عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۵
اگر به پیرهن گل وگلاب باز آید
امید هست به جوی من آب باز آید
شکسته پر وبالم درست خواهد شد
به آشیانه چو مرغ کباب باز آید
رم از طبیعت آهوی چشم اگر برود
امید هست که عمر از شتاب بازآید
حضور رفته ز دوران مجوی هیهات است
که شبنم از سفر آفتاب باز آید
دوبار اهل نظر را به آب نتوان راند
به چشم من کی از افسانه خواب باز آید
چو ایستاد ز گردش کباب می سوزد
چنان مکن که دل از اضطراب باز آید
دلم ز آینه رویان به سینه برگردید
به حسرتی که سکندر ز آب باز آید
عنان آه توان باز زد ز لب صائب
اگر به روزن دود کباب باز آید
امید هست به جوی من آب باز آید
شکسته پر وبالم درست خواهد شد
به آشیانه چو مرغ کباب باز آید
رم از طبیعت آهوی چشم اگر برود
امید هست که عمر از شتاب بازآید
حضور رفته ز دوران مجوی هیهات است
که شبنم از سفر آفتاب باز آید
دوبار اهل نظر را به آب نتوان راند
به چشم من کی از افسانه خواب باز آید
چو ایستاد ز گردش کباب می سوزد
چنان مکن که دل از اضطراب باز آید
دلم ز آینه رویان به سینه برگردید
به حسرتی که سکندر ز آب باز آید
عنان آه توان باز زد ز لب صائب
اگر به روزن دود کباب باز آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵۳
پروانه ای که گرد تو یک بار می پرد
از شاخسار شعله شرروار می پرد
ژولیده موی باش که سر می دهد به باد
هر کس به بال طره دستار می پرد
امروز نوبت جگر تشنه زخم کیست
کز شوق بوسه اش لب سوفار می پرد
تا در بغل کشد کمر نازک ترا
از شوق چشم حلقه زنار می پرد
کم ظرف تشنه حرکتهای ناقص است
چشم حباب از پی رفتار می پرد
بال تپش اگر دل پرخون بهم زند
رنگ بهانه جوی ز رخسار می پرد
از دستبرد سنگ حوادث چه غافل است
مرغی که شاخ شاخ به گلزار می پرد
برقطره ای ندوخته ام چشم چون حباب
موج دلم به ساغر سرشار می پرد
حسن غیور را ز نگهبان گریز نیست
چشم گل از پی مژه خار می پرد
صائب شراب شوق چنین گر اثر کند
مهر خموشی از لب اظهار می پرد
از شاخسار شعله شرروار می پرد
ژولیده موی باش که سر می دهد به باد
هر کس به بال طره دستار می پرد
امروز نوبت جگر تشنه زخم کیست
کز شوق بوسه اش لب سوفار می پرد
تا در بغل کشد کمر نازک ترا
از شوق چشم حلقه زنار می پرد
کم ظرف تشنه حرکتهای ناقص است
چشم حباب از پی رفتار می پرد
بال تپش اگر دل پرخون بهم زند
رنگ بهانه جوی ز رخسار می پرد
از دستبرد سنگ حوادث چه غافل است
مرغی که شاخ شاخ به گلزار می پرد
برقطره ای ندوخته ام چشم چون حباب
موج دلم به ساغر سرشار می پرد
حسن غیور را ز نگهبان گریز نیست
چشم گل از پی مژه خار می پرد
صائب شراب شوق چنین گر اثر کند
مهر خموشی از لب اظهار می پرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۷
یاقوت با لب تودم از رنگ می زند
این خون گرفته بین که چه بر سنگ می زند
مرغی که آگه است زتعجیل نو بهار
در تنگنای بیضه بر آهنگ می زند
هر چند مازعجز درصلح می زنیم
آن از خدا نترس درجنگ می زند
از روی تازه اش گل بی خار می کنم
خاری اگر به دامن من چنگ می زند
روی شکفته از سخن سخت ایمن است
کی بر در گشاده کسی سنگ می زند
چون شعله می شود پروبال نگاه من
خارم به چشم اگر خط شبرنگ می زند
خط صلح داد شعله وخاشاک را به هم
آن سنگدل هنوز در جنگ می زند
سودا ز بس چو شیشه مراخشک کرده است
بر پهلویم تپیدن دل سنگ می زند
خواهد کشید اشک ندامت ازو گلاب
آن گل که خنده بر من دلتنگ می زند
در عالمی که خوردن خون است بیغمی
صائب چو بیغمان می گلرنگ می زند
این خون گرفته بین که چه بر سنگ می زند
مرغی که آگه است زتعجیل نو بهار
در تنگنای بیضه بر آهنگ می زند
هر چند مازعجز درصلح می زنیم
آن از خدا نترس درجنگ می زند
از روی تازه اش گل بی خار می کنم
خاری اگر به دامن من چنگ می زند
روی شکفته از سخن سخت ایمن است
کی بر در گشاده کسی سنگ می زند
چون شعله می شود پروبال نگاه من
