوری نباشد گر ز من پهلو تهی سازد سگت
کز پهلوی من وز و شب بیچاره در خونخواری است
چشمت خدنگ غمزه را از چپ نمود و راست زد
باما هنوز آن عشوه گر در شیوه عیاری است
بس لاله رخ کز داغ تو همچون گل رعنا شده
تن زرد و بیمار از غمت رویش ز خون گلناری است
مستم کن از لب کانچنین صبح قیامت شد مرا
دانی که در صبحی چنین مستی به از هشیاری است
آن نوغزال مست را از زاری عاشق چه غم
کان آهوی مشکین نفس اهلی سگ بازاری است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
نه عاشق است که واله بر وی چون مه تست
که مرده متحرک چو سایه همره تست
طبیب من بتغافل نپرسی احوالم
وگرنه حال که فوت از ضمیر آگه تست
برون خرام و برحمت ز خاک ره برگیر
سر سپهر که بر آستان خرگه تست
بر آستان تو تنها سر بتان نبود
که تکیه گاه مه و مهر خشت درگه تست
بدیر و صومعه ایدل کسی ندارد خواب
ز بسکه شب همه شب ذکر الله الله تست
تو کی رسی بته کار جام می ای عقل
برو که درد سر ما ز فکر بی ته تست
امید وصل ببر اهلی از قد آن سرو
که مرد بخت بلندش نه دست کوته تست