عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۵
شاه حسنی یکنظر سوی گدای خود ببین
ای سر من خاک پایت زیر پای خود ببین
گوشه چشمی فکن ای آفتاب و ذره وار
جان ما جمعی پریشان در هوای خود ببین
دیده شد جای تو ز آن آرایمش چون لعل و در
نور چشم من بیا در دیده جای خود ببین
جان فدایت میکنم ایکعبه جان رخ مپوش
پرده بگشا هر طرف خلقی فدای خود ببین
یار اگر مارا کشد یک دیدنش صد خونبهاست
کشتن خود منگر ایدل خونبهای خود ببین
آنکه رخ تابید و سنبل بر قفا افکند و رفت
صد هزاران دود دل گو در قفای خود ببین
جام جم شو اهلی از عشق و مکش منت ز غیر
هرچه خواهی در دل خود از صفای خود ببین
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۶
خواهی که عاشقانه سماعت کند خوشان
جانرا بر آستین نه و بر دوست برفشان
صحبت خوشست و ناخوشم از غیر می کجاست
تا کم کنند درد سر خویش ناخوشان
تا کی عذاب جان کشم از زاهدان خشک
بد دوزخیست صحبت افسرده آتشان
ما زهر غم خوریم و حسودان بفکر ما
یارب حسود را هم ازین چاشنی چشان
ایشمع حسن بهر چه برخاستی بخشم
بنشین بلطف و آتش کین را فرونشان
کشتی به بی نشانی ام اما بخون چو مرغ
چندان طپم که دامنت از خون کنم نشان
اهلی تو با بتانی و ما با سگان در
با سرکشان خوشی تو و ما با جفا کشان
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۷
سخن بگو و دل از من بیک سخن بستان
بیک کرشمه شیرین مرا ز من بستان
بیک حکایت شیرین هلاک کن خسرو
تو شاه حسنی ازو داد کوهکن بستان
مده بدست اجل کز ستم کشد زارم
چو دادنیست مرا جان ز خویشتن بستان
بخنده یی ببر از یوسف و زلیخا دل
بیک کرشمه دل از دست مرد و زن بستان
بجان اگر دهد آنشوخ بوسه یی اهلی
هزار جان ده و یکبوسه زان دهن بستان
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۸
گر با من مستی حذر از بیهده گو کن
در سینه من آی و در فتنه فرو کن
چون غنچه دمد بوی ترا ایگل ز دل من
زنهار که بشکاف دل ریشم و بو کن
ای قبله پرست از بت ما شرم نداری
تا چند کنی سجده گل روی باو کن
کاری نکنی دیده زهاد که شورست
ساقی می ازین طایفه پنهان بسبو کن
چوگان سر زلف بر آور بسر دوش
سرهای عزیزان همه در معرکه گو کن
ای تشنه می شیره رز آب حیاتست
تا زهر نگردد حذر از عربده جو کن
رخسار نکو آینه صنع الهی است
اهلی به ادب سجده آن روی نکو کن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۹
بر توسن ناز آنپسر میتاخت چون برق یمان
تا دیدمش رفت از نظر دیدن همان رفتن همان
چون پیر کنعان از جهانبستم نظر از یار خود
جاییکه نور دیده ام شد از نظر پنهان روان
اول بلطف و مردمی صید خودم کرد آن پری
اکنون بجورم میکشد اینم نبود از وی گمان
گر خواب راحت بایدت مست در میخانه شو
کز همت پیر مغان میخانه شد دارالامان
اهلی من مجنون صفت در وادی غم چون صبا
سرگشته ام زین غم که شد آن نوغزال از من رمان
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۰
وقت مرگ از سخنی درد مرا تسکین کن
تلخی زهر اجل در دل من شیرین کن
من نگویم که مرا عشوه وصل تو دواست
تو بهر شیوه که خواهی دل من تسکین کن
سیرت از غمزه دیدار نشاید دیدن