خارم به چشم اگر خط شبرنگ می زند
خط صلح داد شعله وخاشاک را به هم
آن سنگدل هنوز در جنگ می زند
سودا ز بس چو شیشه مراخشک کرده است
بر پهلویم تپیدن دل سنگ می زند
خواهد کشید اشک ندامت ازو گلاب
آن گل که خنده بر من دلتنگ می زند
در عالمی که خوردن خون است بیغمی
صائب چو بیغمان می گلرنگ می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۵
دولت ز دستگیری مردم بپا بود
فانوس این چراغ ز دست دعابود
هر غنچه واشود به نسیمی درین چمن
مفتاح قفل جود ز دست گدا بود
بازیچه نسیم شود کاسه سرش
هر دل که چون حباب اسیر هوا بود
پیکان دهن به خنده چو سوفار باز کرد
تا کی گره به کار من بینوا بود
شرم حضورچشم ز تردامنان مدار
آیینه را به چشم چه نور حیا بود
آماده شکست خودم زیر آسمان
چون دانه ای که در دهن آسیا بود
روزی درین بساط به بخت است واتفاق
ورنه شکر خوش است که رزق هما بود
شوید به آب تیغ ز دل زنگ زندگی
هر کس که چون قلم به سخن آشنا بود
در آتشم ز کشمکش عقل خام خود
آسوده آن سفینه که بی ناخدابود
صائب زخانقه به خرابات روی کن
کانجا شکسته ای که بود بوریا بود
فانوس این چراغ ز دست دعابود
هر غنچه واشود به نسیمی درین چمن
مفتاح قفل جود ز دست گدا بود
بازیچه نسیم شود کاسه سرش
هر دل که چون حباب اسیر هوا بود
پیکان دهن به خنده چو سوفار باز کرد
تا کی گره به کار من بینوا بود
شرم حضورچشم ز تردامنان مدار
آیینه را به چشم چه نور حیا بود
آماده شکست خودم زیر آسمان
چون دانه ای که در دهن آسیا بود
روزی درین بساط به بخت است واتفاق
ورنه شکر خوش است که رزق هما بود
شوید به آب تیغ ز دل زنگ زندگی
هر کس که چون قلم به سخن آشنا بود
در آتشم ز کشمکش عقل خام خود
آسوده آن سفینه که بی ناخدابود
صائب زخانقه به خرابات روی کن
کانجا شکسته ای که بود بوریا بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴۵
هر جا حدیث خامه من بر زبان رود
بلبل چو بیضه در بغل آشیان رود
مرغ ز دام جسته ز دل دانه می خورد
آدم دگر چرا به ریاض جنان رود
هر شاخ گل خدنگ به خون آب داده ای است
خونش به گردن است که در بوستان رود
خوش وقت بلبلی که در ایام نوبهار
از بیضه سر برآورد وپیش از خزان رود
زنگار خودپرستی از آیینه غرور
از خاکبوس درگه پیر مغان رود
نام ونشان حلال بر آن کس که در جهان
بی نام زندگی کند وبی نشان رود
بر عندلیب زمزمه عشق تهمت است
ورنه چرا شمیم گل از گلستان رود
ایمن مشو ز فتنه آن خال دلفریب
کاین دزد خیره در نظر پاسبان رود
صائب به درگه که ازین آستان رود
باجبهه ای که داغ وفا خانه زاد اوست
بلبل چو بیضه در بغل آشیان رود
مرغ ز دام جسته ز دل دانه می خورد
آدم دگر چرا به ریاض جنان رود
هر شاخ گل خدنگ به خون آب داده ای است
خونش به گردن است که در بوستان رود
خوش وقت بلبلی که در ایام نوبهار
از بیضه سر برآورد وپیش از خزان رود
زنگار خودپرستی از آیینه غرور
از خاکبوس درگه پیر مغان رود
نام ونشان حلال بر آن کس که در جهان
بی نام زندگی کند وبی نشان رود
بر عندلیب زمزمه عشق تهمت است
ورنه چرا شمیم گل از گلستان رود
ایمن مشو ز فتنه آن خال دلفریب
کاین دزد خیره در نظر پاسبان رود
صائب به درگه که ازین آستان رود
باجبهه ای که داغ وفا خانه زاد اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۰
در شوره زار دانه اگر سبز می شود
از چرخ بخت اهل هنر سبز می شود
روزی که برف سرخ ببارد ز آسمان
بخت سیاه اهل هنر سبز می شود
گر از بهار سبز شود تخم سوخته
دل هم به سعی دیده ترسبز می شود
نشو ونما ز زخم زبان است عشق را
اینجا نهال از آب تبر سبز می شود
از بخت تیرگی عرق سعی می برد
مژگان اگر ز دیده تر سبز می شود
گر آب چشم دام کند سبز دانه را
تخم امید اهل نظر سبز می شود
از دل درین جهان طمع خرمی مدار
کاین دانه در زمین نظر سبز می شود
دلهای آرمیده ز زنگار ایمن است
کی از ستادن آب گهر سبز می شود
