عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۷
غم پریشان سازم از مستی چو زلف پرخمش
تا پریشان تر شوم ز آشفتگیهای غمش
من طبیب عشقم و دانم دوای دل نکو
زخم دل هردم ز داغی تازه باید مرهمش
اشک گرم عاشقان هر قطره بحر آتشی است
بلکه باشد بحر آتش قطره یی از شبنمش
من نه آنمردم که ترسم از هلاک خویشتن
گر اجل سستی کند دامن بگیرم محکمش
هرکه دارد ساقیی چون او چکارش با مسیح
جرعه نوش است آفتاب ما مسیح مریمش
مست سودای توام از فکر عالم بیخبر
کی بود مجنون سر و سودای کار عالمش
هرکه چون اهلی سگ کوی پری رویی نشد
گر ملک باشد که صاحبدل نخواند آدمش
تا پریشان تر شوم ز آشفتگیهای غمش
من طبیب عشقم و دانم دوای دل نکو
زخم دل هردم ز داغی تازه باید مرهمش
اشک گرم عاشقان هر قطره بحر آتشی است
بلکه باشد بحر آتش قطره یی از شبنمش
من نه آنمردم که ترسم از هلاک خویشتن
گر اجل سستی کند دامن بگیرم محکمش
هرکه دارد ساقیی چون او چکارش با مسیح
جرعه نوش است آفتاب ما مسیح مریمش
مست سودای توام از فکر عالم بیخبر
کی بود مجنون سر و سودای کار عالمش
هرکه چون اهلی سگ کوی پری رویی نشد
گر ملک باشد که صاحبدل نخواند آدمش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۸
مرو از دیده چو برق و بمن زار ببخش
بارها سوخته یی خرمنم انبار ببخش
شرف صحبت گل محو کند زشتی خار
نیکی خود نگر و جرم من خوار ببخش
کرد دل میل تو و دیده بود اشک افشان
هرچه دل کرد بدین دیده خونبار ببخش
گر سر نامه گشایی بودش باد بهار
بگشا سنبل و صد نافه تاتار ببخش
حاجتم از شکرستان لبت حاصل کن
نیست خود حاجت گفتن که چه مقدار ببخش
عاقبت جان نبرد هرکه غم عشق گزید
ای اجل بگذر و مارا بغم یار ببخش
گر چو شمع سحرت باد دهد مژده دوست
حاصل زندگی خویش بیک بار ببخش
چون بمیخانه رسی از سر و دستار مگو
بلکه در پای قدح نه سرو دستار ببخش
گر نبخشی بنکویان بد اهلی ساقی
به پشیمانی رندان گنهکار ببخش
چو مه بمهر فلک شهره در جهان کم باش
به نور معنی خود آفتاب عالم باش
قبای اطلس گل زود میرود بر باد
بخلعت ابدی همچو سرو خرم باش
بهست و نیست چرا غم خورد کسی ساقی
بجان دوست که تا باده هست بیغم باش
بکنج میکده بنشین چو جام جم با تست
بصد شکوه فریدون و حشمت جم باش
حکایتی که ز فرهاد و بیستون گویند
کنایت است که در کار خویش محکم باش
چو خار راه مسیحاست سوزنی در عشق
مجرد از دو جهان چون مسیح مریم باش
بهشت عدن نیز زد به گفتگو اهلی
رقیب اگر نشود آدمی تو آدم باش
بارها سوخته یی خرمنم انبار ببخش
شرف صحبت گل محو کند زشتی خار
نیکی خود نگر و جرم من خوار ببخش
کرد دل میل تو و دیده بود اشک افشان
هرچه دل کرد بدین دیده خونبار ببخش
گر سر نامه گشایی بودش باد بهار
بگشا سنبل و صد نافه تاتار ببخش
حاجتم از شکرستان لبت حاصل کن
نیست خود حاجت گفتن که چه مقدار ببخش
عاقبت جان نبرد هرکه غم عشق گزید
ای اجل بگذر و مارا بغم یار ببخش
گر چو شمع سحرت باد دهد مژده دوست
حاصل زندگی خویش بیک بار ببخش
چون بمیخانه رسی از سر و دستار مگو
بلکه در پای قدح نه سرو دستار ببخش