یکنفس خواب کن و دیده من بالین کن
گر بر آنی که پس از مرگ به کوثر برسم
یک دو حرف از لب شیرین خودت تلقین کن
دیده ام پاس خیالت تو بخار مژه داشت
ناوک خود همه در دیده من پرچین کن
زرد رویم مهل ایگریه درین آخر عمر
چونخزان چهره ام از خونجگر رنگین کن
در خم زلف تو اهلی دل مسکین خون کرد
زلف مشکین بگشا فکر دل مسکین کن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۱
در غنچه چو گل تا بکیی گوش بمن کن
از پرده برون آی و تماشای چمن کن
بگشود دهن با تو سحر غنچه بدعوی
بلبل بصبا گفت که خاکش بدهن کن
مردم ز هوس شب چو سگت پیرهن خود
در پیش من انداخت که بردار کفن کن
با هرکه ندارد سخن از صورت خوبی
چون صورت دیوار توهم ترک سخن کن
تا کی کنی ایدیده نظر بر رخ یوسف
یک بار نظر نیز در آن چاه ذقن کن
ما را نه سر گیسوی حور و قد طوبی است
با عاشق شیدا سخن از دار و رسن کن
ایمدعی اینطعن و جگر خواریت از چیست
من طوطیم این نکته تو در کار زغن کن
خواهی که دل آسوده شوند از نفست خلق
چون باد صبا بندگی سرو و سمن کن
اهلی طلب خلق حسن گر کنی از خلق
اول تو برو پیشه خود خلق حسن کن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۲
مزاج زهر اگر کوشش کنی شیرین توان کردن
درون مدعی مشکل که پاک از کین توان کردن
نه از باد هوا هرکس ازین گلشن برد بویی
بصد خون جگر چون گل نفس مشکین توان کردن
اگر خون جگر باشد که مشک چین شود اما
نه هر خون کز جگر پالود مشک چین توان کردن
تو زان من نخواهی شد مگو خواهم شدن باری
بدین حیلت مگر دل را گهی تسکین توان کردن
شنیدم زیر لب دایم دعای مردنم گویی
همه عمر از هوای این دعا آمین توان کردن
مرا یاد تو ایمان است و اینم زنده میدارد
دریغا بعد مرگ این نکته را تلقین توان کردن
میسر کی شود خواب فراغت در جهان اهلی
مگر خشت در میخانه را بالین توان کردن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۳
آن جوان عاجز کش و من ناتوانی اینچنین
چون کشم پیرانه سر جور جوانی اینچنین
گه کند خندان چو شمع از وصل و گه گریان ز هجر
تا زمانی آنچنان سوزم زمانی اینچنین
ابرویش با من بقصد جان کمان زه کرده است
چون کشد بازوی بی زورم کمانی اینچنین
جان بیمارم که دایم بسته درد و غم است
گر رود گور و چه میخواهم ز جانی اینچنین
آنمیان کز ناز کی کس را نگنجد در خیال
چون کشد بار کمر نازک میانی اینچنین
تلخ گوی و شکرش زیر زبان چون نیشکر
جان فدای تلخی شیرین زبانی اینچنین
اهلی آنسرو روان جا در دل من کرده است
کی رود از دل برون سرو روانی اینچنین
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۵
من زار و دل غمزده هم زار تر از من
در عشق تو کس نیست گرفتار از من
کار همه دشوار شد از عشق ولیکن
بر کس نبود عشق تو دشوار تر از من
بیمارم و غیر از دل خود نیست طبیبم
او نیز بصد مرتبه بیمار تر از من
خواهم که بعیاریت از دست برم جان
ترسم که بود چشم تو عیارتر از من
بر جان من آزار رقیبان تو بیشست
هرچند که کس نیست کم آزارتر از من
حال شب و سیر فلک از دیده من پرس
کس نیست درین دایره بیدارتر از من
اهلی همه کس در ره دل خوار شود لیک
