عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۶
دل از آرزو چه خون شد بدعا چه کام خواهم
همه آرزو و کامم ز خدا کدام خواهم
سر وصلت ای پریوش نبود مرا ولیکن
سر خویش زیر پایت بگه خرام خواهم
هوسم بود که طوبی نگرم ولی نه چندان
که خرام سرو قدت بکنار بام خواهم
اگرم بخلد ساقی تو بهشت رو نباشی
نه جمال حور و غلمان نه می مدام خواهم
همه صاف عیش جویان من خاکسار از تو
همه درد و داغ جویم همه درد جام خواهم
نبری ز ننگ نامم من خسته پس وصالت
بچه آبرو بجویم بچه ننگ و نام خواهم
به در بهشت رضوان چو فرشته ام چه خواند
که بکوی یار اهلی چو سگان مقام خواهم
همه آرزو و کامم ز خدا کدام خواهم
سر وصلت ای پریوش نبود مرا ولیکن
سر خویش زیر پایت بگه خرام خواهم
هوسم بود که طوبی نگرم ولی نه چندان
که خرام سرو قدت بکنار بام خواهم
اگرم بخلد ساقی تو بهشت رو نباشی
نه جمال حور و غلمان نه می مدام خواهم
همه صاف عیش جویان من خاکسار از تو
همه درد و داغ جویم همه درد جام خواهم
نبری ز ننگ نامم من خسته پس وصالت
بچه آبرو بجویم بچه ننگ و نام خواهم
به در بهشت رضوان چو فرشته ام چه خواند
که بکوی یار اهلی چو سگان مقام خواهم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۲
روز آخر کز جهان با دیده گریان روم
گر نباشد در دلم مهر تو بی ایمان روم
دامن از گلهای خون دل نشویم زان مرا
دامنی پر گل بود روزی کزین بستان روم
بسکه بیحد دود دل در خانه ام فانوس وار
آردم در چرخ و من چون صورت بیجان روم
از لبم کامی ده ای بی رحم و مپسندم که من
چون سکندر نا امید از چشمه حیوان روم
خضر و الیاس اندران سرچشمه آبحیات
معتکف بنشسته چون من بی سر و سامان روم
مینهم پا بر سر هستی و جان در آستین
تا چو اهلی سوی او پاکوبو دست افشان روم
گر نباشد در دلم مهر تو بی ایمان روم
دامن از گلهای خون دل نشویم زان مرا
دامنی پر گل بود روزی کزین بستان روم
بسکه بیحد دود دل در خانه ام فانوس وار
آردم در چرخ و من چون صورت بیجان روم
از لبم کامی ده ای بی رحم و مپسندم که من
چون سکندر نا امید از چشمه حیوان روم
خضر و الیاس اندران سرچشمه آبحیات
معتکف بنشسته چون من بی سر و سامان روم
مینهم پا بر سر هستی و جان در آستین
تا چو اهلی سوی او پاکوبو دست افشان روم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۴
ندارم چاره یی جانا که با لعلت در آمیزم
مگر آن کز سر جان چون خط سبز تو برخیزم
پی نظاره تا باری سر از روزن برون آری
چه در پایت کشم گر هم بدامانت در آویزم
از آن تنگ شکر لعلت نبخشد ذره یی هرگز
اگر خون جگر گریم وگر صد آب رو ریزم
به نومیدی خود سازم نگیرم دامنت درمی
...یزم
از آن نا آشنا آمد مراهم وقت آن اهلی
که صحرا گیرم و مجنون صفت از خلق بگریزم
مگر آن کز سر جان چون خط سبز تو برخیزم
پی نظاره تا باری سر از روزن برون آری
چه در پایت کشم گر هم بدامانت در آویزم
از آن تنگ شکر لعلت نبخشد ذره یی هرگز
اگر خون جگر گریم وگر صد آب رو ریزم
به نومیدی خود سازم نگیرم دامنت درمی
...یزم
از آن نا آشنا آمد مراهم وقت آن اهلی