در سنگدل اثر نکند شعر آبدار
از ابر اگر چه کوه وکمر سبز می شود
تخم امید، سبز درین روزگار خشک
گر می شود به خون جگر سبز می شود
آلوده ام چنان که اگر خار خشک مغز
چسبد مرا به دامن تر، سبز می شود
خط دیر می دمد ز لب او، چنین بود
هر سبزه ای کز آب گهر سبز می شود
پیران هم از خضاب برومند می شود
برگ خزان رسیده اگر سبز می شود
شیرین نشد ز بخت سیه عیش تلخ من
در خاک هند اگر چه شکر سبز می شود
کی خون خوردزسبزی اگرسفره اش تهی است
آن را که نان ز دیده تر سبز می شود
دل چو سیاه گشت بشو از امید دست
تا ریشه خشک نیست شجر سبز می شود
این است اگر تغافل بیجای جوهری
از ایستادن آب گهرسبز می شود
صائب ز اشک تلخ، پر وبال طوطیان
از اشتیاق تنگ شکر سبز می شود
از چرخ بخت اهل هنر سبز می شود
روزی که برف سرخ ببارد ز آسمان
بخت سیاه اهل هنر سبز می شود
گر از بهار سبز شود تخم سوخته
دل هم به سعی دیده ترسبز می شود
نشو ونما ز زخم زبان است عشق را
اینجا نهال از آب تبر سبز می شود
از بخت تیرگی عرق سعی می برد
مژگان اگر ز دیده تر سبز می شود
گر آب چشم دام کند سبز دانه را
تخم امید اهل نظر سبز می شود
از دل درین جهان طمع خرمی مدار
کاین دانه در زمین نظر سبز می شود
دلهای آرمیده ز زنگار ایمن است
کی از ستادن آب گهر سبز می شود
در سنگدل اثر نکند شعر آبدار
از ابر اگر چه کوه وکمر سبز می شود
تخم امید، سبز درین روزگار خشک
گر می شود به خون جگر سبز می شود
آلوده ام چنان که اگر خار خشک مغز
چسبد مرا به دامن تر، سبز می شود
خط دیر می دمد ز لب او، چنین بود
هر سبزه ای کز آب گهر سبز می شود
پیران هم از خضاب برومند می شود
برگ خزان رسیده اگر سبز می شود
شیرین نشد ز بخت سیه عیش تلخ من
در خاک هند اگر چه شکر سبز می شود
کی خون خوردزسبزی اگرسفره اش تهی است
آن را که نان ز دیده تر سبز می شود
دل چو سیاه گشت بشو از امید دست
تا ریشه خشک نیست شجر سبز می شود
این است اگر تغافل بیجای جوهری
از ایستادن آب گهرسبز می شود
صائب ز اشک تلخ، پر وبال طوطیان
از اشتیاق تنگ شکر سبز می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹۷
تا چنددلت برمن مهجور نبخشد
تا کی نگهت برنگه دور نبخشد
پروانه مغرورم ودربزم نسوزم
تا شمع به من مرهم کافور نبخشد
مغزش بخورد پشه نمرد مکافات
فیلی که به نقش قدم مور نبخشد
افسردگی این طوراگر ریشه دواند
ترسم که خزان برشجر طورنبخشد
تا هست گلیم سیه بخت به روزن
خورشید به ویرانه ما نور نبخشد
زودا که شود دنبه گدازاز نظرخلق
آن پهلوی چربی که به ساطور نبخشد
بردار بپیچد به صدآشفتگی تاک
گردور خودآن چشم به منصور نبخشد
زودا که به خاکستر ادبار نشیند
خرمن که به دست تهی مورنبخشد
صائب تو مهیای پریشانی دل باش
این شمع تجلی است که برطورنبخشد
تا کی نگهت برنگه دور نبخشد
پروانه مغرورم ودربزم نسوزم
تا شمع به من مرهم کافور نبخشد
مغزش بخورد پشه نمرد مکافات
فیلی که به نقش قدم مور نبخشد
افسردگی این طوراگر ریشه دواند
ترسم که خزان برشجر طورنبخشد
تا هست گلیم سیه بخت به روزن
خورشید به ویرانه ما نور نبخشد
زودا که شود دنبه گدازاز نظرخلق
آن پهلوی چربی که به ساطور نبخشد
بردار بپیچد به صدآشفتگی تاک
گردور خودآن چشم به منصور نبخشد
زودا که به خاکستر ادبار نشیند
خرمن که به دست تهی مورنبخشد
صائب تو مهیای پریشانی دل باش
این شمع تجلی است که برطورنبخشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵۱
فارغ بود از افسر زرین سر خورشید
کز شعشعه خویش بود افسر خورشید
از وصل تسلی نشود عاشق صادق
خمیازه صبح است گل ساغر خورشید
بی سکه شود در همه روی زمین خرج
از بس که تمام است عیار زر خورشید
خورشید جهانتاب شود با تو برابر
در خوبی اگر ماه شود همسر خورشید
تا شد دل ما درین باغ چو شبنم
پرواز نمودیم به بال وپر خورشید
در سوختگی چون ندهم تن که برآمد
از توده خاکستر شب اخگر خورشید
روشن گهران را بود از خون جگر رزق
