عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
کی بمن وصل چنین غایه مویی برسد
راضیم گر بمن سوخته بویی برسد
گر دمی نیز شوی رام من ای طرفه غزال
تا هماندم به رهی بیهده گویی برسد
تیغ چون آب بر آور که ازین چشمه مهر
چشم آن نیست که آبی بگلویی برسد
گر بفریاد دل ما دم عیسی نرسید
نفس پاکدلی از سر کویی برسد
گر بمیرم مکن ای همنفسم زود بخاک
نفسی باش که تا آینه رویی برسد
بی نصیب از کرم پیر مغان کیست دلا
صاف می گر نرسد درد سبویی برسد
نگسلد اهلی از آن زلف چو زناز تو دل
اگرش کار تن زار بمویی برسد
راضیم گر بمن سوخته بویی برسد
گر دمی نیز شوی رام من ای طرفه غزال
تا هماندم به رهی بیهده گویی برسد
تیغ چون آب بر آور که ازین چشمه مهر
چشم آن نیست که آبی بگلویی برسد
گر بفریاد دل ما دم عیسی نرسید
نفس پاکدلی از سر کویی برسد
گر بمیرم مکن ای همنفسم زود بخاک
نفسی باش که تا آینه رویی برسد
بی نصیب از کرم پیر مغان کیست دلا
صاف می گر نرسد درد سبویی برسد
نگسلد اهلی از آن زلف چو زناز تو دل
اگرش کار تن زار بمویی برسد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
چشم صاحب دل نظر چون بر رخ گل میکند
از جمال گل قیاس حال بلبل میکند
هر کرا چون کوهکن بار غم از شیرین لبی است
لاجرم گر کوه غم باشد تحمل میکند
پاکبازان از صفا آیینه اند و مدعی
صورت آلوده خود را تخیل میکند
عاشقی کز زهره رویان دل بوصل آلوده کرد
گر ملک باشد که عشق او تنزل میکند
از فریب آهوی چشمش مشو غافل که او
حال ما میداند و عمدا تغافل میکند
جز بخاک کوی او اهلی نیارد سر فرو
آسمان بیهوده این عرض تجمل میکند
از جمال گل قیاس حال بلبل میکند
هر کرا چون کوهکن بار غم از شیرین لبی است
لاجرم گر کوه غم باشد تحمل میکند
پاکبازان از صفا آیینه اند و مدعی
صورت آلوده خود را تخیل میکند
عاشقی کز زهره رویان دل بوصل آلوده کرد
گر ملک باشد که عشق او تنزل میکند
از فریب آهوی چشمش مشو غافل که او
حال ما میداند و عمدا تغافل میکند
جز بخاک کوی او اهلی نیارد سر فرو
آسمان بیهوده این عرض تجمل میکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
زد جامه چاک و سینه صافی چو مه نمود
گویی شکافت ابر و مه چارده نمود
چشمش بیک نگاه مرا کشت و زنده کرد
آن مه قیامتی بمن از یک نگه نمود
ساقی بیا که روی وی از ساغر صبوح
چون آفتاب از شفق صبحگه نمود
اول براه کعبه قدم میزدم ز شوق
آخر مرا به بتکده آنشوخ ره نمود
بر روی او چو زلف پریشان حجاب شد
عالم بچشم اهلی بیدل سیه نمود
گویی شکافت ابر و مه چارده نمود
چشمش بیک نگاه مرا کشت و زنده کرد
آن مه قیامتی بمن از یک نگه نمود
ساقی بیا که روی وی از ساغر صبوح
چون آفتاب از شفق صبحگه نمود
اول براه کعبه قدم میزدم ز شوق
آخر مرا به بتکده آنشوخ ره نمود
بر روی او چو زلف پریشان حجاب شد
عالم بچشم اهلی بیدل سیه نمود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
چشم ز ناز یوسفش سوی پدر نمی فتد
ناز ببین که بر پدر چشم پسر نمی فتد
منتظرم ولی تو کی چشم به چشم من کنی
کاین دو ستاره را به هم هیچ نظر نمی فتد
چون تو ز در درآمدی باش که جان فدا کنم