که صحرا گیرم و مجنون صفت از خلق بگریزم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۵
اسیر در دم و یک همنفس نمی بینم
بدردمندی خود هیچکس نمی بینم
صفای خاطر من بین و رخ مپوش ایگل
که من ترا بهوی و هوس نمی بینم
ز سنگ دل شکنانم خدا نگهدارد
که مست ساقیم و پیش و پس نمی بینم
درین چمن که چو من صدهزار بلبل هست
یکی چو خویش اسیر قفس نمی بینم
زمان عیش و من از بی زری بفریادم
زمانه ایست که فریاد رس نمی بینم
مراد من ز وصال تو کی شود حاصل
که بر مراد خودت یکنفس نمی بینم
به بزم وصل تو اهلی هوس کند لیکن
ز بس فرشته مجال مگس نمی بینم
بدردمندی خود هیچکس نمی بینم
صفای خاطر من بین و رخ مپوش ایگل
که من ترا بهوی و هوس نمی بینم
ز سنگ دل شکنانم خدا نگهدارد
که مست ساقیم و پیش و پس نمی بینم
درین چمن که چو من صدهزار بلبل هست
یکی چو خویش اسیر قفس نمی بینم
زمان عیش و من از بی زری بفریادم
زمانه ایست که فریاد رس نمی بینم
مراد من ز وصال تو کی شود حاصل
که بر مراد خودت یکنفس نمی بینم
به بزم وصل تو اهلی هوس کند لیکن
ز بس فرشته مجال مگس نمی بینم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۶
آنعید مشتاقان که من قربان او صد جان کنم
یکبار اگر نامش برم صد بار جان قربان کنم
من بت پرست و عاشقم اما نمی گویم بکس
شرط است کز نامحرمان عشق بتان پنهان کنم
پروانه وارم بی زبان جانرا بخاموشی دهم
گلبانگ شهرت میزنم چون بلبلان افغان کنم
گفتم که بیروی توام دشوار باشد زندگی
گفتا بیک تیر نظر دشواریت آسان کنم
با آنکه صد چاکم بود در سینه و لب بسته ام
چون غنچه در خونم کشد هرگه لبی خندان کنم
چون دردمندان غمت دردی بصد جان میخرند
بیدرد باشم من اگر درد ترا درمان کنم
پیرم چو اهلی ایجوان امروز میدان زان تست
پیش آ که من چوگان صفت سردر سر میدان کنم
یکبار اگر نامش برم صد بار جان قربان کنم
من بت پرست و عاشقم اما نمی گویم بکس
شرط است کز نامحرمان عشق بتان پنهان کنم
پروانه وارم بی زبان جانرا بخاموشی دهم
گلبانگ شهرت میزنم چون بلبلان افغان کنم
گفتم که بیروی توام دشوار باشد زندگی
گفتا بیک تیر نظر دشواریت آسان کنم
با آنکه صد چاکم بود در سینه و لب بسته ام
چون غنچه در خونم کشد هرگه لبی خندان کنم
چون دردمندان غمت دردی بصد جان میخرند
بیدرد باشم من اگر درد ترا درمان کنم
پیرم چو اهلی ایجوان امروز میدان زان تست
پیش آ که من چوگان صفت سردر سر میدان کنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۷
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۰
از بسکه می وصلت بیرون رود از دستم
روزیکه ترا بینم تا روز دگر مستم
ای آفت جان و دل دارم ز تو صد منت
کز دردسر مستی از یمن تو وارستم
در عشق سرافرازی بردار توان کردن
تا من سر جان دارم در کوی غمت پستم
گفتم مگر از مهرت طرفی بتوان بستن
بی مهر و وفا بودی نقش غلطی بستم
در عشق بتان اهلی خوانند اگرم کافر
از روی مسلمانی انصاف دهم هستم
روزیکه ترا بینم تا روز دگر مستم
ای آفت جان و دل دارم ز تو صد منت
کز دردسر مستی از یمن تو وارستم
در عشق سرافرازی بردار توان کردن
تا من سر جان دارم در کوی غمت پستم
