عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۴
به بهشتی نتوان رفت که رضوانی هست
ننهم پای در آن خانه که دربانی هست
نیست زنجیر سر زلف تو بی دل هرگز
دایم این سلسله را سلسله جنبانی هست
سنگ راه من سودازده طفلان شده اند
ورنه مجنون مرا نیز بیابانی هست
عرق شرم، مرا فرصت نظاره نداد
دیده خون می خورد آنجا که نگهبانی هست
دهن تنگ تو بسیار بخیل افتاده است
ورنه هر داغ مرا چشم نمکدانی هست
خنده چون پسته ز خونین جگران بیدردی است
ورنه در پوست مرا هم لب خندانی هست
نیست ممکن که نفس راست کند در دل بحر
صدفی را که به کف گوهر غلطانی هست
به عزیزی رسد از پله خواری به دو گام
یوسفی را که به طالع چه و زندانی هست
می شود زندگی تلخ به شیرینی صرف
طوطیی را که امید شکرستانی هست
می کند عامل معزول، مرا دربدری
ورنه در خانه مرا دفتر و دیوانی هست
در خزان هم گلش از بار نریزد صائب
هر ریاضی که در او مرغ خوش الحانی هست
ننهم پای در آن خانه که دربانی هست
نیست زنجیر سر زلف تو بی دل هرگز
دایم این سلسله را سلسله جنبانی هست
سنگ راه من سودازده طفلان شده اند
ورنه مجنون مرا نیز بیابانی هست
عرق شرم، مرا فرصت نظاره نداد
دیده خون می خورد آنجا که نگهبانی هست
دهن تنگ تو بسیار بخیل افتاده است
ورنه هر داغ مرا چشم نمکدانی هست
خنده چون پسته ز خونین جگران بیدردی است
ورنه در پوست مرا هم لب خندانی هست
نیست ممکن که نفس راست کند در دل بحر
صدفی را که به کف گوهر غلطانی هست
به عزیزی رسد از پله خواری به دو گام
یوسفی را که به طالع چه و زندانی هست
می شود زندگی تلخ به شیرینی صرف
طوطیی را که امید شکرستانی هست
می کند عامل معزول، مرا دربدری
ورنه در خانه مرا دفتر و دیوانی هست
در خزان هم گلش از بار نریزد صائب
هر ریاضی که در او مرغ خوش الحانی هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۵
چمن سبز فلک را چمن آرایی هست
زیر این زنگ، نهان آیینه سیمایی هست
مشو ای بیخبر از دامن فرصت غافل
دو سه روزی که ترا پنجه گیرایی هست
نیست ممکن که چو مرکز نکند خود را جمع
هر که داند که درین دایره بینایی هست
نشوی یک دم از اندیشه کشتی غافل
گر بدانی که ترا پیش چه دریایی هست
زین تزلزل که به جایی نپذیرد آرام
می توان یافت که دل را به نظر جایی هست
چون برآید دل ازان سلسله زلف دراز؟
که به هر حلقه او دام تماشایی هست
از عنان تابی اندیشه توان بردن راه
که درین پرده دل، دلبر خودرایی هست
این ندا می رسد از رفتن سیلاب به گوش
که درین خشک ممانید که دریایی هست
از سیه خانه لیلی نتوان دل برداشت
ورنه مجنون مرا دامن صحرایی هست
نیست ممکن که به زنجیر توان داشت نگاه
یوسفی را که به ره چشم زلیخایی هست
دامن عصمت گل را نتوان دیدن چاک
ورنه چون خار، مرا پنجه گیرایی هست
می تواند قدمی چید گل از نشتر خار
که ز هر آبله اش دیده بینایی هست
دل سودازده ای هست مرا از دو جهان
زلف مشکین ترا گر سر سودایی هست
ایمن از سیل حوادث نتوانی گردید
تا ترا زیر فلک مسکن و مأوایی هست
پرده صورتی چشم، حجاب تو شده است
ورنه در پرده دل نیز تماشایی هست
نیست ز اندیشه فردا غم امروز مرا
وقت آن خوش که ندانست که فردایی هست
دید فردوس برین را و خجالتها برد
آن که می گفت به از گوشه دل جایی هست
راه در انجمن عشق نداری صائب
تا ترا در دل مجروح تمنایی هست
زیر این زنگ، نهان آیینه سیمایی هست
مشو ای بیخبر از دامن فرصت غافل
دو سه روزی که ترا پنجه گیرایی هست
نیست ممکن که چو مرکز نکند خود را جمع
هر که داند که درین دایره بینایی هست
نشوی یک دم از اندیشه کشتی غافل
گر بدانی که ترا پیش چه دریایی هست
زین تزلزل که به جایی نپذیرد آرام
می توان یافت که دل را به نظر جایی هست
چون برآید دل ازان سلسله زلف دراز؟
که به هر حلقه او دام تماشایی هست
از عنان تابی اندیشه توان بردن راه
که درین پرده دل، دلبر خودرایی هست
این ندا می رسد از رفتن سیلاب به گوش
که درین خشک ممانید که دریایی هست
از سیه خانه لیلی نتوان دل برداشت
ورنه مجنون مرا دامن صحرایی هست
نیست ممکن که به زنجیر توان داشت نگاه
یوسفی را که به ره چشم زلیخایی هست
دامن عصمت گل را نتوان دیدن چاک
ورنه چون خار، مرا پنجه گیرایی هست
می تواند قدمی چید گل از نشتر خار
که ز هر آبله اش دیده بینایی هست
دل سودازده ای هست مرا از دو جهان
زلف مشکین ترا گر سر سودایی هست
ایمن از سیل حوادث نتوانی گردید
تا ترا زیر فلک مسکن و مأوایی هست
پرده صورتی چشم، حجاب تو شده است
ورنه در پرده دل نیز تماشایی هست
