عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
چو دل به وصل دهم جوریار نگذارد
چو یار رحم کند روزگار نگذارد
کنار من فلک از گریه زان کند جیحون
که آرزوی دلم در کنار نگذارد
تو غنچه لب چو شکفتی ز دست من رفتی
چو گل شکفت کس اورا بخار نگذارد
سموم هجر تو خواهد که تشنه لب میرم
مگر برحمت خود کردگار نگذارد
به بی قراری اهلی رقیب کرده قرار
ولی فلک همه بر یک قرار نگذارد
چو یار رحم کند روزگار نگذارد
کنار من فلک از گریه زان کند جیحون
که آرزوی دلم در کنار نگذارد
تو غنچه لب چو شکفتی ز دست من رفتی
چو گل شکفت کس اورا بخار نگذارد
سموم هجر تو خواهد که تشنه لب میرم
مگر برحمت خود کردگار نگذارد
به بی قراری اهلی رقیب کرده قرار
ولی فلک همه بر یک قرار نگذارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
نیست جان رفتن که نور از چشم روشن میرود
این بود کان نور چشم از دیده من میرود
دست من گیرید یا دامان او کز رفتنش
پایم از جا صبرم از دل جانم از تن میرود
همچو برق از دیده رفت آن شوخ خرمن سوز من
وه که از آه درون دودم به خرمن میرود
دامن چون دامن صحراست دایم لاله زار
بسکه خون دل ز چشمم تا بدامن میرود
چشم ما گلشن شد از خون جگر و آن سروناز
میگذارد چشم ما و سوی گلشن میرود
خلق پندارند کاتش در سرای من فتاد
شب چو دود دل ز آهم سوی روزن میرود
سوی گلشن آن پری با مردم بیگانه رفت
اهلی دیوانه از جورش بگلخن میرود
این بود کان نور چشم از دیده من میرود
دست من گیرید یا دامان او کز رفتنش
پایم از جا صبرم از دل جانم از تن میرود
همچو برق از دیده رفت آن شوخ خرمن سوز من
وه که از آه درون دودم به خرمن میرود
دامن چون دامن صحراست دایم لاله زار
بسکه خون دل ز چشمم تا بدامن میرود
چشم ما گلشن شد از خون جگر و آن سروناز
میگذارد چشم ما و سوی گلشن میرود
خلق پندارند کاتش در سرای من فتاد
شب چو دود دل ز آهم سوی روزن میرود
سوی گلشن آن پری با مردم بیگانه رفت
اهلی دیوانه از جورش بگلخن میرود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
هرگز غبار حسرت دور از دلم نشد
هرگز ز صد مراد یکی حاصلم نشد
گر خار پای گشتم و گر خاک ره شدم
آن شاخ گل بهیچ صفت مایلم نشد
گفتم که تحفه سگ او دل کنم ولی
آنهم قبول از دل نا مقبلم نشد
هرچند بخت تیره بتاریکی ام بسوخت
جز برق آه روشنی محفلم نشد
خار ستم که از غم او بود بر دلم
تا بر نرست گل ز گلم از دلم نشد
روی زمین بشست دو چشمم ز اشک شور
وین شوری غم از دل و آب و گلم نشد
آسان نگشت کوی تو منزل چو اهلی ام
تا سر نرفت کوی تو سر منزلم نشد
هرگز ز صد مراد یکی حاصلم نشد
گر خار پای گشتم و گر خاک ره شدم
آن شاخ گل بهیچ صفت مایلم نشد
گفتم که تحفه سگ او دل کنم ولی
آنهم قبول از دل نا مقبلم نشد
هرچند بخت تیره بتاریکی ام بسوخت
جز برق آه روشنی محفلم نشد
خار ستم که از غم او بود بر دلم
تا بر نرست گل ز گلم از دلم نشد
روی زمین بشست دو چشمم ز اشک شور
وین شوری غم از دل و آب و گلم نشد
آسان نگشت کوی تو منزل چو اهلی ام