گفتم مگر از مهرت طرفی بتوان بستن
بی مهر و وفا بودی نقش غلطی بستم
در عشق بتان اهلی خوانند اگرم کافر
از روی مسلمانی انصاف دهم هستم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۱
دل چو کوه از حسرت لعل تو خونشد چونکم
سالها باید که این حسرت ز دل بیرون کنم
گرنه رسوا سازدم بوی محبت نافه وار
پوست درپوشم چو آهو شیوه مجنون کنم
گر بقدر گریه آبم در جگر باشد چو ابر
آنقدر گریم که کوه و دشت را جیحون کنم
گه گهی در کنج غم از گریه سازم دل تهی
بازآیم سوی آن بدخو و دل پر خون کنم
سوختم چون اهلی لب تشنه یارب رحم کن
بیش ازین از چشمه حیوان صبوری چون کنم
سالها باید که این حسرت ز دل بیرون کنم
گرنه رسوا سازدم بوی محبت نافه وار
پوست درپوشم چو آهو شیوه مجنون کنم
گر بقدر گریه آبم در جگر باشد چو ابر
آنقدر گریم که کوه و دشت را جیحون کنم
گه گهی در کنج غم از گریه سازم دل تهی
بازآیم سوی آن بدخو و دل پر خون کنم
سوختم چون اهلی لب تشنه یارب رحم کن
بیش ازین از چشمه حیوان صبوری چون کنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۲
من از گلهای خون دل از آن رخساره تر دارم
که از دست رقیب خار خاری در جگر دارم
مرا گویی که یارت کیست خواهم دیگری گویم
ولی دل ندهم گفتن که من یار دگر دارم
همی خواهم که ره یابم درون سینه مردم
که گر درد تو یابم در دلی آن نیز بردارم
شتابان میروی دانم نگردی یار من لیکن
بگردان گوشه چشمی که ذوق یکنظر دارم
مرا هرچند یاری بیش، او بیگانه تر اهلی
عجب بختی زبون و طالع بی پا و سر دارم
که از دست رقیب خار خاری در جگر دارم
مرا گویی که یارت کیست خواهم دیگری گویم
ولی دل ندهم گفتن که من یار دگر دارم
همی خواهم که ره یابم درون سینه مردم
که گر درد تو یابم در دلی آن نیز بردارم
شتابان میروی دانم نگردی یار من لیکن
بگردان گوشه چشمی که ذوق یکنظر دارم
مرا هرچند یاری بیش، او بیگانه تر اهلی
عجب بختی زبون و طالع بی پا و سر دارم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۴
تو در چمن چو نباشی گل و سمن چکنم
کجا برم گل و نظاره چمن چکنم
گل آتشی است پی سوز عاشقان بیتو
منش بدامن و در جیب پیرهن چکنم
ز گشت باغ بیاران گرم شکیبد دل
دمی که هرکس و یاری شوند من چکنم
گرفتم آنکه فریب دل از جدایی تو
ز بوی گل بتوان داد خویشتن چکنم
شکایتی که مرا از تو است چون اهلی
بیک زبان چه بگویم بیک سخن چکنم
کجا برم گل و نظاره چمن چکنم
گل آتشی است پی سوز عاشقان بیتو
منش بدامن و در جیب پیرهن چکنم
ز گشت باغ بیاران گرم شکیبد دل
دمی که هرکس و یاری شوند من چکنم
گرفتم آنکه فریب دل از جدایی تو
ز بوی گل بتوان داد خویشتن چکنم
شکایتی که مرا از تو است چون اهلی
بیک زبان چه بگویم بیک سخن چکنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۵
حدیث سوز دل چونشمع از آنمعنی گران دارم
که نبود زهره گفتن گر از لب بر زبان آرم
کیم آتش نشاند دیده زان اشکی که میریزم
که آن آتش که جان سوزد درون استخوان دارم
ز شوخی میکنی آزار دلهای حزین و من
به یارب شب از گزندت در امان دارم
مکش بر من کمان کز کوی من بگذر بناکامی
