عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۹
چنان گردد خیالش چشم اشکبار من
که میپندارم اینک خواهد آمد در کنار من
شب هجران چه سان بر بستر راحت نهم پهلو
که هر مو دور ازو خاریست در جسم فکار من
ز من دارد فراغ آنشوخ و من در آتش محنت
بدین امید میسوزم که خواهد گشت یار من
چو مجنون بیرخ لیلی چنان کز وی غباری ماند
مگر باد آورد روزی بکوی او غبار من
تنم خاک ره یارست و جان چون گردباد از شوق
برقص افتاده و گردش همیگردد غبار من
مراد من ازو اهلی بود فکر محال اما
خدا محروم نگذارد دل امیدوار من
که میپندارم اینک خواهد آمد در کنار من
شب هجران چه سان بر بستر راحت نهم پهلو
که هر مو دور ازو خاریست در جسم فکار من
ز من دارد فراغ آنشوخ و من در آتش محنت
بدین امید میسوزم که خواهد گشت یار من
چو مجنون بیرخ لیلی چنان کز وی غباری ماند
مگر باد آورد روزی بکوی او غبار من
تنم خاک ره یارست و جان چون گردباد از شوق
برقص افتاده و گردش همیگردد غبار من
مراد من ازو اهلی بود فکر محال اما
خدا محروم نگذارد دل امیدوار من
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۱
نشاید با لبت غیری چو طوطی همنفس دیدن
که از خال تو هم نتوان برین شکر مگس دیدن
بهشت وصلت از جور رقیبان دوزخ من شد
که در یک دیدنم صد بار باید پیش و پس دیدن
قفس بر مرغ جانم ای اجل بشکن که مشکل شد
حریفانرا بگل در حرف و خود را در قفس دیدن
مرا از دیدنت گر دین و دنیا شد چه غم باشد
که میارزد دو عالم بر جمالت یکنفس دیدن
اگر بخت زبون دارد چنین دست مرا کوته
بشاخ آرزو هرگز نخواهم دسترس دیدن
چو یعقوب از غم یوسف ز عالم دیده پوشیدم
که من بیدوست در عالم نخواهم هیچکس دیدن
نظر بر غیر اهلی را دو جر مست ایگل خندان
یکی از گل نظر بستن یکی بر خار و خس دیدن
که از خال تو هم نتوان برین شکر مگس دیدن
بهشت وصلت از جور رقیبان دوزخ من شد
که در یک دیدنم صد بار باید پیش و پس دیدن
قفس بر مرغ جانم ای اجل بشکن که مشکل شد
حریفانرا بگل در حرف و خود را در قفس دیدن
مرا از دیدنت گر دین و دنیا شد چه غم باشد
که میارزد دو عالم بر جمالت یکنفس دیدن
اگر بخت زبون دارد چنین دست مرا کوته
بشاخ آرزو هرگز نخواهم دسترس دیدن
چو یعقوب از غم یوسف ز عالم دیده پوشیدم
که من بیدوست در عالم نخواهم هیچکس دیدن
نظر بر غیر اهلی را دو جر مست ایگل خندان
یکی از گل نظر بستن یکی بر خار و خس دیدن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۲
نظاره تو به هر دیده کی توان کردن
نظر بروی تو باید بچشم جان کردن
بخشم و ناز نگاهی بما کنی گاهی
گر این نگه نکنی هم چه میتوان کردن
اگر بخاک افتد ذره گر بعرش رود
نمی توان دل بد مهر مهربان کردن
ز دست غم همه مویم زبان شود بر تن
که شرح غم نتوان بیک زبان کردن
لب تو گر بسخن درفشان شود خوبست
چه سود دیده ز حسرت گهر فشان کردن
اگر تو رنجه کنی پا بر آستانه چشم
خوش است دیده خود خاک آستان کردن
بر آستان تو اهلی نهاد روی دعا
که شرمسار شد از رو بر آسمان کردن
نظر بروی تو باید بچشم جان کردن
بخشم و ناز نگاهی بما کنی گاهی
گر این نگه نکنی هم چه میتوان کردن
اگر بخاک افتد ذره گر بعرش رود
نمی توان دل بد مهر مهربان کردن
ز دست غم همه مویم زبان شود بر تن