زانکه به جان ازین به ام کار دگر نمی فتد
از کف ساقیی چو تو باده مستی این چنین
سنگ بود نه آدمی هرکه به سر نمی فتد
دام فسون نهاده ام در ره آرزو ولی
صید مراد را به من هیچ گذر نمی فتد
همدم اهل راز شو بند قبای ناز را
باز گشا که از میان راز به در نمی فتد
اهلی اگر برافکند خانه عمر سیل غم
چون تو به عشق زندهای نام تو بر نمی فتد
ناز ببین که بر پدر چشم پسر نمی فتد
منتظرم ولی تو کی چشم به چشم من کنی
کاین دو ستاره را به هم هیچ نظر نمی فتد
چون تو ز در درآمدی باش که جان فدا کنم
زانکه به جان ازین به ام کار دگر نمی فتد
از کف ساقیی چو تو باده مستی این چنین
سنگ بود نه آدمی هرکه به سر نمی فتد
دام فسون نهاده ام در ره آرزو ولی
صید مراد را به من هیچ گذر نمی فتد
همدم اهل راز شو بند قبای ناز را
باز گشا که از میان راز به در نمی فتد
اهلی اگر برافکند خانه عمر سیل غم
چون تو به عشق زندهای نام تو بر نمی فتد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
ز آشنایی من کاخرش جدایی بود
جدا ز جان شده ام این چه آشنایی بود
بصبح وصل ندادم فلک امان ور نه
شب سیاه مرا وقت روشنایی بود
زمانه بامن بد روز بیوفایی کرد
مگو که یار مرا میل بیوفایی بود
مرا ز صومعه زد راه و در کنشت آورد
خوشم که ره ز دلش عین رهنمایی بود
بسوخت اهلی بیدل جدا ز وصل بتی
که ظل مرحمتش سایه خدایی بود
جدا ز جان شده ام این چه آشنایی بود
بصبح وصل ندادم فلک امان ور نه
شب سیاه مرا وقت روشنایی بود
زمانه بامن بد روز بیوفایی کرد
مگو که یار مرا میل بیوفایی بود
مرا ز صومعه زد راه و در کنشت آورد
خوشم که ره ز دلش عین رهنمایی بود
بسوخت اهلی بیدل جدا ز وصل بتی
که ظل مرحمتش سایه خدایی بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
او که از دیده خونابه چکانم نرود
نرود یک نظر از دیده که جانم نرود
اینقدر در شب وصلش ز خدا میخواهم
که به نظاره او تاب و توانم نرود
میتوانم که بپوشم غمش از خلق ولی
طاقتم نیست که نامش بزبانم نرود
او بر اسب ستم و توسن دل سرکش هم
چه توان کرد که از دست عنانم نرود
دل پرخون که نشان گشت بخاک قدمش
باشد از سیل فنا نام و نشانم نرود
او که رنجد ز فغان گو لبم از خاتم لعل
مهر کن تا بفلک آه و فغانم نرود
اهلی آن سرو روان مونس جان است مرا
چون کنم کز پی او روح و روانم نرود
نرود یک نظر از دیده که جانم نرود
اینقدر در شب وصلش ز خدا میخواهم
که به نظاره او تاب و توانم نرود
میتوانم که بپوشم غمش از خلق ولی
طاقتم نیست که نامش بزبانم نرود
او بر اسب ستم و توسن دل سرکش هم
چه توان کرد که از دست عنانم نرود
دل پرخون که نشان گشت بخاک قدمش
باشد از سیل فنا نام و نشانم نرود
او که رنجد ز فغان گو لبم از خاتم لعل
مهر کن تا بفلک آه و فغانم نرود
اهلی آن سرو روان مونس جان است مرا
چون کنم کز پی او روح و روانم نرود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
سوی که روم من؟ که دلم سوی تو باشد
روی که ببینم؟ که به از روی تو باشد
سرو چمن کیست که ماند بقد تو؟
شمشاد که؟ چون قامت دلجوی تو باشد
محراب پرستشگه ترسا و مسلمان
چون نیک ببینم خم ابروی تو باشد
کوی تو بهشتی است پر از طرفه غزالان
