عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۴
روشنی بخش دلم شد تن غم پرور خویش
روشنست آینه شمع ز خاکستر خویش
سگ آن رند قلندر صفت شاه وشم
کز سفال سگ او ساخته جام زر خویش
من بیمار چنان زار شدم کز تن من
هیچ فصاد بخون تر نکند نشتر خویش
کعبه گر در نگشاید برخم گو مگشای
تو گشا بر رخم ای کعبه دلها در خویش
عاقبت گوی ز میدان ببرد چون چوگان
هرکه با خاک رهت کرد برابر سر خویش
بسکه از آتش می همچو گل افروخته یی
لاله از دست تو بر سنگ زند ساغر خویش
اهلی از سبز خط خود طمع وصل مکن
که لبش طوطی جان را ندهد شکر خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۹
چند فتد به کشتنم زلف تو ماه برطرف
روی تو میکشد مرا زلف سیاه برطرف
چشم خوش تو برد دل تهمت او بخط فکند
چون دل برده خواستم کرد نگاه برطرف
تا نرسد غبار دل بر تو ز رهگذار من
سیل سرشک گرد من کرد ز راه برطرف
پیش قد تو کی بود یاد بهشت و طوبیم
نخل گل است در میان شاخ گیاه برطرف
اهلی اگر ترا کشد یار فرشته خوی تو
لاف وفا بهانه بس جرم و گناه برطرف
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۲
یار مستغنی و ما مستغرق دریای عشق
آه از استغنای حسن و وای از استیلای عشق
شد بعشق آن جوان موی سیاه من سپید
وز سر من یکسر مو کم نشد سودای عشق
پرسش خون شهیدان روز محشر گر کنند
صد قیامت هر طرف برخیزد از غوغای عشق
شد دل مجنون ز من سرچشمه آب حیات
میخورد آب از دل من آهوی صحرای عشق
دولت معراج معنی عشق صورت میدهد
نیست در راه حقیقت پایه یی بالای عشق
درد عشق در دل ما گر بود جان گو مباش
بهتر از جان است ما را درد روح افزای عشق
لذت عشق از همه عیش جهان شیرین تر است
در دل اهلی نگیرد هیچ لذت جای عشق
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۳
با حسن دوست دل نشکیبد ز داغ عشق
تا شمع حسن هست نمیرد چراغ عشق
موسی صفت ز عشق طلب کن گل مراد
کاین آتشین گلی است که روید ز باغ عشق
عقلش خیال توبه زمهر بتان بود
ک گنجد این خیال غلط در دماغ عشق
پروا نمیکنیم به عیش و فراغ کس
ما را مگر کم است نشاط و فراغ عشق
اهلی بسوز کاتش دوزخ بود حرام
بر هر دلی که سوخته باشد ز داغ عشق
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۴
ز بسکه سینه خراش است زخم خار فراق
هنوز با می وصلیم در خمار فراق
ز ما مبر که ببوی تو ای غزاله چین
ز ملک وصل فتادیم در دیار فراق
ز روزگار بنالند خلق و این طرفه
که روزگار بنالد ز روزگار فراق
جدا ز گلشن وصلت چو لاله ام ای گل
ستاره سوخته هجر و داغدار فراق
چه قدر وصل شناسد کسی که چون اهلی
بخاک و خون ننشیند ز رهگذار فراق
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۶
من چون خم صافی دلم گر غرقه ام در خون چه باک
چون درون پاکست از آلایش بیرون چه باک
چشم خونریزت چه ترساند مرا از سیل اشک
من که از طوفان ندارم باک از جیحون چه باک
شیشه ناموس چون بشکست از طعنم چه غم
پیش ازین بودی غم رسواییم اکنون چه باک
رند اگر خون میخورد جام میش در گردن است
گر بکام او نگردد گردش گردون چه باک
هرکه دندان طمع بر لب گزیدن کرد تیز
گر بخونش تشنه باشد آن لب میگون چه باک
مست نازی و خماری محنت اهلی خوشی
چون دل لیلی خوش است از محنت مجنون چه باک
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۸
گر سنگ زدی بر من و آسوده دل تنگ
چون دل طپد از شوق تو بر سینه زنم سنگ
چون مور نیارم شدن از ضعف ولیکن
پر رویدم آنگه که کنم سوی تو آهنگ
شبها که فتد بر رخت از شمع فروغی
در جان من آتش زند آن عارض گلرنگ