که شرح غم نتوان بیک زبان کردن
لب تو گر بسخن درفشان شود خوبست
چه سود دیده ز حسرت گهر فشان کردن
اگر تو رنجه کنی پا بر آستانه چشم
خوش است دیده خود خاک آستان کردن
بر آستان تو اهلی نهاد روی دعا
که شرمسار شد از رو بر آسمان کردن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۳
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۴
اکنون که تنها دیدمت لطف ارنه آزاری بکن
سنگی بزن تلخی بگو تیغی بکش کاری بکن
گیرم نداری میل من ایمردم چشم کسی
از گوشه چشمی بما نظاره یی باری بکن
ای یوسف جان میخرد خلقی بجان وصل ترا
رسم گرانجانی بهل میل خریداری بکن
مردیم دور از روی تو در خانه مانی تا بکی
بیرون خرام آخر گهی گلگشت بازاری بکن
تا کی طبیب عاشقان غافل ز حالت بگذرد
اهلی بکش آهی ز دل یا ناله زاری بکن
سنگی بزن تلخی بگو تیغی بکش کاری بکن
گیرم نداری میل من ایمردم چشم کسی
از گوشه چشمی بما نظاره یی باری بکن
ای یوسف جان میخرد خلقی بجان وصل ترا
رسم گرانجانی بهل میل خریداری بکن
مردیم دور از روی تو در خانه مانی تا بکی
بیرون خرام آخر گهی گلگشت بازاری بکن
تا کی طبیب عاشقان غافل ز حالت بگذرد
اهلی بکش آهی ز دل یا ناله زاری بکن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۵
گر بوسه دهی زان لب خندان کهه دهم جان
بوسم دهن تنگ تو چندان که دهم جان
ارزان بود از بوسه خرم از تو بجان لیک
هرگز ندهی بوسه ام ارزان که دهم جان
خضر ره من شو که درین ظلمت دوری
نزدیک شد ایچشمه حیوان که دهم جان
هرچند بعیسی نفسی جان دهیم باز
بازآ نفسی پیشتر از آن که دهم جان
بر باد دهم جان بهوای تو چو اهلی
گر باد رساند ز تو فرمان که دهم جان
بوسم دهن تنگ تو چندان که دهم جان
ارزان بود از بوسه خرم از تو بجان لیک
هرگز ندهی بوسه ام ارزان که دهم جان
خضر ره من شو که درین ظلمت دوری
نزدیک شد ایچشمه حیوان که دهم جان
هرچند بعیسی نفسی جان دهیم باز
بازآ نفسی پیشتر از آن که دهم جان
بر باد دهم جان بهوای تو چو اهلی
گر باد رساند ز تو فرمان که دهم جان
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۶
دارد رقیب بهر تو چشم حسد بمن
کاری مکن که کار کند چشم بد بمن
گردون ز آستان توام گو مکن جدا
زانروز که اینقدر ز جهان میرسد بمن
سردرسر خیال تو خواهد شدن مرا
این قصه گفته است خیال تو خود بمن
من قانعم بیک نگه از سرو قامتت
بنما ز دور یکنظر ایسر و قد بمن
اهلی ز بیکسی چه غم ار دشمنم بسی است
غمخوار بیکسان برساند مدد بمن
کاری مکن که کار کند چشم بد بمن
گردون ز آستان توام گو مکن جدا
زانروز که اینقدر ز جهان میرسد بمن
سردرسر خیال تو خواهد شدن مرا
این قصه گفته است خیال تو خود بمن
من قانعم بیک نگه از سرو قامتت
بنما ز دور یکنظر ایسر و قد بمن
اهلی ز بیکسی چه غم ار دشمنم بسی است
غمخوار بیکسان برساند مدد بمن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۷
ای تو بروی همچو مه چشم و چراغ عاشقان
راحت جان بیدلان مرهم داغ عاشقان
روشنی دو دیده یی، مونس دل رمیده یی
تازه بهار این چمن نوگل باغ عاشقان
بسکه ز دیدن رخت سیر نمیشود نظر
یکنفس از نظاره ات نیست فراغ عاشقان
گرنه نسیم رحمتت روز جزا رسد بخلق
بوی بهشت کی کند تازه دماغ عاشقان