تا سر نرفت کوی تو سر منزلم نشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
کی از لعل تو جان من بیک دیدن بیاساید
بیا لب بر لب من نه که جان من بیاساید
ترا کاین گلشن خوبی بود از رخ چه کم گردد
گر از نظاره مسکینی ازین گلشن بیاساید
تو در آسایش عیشی مدام از خرمن خوبی
بهل تا خوشه چینی هم ازین خرمن بیاساید
چو بخت سبزت ایشمشاد قد داد این سرافرازی
سزد کز سایه ات خلقی به پیرامن بیاساید
کنون کز عاشقی کارم همه عمرست خون خوردن
عجب گر جان من یکدم ز خون خوردن بیاساید
جهان تیره را اهلی، که خواهد بی پریرویان
مگر دیوانه یی خواهد که در گلشن بیاساید
بیا لب بر لب من نه که جان من بیاساید
ترا کاین گلشن خوبی بود از رخ چه کم گردد
گر از نظاره مسکینی ازین گلشن بیاساید
تو در آسایش عیشی مدام از خرمن خوبی
بهل تا خوشه چینی هم ازین خرمن بیاساید
چو بخت سبزت ایشمشاد قد داد این سرافرازی
سزد کز سایه ات خلقی به پیرامن بیاساید
کنون کز عاشقی کارم همه عمرست خون خوردن
عجب گر جان من یکدم ز خون خوردن بیاساید
جهان تیره را اهلی، که خواهد بی پریرویان
مگر دیوانه یی خواهد که در گلشن بیاساید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
زان پری ما را دل دیوانه رسوا میکند
این چه رسوایی است این دیوانه با ما میکند
ایکه میگویی ز افغان چند غوغا میکنی
من خموشم عشق او در سینه غوغا میکند
یار پروای شهیدان محبت کی کند
صد هزاران کشته است آنجا که پروا میکند
تا بسوزد خرمن صبر مرا آن شهسوار
نعل اسبش آتشی از سنگ پیدا میکند
لعل آن شیرین دهان را خنده هم در چاشنی است
قطع جانم آن لب شیرین نه تنها میکند
اضطراب من چو مرغ بسمل او را خوش بود
من بخون می غلطم و آن مه تماشا میکند
همچو آهو میرمند از عاشقان خوبان شهر
اهلی از این غم چو مجنون رو بصحرا میکند
این چه رسوایی است این دیوانه با ما میکند
ایکه میگویی ز افغان چند غوغا میکنی
من خموشم عشق او در سینه غوغا میکند
یار پروای شهیدان محبت کی کند
صد هزاران کشته است آنجا که پروا میکند
تا بسوزد خرمن صبر مرا آن شهسوار
نعل اسبش آتشی از سنگ پیدا میکند
لعل آن شیرین دهان را خنده هم در چاشنی است
قطع جانم آن لب شیرین نه تنها میکند
اضطراب من چو مرغ بسمل او را خوش بود
من بخون می غلطم و آن مه تماشا میکند
همچو آهو میرمند از عاشقان خوبان شهر
اهلی از این غم چو مجنون رو بصحرا میکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
تا کلک قضا نقد وجود از عدم آورد
نقشی چو خط سبز تو کم در قلم آورد
ای تازه پسر یوسف مصری بحقیقت
یا مادر گیتی دو برادر بهم آورد
جانی بشهیدان ره کعبه دل داد
بویی که نسیم سحر از آن حرم آورد
صبر از دل غمدیده چو کم گشت چه جویم
کان گمشده تا در دل من کشت غم آورد
مو بر تن من از رقم عشق تو زد تیغ
تیغ همه عالم بسرم این رقم آورد
بر سنگ مزارم بنویسید چو فرهاد
کاین بود که تاب اینهمه سنگ ستم آورد
مجنون جگر خسته بود در صف عشاق
اهلی که نواهای عرب در عجم آورد
نقشی چو خط سبز تو کم در قلم آورد
