عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۱
محو رخ زیبای تو فارغ ز جهان است
بیداری حیرت زدگان خواب گران است
پوشیدن چشم از دو جهان سود نبخشد
مادام که دل در بر سالک نگران است
تا دست برآورده ام از خرقه تجرید
بر پیکر من بند قبا بند گران است
پیداست چو ابر تنک جلوه خورشید
در پرده چشمی که خیال تو نهان است
چون سیل، طلبکار ترا سنگ ملامت
در قطع بیابان طلب، سنگ فسان است
در مشرب من خلوت اگر خلوت گورست
بسیار به از صحبت ابنای زمان است
صائب مکن اندیشه جان در سفر عشق
کاین مرحله را ریگ روان خرده جان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۲
لعل تو ز روشن گهری جان جهان است
تبخال بر آن لعل، سراپرده جان است
برق رخ گلگون ترا دل خس و خارست
مهتاب بناگوش ترا صبر کتان است
بر صفحه رخسار تو آن خال معنبر
موری است که دردست سلیمان زمان است
در چشم تر من ز خیال خط سبزت
هر گوشه پریزاد دگر بال فشان است
افلاک ز نقش قدم اوست نگارین
آن سرو که در مجلس ما دست فشان است
ابری است که در باغ بهشت است خرامان
چشمی که به رخسار نکویان نگران است
از باده کهنه است نشاط و طرب من
این پیر کهنسال، مرا بخت جوان است
گردون که ز انجم همه تن دیده بیناست
حیرت زده جلوه آن سرو روان است
صائب دلش از صحبت گلشن نخورد آب
شبنم که به خورشید درخشان نگران است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۳
چون آینه هر دل که ز روشن گهران است
در نقش بد و نیک به حیرت نگران است
غیر از نظر پاک بر آن آینه رخسار
گر آب حیات است، که چون زنگ گران است
چشمی که ز بی شرمی ازو آب نرفته است
چون دیده نرگس به ته پا نگران است
دارد دلی آسوده تر از نقطه مرکز
چون دایره هر کس که ز بی پا و سران است
سهل است اگر گوهر ما را نخریدند
یوسف به زر قلب درین شهر گران است
با قامت او هر که به سروست نظرباز
چون فاخته سر حلقه کوته نظران است
این راز که چون خرده گل در جگر ماست
فریاد که چون بوی گل از پرده دران است
انصاف نمانده است درین موی میانان
کوه غم ما فربه ازین خوش کمران نیست
بی خون جگر، آبی اگر هست درین دور
در سینه سنگ و گره بدگهران است
سر حلقه بالغ نظران است چو صائب
چشمی که نظرباز به نوخط پسران است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۵
دل نقطه بسم الله دیوان جنون است
جان رشته شیرازه فرقان جنون است
پیکان قدر، غنچه پژمرده عشق است
شمشیر قضا، موجه عمان جنون است
این عقل که هنگامه گفتار فرو چید
موری است که در دست سلیمان جنون است
شوری که نمکسود کند مغز زمین را
گردی ز نمکدان سر خوان جنون است
یونان خرد را صدف بحر نمودن
موقوف به یک موجه طوفان جنون است
مغزم به سر از خشک دماغی کف خاکی است
کو روغن بادام، که طغیان جنون است
لاحول خرد شد سر دیوانه ما را
زنجیر که بسم الله دیوان جنون است
صائب سر من پوچ شد از زمزمه عقل
خرم سر آن کس که به فرمان جنون است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۷
آن خانه برانداز که در خانه زین است
معمار تمنای من خاک نشین است
از شوخی حسن است که آن سرو خرامان
بر روی زمین است و نه بر روی زمین است
اوراق گل از خنده بیجاست پریشان
شیرازه مجموعه دل چین جبین است
بسیار شود مرکز سرگشتگی خلق
خالی که در آن کنج دهن گوشه نشین است
چون خامه صیاد، متاعش همه مکرست
هر بوته خاری که درین شوره زمین است
از سوختگان نیست تهی کوی خرابات
دایم سر این چشمه، سیه خانه نشین است
بی مرگ نخوابد قدم سعی حریصان
آسایش این طایفه در زیر زمین است
در انجمن وصل، شکایت مزه دارد
در دامن گل گریه شبنم نمکین است
ما قدرت دریوزه دیدار نداریم
این سلسله جنبانی ازان چین جبین است
دارد سر ویرانی من پشته سواری
کز شوخی او زلزله در خانه زین است
صائب چه سر از چاک گریبان بدر آرد؟
امنیت اگر هست درین حصن حصین است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۸