گیرد ادبم دامن اگر نه چو حریفان
من نیز بدامان تو روزی زد می چنگ
اهلی غرض است، ار سگ کو گفت برانند
خواهد که نیارد بزبان نام من از ننگ
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۰
پرتوی گر افکنی در چشم از شمع جمال
چشم من بتاخنه یی گردد چو فانوس خیال
کاش چشمم را بر آری وقت کشتن تا شود
کاسه چشم پر از خونم سگانت را سفال
وعده دیدار لیلی چون به عید افتاده است
جای آن دارد که گردد قامت مجنون هلال
مست وصلش پر مشو ایدل که می باید کشید
در شب هجران خمار مستی روز وصال
حسن او کز دست دانایان عنان دل ربود
چون نگه دارد دل از وی اهلی شوریده حال
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۱
صد بار اگر از جور توام خون رود از دل
از در چو درآیی همه بیرون رود از دل
بس خون دلی بایدم از دیده فرو ریخت
تا آرزوی آن لب میگون رود از دل
لیلی همه در خنده و بازی است چه داند
کز گریه چها بر سر مجنون رود از دل
گفتی که برون کن غم من از دل و خوشباش
آه این سخن سخت مرا چون رود از دل
اهلی مدم افسون که دوا لعل حبیب است
کی درد و غم عشق به افسون رود از دل
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۲
هر چند من سگ توام ای مشگبو غزال
با من سگ تو انس نگیرد بهیچ حال
آن عارض و لطافت و خال و خطم بسوخت
وانگه چه عارض و چه لطافت چه خط و خال
گر یک نگاه صورت شیرین به بیندت
حیران صورت تو بماند هزار سال
وصل من و تو قصه خورشید و شبنم است
شبنم به آفتاب نشیند؟ زهی محال
هرگز مباد آنکه خیال تو بس کنم
دارم خیال آنکه بمیرم درین خیال
این رستخیز کان قد نوخیز می کند
پیداست از بدایت او غایت کمال
با ناز یار ما جز نیاز نیست
سیری تشنه لب نخرد چشمه زلال
دانی که سوخت خرمن اهلی ز برق شوق؟
شمعی که جلوه میدهد آیینه جمال
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۴
عاشق که برفروخت چراغت ز داغ دل
کی بی فروغ روی تو بیند فراغ دل
شمع رخت ز آتش موسی خبر دهد
زین است آتشی که فروزد چراغ دل
چون گل اگرچه سوخت بصد داغ غم دلم
بوی دلم چو غنچه نرفت از دماغ دل
هرکو بداغ غم بنهد دل ز عاشقی
هرگز گل مراد نچیند ز باغ دل
داغ بتان چراغ دل عاشقان بود
روشن بود چراغ تو اهلی بداغ دل
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۱
درعشق گنهکارم اگر خاک نگردم
تا خاک نگردم ز گنه پاک نگردم
عمرم بتماشای تو بگذشت و هنوزت
یکبار نبینم که جگر چاک نگردم
بی لعل تو گر باده خورم زهر از آن به
زان باده چه حاصل که فرحناک نگردم
در کوی تو سرکشته ببوی توام ایگل
از باد هوا چون خس و خاشاک نگردم
آندم که کنی عزم شکار ایشه خوبان
درپای سمند تو چرا خاک نگردم
ازپا ننشینم من سرگشته چو آهو
تا کشته آن حلقه فتراک نگردم
من عاشقم و کار من افغان ز غم عشق
بیهوده درین گنبد افلاک نگردم
گر من ز سر خود کنم اندیشه چو اهلی
هرگز به سر کوی تو بی با نگردم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۲
چون مرغ نیم بسمل چندانکه می طپیدم
تسلیم تا نگشتم آسودگی ندیدم
خاک سیه کشیدم در دیده بیجمالش
پیرانه سر چو طفلان خوش سرمه یی کشیدم
آخر به سنگ جورم بشکست شیشه دل
دردا که در پی دل بیهوده میدویدم
خواهم بخاک بردن چون لاله داغ حسرت
کز گلشن وصالش هرگز گلی نچیدم
اهلی اگرچه گشتم دیوانه لیک شادم
کز قید خودپسندی وحشی صفت رمیدم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۴
گر صدهزار کاسه خون نوش میکنم
بر یاد دوست جمله فراموش میکنم
برما ز عشق گرچه نگویی سخن ولی
صد نکته فهم از آن لب خاموش میکنم
مشتی گدای سوخته ایم ای پسر مرنج