هست از شفق خویش می احمر خورشید
هر کس که کند صاف به آفاق دل خویش
چون صبح نهد لب به لب ساغر خورشید
شد گرچه سیه آینه ما چودل شب
خود را نرساندیم به روشنگر خورشید
افسوس که چون شبنم گل آب ندادیم
چشمی ز تماشای رخ عنبر خورشید
تا بسته ام از خاک نهادی به زمین نقش
چون سایه کنم سیر به بال وپر خورشید
صائب نشد از خوردن خون غمزه او سیر
سیراب ز شبنم نشود خنجر خورشید
کز شعشعه خویش بود افسر خورشید
از وصل تسلی نشود عاشق صادق
خمیازه صبح است گل ساغر خورشید
بی سکه شود در همه روی زمین خرج
از بس که تمام است عیار زر خورشید
خورشید جهانتاب شود با تو برابر
در خوبی اگر ماه شود همسر خورشید
تا شد دل ما درین باغ چو شبنم
پرواز نمودیم به بال وپر خورشید
در سوختگی چون ندهم تن که برآمد
از توده خاکستر شب اخگر خورشید
روشن گهران را بود از خون جگر رزق
هست از شفق خویش می احمر خورشید
هر کس که کند صاف به آفاق دل خویش
چون صبح نهد لب به لب ساغر خورشید
شد گرچه سیه آینه ما چودل شب
خود را نرساندیم به روشنگر خورشید
افسوس که چون شبنم گل آب ندادیم
چشمی ز تماشای رخ عنبر خورشید
تا بسته ام از خاک نهادی به زمین نقش
چون سایه کنم سیر به بال وپر خورشید
صائب نشد از خوردن خون غمزه او سیر
سیراب ز شبنم نشود خنجر خورشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹۸
دولت روشندلی زوال ندارد
آب گهر بیم خشکسال ندارد
سوخته را هیچ کس دوبار نسوزد
اختر اهل سخن وبال ندارد
نیست کم از وصل گل ندیدن گلچین
بلبل ما از قفس ملال ندارد
خاک نشینی کمال صافدلان است
آب لباسی به از سفال ندارد
ابر بهاران چرا خموش نشسته است
گر صدف ما لب سؤال ندارد
هر که دل خویش را چو عود نسوزد
ذوق پریخوانی خیال ندارد
از دل منعم مجو نسیم گشایش
خانه تن پروران شمال ندارد
صائب اگر چشم موشکاف ترا هست
جامه اطلس قماش شال ندارد
آب گهر بیم خشکسال ندارد
سوخته را هیچ کس دوبار نسوزد
اختر اهل سخن وبال ندارد
نیست کم از وصل گل ندیدن گلچین
بلبل ما از قفس ملال ندارد
خاک نشینی کمال صافدلان است
آب لباسی به از سفال ندارد
ابر بهاران چرا خموش نشسته است
گر صدف ما لب سؤال ندارد
هر که دل خویش را چو عود نسوزد
ذوق پریخوانی خیال ندارد
از دل منعم مجو نسیم گشایش
خانه تن پروران شمال ندارد
صائب اگر چشم موشکاف ترا هست
جامه اطلس قماش شال ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴۵
فلک از ناله ما نرم نشد
کجروان سخت کمان می باشند
با قلم راز ترا چون گویم
دل سیاهان دو زبان می باشند
تا دم باز پسین اهل نظر
چون شرر دل نگران می باشند
بیشتر خوش نفسان چون نافه
در ته خرقه نهان می باشند
نافه دامن صحرای وجود
ژنده پوشان جهان می باشند
شعله ها پیش لب ما صائب
خامش و بسته زبان می باشند
صوفیان صاف روان می باشند
چون صدف پاک دهان می باشند
در ته سبزه شمشیر بلا
صاف چون آب خزان می باشند
روز آسوده و شبهای دراز
همچو انجم نگران می باشند
گنج زیر قدم و بر در خلق
شی ء لله زنان می باشند
گل خامی است سخن پردازی
پختگان بسته زبان می باشند
بلبلانی که چمن مشتاقند
در قفس بال زنان می باشند
تا نسیم سحری جلوه گراست
برگها بال فشان می باشند
چون کف بحر سبک جولانان
بر سر آب روان می باشند
کجروان سخت کمان می باشند
با قلم راز ترا چون گویم
دل سیاهان دو زبان می باشند
تا دم باز پسین اهل نظر
چون شرر دل نگران می باشند
بیشتر خوش نفسان چون نافه
در ته خرقه نهان می باشند
نافه دامن صحرای وجود
ژنده پوشان جهان می باشند
شعله ها پیش لب ما صائب
خامش و بسته زبان می باشند
صوفیان صاف روان می باشند
چون صدف پاک دهان می باشند
در ته سبزه شمشیر بلا
صاف چون آب خزان می باشند
روز آسوده و شبهای دراز
همچو انجم نگران می باشند
گنج زیر قدم و بر در خلق
شی ء لله زنان می باشند
گل خامی است سخن پردازی
پختگان بسته زبان می باشند
بلبلانی که چمن مشتاقند
در قفس بال زنان می باشند