سبزی که مرا ساخته بیتاب همین است
خضری که به آدم ندهد آب همین است
شوخی که به یک جلوه مستانه جهان را
داده است به سیلاب می ناب همین است
سیلاب خرامی که فکنده است ز رفتار
در کوه گران رعشه سیماب همین است
ماهی که نموده است ز رخسار شفق رنگ
خون در دل خورشید جهانتاب همین است
بحری که ز رخسار گهر گرد یتیمی
شسته است به رخساره چون آب همین است
آن فتنه ایام که در پرده شبها
آورده شبیخون به سر خواب همین است
آن دشمن ایمان که ز رخسار چو قندیل
آتش زده در سینه محراب همین است
آن گوهر شهوار که دریای گهر را
در گوش کشد حلقه گرداب همین است
خورشید عذاری که ازو سوخته صائب
خون در جگر لاله سیراب همین است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۹
چشمی که نظرباز به آن طاق دو ابروست
دایم دو دل از عشق چو شاهین ترازوست
بی نرگس گویا، به سخن لب نگشاییم
ما را طرف حرف همین چشم سخنگوست
بس خون که کند در دل مرغان چمن زاد
این حسن خداداد که با آن گل خودروست
در پرده بینایی من نقش دویی نیست
هر داغ پلنگم به نظر دیده آهوست
تا غنچه نگردیم دل ما نگشاید
در خلوت ما رطل گران کاسه زانوست
در روز به مجلس مطلب دختر رز را
صحبت به شب انداز، که صحبت گل شب بوست
صائب چه خیال است که از سینه کند یاد؟
هر دل که گرفتار در آن حلقه گیسوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۰
مرغی که رمیدن ز جهان بال و پر اوست
از عرش گذشتن سفر مختصر اوست
عشق و محیطی است که دلها گهر اوست
نیلی رخ افلاک ز موج خطر اوست
عشق تو همایی است که دولت اثر اوست
بر هم زدن هر دو جهان بال و پر اوست
شیرینی جان چاشنی خنده ندارد
این شیوه جانسوز همین با شکر اوست
سیری ز تماشای خود آن حسن ندارد
تا آینه دیده ما در نظر اوست
چشم تو چه خونها که کند در دل مردم
زان فتنه خوابیده که در زیر سر اوست
شوخی که مرا بی دل و دین ساخته صائب
بتخانه چین پرده نشین نظر اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۱
عشق است که اکسیر بقا خاک در اوست
از هر دو جهان سیر شدن ماحضر اوست
عشق است همایی که سعادت نظر اوست
افشاندن بال از دو جهان بال و پر اوت
هر چند ندارد صدف آن گوهر نایاب
هر دل که شود آب، محیط گهر اوست
هر چند که در رخنه دل گوشه نشین است
گردون یکی از حلقه به گوشان در اوست
هر چند که چون سرو روان میوه ندارد
امید جهان سایه نشین شجر اوست
هر چند که دل قطره خونی است ازین بحر
سرسبزی افلاک ز آب گهر اوست
دستی که در آغوش هوس حلقه نگردد
گستاخ تر از زلف به موی کمر اوست
از سینه هر کس شنوی ناله زاری
از خویش بروی آی که آواز در اوست
بی عشق، دل از هر دو جهان سرد نگردد
این فیض ز تأثیر نسیم سحر اوست
از حوصله هر دو جهان، گرد برآرد
این نشأه که در ساغر اول نظر اوست
مویی که شود سلسله گردن شیران
در حلقه زنار میانان کمر اوست
هر تار ز پیراهن فانوس کمندی است
گستاخی پروانه نه از بال و پر اوست
در بیخودی آویز که در عالم هستی
سود دو جهان در سفر بی خطر اوست
صائب خبر یوسف گم کرده خود را
از بی خبری پرس که صاحب خبر اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۲
گفتار تو شهدی است که جانها مگس اوست
رفتار تو سیلی است که دل خار و خس اوست
هر ناله که از دل ز سر صدق برآید
صبحی است که تسخیر جهان در نفس اوست
نخلی که برآرنده خود را نشناسد
سر پیش فکندن ثمر پیشرس اوست
هر چند که از محمل لیلی اثری نیست
صد بادیه پر شور ز بانگ جرس اوست
با هر که کسی نیست به جز بیکسی او را
صائب به ادب باش که بی گفت، کس اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۳
تنها نه همین ماه به فرمان خط اوست
خورشید هم از حلقه به گوشان خط اوست
از هاله فرو برده سر خود به گریبان
از بس که خجل ماه به دوران خط اوست
از روشنیش خیره شود دیده خورشید
