عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۵
ز سیم و زر نظر بی نیاز ما سیرست
غبار خاطر ارباب فقر اکسیرست
به غیر آه نداریم در جگر چیزی
متاع خانه ما چون کمان همین تیرست
به احتیاط قدم در طریق عشق گذار
که داغ لاله این دشت، دیده شیرست
مجو نشاط جوانی ز چرخ کم فرصت
که صبح تا نفسی راست می کند، پیرست
طریق صدق کی قطع می تواند کرد
که همچو صبح جهانتاب با دو شمشیرست
به درد خویش نسازیم، با دوا چه کنیم
کدام خواب پریشان بتر ز تعبیرست؟
شریک دولت خود را نمی توانم دید
به چشم غیرت من مرغ نامه بر، تیرست
مرا به بند چه حاجت، که داغهای جنون
چو داد دست به هم، حلقه های زنجیرست
مدار دست ز دامان جستجو صائب
که روی کعبه نهان زیر زلف شبگیرست
غبار خاطر ارباب فقر اکسیرست
به غیر آه نداریم در جگر چیزی
متاع خانه ما چون کمان همین تیرست
به احتیاط قدم در طریق عشق گذار
که داغ لاله این دشت، دیده شیرست
مجو نشاط جوانی ز چرخ کم فرصت
که صبح تا نفسی راست می کند، پیرست
طریق صدق کی قطع می تواند کرد
که همچو صبح جهانتاب با دو شمشیرست
به درد خویش نسازیم، با دوا چه کنیم
کدام خواب پریشان بتر ز تعبیرست؟
شریک دولت خود را نمی توانم دید
به چشم غیرت من مرغ نامه بر، تیرست
مرا به بند چه حاجت، که داغهای جنون
چو داد دست به هم، حلقه های زنجیرست
مدار دست ز دامان جستجو صائب
که روی کعبه نهان زیر زلف شبگیرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۶
به هر که می نگرم زیر چرخ دلگیرست
که میهمان لئیم از حیات خود سیرست
گهر ز گرد یتیمی تمام می گردد
مس و جود مرا درد باده اکسیرست
پیاله چشم و چراغ است شیر گیران را
به چشم بیجگران گر چه دیده شیرست
کنار کشت مده موسم بهار از دست
که موج سبزه به پای نشاط زنجیرست
مباش سرکش و مغرور و بی ادب که هدف
همیشه از رگ گردن نشانه تیرست
ز پیچ و تاب ندارد گزیر روشندل
ز موج خویشتن آب روان به زنجیرست
چه سود جوهر ذاتی چو کارفرما نیست؟
که بی کش، دم شمشیر پشت شمشیرست
ز خضر وحشت سیلاب می کنم صائب
خرابی دل مغرور من ز تعمیرست
که میهمان لئیم از حیات خود سیرست
گهر ز گرد یتیمی تمام می گردد
مس و جود مرا درد باده اکسیرست
پیاله چشم و چراغ است شیر گیران را
به چشم بیجگران گر چه دیده شیرست
کنار کشت مده موسم بهار از دست
که موج سبزه به پای نشاط زنجیرست
مباش سرکش و مغرور و بی ادب که هدف
همیشه از رگ گردن نشانه تیرست
ز پیچ و تاب ندارد گزیر روشندل
ز موج خویشتن آب روان به زنجیرست
چه سود جوهر ذاتی چو کارفرما نیست؟
که بی کش، دم شمشیر پشت شمشیرست
ز خضر وحشت سیلاب می کنم صائب
خرابی دل مغرور من ز تعمیرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۷
صفیر شهپر توفیق، حسن آوازست
کمند عشرت رم کرده رشته سازست
فروغ نور تجلی به طور می گوید
که کار مردم بی دست و پا خداسازست
تو صاف کرده مده پشت خویش بر دیوار
که حسن، تشنه آیینه نظربازست
به خاک پای خم و گردش پیاله قسم
که تازیانه گلگون می، رگ سازست
ز جام حافظ شیراز مست گردیده است
کلام صائب ازان رو شراب شیرازست
کمند عشرت رم کرده رشته سازست
فروغ نور تجلی به طور می گوید
که کار مردم بی دست و پا خداسازست
تو صاف کرده مده پشت خویش بر دیوار
که حسن، تشنه آیینه نظربازست
به خاک پای خم و گردش پیاله قسم
که تازیانه گلگون می، رگ سازست
ز جام حافظ شیراز مست گردیده است
کلام صائب ازان رو شراب شیرازست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۹
به دام خلق مقید شدن گل هوس است
شکارهرزه مرس همچو موج خار و خس است
ز خوان رزق، هما استخوان نمی یابد
شکر وظیفه مورست و روزی مگس است
ترا ستیزه به انجم نمودن از خامی است
جدل به سنگ کند میوه ای که نیمرس است
دوبار بر رخ او دیدن از مروت نیست