خوش وقت حریفی که سگ کوی تو باشد
مو، تیغ زند بر تنم از غیرت عشقت
کاین سوخته دل زنده چه بی موی تو باشد
باران غم بر سر و در آتش قهرم
اینها همه از نرگس جادوی تو باشد
بردوش تو اهلی نشد آن دست حمایل
آن نیست کمانی که ببازوی تو باشد
روی که ببینم؟ که به از روی تو باشد
سرو چمن کیست که ماند بقد تو؟
شمشاد که؟ چون قامت دلجوی تو باشد
محراب پرستشگه ترسا و مسلمان
چون نیک ببینم خم ابروی تو باشد
کوی تو بهشتی است پر از طرفه غزالان
خوش وقت حریفی که سگ کوی تو باشد
مو، تیغ زند بر تنم از غیرت عشقت
کاین سوخته دل زنده چه بی موی تو باشد
باران غم بر سر و در آتش قهرم
اینها همه از نرگس جادوی تو باشد
بردوش تو اهلی نشد آن دست حمایل
آن نیست کمانی که ببازوی تو باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
گر نه چاه دقنت عقل زره می فکند
جان من یوسف دل را که به چه می فکند؟
در دلم جذبه مهری عجب از خال تو بود
که به هر ره که رود سوی تو ره می فکند
بر گرفتاری پروانه دلش می سوزد
هرکه بر شمع جمال تو نگه می فکند
تن بیمار من از ضعف چنان گشت که مور
میکشد گاه بخاک ره و گه می فکند
بر در صومعه اهلی چه شود اشک فشان
تخم امید چه در خاک سیه می فکند
جان من یوسف دل را که به چه می فکند؟
در دلم جذبه مهری عجب از خال تو بود
که به هر ره که رود سوی تو ره می فکند
بر گرفتاری پروانه دلش می سوزد
هرکه بر شمع جمال تو نگه می فکند
تن بیمار من از ضعف چنان گشت که مور
میکشد گاه بخاک ره و گه می فکند
بر در صومعه اهلی چه شود اشک فشان
تخم امید چه در خاک سیه می فکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
هر که آگه ز دل سوخته من باشد
بخدا رحم کند گر همه دشمن باشد
آفتابا، نفسی خانه من روشن کن
چند گوشم به در و چشم به روزن باشد
برق رخسار بتان گر همه عالم سوزد
چه غم آنرا که چو من سوخته خرمن باشد
گر بود ساقی گلچهره چه حاجت بچمن
گل بدست ر که عالم همه گلشن باشد
عالم از سرو قدان گر همه گلشن گردد
مرغ عاشق نظرش بر گل و سوسن باشد
تا چو گردم نکند از در او دور رقیب
مهل ای گریه که گردیش بدامن باشد
بزم ما تیره کند اهلی شوریده به آه
جای دیوانه همان به که بگلخن باشد
بخدا رحم کند گر همه دشمن باشد
آفتابا، نفسی خانه من روشن کن
چند گوشم به در و چشم به روزن باشد
برق رخسار بتان گر همه عالم سوزد
چه غم آنرا که چو من سوخته خرمن باشد
گر بود ساقی گلچهره چه حاجت بچمن
گل بدست ر که عالم همه گلشن باشد
عالم از سرو قدان گر همه گلشن گردد
مرغ عاشق نظرش بر گل و سوسن باشد
تا چو گردم نکند از در او دور رقیب
مهل ای گریه که گردیش بدامن باشد
بزم ما تیره کند اهلی شوریده به آه
جای دیوانه همان به که بگلخن باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
بر مرگ رقیبان تو خرم نتوان بود
دلشاد بمرگ همه عالم نتوان بود
بی سلسله اینست پریشانی زلفت
ز آشفتگی زلف تو درهم نتوان بود
در خلد برین با همه اسباب فراغت
بالله که بی روی تو یکدم نتوان بود
گفتم که چه مجنون ننهم دل به ملامت
گر عشق چنین است چنان هم نتوان بود
اهلی ز سگ کوی تو بتان مردمی آموخت
بی خدمت این طایفه آدم نتوان بود