گر نبخشی بنکویان بد اهلی ساقی
به پشیمانی رندان گنهکار ببخش
چو مه بمهر فلک شهره در جهان کم باش
به نور معنی خود آفتاب عالم باش
قبای اطلس گل زود میرود بر باد
بخلعت ابدی همچو سرو خرم باش
بهست و نیست چرا غم خورد کسی ساقی
بجان دوست که تا باده هست بیغم باش
بکنج میکده بنشین چو جام جم با تست
بصد شکوه فریدون و حشمت جم باش
حکایتی که ز فرهاد و بیستون گویند
کنایت است که در کار خویش محکم باش
چو خار راه مسیحاست سوزنی در عشق
مجرد از دو جهان چون مسیح مریم باش
بهشت عدن نیز زد به گفتگو اهلی
رقیب اگر نشود آدمی تو آدم باش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۹
آن پریرو هرکه خواهد دست دل در گردنش
تا ندارد دست از عالم نگیرد دامنش
باشد از گمگشتگی یابی چو مجنون ره بدوست
ورنه آن آهوی مشکین کس نداند مسکنش
برق حسن او نخواهد از درخشیدن نشست
تا نخیزد عاشق بیچاره دود از خرمنش
کشته آن نرگس مستم که در هر گوشه یی
صد چو من افتاده شد از غمزه صیدافکنش
اهلی دیوانه را گر همچنین سوزد جگر
عاقبت خاکستری یابی بکنج گلخنش
تا ندارد دست از عالم نگیرد دامنش
باشد از گمگشتگی یابی چو مجنون ره بدوست
ورنه آن آهوی مشکین کس نداند مسکنش
برق حسن او نخواهد از درخشیدن نشست
تا نخیزد عاشق بیچاره دود از خرمنش
کشته آن نرگس مستم که در هر گوشه یی
صد چو من افتاده شد از غمزه صیدافکنش
اهلی دیوانه را گر همچنین سوزد جگر
عاقبت خاکستری یابی بکنج گلخنش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۰
ای دل گه وصلش بجوار دگران باش
چشم تو فضول است خدا را نگران باش
چون عمر گرامی گذرد باد صبوحی
برخیز و دمی واقف عمر گذران باش
خواهی که نباشد خبر از تلخی مرگت
پیمانه می پر کن و از بیخبران باش
ای یوسف جان اهل نظر قدر تو دانند
زنهار که دور از نظر بی بصران باش
تا خون کسی دامن پاک تو نگیرد
واقف زنم دیده خونین جگران باش
اهلی که زند دم ز سفال سگ کویت
گو خاک فدم همچو گل کوزه گران باش
چشم تو فضول است خدا را نگران باش
چون عمر گرامی گذرد باد صبوحی
برخیز و دمی واقف عمر گذران باش
خواهی که نباشد خبر از تلخی مرگت
پیمانه می پر کن و از بیخبران باش
ای یوسف جان اهل نظر قدر تو دانند
زنهار که دور از نظر بی بصران باش
تا خون کسی دامن پاک تو نگیرد
واقف زنم دیده خونین جگران باش
اهلی که زند دم ز سفال سگ کویت
گو خاک فدم همچو گل کوزه گران باش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
چون کعبه هرانکس که نشد شاد بکویش
گر قبله بود کس نکند روی برویش
هرگه به تبسم بگشاد آن دهن تنگ
بر تنگدلان رحم نشد یکسر مویش
از بسکه کشد غنچه صفت رو بهم از خشم
صد چاک چو گل شد دلم از تنگی خویش
ای باد اگر آن نوگل بیرحم بعاشق
زنهار نبخشید تو زنهار بگویش
گر خار دل آزردن بلبل نبود عیب
زشت است اگر بدرسد از روی نکویش
اهلی ز خریداری یوسف چه زنی دم
یعقوب صفت چشم همیدار به بویش
گر قبله بود کس نکند روی برویش
هرگه به تبسم بگشاد آن دهن تنگ
بر تنگدلان رحم نشد یکسر مویش
از بسکه کشد غنچه صفت رو بهم از خشم