نیست ز اندیشه فردا غم امروز مرا
وقت آن خوش که ندانست که فردایی هست
دید فردوس برین را و خجالتها برد
آن که می گفت به از گوشه دل جایی هست
راه در انجمن عشق نداری صائب
تا ترا در دل مجروح تمنایی هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۷
محو دیدارم و دیدار نمی دانم چیست
بی دل و دینم و دلدار نمی دانم چیست
شبنمی نیست درین باغ به محرومی من
که قماش گل رخسار نمی دانم چیست
دهنی تلخ نکردم ز شکایت هرگز
باعث رنجش دلدار نمی دانم چیست
خط شناسان نتوانند به مضمون پرداخت
هیچ مضمون خط یار نمی دانم چیست
از سر خود خبرم نیست ز بی پروایی
مغز آشفته و دستار نمی دانم چیست
درد جانکاه من این است که با چندین درد
آرزوی دل بیمار نمی دانم چیست
محرمی نیست به جز چاه ذقن راز مرا
همدمی غیر لب یار نمی دانم چیست
خانه هستیم از خواب گران دربسته است
چشم باز و دل بیدار نمی دانم چیست
بهره از صنعت خود نیست چو حلاج مرا
بالشی غیر سر دار نمی دانم چیست
از شکرخند گلش شیر جگر می بازد
خار این وادی خونخوار نمی دانم چیست
خودفروشی نبود پیشه من چون دگران
گرمی و سردی بازار نمی دانم چیست
کشش بحر چو سیلاب دلیل است مرا
رهبر و قافله سالار نمی دانم چیست
با دل من که چو آیینه به دشمن صاف است
سبب خصمی زنگار نمی دانم چیست
نیست در آینه حیرت من نقش دویی
زشت و زیبا و گل و خار نمی دانم چیست
جای رحم است به بی حاصلی من صائب
همه تن چشمم و دیدار نمی دانم چیست
بی دل و دینم و دلدار نمی دانم چیست
شبنمی نیست درین باغ به محرومی من
که قماش گل رخسار نمی دانم چیست
دهنی تلخ نکردم ز شکایت هرگز
باعث رنجش دلدار نمی دانم چیست
خط شناسان نتوانند به مضمون پرداخت
هیچ مضمون خط یار نمی دانم چیست
از سر خود خبرم نیست ز بی پروایی
مغز آشفته و دستار نمی دانم چیست
درد جانکاه من این است که با چندین درد
آرزوی دل بیمار نمی دانم چیست
محرمی نیست به جز چاه ذقن راز مرا
همدمی غیر لب یار نمی دانم چیست
خانه هستیم از خواب گران دربسته است
چشم باز و دل بیدار نمی دانم چیست
بهره از صنعت خود نیست چو حلاج مرا
بالشی غیر سر دار نمی دانم چیست
از شکرخند گلش شیر جگر می بازد
خار این وادی خونخوار نمی دانم چیست
خودفروشی نبود پیشه من چون دگران
گرمی و سردی بازار نمی دانم چیست
کشش بحر چو سیلاب دلیل است مرا
رهبر و قافله سالار نمی دانم چیست
با دل من که چو آیینه به دشمن صاف است
سبب خصمی زنگار نمی دانم چیست
نیست در آینه حیرت من نقش دویی
زشت و زیبا و گل و خار نمی دانم چیست
جای رحم است به بی حاصلی من صائب
همه تن چشمم و دیدار نمی دانم چیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۸
بند در بند قبا بافتن مژگان چیست؟
گر درین خانه کسی نیست پس این دربان چیست؟
خم چوگان محبت سر منصور رباست
گوی خورشید درین معرکه سرگردان چیست؟
غنچه باغ حیا سر به گریبان خندد
صبح این بوم ندانسته لب خندان چیست
حبس و زندان ابد لازمه تقصیرست
بی گنه، یوسف جان این همه در زندان چیست؟
از بهای گهر خویش صدف بیخبرست
تو چه دانی که بهای گهر دندان چیست
شمع برهان ز پی کوردلان ریخته اند
گر نه کورست دلت، پس طلب برهان چیست؟
می توان چاره درمان به تغافل کردن
درد اگر سرکشد از صحبت ما، درمان چیست؟
طوطی خامه صائب چو شود گرم سخن
بلبل مست چه و مطرب خوش الحان چیست؟
گر درین خانه کسی نیست پس این دربان چیست؟
خم چوگان محبت سر منصور رباست
گوی خورشید درین معرکه سرگردان چیست؟
غنچه باغ حیا سر به گریبان خندد
صبح این بوم ندانسته لب خندان چیست
حبس و زندان ابد لازمه تقصیرست
بی گنه، یوسف جان این همه در زندان چیست؟
از بهای گهر خویش صدف بیخبرست
تو چه دانی که بهای گهر دندان چیست
شمع برهان ز پی کوردلان ریخته اند
گر نه کورست دلت، پس طلب برهان چیست؟
می توان چاره درمان به تغافل کردن
درد اگر سرکشد از صحبت ما، درمان چیست؟
طوطی خامه صائب چو شود گرم سخن
بلبل مست چه و مطرب خوش الحان چیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۹
جگر لاله سیه مست ز میخانه کیست
مستی نرگس مخمور ز پیمانه کیست؟
باده حوصله پرداز لب و چشم بتان
نیست از سلسله تاک، ز میخانه کیست؟
عشق را راه سخن نیست در آن خلوت خاص
چشم مست تو گرانخواب ز افسانه کیست؟
نیست بر مهره گل، دیده بالغ نظران
رقص این نه صدف از گوهر یکدانه کیست؟
نه به پروانه توجه، نه به بلبل دارد
هیچ معلوم نگردید که جانانه کیست
می توان یافت ز گردی که بر افلاک رود