تا نسیم سحری جلوه گراست
برگها بال فشان می باشند
چون کف بحر سبک جولانان
بر سر آب روان می باشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵۶
بیشتر گردد دل نازک ز غمخواران فگار
وای بر چشمی که از دستش بود بیماردار
هر تهی مغزی ندارد جوهر میدان فقر
کز تهیدستی زند درجان خود آتش چنار
آنچه می آید به کار از شعر، می ماند به جا
سوده گردد از جواهر آنچه ننشیند به کار
سست در گفتار مانند گنهکاران مباش
سعی کن چون بیگناهان بر سخن باشی سوار
پله ای کز عشق و رسوایی مرا قسمت شده است
هست طفل نی سوارم در نظر منصورودار
باشد از نقص جنون پهلو تهی کردن ز سنگ
کز محک پروانمی دارد زرکامل عیار
حسن رابا خال باشد گوشه چشم دگر
مهر کوچک را بود از مهرها بیش اعتبار
وحشتی دارم که چون حرف بیابان بگذرد
می دود از سینه من دل برون دیوانه وار
بر شهیدان پرتو منت گرانی می کند
لاله خونین کفن دارد ز خود شمع مزار
در دویدن خواب نتوان کرد بر پشت سمند
اهل دولت را به غفلت چون سرآمد روزگار
سرو از بی حاصلی بر یک قرار استاده است
از تزلزل نیست ایمن هیچ نخل میوه دار
با تزلزل چشم نگشایند از خواب غرور
وای اگر می بود دولتهای دنیا پایدار
شد فزون ناز وغرورحسن او صائب ز خط
می شود خواب سبک ،سنگین درایام بهار
وای بر چشمی که از دستش بود بیماردار
هر تهی مغزی ندارد جوهر میدان فقر
کز تهیدستی زند درجان خود آتش چنار
آنچه می آید به کار از شعر، می ماند به جا
سوده گردد از جواهر آنچه ننشیند به کار
سست در گفتار مانند گنهکاران مباش
سعی کن چون بیگناهان بر سخن باشی سوار
پله ای کز عشق و رسوایی مرا قسمت شده است
هست طفل نی سوارم در نظر منصورودار
باشد از نقص جنون پهلو تهی کردن ز سنگ
کز محک پروانمی دارد زرکامل عیار
حسن رابا خال باشد گوشه چشم دگر
مهر کوچک را بود از مهرها بیش اعتبار
وحشتی دارم که چون حرف بیابان بگذرد
می دود از سینه من دل برون دیوانه وار
بر شهیدان پرتو منت گرانی می کند
لاله خونین کفن دارد ز خود شمع مزار
در دویدن خواب نتوان کرد بر پشت سمند
اهل دولت را به غفلت چون سرآمد روزگار
سرو از بی حاصلی بر یک قرار استاده است
از تزلزل نیست ایمن هیچ نخل میوه دار
با تزلزل چشم نگشایند از خواب غرور
وای اگر می بود دولتهای دنیا پایدار
شد فزون ناز وغرورحسن او صائب ز خط
می شود خواب سبک ،سنگین درایام بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۳
ز خط چو یار رخ آل راکند سرسبز
امید ،مزرع آمال راکند سرسبز
بهارحسن تو افتاده آنقدرتردست
که تخم سوخته خال را کندسرسبز
کسی به وصل شکرمی رسد که چون طوطی
زاشک تلخ پروبال را کند سرسبز
کند امید من آن روز صورتی پیدا
که آب آینه تمثال راکند سرسبز
ز فکر تازه برومندگشت خامه من
که فتح ،رایت اقبال را کند سرسبز
زباده نشو ونماکرد زنگ کلفت من
که آب سبزه پامال را کند سرسبز
کنون که ابر مروت شده است خشک ،مگر
بخون دل کسی آمال را کند سرسبز
زآه و ناله توان یافت حال دل صائب
که ترجمان، سخن لال راکند سرسبز
امید ،مزرع آمال راکند سرسبز
بهارحسن تو افتاده آنقدرتردست
که تخم سوخته خال را کندسرسبز
کسی به وصل شکرمی رسد که چون طوطی
زاشک تلخ پروبال را کند سرسبز
کند امید من آن روز صورتی پیدا
که آب آینه تمثال راکند سرسبز
ز فکر تازه برومندگشت خامه من
که فتح ،رایت اقبال را کند سرسبز
زباده نشو ونماکرد زنگ کلفت من
که آب سبزه پامال را کند سرسبز
کنون که ابر مروت شده است خشک ،مگر
بخون دل کسی آمال را کند سرسبز
زآه و ناله توان یافت حال دل صائب
که ترجمان، سخن لال راکند سرسبز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰۳
سبک ز سینه ما ای غبار غم برخیز
ز همنشینی ما می کشی الم برخیز
سر قلم بشکن، مهر کن دهان دوات
به این سیاه دلان کم نشین و کم برخیز
گذشتن از سر گنج گهر سخاوت نیست
کریمی از سر آوازه کرم برخیز
کلید گلشن فردوس دست احسان است