نگاه اول من چون نگاه باز پس است
ز رحمتش به گنه ناامید نتوان شد
غبار خاطر دریا ز سیل، یک نفس است
منه به نقش و نگار زمانه دل صائب
که پیش سیل حوادث تمام خار و خس است
شکارهرزه مرس همچو موج خار و خس است
ز خوان رزق، هما استخوان نمی یابد
شکر وظیفه مورست و روزی مگس است
ترا ستیزه به انجم نمودن از خامی است
جدل به سنگ کند میوه ای که نیمرس است
دوبار بر رخ او دیدن از مروت نیست
نگاه اول من چون نگاه باز پس است
ز رحمتش به گنه ناامید نتوان شد
غبار خاطر دریا ز سیل، یک نفس است
منه به نقش و نگار زمانه دل صائب
که پیش سیل حوادث تمام خار و خس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۰
مرا ز دور تماشای خط یار بس است
که برگ عیش جنون، بویی از بهار بس است
ز حسن، دعوی خون نیست شیوه عاشق
که خونبهای حنا، پای بوس یار بس است
نظر به ناز و نعیم وصال نیست مرا
که مزدکار من از عشق، ذوق کار بس است
مرا ملاحظه از ترکتاز گردون نیست
که خاکساری من، گرد من حصار بس است
قدم به کلبه من رنجه گو نسازد یار
مرا ز وعده او، ذوق انتظار بس است
شکار اگر چه درین پهن دشت بسیارست
مرا گرفتن عبرت ز روزگار بس است
برای زیر و زبر کردن بنای شکیب
سبک عنانی آن زلف تابدار بس است
لوای همت عالی ز نه سپهر گذشت
پی شکستن این قلب، یک سوار بس است
درین بساط، من تیره بخت را صائب
چو داغ لاله ز خون جگر حصار بس است
که برگ عیش جنون، بویی از بهار بس است
ز حسن، دعوی خون نیست شیوه عاشق
که خونبهای حنا، پای بوس یار بس است
نظر به ناز و نعیم وصال نیست مرا
که مزدکار من از عشق، ذوق کار بس است
مرا ملاحظه از ترکتاز گردون نیست
که خاکساری من، گرد من حصار بس است
قدم به کلبه من رنجه گو نسازد یار
مرا ز وعده او، ذوق انتظار بس است
شکار اگر چه درین پهن دشت بسیارست
مرا گرفتن عبرت ز روزگار بس است
برای زیر و زبر کردن بنای شکیب
سبک عنانی آن زلف تابدار بس است
لوای همت عالی ز نه سپهر گذشت
پی شکستن این قلب، یک سوار بس است
درین بساط، من تیره بخت را صائب
چو داغ لاله ز خون جگر حصار بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۱
منم که دام بلایم رهایی قفس است
وداع زندگیم در جدایی قفس است
نمی توان به زر گل مرا به دام آورد
ز بیضه مرغ دل مرا هوایی قفس است
هنوز در گره غنچه است نکهت گل
چه وقت چاک گریبان گشایی قفس است؟
مقیدان همه از تنگی قفس نالند
منم که ناله ام از دلگشایی قفس است
ز چوب خشک مگویید گل نمی روید
شکست بال، گل آشنایی قفس است
چو کعبه گرد قفس طوف می کند شب و روز
دگر چه چون دل صائب فدایی قفس است؟
وداع زندگیم در جدایی قفس است
نمی توان به زر گل مرا به دام آورد
ز بیضه مرغ دل مرا هوایی قفس است
هنوز در گره غنچه است نکهت گل
چه وقت چاک گریبان گشایی قفس است؟
مقیدان همه از تنگی قفس نالند
منم که ناله ام از دلگشایی قفس است
ز چوب خشک مگویید گل نمی روید
شکست بال، گل آشنایی قفس است
چو کعبه گرد قفس طوف می کند شب و روز
دگر چه چون دل صائب فدایی قفس است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۲
زمین ز سایه ابر بهار گلپوش است
ز جوش لاله و گل خون خاک در جوش است
نسیم لطف بهار از شمار بیرون است
فغان که غنچه این باغ، تنگ آغوش است
ازان جهان حلاوت همین خبر دارم
که رخنه دل هر مور، چشمه نوش است
فریب عجز مخور از ضعیف نالی خصم
که مرگ رهرو غافل ز چاه خس پوش است
دهان مار شد از حرف تلخ، گوش مرا
خوشا کسی که درین بزم پنبه در گوش است
به چشم سلسله زلف آب می گردد
چه روشنی است که با صبح آن بناگوش است
فروغ گوهر بینش گرفته است غبار
تمیز مردم این روزگار در گوش است
در آن مقام که من قطره می زنم صائب
غبار هستی کونین، گرد پاپوش است
ز جوش لاله و گل خون خاک در جوش است