که گذار تو، به سر وقت که و خانه کیست
آب رحم از دل سنگین فلک می جوشد
برق رخسار تو مهمان سیه خانه کیست؟
زان تغافل که به لیلی دل مجنون دارد
دوربینان همه دانند که دیوانه کیست
ز آستین پر و بالی که به شمع افشاند
روشن است این که دل سوخته پروانه کیست
نیست چون مهره افلاک ز سیرش آرام
تا دل پاره ما سبحه صد دانه کیست
شد ز فریاد تو صائب جگر سنگ کباب
دل نالان تو ناقوس صنمخانه کیست؟
مستی نرگس مخمور ز پیمانه کیست؟
باده حوصله پرداز لب و چشم بتان
نیست از سلسله تاک، ز میخانه کیست؟
عشق را راه سخن نیست در آن خلوت خاص
چشم مست تو گرانخواب ز افسانه کیست؟
نیست بر مهره گل، دیده بالغ نظران
رقص این نه صدف از گوهر یکدانه کیست؟
نه به پروانه توجه، نه به بلبل دارد
هیچ معلوم نگردید که جانانه کیست
می توان یافت ز گردی که بر افلاک رود
که گذار تو، به سر وقت که و خانه کیست
آب رحم از دل سنگین فلک می جوشد
برق رخسار تو مهمان سیه خانه کیست؟
زان تغافل که به لیلی دل مجنون دارد
دوربینان همه دانند که دیوانه کیست
ز آستین پر و بالی که به شمع افشاند
روشن است این که دل سوخته پروانه کیست
نیست چون مهره افلاک ز سیرش آرام
تا دل پاره ما سبحه صد دانه کیست
شد ز فریاد تو صائب جگر سنگ کباب
دل نالان تو ناقوس صنمخانه کیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۱
خاک در کاسه آن سر که در او سودا نیست
خار در پرده آن چشم که خونپالانیست
خودنمایی نبود شیوه ارباب طلب
آتش قافله ریگ روان پیدا نیست
هر که را می نگرم نعل در آتش دارد
نقطه در دایره شوق تو پا بر جا نیست
پیرو عقل به صد قافله تنها باشد
رهرو عشق اگر فرد بود تنها نیست
طعمه آه شدم چون جگر شمع و هنوز
اثر روشنی صبح اثر پیدا نیست
کشت ما را سلم، برق فنا سوخته است
خرمن ما گره خاطر این صحرا نیست
از لب خشک و دل آبله فرسود صدف
می توان یافت که نم در جگر دریا نیست
داغم از جلوه بالای پریشان سیرش
بار دل بردهد آن سرو که پا بر جا نیست
ما پریشان نظران خود گره کار خودیم
این چه حرف است که سررشته به دست ما نیست
عالمی مست و خرابند ز فکر صائب
جوش ارباب سخن هیچ کم از صهبا نیست
خار در پرده آن چشم که خونپالانیست
خودنمایی نبود شیوه ارباب طلب
آتش قافله ریگ روان پیدا نیست
هر که را می نگرم نعل در آتش دارد
نقطه در دایره شوق تو پا بر جا نیست
پیرو عقل به صد قافله تنها باشد
رهرو عشق اگر فرد بود تنها نیست
طعمه آه شدم چون جگر شمع و هنوز
اثر روشنی صبح اثر پیدا نیست
کشت ما را سلم، برق فنا سوخته است
خرمن ما گره خاطر این صحرا نیست
از لب خشک و دل آبله فرسود صدف
می توان یافت که نم در جگر دریا نیست
داغم از جلوه بالای پریشان سیرش
بار دل بردهد آن سرو که پا بر جا نیست
ما پریشان نظران خود گره کار خودیم
این چه حرف است که سررشته به دست ما نیست
عالمی مست و خرابند ز فکر صائب
جوش ارباب سخن هیچ کم از صهبا نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۲
حال گویاست اگر تیغ زبان گویا نیست
شکوه و شکر به فرمان زبان تنها نیست
پیش فرهاد که زد شیشه ناموس به سنگ
خنده کبک، کم از قهقهه مینا نیست
لنگر عقل به دست آر که در عالم آب
آنقدر موج خطر هست که در دریا نیست
گرمی لاله خونگرم مرا دارد داغ
ورنه مجنون مرا وحشتی از صحرا نیست
سرکشی در قدم کوه جواهر افشاند
وادی حرص به نزدیکی استغنا نیست
از طلب، مطلب اگر خیر بود طالب را
طلب روی زمین هم طلب دنیا نیست
دیده روزنه از شمع بود نورانی
چشم پوشیده بود هر که به دل بینا نیست
معنی عزلت اگر وحشت از آبادانی است
جغد در مرتبه خویش کم از عنقا نیست
نه همین فکر خط و خال تو صائب دارد
در دل سوخته کیست که این سودا نیست؟
شکوه و شکر به فرمان زبان تنها نیست
پیش فرهاد که زد شیشه ناموس به سنگ
خنده کبک، کم از قهقهه مینا نیست
لنگر عقل به دست آر که در عالم آب
آنقدر موج خطر هست که در دریا نیست
گرمی لاله خونگرم مرا دارد داغ
ورنه مجنون مرا وحشتی از صحرا نیست
سرکشی در قدم کوه جواهر افشاند
وادی حرص به نزدیکی استغنا نیست
از طلب، مطلب اگر خیر بود طالب را
طلب روی زمین هم طلب دنیا نیست
دیده روزنه از شمع بود نورانی
چشم پوشیده بود هر که به دل بینا نیست
معنی عزلت اگر وحشت از آبادانی است
جغد در مرتبه خویش کم از عنقا نیست
نه همین فکر خط و خال تو صائب دارد
در دل سوخته کیست که این سودا نیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۳
آه کز اهل محبت اثری پیدا نیست
زآنهمه سوخته جانان شرری پیدا نیست
