عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
داغ دلم آن نیست که بامن سخنت نیست
این داغ دلم سوخت که پروای منت نیست
پیوسته خورم ز خم جفا از غمت ای سرو
جز زخم جفا هیچ گلی در چمنت نیست
بازار شکر از دهن تنک تو بشکست
کس را گذر از پسته شکر شکنت نیست
تسلیم شو ای مرغ گرفتار که هرگز
از دام محبت ره بیرون شدنت نیست
چون غنچه زبانم همه، وز درد خموشم
هرچند که گویند زبان در دهنت نیست
اهلی چو لب یار در آید بحکایت
گر خضر و مسیحی که مجال سخنت نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
آنشمع که حسنش دل ارباب وفا سوخت
در هرکه زد آتش رخ او جان مرا سوخت
گفتم که چرا سوختی ام خنده زنان گفت
از شمع نپرسند که پروانه چرا سوخت
آنکس که زند طعنه بمن ز آتش عشقش
اورا خود ازین آتش جانسوز کجا سوخت
آن مه دل من سوخت چه در هجر و چه در وصل
این بین که مرا طالع خود در همه جا سوخت
تا جان مرا سوخت فروغ رخ آن شمع
بس خرمن عشاق که این برق بلا سوخت
تا آه اسیران چکند با رخ آن گل
کز آتش دلها جگر مرغ هوا سوخت
از عشق که؟ اهلی است ترا گریه ندانیم
بس گریه جانسوز تو باری دل ما سوخت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
شمعی که ز سوز دل گرمش خبری هست
زان است که با عاشق خویشش نظری هست
ناصح چه ملامت کنی ام روی نکو بین
جز روی من و روی تو روی دگری هست
گفتی که کباب از جگرت میکنم امشب
از چشم بد مست کسی را جگری هست؟
عقل و دل و دین جمله نثار قدمت شد
ور کار بجان میرسد آنهم قدری هست
دارند سری با سر تیغت همه عالم
تو تیغ برآور که مرا نیز سری هست
صاحب نظران قدر دو رخسار تو دانند
بیدیده چه دانست که شمس و قمری هست
اهلی همه کس عیب تو از عشق کند لیک
مشنو بجز عشق کسی را هنری هست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
نیست کس، خورشید من، کو درد پرورد تو نیست
در زمین و آسمان یکذره بی درد تو نیست
کار بیداران عشقت پاسبانی چون سگ است
خواب راحت شیوه مستان شبگرد تو نیست
نخل طوبی گرچه آب چشمه خورشید خورد
در لطافت همچو سرو سایه پرورد تو نیست
کی خوری می از کف من گر بجای باده هم
جان شیرین در قدح ریزم که در خورد تو نیست
مرد عشقت کی بود؟ آن کز زن هندو کم است
عاشقی کو زنده در آتش نشد مرد تو نیست
ایدل بیمار تا کی کیمیا جویی ز خلق
کیمیایی خوشتر از رخساره زرد تو نیست
شکر کن اهلی که گر خاک رهی در کوی او
دامن آن پاک را آلایش از گرد تو نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
سوختیم از غم و این آتش پنهان همه هیچ
همه داغیم ز خوبان و بر ایشان همه هیچ
غنچه بخت مرا هیچ گل آخر نشکفت
زخمهای جگر و چاک گریبان همه هیچ
با حریفان دگر یار شد آن گل چه شگفت
سعی باد و نفس مرغ سحر خوان همه هیچ
در سرم بود که در پای تو ریزم دل و جان
وه که از داغ تو شد کار دل و جان همه هیچ
بجز از مهر و وفا هیچ نماند اهلی
تخت و بخت و زر و مال و سر و سامان همه هیچ
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
نصیب ما نشد از وصل یار جز غم هیچ
بوعده یی ز دهانش خوشیم آنهم هیچ
بیا که تجربه کردیم و غیر دیدن تو
جراحت دل ما را نبود مرهم هیچ
ببوسه یی دل بیچاره یی بدست آور
کزان شکر که تو داری نمیشود کم هیچ
تو نوبهار دل و جان عاشقی بازآ
که در جهان نتوان یافت بی تو خرم هیچ
ز بزم ما شرف صحبت تو مقصودست
بهشت اگرنه مشرف بود به آدم هیچ
بیار باده بگو باد برد عالم را
که پیش همت اهلی است هردو عالم هیچ
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
وصل تو گر زمانه نصیب رقیب کرد
شکر خدا که درد تو ما را نصیب کرد
در عشق صرفه یی نبرد جز کسی که او
دنیا و آخرت همه صرف حبیب کرد
عمری است کاشنای شگان در توام
بر من سگ تودوش نگاهی غریب کرد
پندم مده که هیچ دل از دست رفته ات
نشنیده ام که گوش به پند ادیب کرد
گلبانگ اهلی از گل رویت بلند شد