ای تازه پسر یوسف مصری بحقیقت
یا مادر گیتی دو برادر بهم آورد
جانی بشهیدان ره کعبه دل داد
بویی که نسیم سحر از آن حرم آورد
صبر از دل غمدیده چو کم گشت چه جویم
کان گمشده تا در دل من کشت غم آورد
مو بر تن من از رقم عشق تو زد تیغ
تیغ همه عالم بسرم این رقم آورد
بر سنگ مزارم بنویسید چو فرهاد
کاین بود که تاب اینهمه سنگ ستم آورد
مجنون جگر خسته بود در صف عشاق
اهلی که نواهای عرب در عجم آورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
چون میل دل خلق جهان سوی تو یابند
هر دل که شود گم بسر کوی تو یابند
میل دل عشاق چرا سوی تو نبود
چون قبله دلها خم ابروی تو یابند
چون سوی تو نایم که گرم خاک شود تن
هر ذره که بادش ببرد سوی تو یابند
گل در نظر اهل محبت خس و خاری است
زان روی عزیزست کزو بوی تو یابند
آن مشک کزو نور برد مردمک چشم
از نافه مشکین دو آهوی تو یابند
اهلی که سر بندگی از ترک فلک داشت
خواهد که سرش در ره هندوی تو یابند
هر دل که شود گم بسر کوی تو یابند
میل دل عشاق چرا سوی تو نبود
چون قبله دلها خم ابروی تو یابند
چون سوی تو نایم که گرم خاک شود تن
هر ذره که بادش ببرد سوی تو یابند
گل در نظر اهل محبت خس و خاری است
زان روی عزیزست کزو بوی تو یابند
آن مشک کزو نور برد مردمک چشم
از نافه مشکین دو آهوی تو یابند
اهلی که سر بندگی از ترک فلک داشت
خواهد که سرش در ره هندوی تو یابند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
گر بعد عمری یکنفس مارا نظر سویش بود
کی را مجال یک نظر از تندی خویش بود
مژگان پرخون عاشقش گل را چه بیند کز جگر
چون ارغوان پر گاله یی بر هر سر مویش بود
آن گلشن خوبی که در نگشود بر باد صبا
گویا نمیخواهد که کس آسوده از بویش بود
لاف محبت چون زنم چون ننگ ناید از منش
آنکس که گر خواند سگم ننگ از سگ کویش بود
یارب به بینم ساعتی کان آفتاب نیکویان
از اوج ناز آید فرو میلی بدین سویش بود
من پیر عاشق پیشه ام جور جوانان خوش کشم
کانکس که نیکو روی شد کی نیکی خویش بود
دوری نباشد گر کند جان در سر و کار نظر
اهلی که خصم جان او چشم بلاجویش بود
کی را مجال یک نظر از تندی خویش بود
مژگان پرخون عاشقش گل را چه بیند کز جگر
چون ارغوان پر گاله یی بر هر سر مویش بود
آن گلشن خوبی که در نگشود بر باد صبا
گویا نمیخواهد که کس آسوده از بویش بود
لاف محبت چون زنم چون ننگ ناید از منش
آنکس که گر خواند سگم ننگ از سگ کویش بود
یارب به بینم ساعتی کان آفتاب نیکویان
از اوج ناز آید فرو میلی بدین سویش بود
من پیر عاشق پیشه ام جور جوانان خوش کشم
کانکس که نیکو روی شد کی نیکی خویش بود
دوری نباشد گر کند جان در سر و کار نظر
اهلی که خصم جان او چشم بلاجویش بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
هرکه چون باد از سر کوی تو بیرون میرود
کس نمیداند که از آشفتگی چون میرود
پای رفتن نیست عاشق را کزین دربگذرد
میفشاند سیل اشک از چشم و در خون میرود
پیش لیلی گر رود از چشم مجنون خون چه شد