بهشت می طلبی از سر درم برخیز
بدار عزت موی سفید پیران را
ز جای خویش به تعظیم صبحدم برخیز
درین دو وقت، اجابت گشاده پیشانی است
دل شب از نتوانی سپیده دم برخیز
گرفت دامن گل شبنم از سحر خیزی
زگرد خواب بشو دست و رو، توهم برخیز
امید فتح و ظفر هست تا علم برجاست
فروغ صبح نخوابانده تا علم برخیز
درین جهان نبود فرصت کمربستن
زخاک تیره کمر بسته چون قلم برخیز
به فکر دوست به بالین گذار سر صائب
چو آفتاب ز آغوش صبحدم برخیز
ز همنشینی ما می کشی الم برخیز
سر قلم بشکن، مهر کن دهان دوات
به این سیاه دلان کم نشین و کم برخیز
گذشتن از سر گنج گهر سخاوت نیست
کریمی از سر آوازه کرم برخیز
کلید گلشن فردوس دست احسان است
بهشت می طلبی از سر درم برخیز
بدار عزت موی سفید پیران را
ز جای خویش به تعظیم صبحدم برخیز
درین دو وقت، اجابت گشاده پیشانی است
دل شب از نتوانی سپیده دم برخیز
گرفت دامن گل شبنم از سحر خیزی
زگرد خواب بشو دست و رو، توهم برخیز
امید فتح و ظفر هست تا علم برجاست
فروغ صبح نخوابانده تا علم برخیز
درین جهان نبود فرصت کمربستن
زخاک تیره کمر بسته چون قلم برخیز
به فکر دوست به بالین گذار سر صائب
چو آفتاب ز آغوش صبحدم برخیز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴۰
دامگاه تازه ای پرواز را منظور بود
این که می کردم نفس را راست گاهی در قفس
گز ز تنهایی بنالد محض کافر نعمتی است
هرکه چون صیاد دارد خانه خواهی در قفس
چشم وا کردن به روی بیوفایان مشکل است
کاش می بود از حریم بیضه راهی در قفس
از دل صدچاک می بینم جمال یار را
بر گلستان دارم از حسرت نگاهی در قفس
چاره زندانی افلاک تسلیم است و بس
نیست غیر از زیر بال خود پناهی در قفس
دل نشد عبرت پذیر از تنگنای آسمان
می رود هرمویم از غفلت به راهی در قفس
سایه گل نیست جای خواب و ما دلمردگان
راست می سازیم هردم خوابگاهی در قفس
بی پر و بالی مگر صائب به داد ما رسد
کز پر خود گاه در دامیم و گاهی در قفس
گر ببینم روی گل را صبحگاهی در قفس
خط آزادی شود هر مد آهی در قفس
گوشه چشمی است از صیاد ما را التماس
هست باغ دلگشای مانگاهی در قفس
بند و زندان بر دل خوش مشرب من بار نیست
کز دل واکرده دارم پیشگاهی در قفس
خاطر صیاد را نتوان پریشان ساختن
ورنه داردسینه صد چاک، آهی در قفس
در گرفتاری است اندک التفاتی بی شمار
می زند پهلو به شاخ گل، گیاهی در قفس
این که می کردم نفس را راست گاهی در قفس
گز ز تنهایی بنالد محض کافر نعمتی است
هرکه چون صیاد دارد خانه خواهی در قفس
چشم وا کردن به روی بیوفایان مشکل است
کاش می بود از حریم بیضه راهی در قفس
از دل صدچاک می بینم جمال یار را
بر گلستان دارم از حسرت نگاهی در قفس
چاره زندانی افلاک تسلیم است و بس
نیست غیر از زیر بال خود پناهی در قفس
دل نشد عبرت پذیر از تنگنای آسمان
می رود هرمویم از غفلت به راهی در قفس
سایه گل نیست جای خواب و ما دلمردگان
راست می سازیم هردم خوابگاهی در قفس
بی پر و بالی مگر صائب به داد ما رسد
کز پر خود گاه در دامیم و گاهی در قفس
گر ببینم روی گل را صبحگاهی در قفس
خط آزادی شود هر مد آهی در قفس
گوشه چشمی است از صیاد ما را التماس
هست باغ دلگشای مانگاهی در قفس
بند و زندان بر دل خوش مشرب من بار نیست
کز دل واکرده دارم پیشگاهی در قفس
خاطر صیاد را نتوان پریشان ساختن
ورنه داردسینه صد چاک، آهی در قفس
در گرفتاری است اندک التفاتی بی شمار
می زند پهلو به شاخ گل، گیاهی در قفس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳۳
ز سوز عشق بود خارخار گریه شمع
به دست شعله بود اختیار گریه شمع
ز خاک سوخته پروانه را برانگیزد
بنفشه وار، هوای بهار گریه شمع
بیا که تا تو چو گل رفته ای ز بزم برون
ز هم نمی گسلد پود وتار گریه شمع
اگر چه دورم ازان بزم، می توانم داد
حساب خنده گل با شمار گریه شمع
خبر نداشتم از شعله های بی زنهار
به آب راند مرا جویبار گریه شمع