نسیم لطف بهار از شمار بیرون است
فغان که غنچه این باغ، تنگ آغوش است
ازان جهان حلاوت همین خبر دارم
که رخنه دل هر مور، چشمه نوش است
فریب عجز مخور از ضعیف نالی خصم
که مرگ رهرو غافل ز چاه خس پوش است
دهان مار شد از حرف تلخ، گوش مرا
خوشا کسی که درین بزم پنبه در گوش است
به چشم سلسله زلف آب می گردد
چه روشنی است که با صبح آن بناگوش است
فروغ گوهر بینش گرفته است غبار
تمیز مردم این روزگار در گوش است
در آن مقام که من قطره می زنم صائب
غبار هستی کونین، گرد پاپوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۳
به هر کجا نبود حسن، آفتاب خوش است
ز روی هر چه توان داد چشم آب خوش است
ز ماه خانگی آن را که خانه روشن نیست
جلای دیده ز گلگشت ماهتاب خوش است
جواب خشک ازان لعل آبدار مرا
به گوش تشنه لبان چون صدای آب خوش است
اگر ز دامن زلف است دست ما کوتاه
به یاد او دل شب مشق پیچ و تاب خوش است
سفینه از مدد بادبان رسد به کنار
به روی کشتی می جلوه حباب خوش است
بود زکات تمامی به ناقصان احسان
به ماه پهلو دادن ز آفتاب خوش است
من آن نیم که شوم خرج آب و گل صائب
مرا چو گنج گهر با دل خراب خوش است
ز روی هر چه توان داد چشم آب خوش است
ز ماه خانگی آن را که خانه روشن نیست
جلای دیده ز گلگشت ماهتاب خوش است
جواب خشک ازان لعل آبدار مرا
به گوش تشنه لبان چون صدای آب خوش است
اگر ز دامن زلف است دست ما کوتاه
به یاد او دل شب مشق پیچ و تاب خوش است
سفینه از مدد بادبان رسد به کنار
به روی کشتی می جلوه حباب خوش است
بود زکات تمامی به ناقصان احسان
به ماه پهلو دادن ز آفتاب خوش است
من آن نیم که شوم خرج آب و گل صائب
مرا چو گنج گهر با دل خراب خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۴
تن آهنین و نفس گرم و دل رمیده خوش است
سپند مضطرب و مجمر آرمیده خوش است
صدف پر از گهر و ابر قطره بار نکوست
عذار یار عرقناک و می چکیده خوش است
سکون ز مرکز و گردش بجاست از پرگار
پیاله در حرکت، صحبت آرمیده خوش است
به پای قافله نتوان شدن فلک پرواز
سفر چو عیسی ازین خاکدان جریده خوش است
شکستنی است کلیدی که بستگی آرد
زبان کز او نگشاید دلی، بریده خوش است
تمام سوز نگشت از شتاب، پروانه
سفر در آتش سوزان عنان کشیده خوش است
کمان به گوشه ابرو بلند می گوید
که راست خانگی از مدم خمیده خوش است
عطا و منع مساوی است با رضامندی
درین ریاض گل چیده و نچیده خوش است
چه عمر پوچ به گفتار می کنی صائب؟
سخن که نیست در او مغز، ناشنیده خوش است
سپند مضطرب و مجمر آرمیده خوش است
صدف پر از گهر و ابر قطره بار نکوست
عذار یار عرقناک و می چکیده خوش است
سکون ز مرکز و گردش بجاست از پرگار
پیاله در حرکت، صحبت آرمیده خوش است
به پای قافله نتوان شدن فلک پرواز
سفر چو عیسی ازین خاکدان جریده خوش است
شکستنی است کلیدی که بستگی آرد
زبان کز او نگشاید دلی، بریده خوش است
تمام سوز نگشت از شتاب، پروانه
سفر در آتش سوزان عنان کشیده خوش است
کمان به گوشه ابرو بلند می گوید
که راست خانگی از مدم خمیده خوش است
عطا و منع مساوی است با رضامندی
درین ریاض گل چیده و نچیده خوش است
چه عمر پوچ به گفتار می کنی صائب؟
سخن که نیست در او مغز، ناشنیده خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۵
دل رمیده ما از نظاره در پیش است
ز شوخی آتش ما از شراره در پیش است
نظاره تابع میل دل است در معنی
ز دل اگر چه به ظاهر نظاره در پیش است
نمی شود ز نظر چشم شوخ او غایب
به هر طرف که روم این ستاره در پیش است
خزان ز جمع دل پاره پاره فارغ شد
مرا همان جگر پاره پاره در پیش است
نرفت چون به گداز از فراق، دانستم
که جان سخت من از سنگ خاره در پیش است
اشاره فهم نه ای، ورنه پیش اهل نظر
ز گفتگوی صریح این اشاره در پیش است