آه از آنساعت که او از چشم مجنون میرود
جان نکو بیرون کن از تن تا درآیم در دلت
چون تویی ای جان من از خویش بیرون میرود
خون من دامان گردون چون شفق خواهد گرفت
بسکه خون دل ز چشم از جور گردون میرود
چرخ اگر بدمهر شد کس را نکرد از مهر منع
بر من از جور فلک ظلم تو افزون میرود
گر بافسون چاره بیچارگان سازد حکیم
کور مادرزاد اهلی کی به افسون میرود
کس نمیداند که از آشفتگی چون میرود
پای رفتن نیست عاشق را کزین دربگذرد
میفشاند سیل اشک از چشم و در خون میرود
پیش لیلی گر رود از چشم مجنون خون چه شد
آه از آنساعت که او از چشم مجنون میرود
جان نکو بیرون کن از تن تا درآیم در دلت
چون تویی ای جان من از خویش بیرون میرود
خون من دامان گردون چون شفق خواهد گرفت
بسکه خون دل ز چشم از جور گردون میرود
چرخ اگر بدمهر شد کس را نکرد از مهر منع
بر من از جور فلک ظلم تو افزون میرود
گر بافسون چاره بیچارگان سازد حکیم
کور مادرزاد اهلی کی به افسون میرود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
از صحبت ما درد کشان بازنخیزد
صد شیشه دل بشکند آواز نخیزد
بگذار که دل برکند از مهر تو عاشق
کاین مهر گیا گر بکنی باز نخیزد
در گلشن فردوس اگر سرو نشانند
خوشتر ز تو ای سرو سرافراز نخیزد
نردی است نظر بازی ما کز سر آن نرد
تا جان ندهد عاشق جان باز نخیزد
پروانه دل گر نبود میل هلاکش
پیش رخت ای شمع بپرواز نخیزد
زان خانه خراب است چنین اهلی بیدل
کز کوی تو ای خانه برانداز نخیزد
صد شیشه دل بشکند آواز نخیزد
بگذار که دل برکند از مهر تو عاشق
کاین مهر گیا گر بکنی باز نخیزد
در گلشن فردوس اگر سرو نشانند
خوشتر ز تو ای سرو سرافراز نخیزد
نردی است نظر بازی ما کز سر آن نرد
تا جان ندهد عاشق جان باز نخیزد
پروانه دل گر نبود میل هلاکش
پیش رخت ای شمع بپرواز نخیزد
زان خانه خراب است چنین اهلی بیدل
کز کوی تو ای خانه برانداز نخیزد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
هرکه چون صورت چین دیده بروی تو گشاد
چشم دیگر ز تماشای تو بر هم ننهاد
مگر آن لحظه رقیب تو زمن پوشد چشم
که رود خاک وجود من دلخسته بباد
آنچنان شادم از آنشب که بخوابت دیدم
که نمیآیدم از شادی آن خواب بیاد
یارب آن آهوی مشکین بیابان امید
کس چو مجنون تو گمگشته ببوی تو مباد
گر حریفان تو ساقی، بمی از دست شدند
اهلی دلشده ناخورده می از پای افتاد
چشم دیگر ز تماشای تو بر هم ننهاد
مگر آن لحظه رقیب تو زمن پوشد چشم
که رود خاک وجود من دلخسته بباد
آنچنان شادم از آنشب که بخوابت دیدم
که نمیآیدم از شادی آن خواب بیاد
یارب آن آهوی مشکین بیابان امید
کس چو مجنون تو گمگشته ببوی تو مباد
گر حریفان تو ساقی، بمی از دست شدند
اهلی دلشده ناخورده می از پای افتاد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
هرکس که چشم مست تو نظاره میکند
مژگان بصد سنان جگرش پاره میکند
جاییکه صد هزار سر افتاده هر طرف
در آن میان که زخم مرا چاره میکند؟
رحمی بکن بمردم عالم که هر که هست
فریاد از آن دو نرگس خونخواره میکند