صد چاک چو گل شد دلم از تنگی خویش
ای باد اگر آن نوگل بیرحم بعاشق
زنهار نبخشید تو زنهار بگویش
گر خار دل آزردن بلبل نبود عیب
زشت است اگر بدرسد از روی نکویش
اهلی ز خریداری یوسف چه زنی دم
یعقوب صفت چشم همیدار به بویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۲
امشب که چراغ نظری چرب زبان باش
دل نرم کن ای شمع و مرا مرهم جان باش
حسنت بصفا بهتر از آن گشت که بودست
زنهار که در حسن وفا هم به از آن باش
خواهی که سرافراز شوی در همه عالم
چون سرو سهی راست دل و راست زبان باش
بیگانه شو از مردم و گر هم بتوانی
چون مردم چشم از نظر خویش نهان باش
تعلیم فراغت دهم ایدل به دو حرفت
عاشق شو و در سایه آن سرو روان باش
اکسیر مرادی که کند خاک زر سرخ
گر میطلبی خاک ره پیر مغان باش
چون صید غزالان همه مجنون صفتانند
اهلی پی خود گم کن و بی نام و نشان باش
دل نرم کن ای شمع و مرا مرهم جان باش
حسنت بصفا بهتر از آن گشت که بودست
زنهار که در حسن وفا هم به از آن باش
خواهی که سرافراز شوی در همه عالم
چون سرو سهی راست دل و راست زبان باش
بیگانه شو از مردم و گر هم بتوانی
چون مردم چشم از نظر خویش نهان باش
تعلیم فراغت دهم ایدل به دو حرفت
عاشق شو و در سایه آن سرو روان باش
اکسیر مرادی که کند خاک زر سرخ
گر میطلبی خاک ره پیر مغان باش
چون صید غزالان همه مجنون صفتانند
اهلی پی خود گم کن و بی نام و نشان باش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۳
در کوی تو تا کس قدم از ما ننهد پیش
ما سر بنهادیم که کس پا ننهد پیش
المنه لله که ز عشق تو رسیدیم
جایی که کسی پای از آنجا ننهد پیش
قسمت مگر این بود که از جام وصالت
جز خون جگر عشق تو ما را ننهد پیش
نقش ملک اندازه نقاش نباشد
تا صورت آن چهره زیبا ننهد پیش
اهلی نشود شاد کس از صورت شیرین
فرهاد صفت کوه غمی تا ننهد پیش
ما سر بنهادیم که کس پا ننهد پیش
المنه لله که ز عشق تو رسیدیم
جایی که کسی پای از آنجا ننهد پیش
قسمت مگر این بود که از جام وصالت
جز خون جگر عشق تو ما را ننهد پیش
نقش ملک اندازه نقاش نباشد
تا صورت آن چهره زیبا ننهد پیش
اهلی نشود شاد کس از صورت شیرین
فرهاد صفت کوه غمی تا ننهد پیش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۶
ما که از اول بلی گفتیم با دلدار خویش
تا قیامت بر نمیگردیم از گفتار خویش
می بمستان ده که عاشق تشنه دیدار تست
جان ما را مست کن از شربت دیدار خویش
کفر و ایمان هر دو را سررشته از یکرنگی است
کافری باید که ننگش آید از زناز خویش
شیخ اگر از خواب لافد مرد راه عشق نیست
مرد را باید که بیداری بود در کار خویش
چشم یاری کی بود از بخت بی سامان مرا
یار کس هرگز نگردد هرکه نبود یار خویش
همت هر کس که بینم در پی آسایش است
اهلی دیوانه دایم در پی آزار خویش
گرچه در بازار خوبان نقد دولت میخرند
دردمندان هم سری دارند با دستار خویش
تا قیامت بر نمیگردیم از گفتار خویش
می بمستان ده که عاشق تشنه دیدار تست
جان ما را مست کن از شربت دیدار خویش
کفر و ایمان هر دو را سررشته از یکرنگی است