اهلی از آفت فنا غم نخوریم تا ابد
کز رخ شمع ما بود زنده چراغ عاشقان
راحت جان بیدلان مرهم داغ عاشقان
روشنی دو دیده یی، مونس دل رمیده یی
تازه بهار این چمن نوگل باغ عاشقان
بسکه ز دیدن رخت سیر نمیشود نظر
یکنفس از نظاره ات نیست فراغ عاشقان
گرنه نسیم رحمتت روز جزا رسد بخلق
بوی بهشت کی کند تازه دماغ عاشقان
اهلی از آفت فنا غم نخوریم تا ابد
کز رخ شمع ما بود زنده چراغ عاشقان
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۸
خوشا سنگ جفایت خوردن و هم در نفس مردن
ولی من بخت اینم نیست خواهم زین هوس مردن
من آنمرغ دل افکارم که محرومم ز وصل گل
نخواهم روی بستان دید خواهم در قفس مردن
دل مجنون کجا یابد نشان از محمل لیلی
که میباید در این وادی بآوای جرس مردن
ز طعن همنفس نتوان که نالم از بلای او
بلا این شد که می باید ز طعن همنفس مردن
ز عشق آسان شود مردن اگرنه زین بود مردن
نخواهد کس درین عالم برای هیچکس مردن
چنینم گفت جانت را بیک دیدار بستانم
اگر باشد چنین اهلی خوش آسانست پس مردن
ولی من بخت اینم نیست خواهم زین هوس مردن
من آنمرغ دل افکارم که محرومم ز وصل گل
نخواهم روی بستان دید خواهم در قفس مردن
دل مجنون کجا یابد نشان از محمل لیلی
که میباید در این وادی بآوای جرس مردن
ز طعن همنفس نتوان که نالم از بلای او
بلا این شد که می باید ز طعن همنفس مردن
ز عشق آسان شود مردن اگرنه زین بود مردن
نخواهد کس درین عالم برای هیچکس مردن
چنینم گفت جانت را بیک دیدار بستانم
اگر باشد چنین اهلی خوش آسانست پس مردن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۹
تو که پیش بیغمانی چو گل از نشاط خندان
رخ خود چو غنچه درهم چه کشی ز دردمندان
ز لب تو بیعنایت، بکجا برم شکایت
که صدم جفاست از وی ز تو صدهزار چندان
چکنم که در نگیرد بتو شمع برق آهی
که چو موم نرم سازد دل سخت تر ز سندان
بلب تو جای دندان که گمان برد ز تندی
چو مجال دیدن کس نبود چه جای دندان
تو بدین جمال و خوبی دل تنگ نیست جایت
که فرشته کس مقید نکند بکنج زندان
دل من بخود پسندی نکشد ز سجده ات سر
که فرشته دیو سازد سر کبر خودپسندان
نرسید دست اهلی بسه قدان گلرخ
نرسد بدست کوته گل وصل سربلندان
رخ خود چو غنچه درهم چه کشی ز دردمندان
ز لب تو بیعنایت، بکجا برم شکایت
که صدم جفاست از وی ز تو صدهزار چندان
چکنم که در نگیرد بتو شمع برق آهی
که چو موم نرم سازد دل سخت تر ز سندان
بلب تو جای دندان که گمان برد ز تندی
چو مجال دیدن کس نبود چه جای دندان
تو بدین جمال و خوبی دل تنگ نیست جایت
که فرشته کس مقید نکند بکنج زندان
دل من بخود پسندی نکشد ز سجده ات سر
که فرشته دیو سازد سر کبر خودپسندان
نرسید دست اهلی بسه قدان گلرخ
نرسد بدست کوته گل وصل سربلندان
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۰
میمیرم و خار غمت از جان نمیآید برون
خاریکه ره در جان کند آسان نمیآید برون
وه وه چه نازک میدمد گر در رخت خط سیه
بر گرد گل زین خوبتر ریحان نمیآید برون
من کشته آن کز تنم تیر تو ره در دل کند
یاران به غم کز سینه ام پیکان نمیآید برون
عیبم مکن کز سوز دل روشن ز چاک سینه ام
آتش چو سر زد شعله اش پنهان نمیآید برون
جان سوخت اهلی را ز غم دلسوز از آنشد ناله اش