تا ننگرند روی تو چاووش غیرتت
خلق از وجود در عدم آواره میکند
من خود ننالم از تو بجور و جفا ولی
داد از ستم که بخت ستمکاره میکند
شیرین برفت از نظر و کوهکن هنوز
چون صورت ایستاده و نظاره میکند
اهلی که پاره پاره دل از خویش میبرید
این بار ترک خویش به یکباره میکند
مژگان بصد سنان جگرش پاره میکند
جاییکه صد هزار سر افتاده هر طرف
در آن میان که زخم مرا چاره میکند؟
رحمی بکن بمردم عالم که هر که هست
فریاد از آن دو نرگس خونخواره میکند
تا ننگرند روی تو چاووش غیرتت
خلق از وجود در عدم آواره میکند
من خود ننالم از تو بجور و جفا ولی
داد از ستم که بخت ستمکاره میکند
شیرین برفت از نظر و کوهکن هنوز
چون صورت ایستاده و نظاره میکند
اهلی که پاره پاره دل از خویش میبرید
این بار ترک خویش به یکباره میکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
گرفتم آنکه بشکل تو دیگری باشد
کجا بشیوه ناز تو دلبری باشد
تو گر کنی ز شهیدان خویش روزی یاد
قیامتی شود و روز محشری باشد
بدور سرو صنوبر خرامت ای دلبر
دلی کجاست مگر در صنوبری باشد
اگر تو در خم چوگان سرآوری چون گوی
چرا دریغ کند هر کرا سری باشد
تو جمله جوهر جانی و در خزاین روح
گمان مبر که دگر چون تو جوهری باشد
نظر بکعبه و مسجد دل از در تو نکرد
که هرزه گرد بود گر بهر دری باشد
کنون که اهلی ما راست بیوفایی کار
نه کار او بود این کار دیگری باشد
کجا بشیوه ناز تو دلبری باشد
تو گر کنی ز شهیدان خویش روزی یاد
قیامتی شود و روز محشری باشد
بدور سرو صنوبر خرامت ای دلبر
دلی کجاست مگر در صنوبری باشد
اگر تو در خم چوگان سرآوری چون گوی
چرا دریغ کند هر کرا سری باشد
تو جمله جوهر جانی و در خزاین روح
گمان مبر که دگر چون تو جوهری باشد
نظر بکعبه و مسجد دل از در تو نکرد
که هرزه گرد بود گر بهر دری باشد
کنون که اهلی ما راست بیوفایی کار
نه کار او بود این کار دیگری باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
شوخی که خون من چو می ناب مبخورد
شاخ گلی است کز دل من آب میخورد
هرگه فکند بر گل رخ زلف تابدار
مارا چو شمع رشته جان تاب میخورد
دل باخراش ناوک او خوش بود مرا
عود آنزمان خوش است که مضراب میخورد
باور مکن که گوشه نشین گشت چشم او
مست است و می بگوشه محراب میخورد
دل صید زخم دار وز دست و زبان خلق
هرجا که رفت ناوک پرتاب میخورد
بهر خدا مگوی بدشمن حدیث تلخ
کاین نیش زهر بر دل احباب میخورد
اهلی ز اضطراب تو دانی که آگه است
صیدی که تشنه خنجر قصاب میخورد
شاخ گلی است کز دل من آب میخورد
هرگه فکند بر گل رخ زلف تابدار
مارا چو شمع رشته جان تاب میخورد
دل باخراش ناوک او خوش بود مرا
عود آنزمان خوش است که مضراب میخورد
باور مکن که گوشه نشین گشت چشم او
مست است و می بگوشه محراب میخورد
دل صید زخم دار وز دست و زبان خلق
هرجا که رفت ناوک پرتاب میخورد
بهر خدا مگوی بدشمن حدیث تلخ
کاین نیش زهر بر دل احباب میخورد
اهلی ز اضطراب تو دانی که آگه است
صیدی که تشنه خنجر قصاب میخورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