بر شکر تو گر چو مگس جوش میکنم
مجنون وشم ز آهوی چشم تو گوشه گیر
با شیر اگرچه دست در آغوش میکنم
ما عاشقیم و گر همه عالم دهند پند
مشنو که من نه پند کسی گوش میکنم
اهلی کجا به مصلحت پیر خرقه پوش
ترک سهی قدان قباپوش میکنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۶
ما تحمل بر جفاهای تو ای گل میکنیم
گر بخواری هم آنهم تحمل میکنیم
حق گواه ماست در صدق محبت با بتان
ناکسی گر ناحقی گوید تغافل میکنیم
هرکسی در این چمن از کشتکاری خرم است
ما چو مرغان تکیه بر شاخ توکل میکنیم
گرچه حسنت در خیال ما ز خورشیدست بیش
بیش از آن خوبی که ما با خود تخیل میکنیم
ما کجا و دیدن خورشید رویت از کجا
خلوت حسنت بچشم و دل تامل میکنیم
گل بدست مردم و در پای بلبل خار غم
کام خود ما هم خیال از بخت بلبل میکنیم
کام ما اهلی همین مردن بود در پای دوست
سستی از بخت است و ما خود هم تعلل میکنیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۸
با هرگل نورسته که برخاست نشستیم
جز داغ جگر طرفی از این باغ نبستیم
در قید تعلق پی دل چند توان بود
گفتیم طلاق دل آواره ورستیم
چون ذره به خورشید وشان مهر چه ورزیم
چون در دل آنطایفه آن نیست که هستیم
از توبه و طامات عجب نخل امیدی
بستیم بسی سال و بیک لحظه شکستیم
خاک ره ما چرخ بلندست به همت
در دیده کوته نظران است که پستیم
آن آهوی مستیم که در صیدگه عشق
جان صید تو کردیم و زدام تو نجستیم
لطف سخن و حسن وفا برد دل از ما
اهلی نه که ما صورت دیوار پرستیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۲
من از محرومی خود یا زرشک محرمان سوزم
ز غمهای تو میرم یا ز طعن بی غمان سوزم
ز بس داغ دل خود و سوز درون همنشینانم
نسوزم بهر خود چندانکه بهر همدمان سوزم
زکات حسنت ای یوسف نگاهی سوی من میکن
مهل کز حسرت وصل تو چون بیدر همان سوزم
چرا حور و پری خود را مقابل با تو میسازند
چه نا انصافیست این، وه کزین نامحرمان سوزم
ز مغز استخوان اهلی چو شمعم مرهم داغ است
وزین مرهم بداغ حسرت بیمرهمان سوزم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۳
اگر تو جان طلبی جان در آستین دارم
وگر سرم سر تسلیم بر زمین دارم
نعیم جنت و عیش جهان کمست بهم
من از توهم آن دارم و هم این دارم
گرم فرشته چو آدم کند سجود رواست
که خاکپای تو از سجده بر جبین دارم
مکش چو صید تو گشتم کز ابروی خوبان
کمان فتنه ز هر گوشه در کمین دارم
شب سیاه غمت گر کند سگت ره گم
چراغ در رهش از آه آتشین دارم
وصال دوست دهد صدهزار ساله مراد
نظر بدوست من از عقل دوربین دارم
به اشک من چه کنی عرض چشم تر اهلی
که خرمنم من و صد چون تو خوشه چین دارم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۴
داند دل تو راز من وزان تو من هم
چون آینه صاف است چه حاجت بسخن هم
عیب من مجنون مکن ار جامه زدم چاک
با جامه چکارست مرا بلکه کفن هم
از ما مرم ای آهوی مشکین که گذشتیم
از خلق جهان بهر تو و قید وطن هم
گر دست دعایی ز سر صدق بر آریم
شاید که توان دست تو بوسید و دهن هم
اهلی مشکن عهد و وفا گرچه که آنشوخ
از عهد فراغش بود از عهد شکن هم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۵
رفتیم برون زین چمن و هیچ نگفتیم
ناچیده گلی صد سخن سخت شنفتیم
ماییم درین گلشن عیش از ستم بخت
آن غنچه دلتنگ که هرگز نشکفتیم
سودیم بپای همه کس چهره اخلاص
با اینهمه گرد غمی از چهره نرفتیم
آن سوخته بیدل و یاریم که یکشب
با همنفسی دست در آغوش نخفتیم
اهلی مخور افسوس گر افتاد دل از دست
بگذار که تا در پی دل باز نیفتیم