کافری باید که ننگش آید از زناز خویش
شیخ اگر از خواب لافد مرد راه عشق نیست
مرد را باید که بیداری بود در کار خویش
چشم یاری کی بود از بخت بی سامان مرا
یار کس هرگز نگردد هرکه نبود یار خویش
همت هر کس که بینم در پی آسایش است
اهلی دیوانه دایم در پی آزار خویش
گرچه در بازار خوبان نقد دولت میخرند
دردمندان هم سری دارند با دستار خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۱
از یار مکن ناله و لب بسته ز غم باش
گر همنفس آیینه یی حاضر دم باش
در پرده ناموس محبت نتوان یافت
ناموس خود آتش زن و چون شمع علم باش
در عشق فراغت طلبی همت پست است
مارا سر راحت نبود گو همه غم باش
خوشباش اگرت چهره بخون سرخ کند یار
هر رنگ که مقصود دل اوست تو هم باش
از کشتن عشاق پشیمان مشو ایشوخ
آنجا که تویی گو همه آفاق عدم باش
با اهل نظر ترک جف غایت جورست
زنهار که رحمی کن و در بند ستم باش
اهلی که سگ تست اگر زد نفسی گرم
او را بکرم عفو کن از اهل کرم باش
از غیر ببر همدم این بی دل و دین باش
تا چند چنانی نفسی نیز چنین باش
چون ملک تو شد ملک ملاحت بوفا کوش
آن خود همه آن تو بود در پی این باش
باری چو ستم میکنی ای مه چو فلک کن
ظاهر بنما مهر و نهان در پی کین باش
من شاد بدرد غمی از جام وصالم
گو بخش من از بزم وصال تو همین باش
بی مهر پری مهر سلیمان چکند کس
گو روی زمینش همه در زیر نگین باش
با خلق مزن اشک صفت دم ز کدورت
دل صاف کن و آینه روی زمین باش
جاییکه کند جلوه گری زاغ چو طاووس
اهلی تو چو سیمرغ برو گوشه نشین باش
گر همنفس آیینه یی حاضر دم باش
در پرده ناموس محبت نتوان یافت
ناموس خود آتش زن و چون شمع علم باش
در عشق فراغت طلبی همت پست است
مارا سر راحت نبود گو همه غم باش
خوشباش اگرت چهره بخون سرخ کند یار
هر رنگ که مقصود دل اوست تو هم باش
از کشتن عشاق پشیمان مشو ایشوخ
آنجا که تویی گو همه آفاق عدم باش
با اهل نظر ترک جف غایت جورست
زنهار که رحمی کن و در بند ستم باش
اهلی که سگ تست اگر زد نفسی گرم
او را بکرم عفو کن از اهل کرم باش
از غیر ببر همدم این بی دل و دین باش
تا چند چنانی نفسی نیز چنین باش
چون ملک تو شد ملک ملاحت بوفا کوش
آن خود همه آن تو بود در پی این باش
باری چو ستم میکنی ای مه چو فلک کن
ظاهر بنما مهر و نهان در پی کین باش
من شاد بدرد غمی از جام وصالم
گو بخش من از بزم وصال تو همین باش
بی مهر پری مهر سلیمان چکند کس
گو روی زمینش همه در زیر نگین باش
با خلق مزن اشک صفت دم ز کدورت
دل صاف کن و آینه روی زمین باش
جاییکه کند جلوه گری زاغ چو طاووس
اهلی تو چو سیمرغ برو گوشه نشین باش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۳
کوی او خواهی دلا محنت کش اغیار باش
دم مزن خاموش همچون صورت دیوار باش
امشبم خواب اجل خواهد ربود ای دل ولی
شایدم آن مه بپرسد دیده گو بیدار باش
لاف عشقت میزند هر بی خبر ای مهربان
یک دو روزی از برای امتحان خونخوار باش
گفتگوی مردمت غافل نگرداند ز یار
از برون باغیر گوی و از درون با یار باش
تا نرانندت دگر اهلی ز کوی آن طبیب