حذر کن زانکه منهم تیر آهی در کمان دارم
مرا در کنج محنت سر بزانو ماندن ای اهلی
بدانمعنی دلیل آمد که جانی سر گران دارم
که نبود زهره گفتن گر از لب بر زبان آرم
کیم آتش نشاند دیده زان اشکی که میریزم
که آن آتش که جان سوزد درون استخوان دارم
ز شوخی میکنی آزار دلهای حزین و من
به یارب شب از گزندت در امان دارم
مکش بر من کمان کز کوی من بگذر بناکامی
حذر کن زانکه منهم تیر آهی در کمان دارم
مرا در کنج محنت سر بزانو ماندن ای اهلی
بدانمعنی دلیل آمد که جانی سر گران دارم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۷
چو شمع بیتو همه آه سوزناک شدم
گداختم ز غمت سوختم هلاک شدم
تو سرو نازی و من آن گیا که در قدمت
ز خاک رستم و هم در ره تو خاک شدم
ز بسکه سینه بناخن همی کنم از غم
ز چاک خرقه نگه کن که سینه چاک شدم
از آن شدست دلم جلوه گاه صورت تو
که همچو آینه از گرد تیره پاک شدم
بجز هلاک چو اهلی دوا ندارم هیچ
ز بسکه از غم عشق تو دردناک شدم
گداختم ز غمت سوختم هلاک شدم
تو سرو نازی و من آن گیا که در قدمت
ز خاک رستم و هم در ره تو خاک شدم
ز بسکه سینه بناخن همی کنم از غم
ز چاک خرقه نگه کن که سینه چاک شدم
از آن شدست دلم جلوه گاه صورت تو
که همچو آینه از گرد تیره پاک شدم
بجز هلاک چو اهلی دوا ندارم هیچ
ز بسکه از غم عشق تو دردناک شدم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۱
گرچه بی بختم و دور از رخ گلفام توام
شکر این بخت چگویم که در ایام توام
مرغ هرگز نپرد سوی من و من همه عمر
چشم در راه خبر گوش به پیغام توام
ساقیا تشنه لم سوز مرا عیب مکن
چکنم سوخته جرعه یی از جان توام
تو ملک خویی و با من سخن از لطف کنی
من خراب از ستم و کشته دشنام توام
نظری کن که گدای نظرم چون اهلی
نه چو کوته نظران در پی انعام توام
شکر این بخت چگویم که در ایام توام
مرغ هرگز نپرد سوی من و من همه عمر
چشم در راه خبر گوش به پیغام توام
ساقیا تشنه لم سوز مرا عیب مکن
چکنم سوخته جرعه یی از جان توام
تو ملک خویی و با من سخن از لطف کنی
من خراب از ستم و کشته دشنام توام
نظری کن که گدای نظرم چون اهلی
نه چو کوته نظران در پی انعام توام
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۲
از جهان فردم همین در بند رخسار توام
بنده حسنم درین عالم گرفتار توام
از زلیخا کی نیم ای یوسف اکنون جان بکف
روز بازارست و من در روز بازار توام
نسبتم با هر خسی ایگل مکن کافتاده است
صد هزاران گر بود من مرغ گلزار توام
با وجود حسن رخسارت که شهری مست ازوست
من خراب حسن طبع و مست گفتار توام
همچو گل می میخوری با عاشقان زار خود
آخر ای بیرحم من هم عاشق زار توام
مردم بیدرد را مرهم بود از وصل تو
من جگر چاک و درون ریش و دل افکار توام
اهلی بیچاره درویشست و تو سلطان حسن
بر زبان این نکته چون راند که من یار توام
بنده حسنم درین عالم گرفتار توام
از زلیخا کی نیم ای یوسف اکنون جان بکف
روز بازارست و من در روز بازار توام
نسبتم با هر خسی ایگل مکن کافتاده است
صد هزاران گر بود من مرغ گلزار توام
با وجود حسن رخسارت که شهری مست ازوست