نه ز آغاز خبر دارم و نه از انجام
منزل دور مرا پا و سری پیدا نیست
لاله ها را ز سر داغ سیاهی برخاست
شب ما سوختگان را سحری پیدا نیست
یوسف از چاه برون آمد و عنقا از قاف
از دل گمشده ما اثری پیدا نیست
مگر از روزنه دل نفسی راست کنیم
ورنه زین خانه تاریک دری پیدا نیست
بجز از آبله پا که کنندش پامال
در همه روی زمین دیده وری پیدا نیست
ز اهل دل آنچه به جا مانده زبان لاف است
همه برگ است بر این نخل بری پیدا نیست
بر میاور ز صدف گوهر خود را صائب
که درین دایره صاحب نظری پیدا نیست
زآنهمه سوخته جانان شرری پیدا نیست
نه ز آغاز خبر دارم و نه از انجام
منزل دور مرا پا و سری پیدا نیست
لاله ها را ز سر داغ سیاهی برخاست
شب ما سوختگان را سحری پیدا نیست
یوسف از چاه برون آمد و عنقا از قاف
از دل گمشده ما اثری پیدا نیست
مگر از روزنه دل نفسی راست کنیم
ورنه زین خانه تاریک دری پیدا نیست
بجز از آبله پا که کنندش پامال
در همه روی زمین دیده وری پیدا نیست
ز اهل دل آنچه به جا مانده زبان لاف است
همه برگ است بر این نخل بری پیدا نیست
بر میاور ز صدف گوهر خود را صائب
که درین دایره صاحب نظری پیدا نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۴
خار در دیده آن کس که طلبکارش نیست
خاک در کاسه آن سر که هوادارش نیست
گر چه خط سیهش دست نداده است به هم
کسری نیست که در حلقه زنارش نیست
چه خبر از دل صد پاره ما خواهد داشت؟
مست نازی که خبر از گل دستارش نیست
گوش آن شاخ گل از آب گهر سنگین است
خبر از ناله مرغان گرفتارش نیست
ساده لوحی که ستاند نظر از شبنم وام
خبر از نازکی آن گل رخسارش نیست
ماه کنعان گهر خود به خریدار رساند
یوسف ماست که پروای خریدارش نیست
گر چه جان تازه کند چاشنی آب حیات
به گلو سوزی شمشیر گهربارش نیست
غم دنیا نخورد هر که دل و دین درباخت
آن که سر داد درین ره غم دستارش نیست
سایه بال هما پرده خوابش گردد
هر که در سر هوس دولت بیدارش نیست
نفس پاک ازان سینه طلب کن صائب
که غباری ز جهان بر دل افگارش نیست
خاک در کاسه آن سر که هوادارش نیست
گر چه خط سیهش دست نداده است به هم
کسری نیست که در حلقه زنارش نیست
چه خبر از دل صد پاره ما خواهد داشت؟
مست نازی که خبر از گل دستارش نیست
گوش آن شاخ گل از آب گهر سنگین است
خبر از ناله مرغان گرفتارش نیست
ساده لوحی که ستاند نظر از شبنم وام
خبر از نازکی آن گل رخسارش نیست
ماه کنعان گهر خود به خریدار رساند
یوسف ماست که پروای خریدارش نیست
گر چه جان تازه کند چاشنی آب حیات
به گلو سوزی شمشیر گهربارش نیست
غم دنیا نخورد هر که دل و دین درباخت
آن که سر داد درین ره غم دستارش نیست
سایه بال هما پرده خوابش گردد
هر که در سر هوس دولت بیدارش نیست
نفس پاک ازان سینه طلب کن صائب
که غباری ز جهان بر دل افگارش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۶
کعبه و بتکده سنگ ره اهل دل نیست
رشته راه طلب را گره منزل نیست
گل فتاده است به چشم تو ز غفلت، ورنه
غنچه ای نیست درین باغ که صاحبدل نیست
نقد آسایش دل در گره سوختن است
وای بر جای سپندی که درین محفل نیست
بستن چشم مرا از دو جهان فارغ کرد
تخته نقش بود آینه چون در گل نیست
دام را غفلت نخجیر رساند به مراد
دانه پوچ است اگر صید ز خود غافل نیست
دیده شوق مرا مرگ جواهر داروست
پرده خواب میان من و او حایل نیست
سینه ای نیست کز او بوی دلی بتوان یافت
غیر مشتی صدف پوچ درین ساحل نیست
خبر ساقی مجلس ز که پرسم صائب؟
هیچ کس نیست درین بزم که لایعقل نیست
رشته راه طلب را گره منزل نیست
گل فتاده است به چشم تو ز غفلت، ورنه
غنچه ای نیست درین باغ که صاحبدل نیست
نقد آسایش دل در گره سوختن است
وای بر جای سپندی که درین محفل نیست
بستن چشم مرا از دو جهان فارغ کرد
تخته نقش بود آینه چون در گل نیست
دام را غفلت نخجیر رساند به مراد
دانه پوچ است اگر صید ز خود غافل نیست
دیده شوق مرا مرگ جواهر داروست
پرده خواب میان من و او حایل نیست
سینه ای نیست کز او بوی دلی بتوان یافت
غیر مشتی صدف پوچ درین ساحل نیست
خبر ساقی مجلس ز که پرسم صائب؟
هیچ کس نیست درین بزم که لایعقل نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۷
شادی هر که زیادست ز غم، کامل نیست
هر که را خرج ز دخل است فزون، عاقل نیست
دل گردون متأثر نشد از گریه ما
گنه تخم چه باشد چو زمین قابل نیست؟
عاشق آن است که سر بر قدم دار نهد
میوه تا در گرو شاخ بود کامل نیست
طالع حلقه زلف تو کبابم دارد
کز تماشای تو یک چشم زدن غافل نیست