دلشاد بمرگ همه عالم نتوان بود
بی سلسله اینست پریشانی زلفت
ز آشفتگی زلف تو درهم نتوان بود
در خلد برین با همه اسباب فراغت
بالله که بی روی تو یکدم نتوان بود
گفتم که چه مجنون ننهم دل به ملامت
گر عشق چنین است چنان هم نتوان بود
اهلی ز سگ کوی تو بتان مردمی آموخت
بی خدمت این طایفه آدم نتوان بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
آب حیات اگر بسر کوی او رود
شاید که در زمین ز خجالت فرو رود
گر آرزوی حلقه فتراک او کنیم
بسیار سر که در سر این آرزو رود
گر بحث بر سرست به پیش سگان فکن
من کیستم که بر سر من گفتگو رود
هرگز مرید پیر مغان زرد رو نشد
هرجا رود بهمت او سرخ رو رود
دارم هزار نکته شیرین ولی مپرس
وقت سخن گهی است که می در سبو رود
اهلی همیشه دانه خالی چو مور جست
ترسم که زیر خاک درین جستجو رود
شاید که در زمین ز خجالت فرو رود
گر آرزوی حلقه فتراک او کنیم
بسیار سر که در سر این آرزو رود
گر بحث بر سرست به پیش سگان فکن
من کیستم که بر سر من گفتگو رود
هرگز مرید پیر مغان زرد رو نشد
هرجا رود بهمت او سرخ رو رود
دارم هزار نکته شیرین ولی مپرس
وقت سخن گهی است که می در سبو رود
اهلی همیشه دانه خالی چو مور جست
ترسم که زیر خاک درین جستجو رود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
آن گل چو شمع بر من مدهوش میزند
خونم ز شوق تیغ دگر جوش میزند
چون شمع هرکه سوخته شد دل نهد به نیش
خام است عاشقی که دم از نوش میزند
هم خود مگر ز لطف بفریاد من رسد
زین زخمها که بر من خاموش میزند
گفتی مرو ز هوش بوصلش، چنان کنم
کاول بیک کرشمه ره هوش میزند
دام ره است خرقه صد پاره هوش دار
کان خرقه پوش راه قبا پوش میزند
اهلی مگو که که کشت مرا در گوش او
کاین نکته پهلویی به بنا گوش میزند
خونم ز شوق تیغ دگر جوش میزند
چون شمع هرکه سوخته شد دل نهد به نیش
خام است عاشقی که دم از نوش میزند
هم خود مگر ز لطف بفریاد من رسد
زین زخمها که بر من خاموش میزند
گفتی مرو ز هوش بوصلش، چنان کنم
کاول بیک کرشمه ره هوش میزند
دام ره است خرقه صد پاره هوش دار
کان خرقه پوش راه قبا پوش میزند
اهلی مگو که که کشت مرا در گوش او
کاین نکته پهلویی به بنا گوش میزند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
عاشق دلریش را زخم تو مرهم دهد
مرده دلانرا شفا عیسی مریم دهد
صید خودم از چه کرد چشم تو کز من رمید
آهوی چشم خوشت بازی آدم دهد
صد گل راحت دمد از پی هر خار غم
ناله ز زخمی مکن کانهمه مرهم دهد
تلخی غم عاقبت کام تو شیرین کند
آنکه می تلخ داد نقل وفا هم دهد
گر تو بغم راضیی شادی و محنت یکی است
شاد شو از داد دوست گر همه ماتم دهد
می به طلب کم دهد، ساقی بدخوی را
گر تو طلب کم کنی جام دمادم دهد
هرکه چو اهلی شناخت قیمت حسن تو را
یکسر موی ترا کی بدو عالم دهد
مرده دلانرا شفا عیسی مریم دهد
صید خودم از چه کرد چشم تو کز من رمید
آهوی چشم خوشت بازی آدم دهد
صد گل راحت دمد از پی هر خار غم
ناله ز زخمی مکن کانهمه مرهم دهد
تلخی غم عاقبت کام تو شیرین کند
آنکه می تلخ داد نقل وفا هم دهد
گر تو بغم راضیی شادی و محنت یکی است
شاد شو از داد دوست گر همه ماتم دهد