خاری ز زمین سر نزند خوارتر از من
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۸
درد از طبیب گرچه نهفتن نمی توان
درد دلی مراست که گفتن نمی توان
خواهم شکفته رو زیم از غم چو گل ولی
هرگز بزهر خنده شکفتن نمی توان
خواب صبوح اگرچه بیوسف رخان خوشست
غافل ز گرگ حادثه خفتن نمی توان
هر در که هست سفته ز الماس همت است
وصل تو گوهریست که سفتن نمی توان
گفتی که لعل من کشد از زهر حسرتت
وه کاین حدیث تلخ شنفتن نمی توان
شد داغ عشق در دل ویرانه ام نهان
گنج وفا بخاک نهفتن نمی توان
اهلی اگرنه بر تو نسیمی وزد ز دوست
گرد غم از جبین تو رفتن نمی توان
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۹
من اگر شکسته عهدم تو وفای خود نگه کن
بخطای من چه بینی بعطای خود نگه کن
بره تو شهسوارا ز فرشته ره نباشد
بسر خودت که گاهی ته پای خود نگه کن
بدرون نا مرادان منگر به تیره بختی
تو که کعبه مرادی بصفای خود نگه کن
بوفا که در قیامت چو بر آورم سر از گل
چو گلم کفن بخون تر ز جفای خود نگه کن
تو در آینه نگنجی که جهان حسن و نازی
بدو چشم عاشقان آ همه جای خود نگه کن
همه روز چند اهلی گله از جفای آنمه
همه جور او چه بینی گله های خود نگه کن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۰
نپرسد جز وفا چیزی خدا روز جزا از من
مپرس از بیوفایی کان نمیپرسد خدا از من
دلم چون نافه خونشد در وفاداری و دلشادم
که با هر کسکه باشد میدهد بوی وفا از من
نه تنها من ترا خواهم که شهری همچو من خواهد
تو صد جا دوستان داری بیاد آری کجا از من
مرا هرچند با خال و خطت جان در میان باشد
خطت خضرست و نوشد چشمه آب بقا از من
دل آواره چون مجنون نمیپرسد ز من هرگز
گرش جایی خبر یابی بپرس ایصبا از من
بمحشر رشته ز ناز دستاویز من باشد
اگر دست اجل نستاند این سررشته را از من
هلاک خود چو خواهم در دعا اهلی تو آمین گو
که در این حاجت آمین از تو میباید دعا از من
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۳
بیا ایعشق جانسوز آتشم در جان محزون زن
بیا ای آتشین آه و علم بر بام گردون زن
خیالت میرسد در دل کجا جان در میان گنجد
بگو سلطان رسید اینک تو ز آنجا خیمه بیرون زن
تنور سینه میجوشد گر از طوفان حذر داری
بیا بر آتشم آبی از آن لبهای میگون زن
ترا صوفی ز دیر ما صدای حلقه در بس
وگر در حلقه میآیی صلا بر گنج قارون زن
بیفکن استخوان پیش هما وز وی مجو همت
بیا و قرعه همت بر این روی همایون زن
درآ ساقی و باقی کن حدیث دجله و جیحون
قدم بر دیده ما نه قلم بر حرف جیحون زن
اسیر لشگر غم تا بکب اهلی بدین روزی
ز تیغ آه خود یکشب بر این لشگر شبیخون زن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۶
مجنون منم در عهد تو لیلی تو در دوران من
حسن آیتی در شان تو عشق آیتی در شان من
عیسی دمی، چند از جفا قصد هلاک من کنی
آب حیاتی تا بکی آتش زنی در جان من
ترسم ز چشم مردمت ایگنج حسن آفت رسد
بهر خدا بیرون مرو از سینه ویران من
هر کس بشب در راحتی من خفته در خون از غمت
این خفت و خواب من نگر وین بخت بیسامان من
هرگوشه در خونچشم من گردد زشوق آنپری
دیوانه میسازد مرا این چشم سرگردان من