رشته نسبت بی پا و سران همتاب است
گرهی نیست به زلفش که مرا در دل نیست
سیل ویرانه ام، آرام نمی دانم چیست
هیچ سنگی به ره من بتر از منزل نیست
جوش عشق است که در ظرف نگنجد، ورنه
ساغر بحر زیاد از دهن ساحل نیست
خطر قلزم هستی، گل خودکامیهاست
نیست یک موج که در بحر رضا ساحل نیست
گرد هستی اگر از پیش نظر برخیزد
رهروی نیست درین راه که در منزل نیست
چند صائب جگر خود خوری از فکر سخن؟
جز دل چاک، قلم را ز سخن حاصل نیست
هر که را خرج ز دخل است فزون، عاقل نیست
دل گردون متأثر نشد از گریه ما
گنه تخم چه باشد چو زمین قابل نیست؟
عاشق آن است که سر بر قدم دار نهد
میوه تا در گرو شاخ بود کامل نیست
طالع حلقه زلف تو کبابم دارد
کز تماشای تو یک چشم زدن غافل نیست
رشته نسبت بی پا و سران همتاب است
گرهی نیست به زلفش که مرا در دل نیست
سیل ویرانه ام، آرام نمی دانم چیست
هیچ سنگی به ره من بتر از منزل نیست
جوش عشق است که در ظرف نگنجد، ورنه
ساغر بحر زیاد از دهن ساحل نیست
خطر قلزم هستی، گل خودکامیهاست
نیست یک موج که در بحر رضا ساحل نیست
گرد هستی اگر از پیش نظر برخیزد
رهروی نیست درین راه که در منزل نیست
چند صائب جگر خود خوری از فکر سخن؟
جز دل چاک، قلم را ز سخن حاصل نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۸
در قناعت لب خشک و مژه پر نم نیست
عالمی هست درین گوشه که در عالم نیست
در دل هر که رضا رنگ اقامت ریزد
چشم شوخ و سخن تلخ، کم از زمزم نیست
از جهان شادی بی غم چه توقع دارید؟
لوح پیشانی گل بی گره شبنم نیست
هر که سوهان حوادث نکند هموارش
می توان گفت که از سلسله آدم نیست
باخبر باش دلی از خم زلفت نبرد
در گوش تو یتیمی است که در عالم نیست
هیچ کس روی دل از حلقه آن زلف ندید
نقش امید همانا که درین خاتم نیست
همت آن است کز آواره احسان گذرند
هر که این بادیه را طی نکند حاتم نیست
لب فرو بستن غواص گهر می گوید
که درین قلزم خونخوار، نفس محرم نیست
نفس سوخته لاله خطی آورده است
از دل خاک، که آرام در آنجا هم نیست
همچو صائب به سیه روزی خود ساخته ایم
داغ ما را نظر مرحمت از مرهم نیست
عالمی هست درین گوشه که در عالم نیست
در دل هر که رضا رنگ اقامت ریزد
چشم شوخ و سخن تلخ، کم از زمزم نیست
از جهان شادی بی غم چه توقع دارید؟
لوح پیشانی گل بی گره شبنم نیست
هر که سوهان حوادث نکند هموارش
می توان گفت که از سلسله آدم نیست
باخبر باش دلی از خم زلفت نبرد
در گوش تو یتیمی است که در عالم نیست
هیچ کس روی دل از حلقه آن زلف ندید
نقش امید همانا که درین خاتم نیست
همت آن است کز آواره احسان گذرند
هر که این بادیه را طی نکند حاتم نیست
لب فرو بستن غواص گهر می گوید
که درین قلزم خونخوار، نفس محرم نیست
نفس سوخته لاله خطی آورده است
از دل خاک، که آرام در آنجا هم نیست
همچو صائب به سیه روزی خود ساخته ایم
داغ ما را نظر مرحمت از مرهم نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۹
من که در سر هوس طره دستارم نیست
هیچ با سایه اقبال هما کارم نیست
غم و غمخوار به اندازه هم می باشند
شادم از بی کسی خویش که غمخوارم نیست
از خریدار به گوهر چه رسد غیر شکست؟
زان گرمی است متاعم که خریدارم نیست
هر چه در خاطر او می گذرد می دانم
با چنین قرب، به خاک در او بارم نیست
سیل عشق تو به آن پایه رسانید مرا
که به جز جغد کسی خانه نگهدارم نیست
رشته نسبت ما و تو رسا افتاده است
گرهی نیست در آن زلف که در کارم نیست
ای که از ننگ گرفتاری من می پیچی
بنما حلقه دامی که گرفتارم نیست
آنچنان نقطه خال تو ربوده است مرا
که به فرمان، قدم خویش چو پرگارم نیست
ابر از گریه من چون نشود تر صائب؟
مرد سر پنجه مژگان گهربارم نیست
هیچ با سایه اقبال هما کارم نیست
غم و غمخوار به اندازه هم می باشند
شادم از بی کسی خویش که غمخوارم نیست
از خریدار به گوهر چه رسد غیر شکست؟
زان گرمی است متاعم که خریدارم نیست
هر چه در خاطر او می گذرد می دانم
با چنین قرب، به خاک در او بارم نیست
سیل عشق تو به آن پایه رسانید مرا
که به جز جغد کسی خانه نگهدارم نیست
رشته نسبت ما و تو رسا افتاده است
گرهی نیست در آن زلف که در کارم نیست
ای که از ننگ گرفتاری من می پیچی
بنما حلقه دامی که گرفتارم نیست
آنچنان نقطه خال تو ربوده است مرا
که به فرمان، قدم خویش چو پرگارم نیست
ابر از گریه من چون نشود تر صائب؟
مرد سر پنجه مژگان گهربارم نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۳
گر چه نم در جگر و در دل تنگم خون نیست