می به طلب کم دهد، ساقی بدخوی را
گر تو طلب کم کنی جام دمادم دهد
هرکه چو اهلی شناخت قیمت حسن تو را
یکسر موی ترا کی بدو عالم دهد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
چشمه نوش نوخطان مهر گیابر آورد
چشمه چشم عاشقان خار بلا بر آورد
چند نهیم بر زمین روی نیاز بهر او
چند بر آسمان کسی دست دعا بر آورد
گرچه ز نوگل رخش بوی وفا نمی دهد
باشد از آب چشم ما رنگ وفا بر آورد
گر بکشد ز غمزه ام غم نبود ز سر مرا
ترسم از آنکه تیغ او سر بجفا بر آورد
ایکه رقیب ما شدی گر همه بیستون شوی
تکیه مکن که آه ما کوه ز جا بر آورد
اهلی اگرچه کار دل نیست بکام از آن دهان
صبر که کار به شود کام خدا بر آورد
چشمه چشم عاشقان خار بلا بر آورد
چند نهیم بر زمین روی نیاز بهر او
چند بر آسمان کسی دست دعا بر آورد
گرچه ز نوگل رخش بوی وفا نمی دهد
باشد از آب چشم ما رنگ وفا بر آورد
گر بکشد ز غمزه ام غم نبود ز سر مرا
ترسم از آنکه تیغ او سر بجفا بر آورد
ایکه رقیب ما شدی گر همه بیستون شوی
تکیه مکن که آه ما کوه ز جا بر آورد
اهلی اگرچه کار دل نیست بکام از آن دهان
صبر که کار به شود کام خدا بر آورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
در سجده خود آن مه صد آفتاب بیند
یوسف کی این عزیزی هرگز بخواب بیند
ما از صفای آن رخ حق بین شدیم و صوفی
این نکته در نیابد گر صد کتاب بیند
من گرچه دل خرابم بر من چه التفاتش
گنجی که از غم خود عالم خراب بیند
دل از بهشت وصلش چون راحتی نیابد
از دوزخ فراقش تا کی عذاب بیند
خوش وقت نیکبختی کز فیض ابر رحمت
چون گل مدام در کف جام شراب بیند
لب تشنه ماند اهلی بی لعل یار هر چند
از گریه هر کناری صد جوی آب بیند
یوسف کی این عزیزی هرگز بخواب بیند
ما از صفای آن رخ حق بین شدیم و صوفی
این نکته در نیابد گر صد کتاب بیند
من گرچه دل خرابم بر من چه التفاتش
گنجی که از غم خود عالم خراب بیند
دل از بهشت وصلش چون راحتی نیابد
از دوزخ فراقش تا کی عذاب بیند
خوش وقت نیکبختی کز فیض ابر رحمت
چون گل مدام در کف جام شراب بیند
لب تشنه ماند اهلی بی لعل یار هر چند
از گریه هر کناری صد جوی آب بیند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
سرشک شادی وصل ارچه جان گداز آمد
خوشم که دیگرم آبی بجوی باز آمد
بکعبه هر که ز بهر سجود شد ز درت
سری بسنگ زد آخر بعجز باز آمد
اگر چه عشق نخست از مجاز میخیزد
حقیقت همه عالم درین مجاز آمد
چو با تو شمع بدعوی زبان کشد ترسم
که سر بباد دهد چون زبان دراز آمد
دل رقیب چه سوزد ز آه من چه عجب
که سنگ خاره از این شعله در گداز آمد
سر نیاز بپای تو سرو ناز نهاد
چو ناز در تو نگنجید در نیاز آمد
بسوخت اهلی و یار از درش درون نامد
کنون که نیز در آمد بخشم و ناز آمد
خوشم که دیگرم آبی بجوی باز آمد
بکعبه هر که ز بهر سجود شد ز درت
سری بسنگ زد آخر بعجز باز آمد
اگر چه عشق نخست از مجاز میخیزد
حقیقت همه عالم درین مجاز آمد
چو با تو شمع بدعوی زبان کشد ترسم
که سر بباد دهد چون زبان دراز آمد
دل رقیب چه سوزد ز آه من چه عجب
که سنگ خاره از این شعله در گداز آمد
سر نیاز بپای تو سرو ناز نهاد
چو ناز در تو نگنجید در نیاز آمد