ز بحر عشق گرفتم کنار، ازین غافل
که در کنار، غم بیکناره در پیش است
به گرد اهل توکل کجا رسی زاهد؟
ترا که صد گره از استخاره در پیش است
به خاکساری اگر پیش می رود ره عشق
گل پیاده ز سرو سواره در پیش است
فغان که از من هشیار در طریق طلب
هزار مرحله مست گذاره در پیش است
نمی رسد چو به آن زلف دست من صائب
چه سود ازین که دل از گوشواره در پیش است؟
ز شوخی آتش ما از شراره در پیش است
نظاره تابع میل دل است در معنی
ز دل اگر چه به ظاهر نظاره در پیش است
نمی شود ز نظر چشم شوخ او غایب
به هر طرف که روم این ستاره در پیش است
خزان ز جمع دل پاره پاره فارغ شد
مرا همان جگر پاره پاره در پیش است
نرفت چون به گداز از فراق، دانستم
که جان سخت من از سنگ خاره در پیش است
اشاره فهم نه ای، ورنه پیش اهل نظر
ز گفتگوی صریح این اشاره در پیش است
ز بحر عشق گرفتم کنار، ازین غافل
که در کنار، غم بیکناره در پیش است
به گرد اهل توکل کجا رسی زاهد؟
ترا که صد گره از استخاره در پیش است
به خاکساری اگر پیش می رود ره عشق
گل پیاده ز سرو سواره در پیش است
فغان که از من هشیار در طریق طلب
هزار مرحله مست گذاره در پیش است
نمی رسد چو به آن زلف دست من صائب
چه سود ازین که دل از گوشواره در پیش است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۷
نه انجم است که زینت فروز نه فلک است
که بر صحیفه افلاک، نقطه های شک است
تغافلی که به حال کسی بود مخصوص
هزار بار به از التفات مشترک است
حریف ناله نه ای، در گذر ز صحبت من
که ماجرای من و وصل، آتش و نمک است
به هوش باش نسازی طعام خود را شور
که شعر همچو طعام، استعاره چون نمک است
همین خط است که باطل ز حق جدا سازد
وگرنه حسن زن و مرد، هر دو مشترک است
کلام خویش به هر بیخرد مخوان صائب
سخن وظیفه جان است و روزی ملک است
که بر صحیفه افلاک، نقطه های شک است
تغافلی که به حال کسی بود مخصوص
هزار بار به از التفات مشترک است
حریف ناله نه ای، در گذر ز صحبت من
که ماجرای من و وصل، آتش و نمک است
به هوش باش نسازی طعام خود را شور
که شعر همچو طعام، استعاره چون نمک است
همین خط است که باطل ز حق جدا سازد
وگرنه حسن زن و مرد، هر دو مشترک است
کلام خویش به هر بیخرد مخوان صائب
سخن وظیفه جان است و روزی ملک است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۸
ز ملک و مال، دل بی نیاز ما سبک است
به گل قرار نگیرد سفینه تا سبک است
به جان و دل نتوان وصل آرزو کردن
که این متاع به میزان رونما سبک است
به فرق مردم آزاده، کوه الوندست
به اعتقاد تو گر سایه هما سبک است
گرفته است چنان روزگار را غفلت
که خواب چشم تو و خواب بخت ما سبک است
صدف نه ایم که باشیم مست خواب گران
حباب قلزم عشقیم، خواب ما سبک است
نمی رویم به هر پرتوی ز جا صائب
شکوه طور به میزان صبر ما سبک است
به گل قرار نگیرد سفینه تا سبک است
به جان و دل نتوان وصل آرزو کردن
که این متاع به میزان رونما سبک است
به فرق مردم آزاده، کوه الوندست
به اعتقاد تو گر سایه هما سبک است
گرفته است چنان روزگار را غفلت
که خواب چشم تو و خواب بخت ما سبک است
صدف نه ایم که باشیم مست خواب گران
حباب قلزم عشقیم، خواب ما سبک است
نمی رویم به هر پرتوی ز جا صائب
شکوه طور به میزان صبر ما سبک است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۹
اگر چه زلف ترا دل ز کفر تاریک است
ز خط، لب تو گناهی به توبه نزدیک است
ز قرب سیمبران با نگاه دور بساز
که رشته را ز گهر بهره رنج باریک است
ز خود برآمدگان زود می رسند به کام
به بوی پیرهن این راه دور نزدیک است
ز نقش پای تو چون مهر خیره گردد چشم
فسانه ای است که پای چراغ تاریک است
نماز شام شود ساقط از سحرخیزان
شب وصال تو از بس به صبح نزدیک است!