در دل نگیرد هر نفس کز جان نمیآید برون
خاریکه ره در جان کند آسان نمیآید برون
وه وه چه نازک میدمد گر در رخت خط سیه
بر گرد گل زین خوبتر ریحان نمیآید برون
من کشته آن کز تنم تیر تو ره در دل کند
یاران به غم کز سینه ام پیکان نمیآید برون
عیبم مکن کز سوز دل روشن ز چاک سینه ام
آتش چو سر زد شعله اش پنهان نمیآید برون
جان سوخت اهلی را ز غم دلسوز از آنشد ناله اش
در دل نگیرد هر نفس کز جان نمیآید برون
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۳
آشفته ام از هجر و تو آشفته تر از من
من بیخبر از خویش و تو هم بیخبر از من
گفتم که صنوبر غم قدت برد از دل
او نیز خرابست بصد دل بتر از من
از پند عزیزان زره خواری عشقت
گر من گذرم عشق ندارد گذر از من
گرد دل از آهستگی خواهش جورت
عشق تو فرو شست بخون جگر از من
چونشمع من استاده بجان بهر هلاکم
میرم ز فرح گر بودت میل سر از من
کارم چو مه نو بتمنا می کشد از هجر
خورشید صفت گر نکنی کم نظر از من
اهلی قدری دامنم آلوده گر از می
شاید که قضا عفو کند اینقدر از من
من بیخبر از خویش و تو هم بیخبر از من
گفتم که صنوبر غم قدت برد از دل
او نیز خرابست بصد دل بتر از من
از پند عزیزان زره خواری عشقت
گر من گذرم عشق ندارد گذر از من
گرد دل از آهستگی خواهش جورت
عشق تو فرو شست بخون جگر از من
چونشمع من استاده بجان بهر هلاکم
میرم ز فرح گر بودت میل سر از من
کارم چو مه نو بتمنا می کشد از هجر
خورشید صفت گر نکنی کم نظر از من
اهلی قدری دامنم آلوده گر از می
شاید که قضا عفو کند اینقدر از من
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۴
ای سنبل زلف سیهت چین همه بر چین
از داغ تو شد نافه جگر سوخته در چین
با مدعیان نیست جز آلایش دامن
دامان خود از صحبت اینطایفه برچین
مجنون صفتم دید سگان صف زده گردم
گفتا برو از کوی من این معرکه برچین
ای زلف بر آن سرو چه پیچی که مرا گفت
کز شاخ امید من دلسوخته برچین
پاس گل روی تو مراد است که دایم
در دیده اهلی است ز خار مژه برچین
از داغ تو شد نافه جگر سوخته در چین
با مدعیان نیست جز آلایش دامن
دامان خود از صحبت اینطایفه برچین
مجنون صفتم دید سگان صف زده گردم
گفتا برو از کوی من این معرکه برچین
ای زلف بر آن سرو چه پیچی که مرا گفت
کز شاخ امید من دلسوخته برچین
پاس گل روی تو مراد است که دایم
در دیده اهلی است ز خار مژه برچین
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۵
بآرزوی تو خوشحال میتوان بودن
بیک نگاه تو صد سال میتوان بودن
قبول بخت بباید که کشته تو شوم
شهید عشق باقبال میتوان بودن
اگر بر آن کف پاروی خود توان مالید
چو خاک بهر تو پامال میتوان بودن
گهی که رخ چو گل آتشین بر افروزی
سپند روی تو چون خال میتوان بودن
منال اهلی اگر از غمی پریشان حال
مگو همیشه بیک حال میتوان بودن
بیک نگاه تو صد سال میتوان بودن
قبول بخت بباید که کشته تو شوم
شهید عشق باقبال میتوان بودن
اگر بر آن کف پاروی خود توان مالید
چو خاک بهر تو پامال میتوان بودن
گهی که رخ چو گل آتشین بر افروزی
سپند روی تو چون خال میتوان بودن
منال اهلی اگر از غمی پریشان حال
مگو همیشه بیک حال میتوان بودن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۷