چو دل بوصل نهم جور یار نگذارد
چو یار رحم کند روزگار نگذارد
کنار من فلک از گریه خون کند جیحون
که آرزوی دلم در کنار نگذارد
تو غنچه لب چو شکفتی ز دست من رفتی
چو گل شکفت کس اورا بخار نگذارد
سموم هجر تو خواهم که تشنه لب میرم
مگر برحمت خود کردگار نگذارد
به بیقراری اهلی رقیب کرد قرار
ولی فلک همه بر یک قرار نگذارد
چو یار رحم کند روزگار نگذارد
کنار من فلک از گریه خون کند جیحون
که آرزوی دلم در کنار نگذارد
تو غنچه لب چو شکفتی ز دست من رفتی
چو گل شکفت کس اورا بخار نگذارد
سموم هجر تو خواهم که تشنه لب میرم
مگر برحمت خود کردگار نگذارد
به بیقراری اهلی رقیب کرد قرار
ولی فلک همه بر یک قرار نگذارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
چو گلت شکفت از می عرق از کناره سرزد
ز مهت شفق برآمد ز شفق ستاره سرزد
بتفرج از سرکو چو برآمدی خرامان
مه نو ببام گردون ز پی نظاره سرزد
بنما چو ماه عیدم ز کنار بام ابرو
که کم از کنار بامی چو تو ماه پاره سرزد
ز سرشک چشم مجنون گل حسرت و ندامت
نه ز گل دمید تنها که ز سنگ خاره سرزد
بزمین فرو ز خجلت رود آفتاب گردون
مگر از کنار میدان مه من سواره سر زد
بکنایه گفت مستی که یکیست با تو اهلی
سخن حقیقت آخر ز شراب خواره سرزد
ز مهت شفق برآمد ز شفق ستاره سرزد
بتفرج از سرکو چو برآمدی خرامان
مه نو ببام گردون ز پی نظاره سرزد
بنما چو ماه عیدم ز کنار بام ابرو
که کم از کنار بامی چو تو ماه پاره سرزد
ز سرشک چشم مجنون گل حسرت و ندامت
نه ز گل دمید تنها که ز سنگ خاره سرزد
بزمین فرو ز خجلت رود آفتاب گردون
مگر از کنار میدان مه من سواره سر زد
بکنایه گفت مستی که یکیست با تو اهلی
سخن حقیقت آخر ز شراب خواره سرزد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
سگ آن طیب انفاسم که رشک مشک چین باشد
نسیمی کز چنان گلزار خیزد اینچنین باشد
چنان از شوق او مستم که یکسان است پیش من
اگر در غایت یاری اگر در عین کین باشد
وصال مار اگر جویم حریفی بوالهوس باشم
من و گنج خیال او وصال من همین باشد
از آن لب بسته ام دایم کزین آتش که من دارم
نفس گر میزنم ترسم که آه آتشین باشد
حریف عاشقان اهلی نه از راه سلامت شد
ملامت کش کسی باشد که با همنشین باشد
نسیمی کز چنان گلزار خیزد اینچنین باشد
چنان از شوق او مستم که یکسان است پیش من
اگر در غایت یاری اگر در عین کین باشد
وصال مار اگر جویم حریفی بوالهوس باشم
من و گنج خیال او وصال من همین باشد
از آن لب بسته ام دایم کزین آتش که من دارم
نفس گر میزنم ترسم که آه آتشین باشد
حریف عاشقان اهلی نه از راه سلامت شد
ملامت کش کسی باشد که با همنشین باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
دل شکسته ما گنجی از وفا دارد
بخر شکسته ما را که سودها دارد
مکن کناره ز عاشق اگرچه درویش است
که پرتو نظرش فیض کیمیا دارد
جفا و خشم تو ما را وفا و مهر افزود
کرشمه های محبت لطیفه ها دارد
بلب حواله ما کن حواله بچشم
که چشم مست تو پروای ما کجا دارد