اگر به فکر میانش فتاده ای صائب
مپوش چشم چو سوزن که راه باریک است
ز خط، لب تو گناهی به توبه نزدیک است
ز قرب سیمبران با نگاه دور بساز
که رشته را ز گهر بهره رنج باریک است
ز خود برآمدگان زود می رسند به کام
به بوی پیرهن این راه دور نزدیک است
ز نقش پای تو چون مهر خیره گردد چشم
فسانه ای است که پای چراغ تاریک است
نماز شام شود ساقط از سحرخیزان
شب وصال تو از بس به صبح نزدیک است!
اگر به فکر میانش فتاده ای صائب
مپوش چشم چو سوزن که راه باریک است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۰
ز خم طلوع سهیل شراب نزدیک است
ز کوه سر زدن آفتاب نزدیک است
شراب روشن اگر روی در زوال آورد
خوشم که سر زدن ماهتاب نزدیک است
به هر چه دست زنی می توان خمار شکست
زمین میکده ما به آب نزدیک است
ز عید روزه شود بسته گر در جنت
خوشم که میکده را فتح باب نزدیک است
فکنده است ترا دور منزل آرایی
وگرنه گنج به ملک خراب نزدیک است
ز چشم شور نباشند خوشدلان ایمن
به سنگ تفرقه بزم شراب نزدیک است
کشیده دار عنان ستم درین ایام
که ملک حسن ترا انقلاب نزدیک است
دلا کناره کن از قرب آتشین رویان
که خامسوز شود چون کباب نزدیک است
ز دیده بان حجاب تو بیخودی دورست
به چشم مست تو چندان که خواب نزدیک است
به یک نگه دل صد پاره آب می گردد
گل شکفته به وصل گلاب نزدیک است
چو نیست دست به فرمان من ز رعشه وصل
ازین چه سود که بند نقاب نزدیک است؟
فکنده است ترا دور خیره چشمیها
وگرنه وصل ز راه حجاب نزدیک است
تو روز می گذرانی، وگرنه روز حساب
به هر کسی که بود خود حساب نزدیک است
فریب جلوه دنیا مخور چو نوسفران
که پیش تشنه لبان این سراب نزدیک است
به حیرتم که چرا مردمش چنین خشکند
چنین که خاک صفاهان به آب نزدیک است
بلند پایگی آسمان ز پستی توست
به پای همت ما این رکاب نزدیک است
ز هیچ دل نبود دور حسن عالمگیر
به خانه همه کس آفتاب نزدیک است
دلی به عالم صورت نبسته ام صائب
به وا شدن گره این حباب نزدیک است
ز کوه سر زدن آفتاب نزدیک است
شراب روشن اگر روی در زوال آورد
خوشم که سر زدن ماهتاب نزدیک است
به هر چه دست زنی می توان خمار شکست
زمین میکده ما به آب نزدیک است
ز عید روزه شود بسته گر در جنت
خوشم که میکده را فتح باب نزدیک است
فکنده است ترا دور منزل آرایی
وگرنه گنج به ملک خراب نزدیک است
ز چشم شور نباشند خوشدلان ایمن
به سنگ تفرقه بزم شراب نزدیک است
کشیده دار عنان ستم درین ایام
که ملک حسن ترا انقلاب نزدیک است
دلا کناره کن از قرب آتشین رویان
که خامسوز شود چون کباب نزدیک است
ز دیده بان حجاب تو بیخودی دورست
به چشم مست تو چندان که خواب نزدیک است
به یک نگه دل صد پاره آب می گردد
گل شکفته به وصل گلاب نزدیک است
چو نیست دست به فرمان من ز رعشه وصل
ازین چه سود که بند نقاب نزدیک است؟
فکنده است ترا دور خیره چشمیها
وگرنه وصل ز راه حجاب نزدیک است
تو روز می گذرانی، وگرنه روز حساب
به هر کسی که بود خود حساب نزدیک است
فریب جلوه دنیا مخور چو نوسفران
که پیش تشنه لبان این سراب نزدیک است
به حیرتم که چرا مردمش چنین خشکند
چنین که خاک صفاهان به آب نزدیک است
بلند پایگی آسمان ز پستی توست
به پای همت ما این رکاب نزدیک است
ز هیچ دل نبود دور حسن عالمگیر
به خانه همه کس آفتاب نزدیک است
دلی به عالم صورت نبسته ام صائب
به وا شدن گره این حباب نزدیک است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۱
به غم نشاط من خاکسار نزدیک است
خزان من چو حنا با بهار نزدیک است