چه شود ازین که بلندست دامن فانوس؟
چو هیچ وقت نیامد به کار گریه شمع
حذر زگریه آتش عنان صائب کن
که نیست گریه او در شمار گریه شمع
به دست شعله بود اختیار گریه شمع
ز خاک سوخته پروانه را برانگیزد
بنفشه وار، هوای بهار گریه شمع
بیا که تا تو چو گل رفته ای ز بزم برون
ز هم نمی گسلد پود وتار گریه شمع
اگر چه دورم ازان بزم، می توانم داد
حساب خنده گل با شمار گریه شمع
خبر نداشتم از شعله های بی زنهار
به آب راند مرا جویبار گریه شمع
چه شود ازین که بلندست دامن فانوس؟
چو هیچ وقت نیامد به کار گریه شمع
حذر زگریه آتش عنان صائب کن
که نیست گریه او در شمار گریه شمع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴۲
هر سرایی راکه باشد ازدل روشن چراغ
می جهد شبهای تار از دیده روزن چراغ
می خورد خون ازفروغ سینه من داغ عشق
می کشد خجلت ز خود دروادی ایمن چراغ
سوختم ز افسردگی یارب درین محفل ، کجاست
سینه گرمی که بتوان کرد ازو روشن چراغ؟
نیست غیر ازگرم رفتاری درین ظلمت سرا
یار دلسوزی که دارد پیش پای من چراغ
صحبت ناجنس آتش رابه فریاد آورد
آب درروغن چوباشد می کند شیون چراغ
درمیان عشق و دل مشاطه ای درکار نیست
جای خود وا میکند در دیده روزن چراغ
تیره بختی لازم طبع بلند افتاده است
پای خود را چون تواند داشتن روشن چراغ؟
قدر عاشق می شناسد، مشهدش پر نور باد
ماتم پروانه دارد تا دم مردن چراغ
در دل و در سینه من روشنایی کیمیاست
ورنه دارد سینه سنگ و دل آهن چراغ
دودمان دوستی از پرتو من روشن است
می فروزد خون گرمم درره دشمن چراغ
درشبستانی که گردد کلک صائب شعله ریز
چاک سازد جامه فانوس رابرتن چراغ
می جهد شبهای تار از دیده روزن چراغ
می خورد خون ازفروغ سینه من داغ عشق
می کشد خجلت ز خود دروادی ایمن چراغ
سوختم ز افسردگی یارب درین محفل ، کجاست
سینه گرمی که بتوان کرد ازو روشن چراغ؟
نیست غیر ازگرم رفتاری درین ظلمت سرا
یار دلسوزی که دارد پیش پای من چراغ
صحبت ناجنس آتش رابه فریاد آورد
آب درروغن چوباشد می کند شیون چراغ
درمیان عشق و دل مشاطه ای درکار نیست
جای خود وا میکند در دیده روزن چراغ
تیره بختی لازم طبع بلند افتاده است
پای خود را چون تواند داشتن روشن چراغ؟
قدر عاشق می شناسد، مشهدش پر نور باد
ماتم پروانه دارد تا دم مردن چراغ
در دل و در سینه من روشنایی کیمیاست
ورنه دارد سینه سنگ و دل آهن چراغ
دودمان دوستی از پرتو من روشن است
می فروزد خون گرمم درره دشمن چراغ
درشبستانی که گردد کلک صائب شعله ریز
چاک سازد جامه فانوس رابرتن چراغ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵۱
دمید صبح و نگشتیم آشنای چراغ
شبی به روز نکردیم زیر پای چراغ
به ناامیدی من رحم کن که می سوزد
طبیب بر سر بالین من به جای چراغ
همیشه زیر سیاهی است داغ روزن من
درآن حریم که تاریک نیست پای چراغ
بس است معذرت کشتنم پشیمانی
که آه سرد نسیم است خونبهای چراغ
اگر چه ریخت ز هم تاروپود فانوسم
به گردش است همان درسرم هوای چراغ
اگر ستاره به خورشید می رسد صائب
کجا رسد به رخ آتشین صفای چراغ ؟
شبی به روز نکردیم زیر پای چراغ
به ناامیدی من رحم کن که می سوزد
طبیب بر سر بالین من به جای چراغ
همیشه زیر سیاهی است داغ روزن من
درآن حریم که تاریک نیست پای چراغ
بس است معذرت کشتنم پشیمانی
که آه سرد نسیم است خونبهای چراغ
اگر چه ریخت ز هم تاروپود فانوسم
به گردش است همان درسرم هوای چراغ
اگر ستاره به خورشید می رسد صائب
کجا رسد به رخ آتشین صفای چراغ ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۰
می شود خرج زمین چون میوه خام افتد به خاک
وای برآن کس که اینجا ناتمام افتد به خاک
از طلوع واز غروب مهر روشن شد که چرخ
هرکه رابرداشت صبح از خاک شام افتد به خاک
بی تأمل از لب هرکس که حرفی سرزند
مست خواب آلوده ای از پشت بام افتد به خاک
هست بیرنگی همان در گوهر اوبرقرار
پرتو خورشید اگر رنگین ز جام افتد به خاک