فیض جمال گل مدد عندلیب کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
خوبان که همچو شمع ز نور آفریده اند
سر تا قدم چراغ دل و نور دیده اند
آن طرفه آهویان که به مجنون وشان خوشند
این طرفه است کز من مجنون رمیده اند
در صید دل کبوتر مستند مهوشان
کز برج دلفریبی و شوخی پریده اند
چون من بخون خود نشوم غرقه از بتان
کز من بتیغ کم محلی دل بریده اند
آسوده نیستم دمی از سوختن چو شمع
گویی برای سوختنم آفریده اند
هرگز کجا بشریت کوثر شوند خوش
تلخی کشان که زهر جدایی چشیده اند
اهلی چو مرغ بسمل از آن میطپد بخاک
مردان چه جای خاک که در خون طپیده اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
رسید یار و دلم بی قرار خواهد کرد
فغان که گریه مرا شرمسار خواهد کرد
باعتقاد قدم نه چو کوهکن در عشق
که اعتقاد تو در سنگ کار خواهد کرد
مگو که شمع بجمالت بپرده خواهد ماند
که حسن جوهر خود آشکار خواهد کرد
اگر وفای بتان را من اعتماد کنم
درین سخن که مرا اعتبار خواهد کرد
به تیرگی همه عمرم گذشت از آن امید
که برق وصل تو روزی گذار خواهد کرد؟
کسی که صید کمند وفا چو مجنون است
بعاقبت سگ لیلی شکار خواهد کرد
بزهد و توبه کی از دوست بگذرد اهلی
که گر فرشته شود ذکر یار خواهد کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
سفید موی و سیه نامه از گنه تا چند؟
چو نامه روی سفید و درون سیه تاچند؟
چو شمع چند بسوزم بکنج غم بی تو
کسی بهر زه کند عمر خود تبه تا چند؟
جهان بدیدن دیدار دوست خوش باشد
وگرنه دیدن رخسار مهر و مه تا چند؟
تو ساقی دگران ما بدیده حسرت
هلاک یک نظر و مست یک نگه تا چند؟
برادران طریقت چرا نمی پرسند
که یوسف دل مسکین اسیر چه تا چند؟
دلا چو نشود آن بت فغان و زاری تو
ز شوق اینهمه فریاد و آه و وه تاچند؟
بگرد یار صبا هم نمی رسد اهلی
ترا دو دیده ز امید او بره تا چند؟
شادم که وجودم همه سیلاب عدم برد
کز کوی تو بنیاد بلا خانه غم برد
هرکو ستمی برد هم اندک فرجی یافت
مسکین دل من بود که تا بود ستم برد
تا چند جفا کز ستمت مرغ حرم هم
فریاد ز بیداد تو بر مرغ حرم برد
پنهان ز حسودان قدحی گرم کن ایشیخ
کز دست لییمان نتوان نام کرم برد
اهلی ز خیال دهنت هیچ عجب نیست
گر غنچه صفت سر بگریبان عدم برد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
خوبان همه محبوب دل و آفت جانند
هرچند که من وصف کنم بهتر از آنند
در عبد تو شیرین دهن آن طفل نزاید
کش چاشنی شهد محبت بچشانند
تیر تو نشان مردمک دیده ما کرد
صاحب نظران در همه عالم به نشانند
خون گریه کند هرکه شود واقف حالم
پس حال من خسته همان به که ندانند
از مردمک دیده ما وصف لبت پرس
کاندر صفت لعل لبت خون بچکانند
شیرین دهنان را غم فرهاد وشان نیست
هرچند که اینطایفه دیدیم همانند
غم نیست که از بهر بتان دین رود از دست
دین من و ایمان من این طرفه بتانند
اهلی که ز خوبان بود امید هلاکش
وقت است که از بند امیدش برهانند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
چشم ز گریه خانه مردم پر آب کرد
طوفان اشک من همه عالم خراب کرد
گفتی لب مراست بدلها حق نمک
حقا که این نمک جگر من کباب کرد
ز امید می ز لعل تو مردیم در خمار
با ما شراب لعل تو کار سراب کرد
وصلت نصیب مردم بیدار شد ز بخت
مارا بعشوه نرگس مستت بخواب کرد
حسنت چراغ دیده و دل هر دو بر فروخت
کاری که کرد حسن تو کی آفتاب کرد
اهلی رضای دوست پسندد ز کام خود
از هرچه خوانده است همین انتخاب کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
چو خستگان ز دردل گشاد می یابند
ز نا مرادی از این در مراد می یابند
ز باغ روی تو عشاق گل کجا چینند
همین بس است که بویی ز باد من یابند
ببین بگوشه چشمی که کشتگان غمت
بدین قدر دل خود از تو شاد می یابند
بتان شهر ببازار حسنت ای یوسف
متاع خوبی خود را کساد می یابند
ز سگ کم اند رقیبان بی ادب زان روی
که از سگان تو خود را زیاد می یابند