یکی است چشم فرو بستن و گشادن من
به مرگ، زندگیم چون شرار نزدیک است
به چشم کم منگر جسم خاکسار مرا
که این غبار به دامان یار نزدیک است
چه غم ز دوری راه است بیقراران را؟
به موجهای سبکرو کنار نزدیک است
به آفتاب رسید از کنار گل شبنم
به وصل، دیده شب زنده دار نزدیک است
ز یاسمین تو بوی بنفشه می شنوم
مگر دمیدن خط زان عذار نزدیک است؟
شود به دور خط امید وصل روزافزون
به صبحدم شب فصل بهار نزدیک است
به خون من مشو آلوده کز کهنسالی
به سوختن جگرم چون چنار نزدیک است
چو سوخت تشنه لبی دانه مرا صائب
چه سود ازین که به من نوبهار نزدیک است؟
خزان من چو حنا با بهار نزدیک است
یکی است چشم فرو بستن و گشادن من
به مرگ، زندگیم چون شرار نزدیک است
به چشم کم منگر جسم خاکسار مرا
که این غبار به دامان یار نزدیک است
چه غم ز دوری راه است بیقراران را؟
به موجهای سبکرو کنار نزدیک است
به آفتاب رسید از کنار گل شبنم
به وصل، دیده شب زنده دار نزدیک است
ز یاسمین تو بوی بنفشه می شنوم
مگر دمیدن خط زان عذار نزدیک است؟
شود به دور خط امید وصل روزافزون
به صبحدم شب فصل بهار نزدیک است
به خون من مشو آلوده کز کهنسالی
به سوختن جگرم چون چنار نزدیک است
چو سوخت تشنه لبی دانه مرا صائب
چه سود ازین که به من نوبهار نزدیک است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۲
ز خود برآ که سر کوی یار نزدیک است
قرارگاه دل بیقرار نزدیک است
ز غفلت تو ره کوی یار خوابیده است
وگرنه بحر به سیل بهار نزدیک است
توان به نور بصیرت به اهل دل پیوست
به وصل سوخته جانان شرار نزدیک است
ببر ز خویش، به سر رشته بقا پیوند
که دست شانه به زلف نگار نزدیک است
دلی که سوخته داغ گلعذاران است
به صبح همچو شب نوبهار نزدیک است
ز کاهلی نگذاری تو پای خود به حساب
وگرنه وعده روزشمار نزدیک است
اگر چه چشمه خورشید از نظر دورست
به چشم شبنم شب زنده دار نزدیک است
ز عاجزی به تو مشکل شده است دل کندن
وگرنه آب به این جویبار نزدیک است
شده است بر تو ز هشیاری این گریوه بلند
به کبک مست، سر کوهسار نزدیک است
هزار کعبه به هر گوشه دل افتاده است
اگر تو دور نیفتی شکار نزدیک است
ز باده توبه در ایام نوجوانی کن
برآ ز بحر خطر تا کنار نزدیک است
رسیده است ز دل بر زبان حکایت عشق
به سفتن این گهر شاهوار نزدیک است
دماغ کار نمانده است کارفرما را
وگرنه دست و دل ما به کار نزدیک است
ازان به قیمت می جان دهند مخموران
که رنگ می به لب لعل یار نزدیک است
امیدها به خط تاه روی او دارم
چو توبه ای که به فصل بهار نزدیک است
چه همچو غنچه فرو رفته ای به خود صائب؟
گرهگشایی باد بهار نزدیک است
قرارگاه دل بیقرار نزدیک است
ز غفلت تو ره کوی یار خوابیده است
وگرنه بحر به سیل بهار نزدیک است
توان به نور بصیرت به اهل دل پیوست
به وصل سوخته جانان شرار نزدیک است
ببر ز خویش، به سر رشته بقا پیوند
که دست شانه به زلف نگار نزدیک است
دلی که سوخته داغ گلعذاران است
به صبح همچو شب نوبهار نزدیک است
ز کاهلی نگذاری تو پای خود به حساب
وگرنه وعده روزشمار نزدیک است
اگر چه چشمه خورشید از نظر دورست
به چشم شبنم شب زنده دار نزدیک است
ز عاجزی به تو مشکل شده است دل کندن
وگرنه آب به این جویبار نزدیک است
شده است بر تو ز هشیاری این گریوه بلند
به کبک مست، سر کوهسار نزدیک است
هزار کعبه به هر گوشه دل افتاده است
اگر تو دور نیفتی شکار نزدیک است
ز باده توبه در ایام نوجوانی کن
برآ ز بحر خطر تا کنار نزدیک است
رسیده است ز دل بر زبان حکایت عشق