مژه ام چشم به راه مدد جیحون نیست
رزق موری چو من از خوشه آن زلف برید
یک جو انصاف در آن چهره گندم گون نیست
صاف کن آینه و رو به خرابات گذار
خشت خم هیچ کم از سینه افلاطون نیست
الف قد تو آورده رعونت با خویش
مصرع سرو به تقطیع کسان موزون نیست
حاصل دهر بود لازم ناموزونی
سرو ازان بی ثمر افتاد که ناموزون نیست
صائب این کاوش ایام نه تنها با توست
چهره کیست که از خون جگر گلگون نیست؟
مژه ام چشم به راه مدد جیحون نیست
رزق موری چو من از خوشه آن زلف برید
یک جو انصاف در آن چهره گندم گون نیست
صاف کن آینه و رو به خرابات گذار
خشت خم هیچ کم از سینه افلاطون نیست
الف قد تو آورده رعونت با خویش
مصرع سرو به تقطیع کسان موزون نیست
حاصل دهر بود لازم ناموزونی
سرو ازان بی ثمر افتاد که ناموزون نیست
صائب این کاوش ایام نه تنها با توست
چهره کیست که از خون جگر گلگون نیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۴
یک نکوروی ندیدم که گرفتار تو نیست
نیست در مصر عزیزی که خریدار تو نیست
میبری دل ز کف شیر شکاران جهان
شیر را حوصله چشم جگردار تو نیست
لالهای را نتوان یافت درین سبز چمن
که دلش سوخته آتش رخسار تو نیست
هر کجا صاف ضمیری است تو را میجوید
آب آیینه همین تشنه دیدار تو نیست
چون قضا، سلسله زلف تو عالمگیرست
گردنی نیست که در حلقه زنار تو نیست
چشم پرسش ز تو دارند چه مخمور و چه مست
نرگسی نیست درین باغ که بیمار تو نیست
گر چه از باغ تو یک گل نشکفته است هنوز
مژهای نیست که خار سر دیوار تو نیست
نه همین بر گل رخسار تو شبنم محوست
دیده کیست که محو گل رخسار تو نیست؟
هر کسی را لب لعلت به زبانی دارد
شیوهای نیست که در لعل شکربار تو نیست
دامن حسن تو از دیده ما پاکترست
گل شبنم زده در عرصه گلزار تو نیست
گر چه در ظرف صدف بحر نگردد مستور
سینه کیست که گنجینه اسرار تو نیست؟
خوب کردی که رخ از آینه پنهان کردی
هر پریشان نظری لایق دیدار تو نیست
هر که دست از تو کشیده است چه دارد در دست؟
چه طلب میکند آن کس که طلبکار تو نیست؟
پیش ارباب غرض مهر به لب زن صائب
گوش این بدگهران در خور گفتار تو نیست
نیست در مصر عزیزی که خریدار تو نیست
میبری دل ز کف شیر شکاران جهان
شیر را حوصله چشم جگردار تو نیست
لالهای را نتوان یافت درین سبز چمن
که دلش سوخته آتش رخسار تو نیست
هر کجا صاف ضمیری است تو را میجوید
آب آیینه همین تشنه دیدار تو نیست
چون قضا، سلسله زلف تو عالمگیرست
گردنی نیست که در حلقه زنار تو نیست
چشم پرسش ز تو دارند چه مخمور و چه مست
نرگسی نیست درین باغ که بیمار تو نیست
گر چه از باغ تو یک گل نشکفته است هنوز
مژهای نیست که خار سر دیوار تو نیست
نه همین بر گل رخسار تو شبنم محوست
دیده کیست که محو گل رخسار تو نیست؟
هر کسی را لب لعلت به زبانی دارد
شیوهای نیست که در لعل شکربار تو نیست
دامن حسن تو از دیده ما پاکترست
گل شبنم زده در عرصه گلزار تو نیست
گر چه در ظرف صدف بحر نگردد مستور
سینه کیست که گنجینه اسرار تو نیست؟
خوب کردی که رخ از آینه پنهان کردی
هر پریشان نظری لایق دیدار تو نیست
هر که دست از تو کشیده است چه دارد در دست؟
چه طلب میکند آن کس که طلبکار تو نیست؟
پیش ارباب غرض مهر به لب زن صائب
گوش این بدگهران در خور گفتار تو نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۶
خسته چشم تو صاحب نظری نیست که نیست
تشنه لعل تو روشن گهری نیست که نیست
این چه شورست که حسن تو به عالم افکند؟
که نمکدان ملاحت جگری نیست که نیست
بخیه شبنم و گل بر رخ کار افتاده است
ورنه حیران تو صاحب نظری نیست که نیست
نه همین ذره درین دایره سرگردان است
رقص سودای تو در هیچ سری نیست که نیست
عالم از حسن گلوسوز تو شد باغ خلیل
در دل سنگ تو تخم شرری نیست که نیست
میوه سرو که گفته است همین آزادی است؟
قامت سرکش او را ثمری نیست که نیست
نه همین لاله و گل نعل در آتش دارند
خار خار تو نهان در جگری نیست که نیست
فتنه هر دو جهان زیر سر خشت خم است
در خرابات مغان شور و شری نیست که نیست
نظر پست تو شایسته جولان کف است
ورنه در سینه دریا گهری نیست که نیست
چون کنم نسبت آن لعل به یاقوت عقیم؟
رو سفید از نمک او جگری نیست که نیست
برو ای عقل، به صحرای جنون پا مگذار
شیشه باری تو و اینجا خطری نیست که نیست
زهر دشنام بود قسمت عاشق، ورنه
در نهانخانه آن لب، شکری نیست که نیست
بعد ازین نامه مگر بر پر عنقا بندیم
ورنه با نامه ما بال و پری نیست که نیست
نه همین دیده شبنم ز نظربازان است