تو آفتاب جهانی نظر دریغ مدار
ز حال سوخته یی کز جهان ترا دارد
مراد دوست بدست آر و غم مخور اهلی
که هرچه خصم کند دوست کی روا دارد
بخر شکسته ما را که سودها دارد
مکن کناره ز عاشق اگرچه درویش است
که پرتو نظرش فیض کیمیا دارد
جفا و خشم تو ما را وفا و مهر افزود
کرشمه های محبت لطیفه ها دارد
بلب حواله ما کن حواله بچشم
که چشم مست تو پروای ما کجا دارد
تو آفتاب جهانی نظر دریغ مدار
ز حال سوخته یی کز جهان ترا دارد
مراد دوست بدست آر و غم مخور اهلی
که هرچه خصم کند دوست کی روا دارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
نه هر دل کز نوا دم زد قبول دلنواز افتد
سر محمود میباید که در پای ایاز افتد
اگر از بام عرش افتد سرم بر خاک راه تو
ز شادی برجهد از جای و در پای تو باز افتد
سگانت بر نیاز نازنینان نازها دارند
مباد آنروز کایشانرا بناز کس نیاز افتد
تو را هر گه که میبینم چراغ مجلس یاران
چو شمع از رشک مغز استخوانم در گداز افتد
بپای هر خس و خاری چو آب دیده زان افتم
که باشد سایه یی بر ما ز سرو و سرفراز افتد
من از غیرت نمیخواهم که تا بد بر تو مهر و مه
که ترسم سایه ات بر دیگری ای سرو ناز افتد
بفتراک حقیقت گفته یی اهلی که یا بددست؟
حقیقت پرسی آن عاشق که در دام مجاز افتد
سر محمود میباید که در پای ایاز افتد
اگر از بام عرش افتد سرم بر خاک راه تو
ز شادی برجهد از جای و در پای تو باز افتد
سگانت بر نیاز نازنینان نازها دارند
مباد آنروز کایشانرا بناز کس نیاز افتد
تو را هر گه که میبینم چراغ مجلس یاران
چو شمع از رشک مغز استخوانم در گداز افتد
بپای هر خس و خاری چو آب دیده زان افتم
که باشد سایه یی بر ما ز سرو و سرفراز افتد
من از غیرت نمیخواهم که تا بد بر تو مهر و مه
که ترسم سایه ات بر دیگری ای سرو ناز افتد
بفتراک حقیقت گفته یی اهلی که یا بددست؟
حقیقت پرسی آن عاشق که در دام مجاز افتد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
ز بسکه گرد رهت جان عاشقان دارد
نسیم کوی تو پیوسته بوی جان دارد
دو نرگس تو ز مژگان بصد زبان در حرف
چرا چه غنچه لبت مهر بر دهان دارد
بسینه دل که طپید از خیال غمزه تو
کبوتری است که شاهین هم آشیان دارد
بکوی عشق زیان هرچه میشود سودست
کسی که سود طمع میکند زیان دارد
رخ چو ماه کند اقتضای بد مهری
گمان مبر که کسی ماه مهربان دارد
نعیم هردو جهان کوثر است و آب حیات
شهید عشق هم این دارد و هم آن دارد
بر آستان تو اهلی است سر بلند اما
اگر بعرش رسد سر بر آستان دارد
نسیم کوی تو پیوسته بوی جان دارد
دو نرگس تو ز مژگان بصد زبان در حرف
چرا چه غنچه لبت مهر بر دهان دارد
بسینه دل که طپید از خیال غمزه تو
کبوتری است که شاهین هم آشیان دارد
بکوی عشق زیان هرچه میشود سودست
کسی که سود طمع میکند زیان دارد
رخ چو ماه کند اقتضای بد مهری
گمان مبر که کسی ماه مهربان دارد
نعیم هردو جهان کوثر است و آب حیات
شهید عشق هم این دارد و هم آن دارد
بر آستان تو اهلی است سر بلند اما
اگر بعرش رسد سر بر آستان دارد