به کین اهلی از آن رو همیشه اند افلاک
که داغ مهر تواش در نهاد می یابند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
سوز حدیث شمع زبان را خبر نکرد
حرف سر زبان بدل کی اثر نکرد
غوغای رستخیز برآید ز عاشقان
آن مست نازنین چه سر از خواب بر نکرد
طوبی که سرفرازی باغ بهشت یافت
هرگز ز شرم قامت او سربدر نکرد
کردم طمع بجرعه جامش قضا نهشت
آه از قضا که رحم بما آنقدر نکرد
زان آفتاب حسن مه بخت نو نشد
تاسوی من بگوشه چشمی نظر نکرد
عیبش مکن حسود اگر از رشک ما بمرد
در عمر خویش بهتر از این یک هنر نکرد
هرگز نکرد سوی من آن عشوه گر نگاه
کز عشوه رخنه دگرم در جگر نکرد
اهلی نظر نسبت به تیغ از جمال دوست
این شوخ دیده بین که ز کشتن حذر نکرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
لعلت بخنده هرچه دلم از تو خواست کرد
صد وعده دروغ بیک خنده راست کرد
مقصود ما هلک شدن بود غایتش
عشق تو آنچه غایت مقصود ماست کرد
برقی ز آفتاب رخت درچمن فتاد
بازار گل چو خرمن مه روبکاست کرد
دیدی که چشم مست تو چون خواست قتل ما
نگذاشت جای آشتی و هرچه خواست کرد
باور مکن که چرخ جفا کار کج نهاد
کاری چنانکه خاطر ما خواست راست کرد
اهلی برید دل ز طمع ای شکر لبان
از جان گذشت و آنچه مراد شماست کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
گاهم دو آهوی تو سگ خویش خوانده اند
گاهم بسنگ تفرقه از پیش رانده اند
ما دل نمی بریم که شاهان چو باز خود
کس را نرانده اند که بازش نخوانده اند
مارا چو چشم خویش حریفان بیوفا
مخمور و ناتوان بکناری نشانده اند
تا داده اند جرعه جامی ز لعل خویش
خوبان عشوه ساز به جانم رسانده اند
آنرا که داده اند بتان نوش لعل خود
از زهر چشم چاشنیی هم چشانده اند
اهلی بدرد بیدلی و بیکسی بساز
درمان طلب نکن که طبیبان نخوانده اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
خوبان که نیش بر جگر ریش می زنند
نوشی نمی دهند چرا نیش می زنند
خار از دلم بزخم زبان کی برون شود؟
بیهوده سوزنی به دل ریش می زنند
در حیرتم که ماه وشان از چراغ حسن
آتش چرا بخرمن درویش می زنند
ره بر بتان بعقل که بندد؟ که این سپاه
اول بعقل مصلحت اندیش می زنند
پیش سگان او که ملک در حساب نیست
بیگانه مردمی که دم از خویش می زنند
اهلی صبور باش که مرهم پذیر نیست
زخمی که گلرخان جفا کیش می زنند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
امروز دل از آینه جان نظرت کرد
عاشق نظر امروز بچشم دگرت کرد
می نوش که مهلت نبود در چمن عمر
کز آب حیاتی که بباید گذرت کرد
در میکده از جرعه کسی هیچ کمی نیست
سودای زیادت طلبی در بدرت کرد
افسانه واعظ خبر گمشدگان است
خاک ره او باش که از خود خبرت کرد
خوش باش اگرت یار جدا کرد سر از تن
شکر کرمش گوی که بی درد سرت کرد
اول بکشیدی ز قدم یار که سهل است
امروز مکن ناله که ره در جگرت کرد
اهلی،مس قلبی تو، ولی زر شوی از عشق
زان روی که اکسیر سعادت نظرت کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
تا دل سر زلف یار گم کرد
سر رشته اختیار گم کرد
دل در غم یار پر شود گم
بیچاره دلی که یار گم کرد
عقل از می عشق مست گردید
سرمایه اعتبار گم کرد
ای مرغ ز زیرکی مزن لاف
کان گل چو تو صد هزار گم کرد
در خاک مگر قرار یابد
هرکو دل بیقرار گم کرد
سرمایه روزگار اهلی
زان فتنه روزگار گم کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
گر سگان تو انیس من محزون شده اند
آهوانند که همصحبت مجنون شده اند
ایکه در حلقه بزم طربی یاد آور
زان اسیران که درین دایره بیرون شده اند
خاک راهند ز جور تو بتان با همه ناز
نازنینان بنگر کز ستمت چون شده اند
آفتابی تو و عیسی صفتان ذره تو
خاک راهند اگر بر سر گردون شده اند
تو خطان با همه جان بخشی لعل لب خوش
فتنه آن خط سبز و لب میگون شده اند
دل پریشانی عشاق چو اهلی ز لب است
دردمندان تو آشفته نه اکنون شده اند