محو خورشید تو صاحب نظری نیست که نیست
گر چه از بیخبرانیم به ظاهر صائب
در فرامشکده ما خبری نیست که نیست
تشنه لعل تو روشن گهری نیست که نیست
این چه شورست که حسن تو به عالم افکند؟
که نمکدان ملاحت جگری نیست که نیست
بخیه شبنم و گل بر رخ کار افتاده است
ورنه حیران تو صاحب نظری نیست که نیست
نه همین ذره درین دایره سرگردان است
رقص سودای تو در هیچ سری نیست که نیست
عالم از حسن گلوسوز تو شد باغ خلیل
در دل سنگ تو تخم شرری نیست که نیست
میوه سرو که گفته است همین آزادی است؟
قامت سرکش او را ثمری نیست که نیست
نه همین لاله و گل نعل در آتش دارند
خار خار تو نهان در جگری نیست که نیست
فتنه هر دو جهان زیر سر خشت خم است
در خرابات مغان شور و شری نیست که نیست
نظر پست تو شایسته جولان کف است
ورنه در سینه دریا گهری نیست که نیست
چون کنم نسبت آن لعل به یاقوت عقیم؟
رو سفید از نمک او جگری نیست که نیست
برو ای عقل، به صحرای جنون پا مگذار
شیشه باری تو و اینجا خطری نیست که نیست
زهر دشنام بود قسمت عاشق، ورنه
در نهانخانه آن لب، شکری نیست که نیست
بعد ازین نامه مگر بر پر عنقا بندیم
ورنه با نامه ما بال و پری نیست که نیست
نه همین دیده شبنم ز نظربازان است
محو خورشید تو صاحب نظری نیست که نیست
گر چه از بیخبرانیم به ظاهر صائب
در فرامشکده ما خبری نیست که نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۷
حلقه ذکر تو، میم دهنی نیست که نیست
خلوت فکر تو چاه ذقنی نیست که نیست
نه همین صبح ازین درد گریبان چاک است
چاک سودای تو در پیرهنی نیست که نیست
ساغر چشم تو در دیر و حرم در دورست
حسن بی قید تو در انجمنی نیست که نیست
هر یک از اهل نظر را به زبانی دارد
چشم پر کار ترا هیچ فنی نیست که نیست
بلبل و طوطی و قمری همه نالان تواند
در دبستان تو شیرین سخن نیست که نیست
همه نازک بدنان در خم آغوش تواند
سینه چاک تو گل و یاسمنی نیست که نیست
گر چه در بسته شرم است کمانخانه تو
از خدنگ تو مشبک بدنی نیست که نیست
شمع و پروانه و گل نغمه سرایی دارد
خارخار تو گل پیرهنی نیست که نیست
زهره کیست که از شکوه تواند دم زد؟
حیرت روی تو قفل دهنی نیست که نیست
به چه جمعیت خاطر در مدح تو زنم؟
که پریشان تو زلف سخنی نیست که نیست
نه همین حال غریبی است مرا دور از تو
شام غربت ز تو صبح وطنی نیست که نیست
نه همین خامه صائب ز تو طوبی ثمرست
آب لطف تو روان در چمنی نیست که نیست
خلوت فکر تو چاه ذقنی نیست که نیست
نه همین صبح ازین درد گریبان چاک است
چاک سودای تو در پیرهنی نیست که نیست
ساغر چشم تو در دیر و حرم در دورست
حسن بی قید تو در انجمنی نیست که نیست
هر یک از اهل نظر را به زبانی دارد
چشم پر کار ترا هیچ فنی نیست که نیست
بلبل و طوطی و قمری همه نالان تواند
در دبستان تو شیرین سخن نیست که نیست
همه نازک بدنان در خم آغوش تواند
سینه چاک تو گل و یاسمنی نیست که نیست
گر چه در بسته شرم است کمانخانه تو
از خدنگ تو مشبک بدنی نیست که نیست
شمع و پروانه و گل نغمه سرایی دارد
خارخار تو گل پیرهنی نیست که نیست
زهره کیست که از شکوه تواند دم زد؟
حیرت روی تو قفل دهنی نیست که نیست
به چه جمعیت خاطر در مدح تو زنم؟
که پریشان تو زلف سخنی نیست که نیست
نه همین حال غریبی است مرا دور از تو
شام غربت ز تو صبح وطنی نیست که نیست
نه همین خامه صائب ز تو طوبی ثمرست
آب لطف تو روان در چمنی نیست که نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۸
مهلت دور سبکسیر جهان اینهمه نیست
توشه بردار و روان شو که زمان اینهمه نیست
مرگ در چشم سبک عقل، شکوهی دارد
پیش ارباب دل این رطل گران اینهمه نیست
مشکل از خاک سر کوی تو برخاستن است
ورنه برخاستن از هر دو جهان اینهمه نیست
دردم این است که از یار جدا می گردم
گر نباشد غم جانان، غم جان اینهمه نیست
غنچه می لرزد از افسردگی خود، ورنه
با دل گرم، دم سرد خزان اینهمه نیست
آتشین رویی اگر در صف محشر باشد
چشم بستن ز تماشای جنان اینهمه نیست
گل رخسار تو دارد مدد از جای دگر
ورنه تشریف بهار گذران اینهمه نیست
غنچه گل به خموشی دل بلبل را برد
حسن گویا چو بود، تیغ زبان اینهمه نیست
میوه گر در عوض سنگ دهی، آزادی
رتبه بی بری ای سرو روان اینهمه نیست
می توان کرد به یک آه دل گردون نرم
زور در قبضه این سخت کمان اینهمه نیست
روی خود را مگر از اشک ندامت شوییم
ورنه در روی زمین آب روان اینهمه نیست
سایه را دست به خورشید نباشد صائب
دل چو بیدار بود، خواب گران اینهمه نیست