من خراب حسن طبع و مست گفتار توام
همچو گل می میخوری با عاشقان زار خود
آخر ای بیرحم من هم عاشق زار توام
مردم بیدرد را مرهم بود از وصل تو
من جگر چاک و درون ریش و دل افکار توام
اهلی بیچاره درویشست و تو سلطان حسن
بر زبان این نکته چون راند که من یار توام
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۵
ما جان ز شوق وصل تو صد باره داده ایم
قربانی توایم و بدین کار زاده ایم
بر ما چو شانه تیغ زبانها کشیده اند
تا یک گره ز سنبل زلفت گشاده ایم
گر دیگران ز آتش خشمت گریختند
ما همچو شمع تادم مردن ستاده ایم
با ما چو چشم خویش تو در نقش بازیی
ما با تو همچو آینه یک لخت و ساده ایم
امشب که گریه نیست به آهیم مبتلا
از آب جسته ایم و در آتش فتاده ایم
ای ابر لطف مرحمتی کن که غنچه وار
پژمرده ایم و دل بشکفتن نهاده ایم
از ذره کمتریم چو اهلی بکوی تو
لیکن به مهرت از همه عالم زیاده ایم
قربانی توایم و بدین کار زاده ایم
بر ما چو شانه تیغ زبانها کشیده اند
تا یک گره ز سنبل زلفت گشاده ایم
گر دیگران ز آتش خشمت گریختند
ما همچو شمع تادم مردن ستاده ایم
با ما چو چشم خویش تو در نقش بازیی
ما با تو همچو آینه یک لخت و ساده ایم
امشب که گریه نیست به آهیم مبتلا
از آب جسته ایم و در آتش فتاده ایم
ای ابر لطف مرحمتی کن که غنچه وار
پژمرده ایم و دل بشکفتن نهاده ایم
از ذره کمتریم چو اهلی بکوی تو
لیکن به مهرت از همه عالم زیاده ایم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۶
مست آنم که ز دستت قدحی نوش کنم
هرچه غیر تو بود جمله فراموش کنم
نایم از شوق تو تا روز قیامت باهوش
مست اگر با تو شبی دست در آغوش کنم
گوش بر قول تو دارم نه به پند دگران
من نه آنم که حدیث دگران گوش کنم
خنده رویم همه چون جام و دلم پرخونست
پرنشاطم چوخم وز آتش دل جوش کنم
روی اهلی سوی پیران مرقعپوش است
من نظر سوی جوانان قباپوش کنم
هرچه غیر تو بود جمله فراموش کنم
نایم از شوق تو تا روز قیامت باهوش
مست اگر با تو شبی دست در آغوش کنم
گوش بر قول تو دارم نه به پند دگران
من نه آنم که حدیث دگران گوش کنم
خنده رویم همه چون جام و دلم پرخونست
پرنشاطم چوخم وز آتش دل جوش کنم
روی اهلی سوی پیران مرقعپوش است
من نظر سوی جوانان قباپوش کنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۷
ما سایه صفت سوخته وصل تو ماهیم
دور از تو ز بیطالعی بخت سیاهیم
گر زندگی ما نه بدلخواه تو باشد
بالله که ما زندگی خویش نخواهیم
ما را کشی از هجر خود و زنده کنی باز
عیسی روانبخشی و ما زنده گواهیم
بر ما نگهت نیست بجز گوشه چشمی
ای آهوی چین کشته این نیم نگاهیم
در کوی تو چون کاه بهر باد نلرزیم
ما کوه غمیم از بد ایام نکاهیم
چون شمع فروغ دل ما ز آتش آهست
ما زنده ازین دود دل و آتش آهیم
ز آسوده دلی بر در میخانه چو اهلی
شاهنشه وقتیم و سگ بنده شاهیم
دور از تو ز بیطالعی بخت سیاهیم
گر زندگی ما نه بدلخواه تو باشد
بالله که ما زندگی خویش نخواهیم
ما را کشی از هجر خود و زنده کنی باز
عیسی روانبخشی و ما زنده گواهیم
بر ما نگهت نیست بجز گوشه چشمی