دل شکستند بسنگین دلیم سیمتنان
آه از این سنگدلان وای ازین دلشکنان
چشم من گر سپر ناوک مژگان سازی
به که در دیده مردم گذری غمزه زنان
گر چو فرهاد شوم کشته خوبان چه غمست
جان شیرین بفدای لب شیرین دهنان
خار از آنیم که با خاک برابر شده است
زرد رخساره ما در ره سیمین بدنان
اهلی از آتش سودای بتان خواهد شد
عاقبت خاک تو آتشکده برهمنان
آه از این سنگدلان وای ازین دلشکنان
چشم من گر سپر ناوک مژگان سازی
به که در دیده مردم گذری غمزه زنان
گر چو فرهاد شوم کشته خوبان چه غمست
جان شیرین بفدای لب شیرین دهنان
خار از آنیم که با خاک برابر شده است
زرد رخساره ما در ره سیمین بدنان
اهلی از آتش سودای بتان خواهد شد
عاقبت خاک تو آتشکده برهمنان
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۹
سگ این درم بسنگی دل من صبور میکن
وگر از درم برانی نگهی ز دور میکن
تو اگر چو گل بسوزی دل صد هزار عاشق
چه غمت بود ولیکن حذر از غرور میکن
من اگر چو ابر گریم ز جفای غیبت تو
تو چو برق خنده باری ز سر حضور میکن
بکمند عشق ایدل چه سر سرور داری
سر خود برون بر آنگه طلب سرور میکن
من از آنرخ چو حورم ببهشت نقد زاهد
تو بنسیه حور عین را طلب از قصور میکن
ز غبار تن برون آی پس از آن بدیده جان
نگه از چراغ حسنش لمعات نور میکن
به خمار هجر اهلی همه شب چرا نشینی
ز خیال او صبوری بمی طهور میکن
وگر از درم برانی نگهی ز دور میکن
تو اگر چو گل بسوزی دل صد هزار عاشق
چه غمت بود ولیکن حذر از غرور میکن
من اگر چو ابر گریم ز جفای غیبت تو
تو چو برق خنده باری ز سر حضور میکن
بکمند عشق ایدل چه سر سرور داری
سر خود برون بر آنگه طلب سرور میکن
من از آنرخ چو حورم ببهشت نقد زاهد
تو بنسیه حور عین را طلب از قصور میکن
ز غبار تن برون آی پس از آن بدیده جان
نگه از چراغ حسنش لمعات نور میکن
به خمار هجر اهلی همه شب چرا نشینی
ز خیال او صبوری بمی طهور میکن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۰
دل که جای تست چون سازیم جای دیگران
چون تو را بیرون کنیم از دل برای دیگران
ما خود اندر کنج غم سوزان به تاریکی ز بخت
برق آه ما بود شمع سرای دیگران
ذره ذره گر کند خورشید عشقش جان ما
ذره یی هرگز نبینی در هوای دیگران
درد خود را از خموشی ساختم درمان ولی
سوزم از طعن و نمیدانم دوای دیگران
دور افکندی ز خود چون مرغ بسمل وقت قتل
می طپم در خون که میمیرم به پای دیگران
هرکه شد بی بهره از نور رخت ای آفتاب
سایه وار افتد به غیبت در قفای دیگران
غرقه غم اهلی از بیگانگیهای تو شد
ور به خون گردد نگردد آشنای دیگران
چون تو را بیرون کنیم از دل برای دیگران
ما خود اندر کنج غم سوزان به تاریکی ز بخت
برق آه ما بود شمع سرای دیگران
ذره ذره گر کند خورشید عشقش جان ما
ذره یی هرگز نبینی در هوای دیگران
درد خود را از خموشی ساختم درمان ولی
سوزم از طعن و نمیدانم دوای دیگران
دور افکندی ز خود چون مرغ بسمل وقت قتل
می طپم در خون که میمیرم به پای دیگران
هرکه شد بی بهره از نور رخت ای آفتاب
سایه وار افتد به غیبت در قفای دیگران
غرقه غم اهلی از بیگانگیهای تو شد
ور به خون گردد نگردد آشنای دیگران
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۱
ایشوخ پر کرشمه کم التفات من