به سفتن این گهر شاهوار نزدیک است
دماغ کار نمانده است کارفرما را
وگرنه دست و دل ما به کار نزدیک است
ازان به قیمت می جان دهند مخموران
که رنگ می به لب لعل یار نزدیک است
امیدها به خط تاه روی او دارم
چو توبه ای که به فصل بهار نزدیک است
چه همچو غنچه فرو رفته ای به خود صائب؟
گرهگشایی باد بهار نزدیک است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۴
گرهگشای دل تنگ نغمه چنگ است
سهیل سیب زنخدان شراب گلرنگ است
میان ما و نمکدان بوسه دشمن او
همیشه بر سر حلوای آشتی، جنگ است
به زعم بیخبران بال می زنم ز نشاط
وگرنه در قفسم جای بوی گل تنگ است
نمی توان به دل کس به زور ناخن زد
چه شد که تیشه فرهاد آهنین چنگ است؟
ز سیر کعبه و بتخانه از طلب ماندیم
همیشه سنگ ره ما، نشان فرسنگ است
به انتقام تسلی نمی شویم از خصم
وگرنه دامن مینای ما پر از سنگ است
اگر سخن به رقم دیر می رسد صائب
گناه ما چه بود، کوچه قلم تنگ است
سهیل سیب زنخدان شراب گلرنگ است
میان ما و نمکدان بوسه دشمن او
همیشه بر سر حلوای آشتی، جنگ است
به زعم بیخبران بال می زنم ز نشاط
وگرنه در قفسم جای بوی گل تنگ است
نمی توان به دل کس به زور ناخن زد
چه شد که تیشه فرهاد آهنین چنگ است؟
ز سیر کعبه و بتخانه از طلب ماندیم
همیشه سنگ ره ما، نشان فرسنگ است
به انتقام تسلی نمی شویم از خصم
وگرنه دامن مینای ما پر از سنگ است
اگر سخن به رقم دیر می رسد صائب
گناه ما چه بود، کوچه قلم تنگ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۵
جهان به راه شناسان دیده ور تنگ است
فضای بادیه بر چشم راهبر تنگ است
ز آفتاب جهانتاب، شکوه ات بیجاست
ترا که کاسه دریوزه چون قمر تنگ است
به جوش مستی ما ظرف آسمان چه کند؟
که لامکان به روانهای بیخبر تنگ است
به بوسه ای دل ما شاد کن در آخر حسن
که وقت ما و تو ای نازنین پسر تنگ است
سیه ز تنگی جا گشت خون لاله من
فضای دست بر این آتشین جگر تنگ است
به آسمان چه گریزی ز عشق بی زنهار؟
که دست تیغ درازست و این سپر تنگ است
به وسعت نظر از رزق صلح کن زنهار
که صاحبان زر و سیم را نظر تنگ است
میان بادیه در تنگنای زندانی
ترا که دایره خلق در سفر تنگ است
چه سود قرب کریمان خسیس طبعان را؟
که سوزن ار چه ز عیسی بود، نظر تنگ است
کجا در آن دل سنگین کند سرایت آه؟
که رشته پر گره و کوچه گهر تنگ است
برون میار سر از کنج آشیان صائب
که رشته کوته و میدان بال و پر تنگ است
فضای بادیه بر چشم راهبر تنگ است
ز آفتاب جهانتاب، شکوه ات بیجاست
ترا که کاسه دریوزه چون قمر تنگ است
به جوش مستی ما ظرف آسمان چه کند؟
که لامکان به روانهای بیخبر تنگ است
به بوسه ای دل ما شاد کن در آخر حسن
که وقت ما و تو ای نازنین پسر تنگ است
سیه ز تنگی جا گشت خون لاله من
فضای دست بر این آتشین جگر تنگ است
به آسمان چه گریزی ز عشق بی زنهار؟
که دست تیغ درازست و این سپر تنگ است
به وسعت نظر از رزق صلح کن زنهار
که صاحبان زر و سیم را نظر تنگ است
میان بادیه در تنگنای زندانی
ترا که دایره خلق در سفر تنگ است
چه سود قرب کریمان خسیس طبعان را؟
که سوزن ار چه ز عیسی بود، نظر تنگ است
کجا در آن دل سنگین کند سرایت آه؟
که رشته پر گره و کوچه گهر تنگ است
برون میار سر از کنج آشیان صائب
که رشته کوته و میدان بال و پر تنگ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۶
به آه برق عنان من آسمان تنگ است
که بر خدنگ قضا، خانه کمان تنگ است
جنون فضای بیابان عشق می خواهد