ای آهوی چین کشته این نیم نگاهیم
در کوی تو چون کاه بهر باد نلرزیم
ما کوه غمیم از بد ایام نکاهیم
چون شمع فروغ دل ما ز آتش آهست
ما زنده ازین دود دل و آتش آهیم
ز آسوده دلی بر در میخانه چو اهلی
شاهنشه وقتیم و سگ بنده شاهیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۸
شور ستمت چند کند دور ز خویشم
شوری مکن ای کان نمک بادل ریشم
خونریزی مژگان تو ای مرهم دل چند
تا چند زنی بر دل ریش اینهمه ریشم
گر سرکشم از داغ تو ایشمع جفا کیش
پروانه صفت سوختنی در همه کیشم
در پیش تو واپس ترم از جمله ولیکن
آندم که کشی تیغ بقتل از همه پیشم
از ذره کمم لیک گر از مهر نسیمی
در عشق تو خورشید صفت از همه بیشم
تنها نه که بیگانه ام از خلق چو اهلی
بیگانه صفت بهر تو بیگانه خویشم
شوری مکن ای کان نمک بادل ریشم
خونریزی مژگان تو ای مرهم دل چند
تا چند زنی بر دل ریش اینهمه ریشم
گر سرکشم از داغ تو ایشمع جفا کیش
پروانه صفت سوختنی در همه کیشم
در پیش تو واپس ترم از جمله ولیکن
آندم که کشی تیغ بقتل از همه پیشم
از ذره کمم لیک گر از مهر نسیمی
در عشق تو خورشید صفت از همه بیشم
تنها نه که بیگانه ام از خلق چو اهلی
بیگانه صفت بهر تو بیگانه خویشم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۹
دمی که همنفسان گرم گفتگو بینم
من از کناره به دزدیده روی او بینم
لطیفه هاست....
گشایم از رخ تو زلف و مو بمو بینم
چنین کز آینه ام زرد رو من بیمار
مگر که خویشتن از باده سرخ رو بینم
رقیب حمل جفا میکند ولی لطفست
هر آن ستم که از آن شوخ تند خو بینم
به آرزوی دل خود عجب رسد اهلی
که در دلش ز تو هردم صد آرزو بینم
من از کناره به دزدیده روی او بینم
لطیفه هاست....
گشایم از رخ تو زلف و مو بمو بینم
چنین کز آینه ام زرد رو من بیمار
مگر که خویشتن از باده سرخ رو بینم
رقیب حمل جفا میکند ولی لطفست
هر آن ستم که از آن شوخ تند خو بینم
به آرزوی دل خود عجب رسد اهلی
که در دلش ز تو هردم صد آرزو بینم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۰
تشنه درد توام وز پی درمان نروم
گر بمیرم بسر چشمه حیوان نروم
چه بهار و چه خزان بیخبرم از گل و خار
زانکه بی روی تو هرگز بگلستان نروم
بسکه از غیر تو ای گل چو صبا خار خورم
هیچگه سوی تو نایم که پریشان نروم
گر در آتش طلبد عشق توام شمع صفت
کشتنی باشم اگر خرم و خندان نروم
بلبل مستم اگر بر سر خارم چه عجب
خار در چشمم اگر بر سر پیکان نروم
بامید لب شیرین تو فرهاد صفت
میکنم جانی و باشد که بحرمان نروم
غرقه در خون دلم پیش سگانش اهلی
باشد آلوده ازین منزل پاکان نروم
گر بمیرم بسر چشمه حیوان نروم
چه بهار و چه خزان بیخبرم از گل و خار
زانکه بی روی تو هرگز بگلستان نروم
بسکه از غیر تو ای گل چو صبا خار خورم
هیچگه سوی تو نایم که پریشان نروم
گر در آتش طلبد عشق توام شمع صفت
کشتنی باشم اگر خرم و خندان نروم
بلبل مستم اگر بر سر خارم چه عجب
خار در چشمم اگر بر سر پیکان نروم
بامید لب شیرین تو فرهاد صفت
میکنم جانی و باشد که بحرمان نروم
غرقه در خون دلم پیش سگانش اهلی
باشد آلوده ازین منزل پاکان نروم