چون عاقبت درد مرا جز مرگ نبود چاره یی
تا کی بلای جان بود ایندرد بی درمان من
گفتم مکش اهلی که شدصید حرم خندید و گفت
من کعبه اهل دلم صد همچو او قربان من
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۷
گرچه از داغ تو سوزد دل بیحاصل من
نزنم دم که کسی بو نبرد از دل من
جز سفال سگ کویت نشود خاک تنم
غیر از این خاصیتی نیست در آب و گل من
خانه روشن نشود تا تو نیایی ز درم
که چراغی نبود غیر تو در محفل من
صید بی بختم اگر دوست بسنگم نکشد
عجبی نیست که ننگش بود از بسمل من
آفتاب از مژه جاروب زند خاک درم
که مشرف کند آن شاه بتان منزل من
مشکلی سخت بود مفلسی و رنج خمار
هم مگر پیر مغان حل کند این مشکل من
اهلی افسوس که از وصل چراغ رخ دوست
شمع مقصود نیفروخت دل غافل من
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۰
تا بکی چون سگ بنالد عاشق شبگرد او
سوختم از درد او آه و فغان از درد او
عاشق بسیار صبری همچو من باید که هست
حسن او بسیار ناز حسن هم در خورد او
بر سر لطفست و کسرا بر عتابش دست نیست
گر سمند کین برانگیزد که یابد گرد او
روی گردون پر غبار از ذره باشد پیش دوست
خاک بر سر میکند خورشید عالم گرد او
یوسف ما گر فروشد ناز حسن و دلبری
صد زلیخا در خریداری نباشد مرد او
از خزان آه عاشق یارب آن گل دور دار
زانکه شد گرم و نمی ترسد ز آه سرد او
اهلی از آه تهی جز روی زردی نیستش
پیش روی گلرخان باشد چه روی زرد او
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۱
ز جور مدعی گویم که کم آیم بکوی تو
ولی بی اختیارم شوق می آرد بسوی تو
اگر مهر تو و بخت من بد روز این باشد
ز دنیا بایدم رفتن بداغ آرزوی تو
ندارم طاقت نادیدنت هرچند میدانم
که سوزم میشود افزون چو می بینم بروی تو
چو تاب صحبتم نبود همان بهتر که بنشینم
بخاک آستان و گوش دل بر های و هوی تو
تو هم یادیکن از اهلی بپرس از حال او باری
که آنبیچاره عمرش صرفشد در گفتگوی تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۳
ای خلق جهانی همه مست طرب از تو
هیچ از غم ما یاد نداری عجب از تو
تنها نشد آشوب عجم قد چو نخلت
کاین فتنه بلندست بملک عرب از تو
جامیکه نهم بی تو بلب پر شود از اشک
این کاسه خون چند خورم لب بلب از تو
جز خار نصیبی نبود طالع ما را
ای نخل کرم، تا که بچیند؟ رطب از تو
تا هست ترا آرزوی سوختن من
در آتش این آرزویم روز و شب از تو
عیسی نفسا، مرحمتی کن که بحسرت
مردیم و نداریم زبان طلب از تو
در بزم وصال تو رقیبان همه محرم
اهلی شده محروم به شرم و ادب از تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۵
مرغ دلم که کشته شد از چشم مست تو
در خون و خاک چند بغلطد ز دست تو
بنشین دمی و مجلس ما را فروغ ده
کز بزم عیش نیست غرض جز نشست تو
نگشاید از نشاط دل تنگ عاشقان
تا ناوکی گشاد نیابد ز شست تو
ساقی بیا که صحبت صوفیست جانگداز
جانپرور است صحبت رندان مست تو
خون دلم چو می لب لعلت خورد مدام
مخموریش مباد لب می پرست تو
پستی مکش ز چرخ بلند ایدل حزین
همت بلند دار که چرخ است پست تو
اهلی شکست شیشه عمر تو بهر یار
و آن سنگدل نداشت غمی از شکست تو