رباط عقل به این لشکر گران تنگ است
به گوشه دل ما چون بر توانی برد؟
که بر غزال تو صحرای لامکان تنگ است
چگونه بلبل ما زان چمن برون نرود
که از هجوم صفا جای باغبان تنگ است
سیاه خانه نشینان لامکان دشتیم
به خیل حشمت ما عرصه مکان تنگ است
زبان ز عهده گفتار چون برون آید؟
بر این محیط سبکسیر، ناودان تنگ است
به قدر وسع معاش است خلق را میدان
عجب نباشد اگر خلق مفلسان تنگ است
شکنج زلف تو دست کدام دل گیرد؟
به زایران حرم، راه نردبان تنگ است
کدام نعمت الوان به این رسد صائب؟
که تنگ روزیم و یار را دهان تنگ است
که بر خدنگ قضا، خانه کمان تنگ است
جنون فضای بیابان عشق می خواهد
رباط عقل به این لشکر گران تنگ است
به گوشه دل ما چون بر توانی برد؟
که بر غزال تو صحرای لامکان تنگ است
چگونه بلبل ما زان چمن برون نرود
که از هجوم صفا جای باغبان تنگ است
سیاه خانه نشینان لامکان دشتیم
به خیل حشمت ما عرصه مکان تنگ است
زبان ز عهده گفتار چون برون آید؟
بر این محیط سبکسیر، ناودان تنگ است
به قدر وسع معاش است خلق را میدان
عجب نباشد اگر خلق مفلسان تنگ است
شکنج زلف تو دست کدام دل گیرد؟
به زایران حرم، راه نردبان تنگ است
کدام نعمت الوان به این رسد صائب؟
که تنگ روزیم و یار را دهان تنگ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۷
دل رمیده ما را صدای پا سنگ است
بر آبگینه ما نقش آشنا سنگ است
به بوی سوختگان مغز ما می شود بیدار
اگر چه همچو شرر خوابگاه ما سنگ است
چه شد که باد مخالف ندارد این دریا
که هر نفس زدنی بر حباب ما سنگ است
چنان شده است ز سودا مرا دماغ ضعیف
که داغ بر سر بی مغزم، آسیا سنگ است
امید صبح سعادت چنان گداخت مرا
که استخوان مرا سایه هما سنگ است
همان به پله میزان عشق بی وزنم
اگر چه درد مرا کوه قاف، پا سنگ است
شکستگی است زبان سؤال را پر و بال
وگرنه کاسه دریوزه را سزا سنگ است
مکن شکستگی خود به بیغمان اظهار
که مومیایی این قوم بی حیا سنگ است
ترا چراغ بصیرت ز غفلت است خموش
که چشم بسته بود تا شرار با سنگ است
ز ناله ام دل بلبل به خاک و خون غلطید
که شیشه دل عشاق را نوا سنگ است
خمار خنده بیهوده سخت می باشد
عجب نباشد اگر کبک را غذا سنگ است
مکن به سنگ دل سخت یار را نسبت
که در میانه تفاوت ز شیشه تا سنگ است
علاج خشکی سودا مجو ز صندل تر
که دردهای گرانسنگ را دوا سنگ است
همان به دست کسان است چشم ما صائب
اگر چه همچو فلاخن غذای ما سنگ است
بر آبگینه ما نقش آشنا سنگ است
به بوی سوختگان مغز ما می شود بیدار
اگر چه همچو شرر خوابگاه ما سنگ است
چه شد که باد مخالف ندارد این دریا
که هر نفس زدنی بر حباب ما سنگ است
چنان شده است ز سودا مرا دماغ ضعیف
که داغ بر سر بی مغزم، آسیا سنگ است
امید صبح سعادت چنان گداخت مرا
که استخوان مرا سایه هما سنگ است
همان به پله میزان عشق بی وزنم
اگر چه درد مرا کوه قاف، پا سنگ است
شکستگی است زبان سؤال را پر و بال
وگرنه کاسه دریوزه را سزا سنگ است
مکن شکستگی خود به بیغمان اظهار
که مومیایی این قوم بی حیا سنگ است
ترا چراغ بصیرت ز غفلت است خموش
که چشم بسته بود تا شرار با سنگ است
ز ناله ام دل بلبل به خاک و خون غلطید
که شیشه دل عشاق را نوا سنگ است
خمار خنده بیهوده سخت می باشد
عجب نباشد اگر کبک را غذا سنگ است
مکن به سنگ دل سخت یار را نسبت
که در میانه تفاوت ز شیشه تا سنگ است
علاج خشکی سودا مجو ز صندل تر
که دردهای گرانسنگ را دوا سنگ است
همان به دست کسان است چشم ما صائب
اگر چه همچو فلاخن غذای ما سنگ است