نیست درمانی دگر افتاده و بیمار باش
دم مزن خاموش همچون صورت دیوار باش
امشبم خواب اجل خواهد ربود ای دل ولی
شایدم آن مه بپرسد دیده گو بیدار باش
لاف عشقت میزند هر بی خبر ای مهربان
یک دو روزی از برای امتحان خونخوار باش
گفتگوی مردمت غافل نگرداند ز یار
از برون باغیر گوی و از درون با یار باش
تا نرانندت دگر اهلی ز کوی آن طبیب
نیست درمانی دگر افتاده و بیمار باش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۴
نیست عیب از لاله گر لافد به گلبرگ ترش
هرکه در صحرا رآید عقل باشد کمترش
شمع من کاش از سر بیمار هجران بگذرد
کز نظر خواهد شد امشب تا بروز محشرش
بر لب آمد جان بیمارم چه باشد کز کرم
تازه سازد جانم از بوی لب جان پرورش
تابش آتش اگر از آب ننشیند چرا
سوز دیگر میکند پیدا دلم از خنجرش
ما و سوز دل که عالم گر پر از آب بقاست
مرغ آتشخواره جز آتش نباشد در خورش
اینچنین کز سوختن اهلی به بیماری فتاد
خیزد از جا گر برانگیزد صبا خاکسترش
هرکه او لب تشنه مرد از عشق گر باشد در بهشت
آتش لب تشنگی بنشاند آب کوثرش
من کز از استغنای عشقم سوی شاهان چشم نیست
چشم دارم التفاتی از گدایان درش
هرکه در صحرا رآید عقل باشد کمترش
شمع من کاش از سر بیمار هجران بگذرد
کز نظر خواهد شد امشب تا بروز محشرش
بر لب آمد جان بیمارم چه باشد کز کرم
تازه سازد جانم از بوی لب جان پرورش
تابش آتش اگر از آب ننشیند چرا
سوز دیگر میکند پیدا دلم از خنجرش
ما و سوز دل که عالم گر پر از آب بقاست
مرغ آتشخواره جز آتش نباشد در خورش
اینچنین کز سوختن اهلی به بیماری فتاد
خیزد از جا گر برانگیزد صبا خاکسترش
هرکه او لب تشنه مرد از عشق گر باشد در بهشت
آتش لب تشنگی بنشاند آب کوثرش
من کز از استغنای عشقم سوی شاهان چشم نیست
چشم دارم التفاتی از گدایان درش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۷
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۰
من آب خضر جویم بهر سگان کویش
او تشنه بر هلاکم تا نگذرم بسویش
تاب نظر ندارم آن به که خاک گردم
تا ذره ذره بینم در آفتاب رویش
صد آب زندگانی میرد بپای آن گل
صد خضر چون مسیحا جان میدهد ببویش
تاب فغان ندارد آه از مزاج آن مه
کز گل بنازنینی نازک ترست خویش
آن نازنین بدخو، کی رام خویش سازم
کز من رمد به آهی آهوی فتنه جویش
ای باد زلف او را برهم مزن که ترسم
جمعی شوند درهم ز آشفتگی مویش
بسیار گوست اهلی عیبش نشاید اما
کز سینه میکند کم دردی به گفتگویش
او تشنه بر هلاکم تا نگذرم بسویش
تاب نظر ندارم آن به که خاک گردم
تا ذره ذره بینم در آفتاب رویش
صد آب زندگانی میرد بپای آن گل
صد خضر چون مسیحا جان میدهد ببویش
تاب فغان ندارد آه از مزاج آن مه
کز گل بنازنینی نازک ترست خویش
آن نازنین بدخو، کی رام خویش سازم
کز من رمد به آهی آهوی فتنه جویش
ای باد زلف او را برهم مزن که ترسم
جمعی شوند درهم ز آشفتگی مویش
بسیار گوست اهلی عیبش نشاید اما
کز سینه میکند کم دردی به گفتگویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۱