شمعی که ز رخ در ته دامان خط اوست
قد می کشد از سینه عاشق الف آه
تا نشو و نما سلسله جنبان خط اوست
خورشید کز او خیره شود دیده انجم
از پرده نشینان شبستان خط اوست
ز آیینه دل چون خط یاقوت برد زنگ
در دیده غباری که ز ریحان خط اوست
خون در جگر نافه کند قطره اشکش
هر دیده خونبار که حیران خط اوست
پیوسته به پرگار بود دور نشاطش
هر دیده که در حلقه فرمان خط اوست
یاقوت که در قطعه نویسی است مسلم
خونین جگر از مشق پریشان خط اوست
از رایحه مشک، شود خشک دماغش
هر مغز که پرورده ریحان خط اوست
دلها که نهان بود در آن سلسله زلف
امروز چو گو در خم چوگان خط اوست
هر آیه رحمت که ازو تازه شود جان
یکسر همه در دفتر احسان خط اوست
بر سنبل فردوس کند ناز نگاهش
چشمی که نظرباز به ریحان خط اوست
عکسی است سویدای دل از نقطه خالش
سی پاره دل، گرده قرآن خط اوست
صائب چه خیال است که دیوانه نگردد؟
زین زمزمه تازه که در شان خط اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۴
بودی که نمودست وجودش، دهن اوست
سیبی که سهیل است کبابش، ذقن اوست
تا پنجه اقبال که پر زور برآید؟
دست دو جهان در خم سیب ذقن اوست
وصل مه کنعان چه مناسب به زلیخاست؟
یعقوب شناسد که چه در پیرهن اوست
یک حرف ازان غنچه دهن رنگ ندارم
هر چند که ده رنگ زبان در دهن اوست
چون مرغ چمن جامه جان چاک نسازد؟
پیراهن گلها ز سر پیرهن اوست
از لعل، سخن پیش رخ یار مگویید
صد برگ خزان دیده چنین در چمن اوست
هر فتنه که امروز ازو نام توان برد
زیر علم زلف شکن بر شکن اوست
در دیده همت، فلک و کاهکشانش
موری است که پای ملخی در دهن اوست
با این همه مشکین نفسی، خامه صائب
یک آهوی رم کرده دشت ختن اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۷
یارب دل خون گشته ز مژگان که جسته است؟
این قطره گرم از دل سوزان که جسته است؟
شد پله میزان ز فروغش ید بیضا
این لعل گرامی ز رگ کان که جسته است؟
در دایره نه فلک آرام ندارد
این نقطه شوخ از خط فرمان که جسته است؟
آب از نظر خیره خورشید گشاید
این پرتو از آیینه رخشان که جسته است؟
دود از جگر خرمن افلاک برآرد
این برق ز ابر گهرافشان که جسته است؟
در گلشن خلدش نتوان داشت به زنجیر
این طایر وحشی ز گلستان که جسته است؟
در دامن ساحل نزد چنگ اقامت
این مشت خس از سیلی طوفان که جسته است؟
بر دامن صحرای قیامت ننشیند
این گرد سبکسیر ز جولان که جسته است؟
بی آینه بر سنگ زند راز دو عالم
این طوطی مست از شکرستان که جسته است؟
شد روی زمین از عرقش دامن گوهر
این یوسف شرمین ز شبستان که جسته است؟
خون از نفسش می چکد و زهر ز گفتار
این آبله از خار مغیلان که جسته است؟
بی زخم نمایان نبود یک سر مویش
این صید ز سر پنجه مژگان که جسته است؟
این چهره کاهی گل روی سبد کیست
این برگ خزان دیده ز بستان که جسته است؟
این شعله آه از جگر چاک که برخاست؟
این سرو خرامان ز خیابان که جسته است؟
دل رو به قفا می رود امروز دگر بار
از دام سر زلف پریشان که جسته است؟
صائب دگر امروز همه سوز و گدازی
آهی دگر از سینه سوزان که جسته است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۸
در پرده شب هر که می ناب گرفته است
از دست خضر در ظلمات آب گرفته است
شمع سر بالین بودش دولت بیدار
آن را که خیال تو رگ خواب گرفته است
از روشنی عاریتی دل نگشاید
آیینه ما زنگ ز مهتاب گرفته است
عاجز ز عنانداری سیلاب نگردد
دستی که عنان دل بیتاب گرفته است
قربانی ما از نگه عجز، مکرر
تیغ از کف بیرحمی قصاب گرفته است
نتوان ز دل ساده ما تند گذشتن
آیینه ما دامن سیماب گرفته است
از غیرت چشم تر من بحر گرانسنگ
پیچیدگی از حلقه گرداب گرفته است
مسجود خلایق ز عزیزی شده صائب
هر کس ز جهان گوشه چو محراب گرفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۹
از شش جهتم همچو شرر سنگ گرفته است
این بار جنون سخت به من تنگ گرفته است