تلخست بی لب شکرینت حیات من
من جرعه حیات هوس داشتم ز خضر
خط لبت نوشت بکوثر برات من
آب دهان بخاک فکندی و خضر گفت
ایخاک رهگذار تو آب حیات من
با آن فسون غمزه چه سنجد فسانه ام
باطره ات چکار کند ترهات من
چون میرم از هوای تو خوانند عاشقان
درس وفای عشق ز لوح وفات من
عیسی دمی که میکشد و زنده میکند
او را چه غم بود ز حیات و ممات من
اهلی بعشقبازی و منصوبه غمت
مجنون که شاه عرصه عشق است مات من
تلخست بی لب شکرینت حیات من
من جرعه حیات هوس داشتم ز خضر
خط لبت نوشت بکوثر برات من
آب دهان بخاک فکندی و خضر گفت
ایخاک رهگذار تو آب حیات من
با آن فسون غمزه چه سنجد فسانه ام
باطره ات چکار کند ترهات من
چون میرم از هوای تو خوانند عاشقان
درس وفای عشق ز لوح وفات من
عیسی دمی که میکشد و زنده میکند
او را چه غم بود ز حیات و ممات من
اهلی بعشقبازی و منصوبه غمت
مجنون که شاه عرصه عشق است مات من
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۲
کام دلم از وصل بیک سجده روا کن
اینکار نه از بهر من از بهر خدا کن
محنت زده و تیره دل از شام فراقم
ای صبح سعادت نظری جانب ما کن
داغیست ز تبخاله می بر لب لعلت
زخم دل مارا هم ازین داغ دوا کن
گر عرضه کنی حال خود ای باد بر آنگل
درد دل ما از سخن خویش ادا کن
چون زلف بتان کار ز تدبیر به پیچست
خواهی که شود راست بتقدیر رها کن
گر یار کند ناز، ترا کار نیازست
هرچند که دشنام دهد دوست دعا کن
اهلی نه تو گفتی که شوم کشته بپایش
بر عمر وفا نیست تو بر عهد وفا کن
اینکار نه از بهر من از بهر خدا کن
محنت زده و تیره دل از شام فراقم
ای صبح سعادت نظری جانب ما کن
داغیست ز تبخاله می بر لب لعلت
زخم دل مارا هم ازین داغ دوا کن
گر عرضه کنی حال خود ای باد بر آنگل
درد دل ما از سخن خویش ادا کن
چون زلف بتان کار ز تدبیر به پیچست
خواهی که شود راست بتقدیر رها کن
گر یار کند ناز، ترا کار نیازست
هرچند که دشنام دهد دوست دعا کن
اهلی نه تو گفتی که شوم کشته بپایش
بر عمر وفا نیست تو بر عهد وفا کن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۴
لبز غم تو خشک شد دیده تر هم آنچنان
سوخت جگر بداغ دل خون جگر هم آنچنان
ایگل خوش نسیم من رفتی و بلبل ترا
گریه شب بحال خود آه سحر هم آنچنان
سبزه دمید و خشک شد لاله شکفت و برگ ریخت
نرگس مست را بگل میل نظر هم آنچنان
عمر گذشت و خاطرم باز نیامد از غمت
خانه جان خراب شد دل بسفر هم آنچنان
نوش تو برد هوش ما سیر نمیشویم از آن
مست شدند طوطیان ذوق شکر هم آنچنان
آب ببرد بحر و بر خاک بخورد گنج زر
گوهر اشک من همان روی چو زر هم آنچنان
اهلی بت پرست اگر گشت بتو به حقپرست
توبه شکست و مست شد مست دگر هم آنچنان
سوخت جگر بداغ دل خون جگر هم آنچنان
ایگل خوش نسیم من رفتی و بلبل ترا
گریه شب بحال خود آه سحر هم آنچنان
سبزه دمید و خشک شد لاله شکفت و برگ ریخت
نرگس مست را بگل میل نظر هم آنچنان
عمر گذشت و خاطرم باز نیامد از غمت
خانه جان خراب شد دل بسفر هم آنچنان
نوش تو برد هوش ما سیر نمیشویم از آن
مست شدند طوطیان ذوق شکر هم آنچنان
آب ببرد بحر و بر خاک بخورد گنج زر
گوهر اشک من همان روی چو زر هم آنچنان
اهلی بت پرست اگر گشت بتو به حقپرست
توبه شکست و مست شد مست دگر هم آنچنان