هرکو بهشت وصل او امروز باشد حاصلش
فردا بدوزخ گر رود دردی نباشد در دلش
رویش چو گل افروخته نازش جهانی سوخته
حسنی چنان نازی چنین چون دل نگردد مایلش
مایل بداغ بندگی هر کس نگشت از عشق او
داغ قبول عشق هم بختی بباید مقبلش
مشکل اگر شمع فلک هرگز در آرد در نظر
هر کسکه ماهی اینچنین گاهی بود در منزلش
مجنون چو نتواند شدن با محمل لیلی قرین
باری بهل ایساربان کز دور بیند محملش
اهلی بگرداب غمش بحر کرم جو شد مگر
کاین کشتی امید من افتد گذر بر ساحلش
فردا بدوزخ گر رود دردی نباشد در دلش
رویش چو گل افروخته نازش جهانی سوخته
حسنی چنان نازی چنین چون دل نگردد مایلش
مایل بداغ بندگی هر کس نگشت از عشق او
داغ قبول عشق هم بختی بباید مقبلش
مشکل اگر شمع فلک هرگز در آرد در نظر
هر کسکه ماهی اینچنین گاهی بود در منزلش
مجنون چو نتواند شدن با محمل لیلی قرین
باری بهل ایساربان کز دور بیند محملش
اهلی بگرداب غمش بحر کرم جو شد مگر
کاین کشتی امید من افتد گذر بر ساحلش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۲
نشد از زخم تیر آهو گریزان روز نخجیرش
از آنشد تا کسی بیرون نیارد از درون تیرش
هر آن عاشق که شد آشفته زنجیر موی تو
بجز پیش تو نتوان داشتن جایی بزنجیرش
به خوابم دوش میخواندی میان لاله زار گل
مرا در خاک و خون خواهد نشاند امشب بتعبیرش
الا ای مهربان تدبیر کار اشک ریزان کن
که آب از سر گذشت و ما نمیدانیم تدبیرش
براه آرزو اهلی فتاده ذره خاک است
بیا ای آفتاب عاشقان از خاک برگیرش
از آنشد تا کسی بیرون نیارد از درون تیرش
هر آن عاشق که شد آشفته زنجیر موی تو
بجز پیش تو نتوان داشتن جایی بزنجیرش
به خوابم دوش میخواندی میان لاله زار گل
مرا در خاک و خون خواهد نشاند امشب بتعبیرش
الا ای مهربان تدبیر کار اشک ریزان کن
که آب از سر گذشت و ما نمیدانیم تدبیرش
براه آرزو اهلی فتاده ذره خاک است
بیا ای آفتاب عاشقان از خاک برگیرش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۳
بس گل شکفت و کرد خزان نوبهار خویش
حسن تو همچو صورت چین برقرار خویش
از بسکه بی تو شب همه شب گریه میکنم
شرمنده ام ز دیده شب زنده دار خویش
ای دیده سیل اشک بر آن آستان مریز
کانجا نوشته ام سخنی یادگار خویش
گل خوشه چین خرمن دولت شود مرا
گر بینمت چو شاخ گلی در کنار خویش
چندانکه سوخت اهلی لب تشنه در بلا
آبی نیافت جز سخن آبدار خویش
حسن تو همچو صورت چین برقرار خویش
از بسکه بی تو شب همه شب گریه میکنم
شرمنده ام ز دیده شب زنده دار خویش
ای دیده سیل اشک بر آن آستان مریز
کانجا نوشته ام سخنی یادگار خویش
گل خوشه چین خرمن دولت شود مرا
گر بینمت چو شاخ گلی در کنار خویش
چندانکه سوخت اهلی لب تشنه در بلا
آبی نیافت جز سخن آبدار خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۶
تا شسته شد ز شیر لب روح پرورش
هیچ از دهان کس نشد آلوده شکرش
آن شاخ گل که نخل مرادیست این زمان
جز باد صبح کس نگرفته است در برش
آه از بتی که چشم اگر برمنش فتد
هرگز نمی فتد ز حیا چشم دیگرش
گر لوح سینه پاک نسازم ز نقش غیر