توشه بردار و روان شو که زمان اینهمه نیست
مرگ در چشم سبک عقل، شکوهی دارد
پیش ارباب دل این رطل گران اینهمه نیست
مشکل از خاک سر کوی تو برخاستن است
ورنه برخاستن از هر دو جهان اینهمه نیست
دردم این است که از یار جدا می گردم
گر نباشد غم جانان، غم جان اینهمه نیست
غنچه می لرزد از افسردگی خود، ورنه
با دل گرم، دم سرد خزان اینهمه نیست
آتشین رویی اگر در صف محشر باشد
چشم بستن ز تماشای جنان اینهمه نیست
گل رخسار تو دارد مدد از جای دگر
ورنه تشریف بهار گذران اینهمه نیست
غنچه گل به خموشی دل بلبل را برد
حسن گویا چو بود، تیغ زبان اینهمه نیست
میوه گر در عوض سنگ دهی، آزادی
رتبه بی بری ای سرو روان اینهمه نیست
می توان کرد به یک آه دل گردون نرم
زور در قبضه این سخت کمان اینهمه نیست
روی خود را مگر از اشک ندامت شوییم
ورنه در روی زمین آب روان اینهمه نیست
سایه را دست به خورشید نباشد صائب
دل چو بیدار بود، خواب گران اینهمه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۹
برگ عیش چمن ای غنچه دهان اینهمه نیست
دولت ابر بهار گذران اینهمه نیست
چه بساط است به خود چیده ای، ای خرمن گل؟
وسعت دایره کون و مکان اینهمه نیست
چند در پا فکنی طوق مرا چون خلخال؟
قد موزون تو ای سرو روان اینهمه نیست
گل رعنای تو بر خویش بساطی چیده است
ورنه سامان بهاران و خزان اینهمه نیست
تشنه را می برد از راه برون موج سراب
پیش دریا گهران ملک جهان اینهمه نیست
چه غم خانه و سامان اقامت داری؟
در جهان مدت عمر گذران اینهمه نیست
مرگ از بیجگری های تو چون زهر شده است
تلخی باده این رطل گران اینهمه نیست
ناز پرورد بهارست تن نازک تو
ورنه ای گل نفس سرد خزان اینهمه نیست
عمر کوته تر ازان است که غم باید خورد
مدت خنده برق گذران اینهمه نیست
زر چه باشد که نبازند به سیمین بدنان؟
پیش ما صیرفیان، خرده جان اینهمه نیست
عرق شرم گرفته است سراپای ترا
چشم شبنم به گلستان نگران اینهمه نیست
وعده وصل به فردا مفکن ای نوخط
که جهان پا به رکاب است و زمان اینهمه نیست
در گذر از سر دلجویی خونین جگران
نقد اوقات تو ای غنچه دهان اینهمه نیست؟
صائب از دیده انصاف اگر درنگری
پیش خط، جوهر آیینه جان اینهمه نیست
دولت ابر بهار گذران اینهمه نیست
چه بساط است به خود چیده ای، ای خرمن گل؟
وسعت دایره کون و مکان اینهمه نیست
چند در پا فکنی طوق مرا چون خلخال؟
قد موزون تو ای سرو روان اینهمه نیست
گل رعنای تو بر خویش بساطی چیده است
ورنه سامان بهاران و خزان اینهمه نیست
تشنه را می برد از راه برون موج سراب
پیش دریا گهران ملک جهان اینهمه نیست
چه غم خانه و سامان اقامت داری؟
در جهان مدت عمر گذران اینهمه نیست
مرگ از بیجگری های تو چون زهر شده است
تلخی باده این رطل گران اینهمه نیست
ناز پرورد بهارست تن نازک تو
ورنه ای گل نفس سرد خزان اینهمه نیست
عمر کوته تر ازان است که غم باید خورد
مدت خنده برق گذران اینهمه نیست
زر چه باشد که نبازند به سیمین بدنان؟
پیش ما صیرفیان، خرده جان اینهمه نیست
عرق شرم گرفته است سراپای ترا
چشم شبنم به گلستان نگران اینهمه نیست
وعده وصل به فردا مفکن ای نوخط
که جهان پا به رکاب است و زمان اینهمه نیست
در گذر از سر دلجویی خونین جگران
نقد اوقات تو ای غنچه دهان اینهمه نیست؟
صائب از دیده انصاف اگر درنگری
پیش خط، جوهر آیینه جان اینهمه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۱
در بیابان جنون سلسله پردازی نیست
روزگاری است درین دایره آوازی نیست
نه همین کوچه و بازار ز مجنون خالی است
در بیابان جنون نیز نظربازی نیست
وحشت آباد بود در نظر من شهری
که به هر کوچه او خانه براندازی نیست
برنیاید نفس از طوطی شیرین گفتار
در حریمی که رخ آینه پردازی نیست
به چراغ مه و خورشید نگردد روشن
هر حریمی که در او شعله آوازی نیست
می توان یافت ز پیچیدگی بال و پرم
که به گیرایی مژگان تو شهبازی نیست
نیست ممکن که تراود سخن از من صائب
در حریمی که در او چشم سخن سازی نیست
روزگاری است درین دایره آوازی نیست
نه همین کوچه و بازار ز مجنون خالی است
در بیابان جنون نیز نظربازی نیست
وحشت آباد بود در نظر من شهری
که به هر کوچه او خانه براندازی نیست
برنیاید نفس از طوطی شیرین گفتار
در حریمی که رخ آینه پردازی نیست
به چراغ مه و خورشید نگردد روشن
هر حریمی که در او شعله آوازی نیست
می توان یافت ز پیچیدگی بال و پرم
که به گیرایی مژگان تو شهبازی نیست
نیست ممکن که تراود سخن از من صائب
در حریمی که در او چشم سخن سازی نیست