در پنجه شیرست رگ و ریشه جانم
تا شانه سر زلف تو در چنگ گرفته است
زان چهره گلرنگ خط سبز دمیده است؟
یا آینه بینش من زنگ گرفته است
ایام حیاتم شب قدرست سراسر
تا دل ز من آن طره شبرنگ گرفته است
خون می خلدم در جگر از رشک چو نشتر
تیغ تو ز خون که دگر رنگ گرفته است؟
چون گوشه نگیرم ز عزیزان، که مکرر
از آب گهر آینه ام زنگ گرفته است
تاب سخن سخت ز معشوق ندارد
صائب که مکرر ز هوا سنگ گرفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۲
از مرگ به ما نیم نفس بیش نمانده است
یک گام ز سیلاب به خس بیش نمانده است
نازک شده سر رشته پیوند تن و جان
مرغی به لب بام قفس بیش نمانده است
چون برگ خزان دیده و چون شمع سحرگاه
از عمر مرا نیم نفس بیش نمانده است
در ناله دلها ز اجابت اثری نیست
نالیدن پوچی ز جرس بیش نمانده است
نه کوهکنی هست درین عرصه نه پرویز
آوازه ای از عشق و هوس بیش نمانده است
زان حسن گلوسوز که صد تنگ شکر بود
از غارت خط، بال مگس بیش نمانده است
وقت است چو خورشید درآیی به کنارم
کز عمر مرا یک دو نفس بیش نمانده است
بر روی زمین صائب و بر چرخ مسیحا
در انفس و آفاق دو کس بیش نمانده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۳
زان خرمن گل حاصل ما دامن چیده است
زان سیب ذقن قسمت ما دست گزیده است
ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز
تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است
چون خضر شود سبز به هر جا که نهد پای
هر سوخته جانی که عقیق تو مکیده است
شد عمر و نشد سیر دل ما ز تپیدن
این قطره خون از سر تیغ که چکیده است؟
ما در چه شماریم، که خورشید جهانتاب
گردن به تماشای تو از صبح کشیده است
در عهد سبکدستی آن غمزه خونریز
شمشیر تو آسوده تر از راه بریده است
تیغ تو چو خون در رگ و در ریشه جان رفت
فولاد سبکسیرتر از آب که دیده است؟
عمری است خبر از دل و دلدار ندارم
با شیشه پریزاد من از دست پریده است!
صائب چه کنی پای طلب آبله فرسود؟
هر کس به مقامی که رسیده است، رسیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۵
از عشق دلی نیست که زخمی نچشیده است
این سیل سبکسیر به هر کوچه دویده است
ای غنچه خندان به حیا باش که شبنم
آواز شکر خنده گل را نشنیده است
در بردن دل اینهمه تعجیل چه لازم؟
این طور زلیخا پی یوسف ندویده است
در صاف خموشی نبود درد ندامت
دندان تأسف لب ساغر نگزیده است
صائب نفس مشک فشان تو مکرر
از مغز غزالان ختن عطسه کشیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۶
با طره او مشک ختا دود کبابی است
با چهره او صورت چین موج سرابی است
با شوخی آن چشم، رم چشم غزالان
در دیده صاحب نظران پرده خوابی است
چشم است سراپا که به رخسار تو نو شد
هر شاخ گلی را که به کف جام شرابی است
می نوش و برافروز که شاخ گل سیراب
هنگامه پر شور ترا سیخ کبابی است
در دلبری اندام تو کم نیست ز رخسار
هر بند قبای تو مرا بند نقابی است
روزی است که خط مشق پریشان کند آغاز
مکتوب مرا از تو گر امید جوابی است
از هر نگه ما و تو چون پرده برافتد
پوشیده و سربسته سؤالی و جوابی است
در دیده من جوهر بیرحمی شمشیر
از سوختگی سایه بید و لب آبی است
دستی که به احسان، فلک خشک گشاید
در دیده روشن گوهران موج سرابی است
پیداست که تا چند بود خانه نگهدار
صائب که درین بحر پرآشوب حبابی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۷
هر شام ز ماه رمضان صبح امیدی است
هر روز ازین ماه مبارک شب عیدی است
هر آه جگرسوز که از سینه برآید
در دامن صحرای جزا سایه بیدی است
هر نوع شکستی که ترا روی نماید
چون موج درین بحر پر و بال جدیدی است
تا خلوت یوسف که صبا راه ندارد
از دیده یعقوب عجب راه سفیدی است
در دامن دشتی که تو می می کشی امروز
هر لاله او شمع سر خاک شهیدی است
صائب اگرت دیده بیدار نخفته است
در پرده شبگیر عجب صبح امیدی است