نتوان که همچو آینه باشم برابرش
آهن رباست خاطر اهلی بجذب مهر
هرچند از آهن است دل سخت دلبرش
هیچ از دهان کس نشد آلوده شکرش
آن شاخ گل که نخل مرادیست این زمان
جز باد صبح کس نگرفته است در برش
آه از بتی که چشم اگر برمنش فتد
هرگز نمی فتد ز حیا چشم دیگرش
گر لوح سینه پاک نسازم ز نقش غیر
نتوان که همچو آینه باشم برابرش
آهن رباست خاطر اهلی بجذب مهر
هرچند از آهن است دل سخت دلبرش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۵
چون شیشه پرم از غم پیمان گسل خویش
بگذار که خالی کنم از گریه دل خویش
گر سوزش پروانه ز نزدیکی شمع است
من سوختم از دوری شمع چگل خویش
داغ سگ کویت همه را خط غلامی است
ما نیز نهادیم برین خط سجل خویش
حقا که برابر نکنم عیش دو عالم
با شادی گه گاه و غم متصل خویش
هرچند که اهلی ز جهان مهر گیاجست
بویی نشنیدست مگر ز آب و گل خویش
بگذار که خالی کنم از گریه دل خویش
گر سوزش پروانه ز نزدیکی شمع است
من سوختم از دوری شمع چگل خویش
داغ سگ کویت همه را خط غلامی است
ما نیز نهادیم برین خط سجل خویش
حقا که برابر نکنم عیش دو عالم
با شادی گه گاه و غم متصل خویش
هرچند که اهلی ز جهان مهر گیاجست
بویی نشنیدست مگر ز آب و گل خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۷
چو گفتم از کف من زلف را به تاب مکش
بخنده گفت کهه کوته کن و دراز مکش
سرم فدای تو باد ای طبیب بهر خدا
قدم ز پرسش بیمار خویش بازمکش
بدامن تو غبارم نمیرسد ای گل
تو دامن از من رسوا به احتراز مکش
بیا نظاره کن آن سرو ناز را ای دل
ز باغبان بتماشای سرو نازمکش
به خشم و ناز اگر یار سر کشد از تو
تو گر حریف نیازی سر از نیاز مکش
گرفت آتش آه تو در دلم اهلی
بسوختم دگر این آه جانگداز مکش
بخنده گفت کهه کوته کن و دراز مکش
سرم فدای تو باد ای طبیب بهر خدا
قدم ز پرسش بیمار خویش بازمکش
بدامن تو غبارم نمیرسد ای گل
تو دامن از من رسوا به احتراز مکش
بیا نظاره کن آن سرو ناز را ای دل
ز باغبان بتماشای سرو نازمکش
به خشم و ناز اگر یار سر کشد از تو
تو گر حریف نیازی سر از نیاز مکش
گرفت آتش آه تو در دلم اهلی
بسوختم دگر این آه جانگداز مکش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۹
خسته یی کان عنبرین مو بگذرد زود از سرش
همچو شمع از آتش حسرت رود دود از سرش
چون نمیرد خسته مسکین که بر بالین او
دیر آمد آن طبیب و زود فرمود از سرش
غم ز درویشی ندارد رند دیر ای مغبچه
زانکه خم گنج است و ساقی مهر بگشود از سرش
هر شهی کز فر تاج زر نشد خاک رهت
باد غیرت تاج زر چون لاله بر بود از سرش
اهلی از داغ تو خواهد سوختن تا زنده است
کی چو شمع این آتش سودا رود زود از سرش
همچو شمع از آتش حسرت رود دود از سرش
چون نمیرد خسته مسکین که بر بالین او
دیر آمد آن طبیب و زود فرمود از سرش
غم ز درویشی ندارد رند دیر ای مغبچه
زانکه خم گنج است و ساقی مهر بگشود از سرش
هر شهی کز فر تاج زر نشد خاک رهت
باد غیرت تاج زر چون لاله بر بود از سرش
اهلی از داغ تو خواهد سوختن تا زنده است
کی چو شمع این آتش سودا رود زود از سرش