بسوخت اهلی و یار از درش درون نامد
کنون که نیز در آمد بخشم و ناز آمد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
گر جوش گریه یی دل خامت بر آورد
بحر کرم بجوشد و کامت بر آورد
چون مرغ خانه در ته دیوار تا بکی؟
جهدی بکن که عشق بنامت بر آورد
معراج وصل اگر طلبی مست عشق باش
کاین جذبه بر فلک بدو گامت بر آورد
ساقی بدان امید شدم خاک ره که بخت
کام دلم ز جرعه جامت بر آورد
ترسم که گرد از من و از روزگار من
سرو بلند فتنه خرامت برآورد
از زلف تست ماهی دل غراق بحر خون
باشد که سر بحلقه دامت بر آورد
اهلی بعشق کشته شدن بی گناهی است
همت بر آن گمار که نامت بر آورد
بحر کرم بجوشد و کامت بر آورد
چون مرغ خانه در ته دیوار تا بکی؟
جهدی بکن که عشق بنامت بر آورد
معراج وصل اگر طلبی مست عشق باش
کاین جذبه بر فلک بدو گامت بر آورد
ساقی بدان امید شدم خاک ره که بخت
کام دلم ز جرعه جامت بر آورد
ترسم که گرد از من و از روزگار من
سرو بلند فتنه خرامت برآورد
از زلف تست ماهی دل غراق بحر خون
باشد که سر بحلقه دامت بر آورد
اهلی بعشق کشته شدن بی گناهی است
همت بر آن گمار که نامت بر آورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
جان هلاک از شوق و یار از دیه ما میرود
تشنه مردم چشمه حیوان بصحرا میرود
گرد و دین در فراقش از ملاحت سوخت سوخت
یار من یا رب سلامت باد هر جا میرود
در دو عالم هر کجا صیدی بود نخجیر اوست
او بقصد دیدن غمدیده عمدا میرود
ناصحم گوید که بنشین در پی اش صحرا مگیر
چون کنم؟ گرمی نشینم جان شیدا میرود
میرود آنشوخ و فریاد اسیران در پیش
شاه خوبان است و با صد شور و غوغا میرود
بازش آرای همنشین و فتنه بنشان کان سوار
پای اگر در زین درآرد فتنه بالا میرود
در بر بازار حسن او که صد یوسف کم است
اهلی از جوش خریداران بسودا میرود
تشنه مردم چشمه حیوان بصحرا میرود
گرد و دین در فراقش از ملاحت سوخت سوخت
یار من یا رب سلامت باد هر جا میرود
در دو عالم هر کجا صیدی بود نخجیر اوست
او بقصد دیدن غمدیده عمدا میرود
ناصحم گوید که بنشین در پی اش صحرا مگیر
چون کنم؟ گرمی نشینم جان شیدا میرود
میرود آنشوخ و فریاد اسیران در پیش
شاه خوبان است و با صد شور و غوغا میرود
بازش آرای همنشین و فتنه بنشان کان سوار
پای اگر در زین درآرد فتنه بالا میرود
در بر بازار حسن او که صد یوسف کم است
اهلی از جوش خریداران بسودا میرود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
فلک که مشعل مهرش زبام میسوزد
زرشگ صحبت رندان مدام میسوزد
فروغ مشعل دولت چو برق در گذرست
چراغ گوشه نشین صبح و شام میسوزد
دلا بچرب زبانی خیال وصل مپز
که شمع مجلس ازین فکر خام میسوزد
اگر عزیزم اگر خوار بگذرم زین در
که خار و گل همه آنجا تمام میسوزد
فروغ حسن جهانسوز او بین اهلی
مپرس کز دل و جانت کدام میسوزد
زرشگ صحبت رندان مدام میسوزد
فروغ مشعل دولت چو برق در گذرست
چراغ گوشه نشین صبح و شام میسوزد
دلا بچرب زبانی خیال وصل مپز
که شمع مجلس ازین فکر خام میسوزد
اگر عزیزم اگر خوار بگذرم زین در
که خار و گل همه آنجا تمام میسوزد
فروغ حسن جهانسوز او بین اهلی
مپرس کز دل و جانت کدام میسوزد