نیست کبر و سرکشی در طینت روشندلان
پرتو خورشید پیش خاص و عام افتد به خاک
بس که دارد سرو اورا تنگ در برسرکشی
نیست ممکن سایه آن خوشخرام افتد به خاک
هست از دشمن تواضع ریشه مکرو فریب
کی بود از خاکساران گر چه دام افتد به خاک ؟
در وصال از حسرت سرشار من دارد خبر
هرکه را در پای گل ازدست جام افتد به خاک
از نوای دلخراش من به یاد گلستان
اشک گردد دانه و از چشم دام افتد به خاک
از هوا گیرد سخن را چون طرف باشد رسا
مستمع چون نارسا کلام افتد به خاک
دم زدن کفرست در بزم حضور خامشان
برهمن پیش صنم جای سلام افتد به خاک
دیده های پاک سازد ناتمامان را تمام
نور ماه ناقص از روزن تمام افتد به خاک
می فتد از پختگی برخاک هرجا میوه ای است
جز سخن صائب که چون افتاد خام ،افتد به خاک
وای برآن کس که اینجا ناتمام افتد به خاک
از طلوع واز غروب مهر روشن شد که چرخ
هرکه رابرداشت صبح از خاک شام افتد به خاک
بی تأمل از لب هرکس که حرفی سرزند
مست خواب آلوده ای از پشت بام افتد به خاک
هست بیرنگی همان در گوهر اوبرقرار
پرتو خورشید اگر رنگین ز جام افتد به خاک
نیست کبر و سرکشی در طینت روشندلان
پرتو خورشید پیش خاص و عام افتد به خاک
بس که دارد سرو اورا تنگ در برسرکشی
نیست ممکن سایه آن خوشخرام افتد به خاک
هست از دشمن تواضع ریشه مکرو فریب
کی بود از خاکساران گر چه دام افتد به خاک ؟
در وصال از حسرت سرشار من دارد خبر
هرکه را در پای گل ازدست جام افتد به خاک
از نوای دلخراش من به یاد گلستان
اشک گردد دانه و از چشم دام افتد به خاک
از هوا گیرد سخن را چون طرف باشد رسا
مستمع چون نارسا کلام افتد به خاک
دم زدن کفرست در بزم حضور خامشان
برهمن پیش صنم جای سلام افتد به خاک
دیده های پاک سازد ناتمامان را تمام
نور ماه ناقص از روزن تمام افتد به خاک
می فتد از پختگی برخاک هرجا میوه ای است
جز سخن صائب که چون افتاد خام ،افتد به خاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۴
نیست نم در جوی من چون گردن مینای خشک
یک کف خاک است برسرمغزم از سودای خشک
نقطه خال پریرویی اگر مرکز شود
می توان صددور چون پرگارزد باپای خشک
می شود نقد حیاتش همچو قارون خرج خاک
هرکه از عقبی قناعت کرد با دنیای خشک
نسبت دشت ختن باوادی مجنون خطاست
لاله را خون درجگر شد مشک ازین صحرای خشک
نیست غیر از مغز ما سوداییان بی دماغ
زیر چرخ آبگون پیدا شود گر جای خشک
در سر کوی تو پایم تا به زانو در گل است
من از دریا گذشتم بارها با پای خشک
می رساندم پیش ازین از شیشه خالی شراب
می خلد می در دلم امروز چون مینای خشک
قمریان را در نظر گشته است چون سوهان روح
پیش نخل آبدارش سرو رابالای خشک
یک کف خاک است برسرمغزم از سودای خشک
نقطه خال پریرویی اگر مرکز شود
می توان صددور چون پرگارزد باپای خشک
می شود نقد حیاتش همچو قارون خرج خاک
هرکه از عقبی قناعت کرد با دنیای خشک
نسبت دشت ختن باوادی مجنون خطاست
لاله را خون درجگر شد مشک ازین صحرای خشک
نیست غیر از مغز ما سوداییان بی دماغ
زیر چرخ آبگون پیدا شود گر جای خشک
در سر کوی تو پایم تا به زانو در گل است
من از دریا گذشتم بارها با پای خشک
می رساندم پیش ازین از شیشه خالی شراب
می خلد می در دلم امروز چون مینای خشک
قمریان را در نظر گشته است چون سوهان روح
پیش نخل آبدارش سرو رابالای خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۶
زخم ما را بستر آرام باشد از نمک
سرمه خواب کباب خام باشد از نمک
از ملاحت آن لب میگون چنین نازک شده است
آب می گردد ز می چون جام باشد از نمک
دلپذیر از عشق شورانگیز شد خوان زمین
سفره خوش آغاز و خوش انجام باشد از نمک
غفلت بیدرد می گردد زیاد از حرف تلخ
بستر خواب کباب خام باشد از نمک
از نمک شیرین شود صائب اگر بادام تلخ
تلخی آن چشم چون بادام باشد از نمک
سرمه خواب کباب خام باشد از نمک
از ملاحت آن لب میگون چنین نازک شده است
آب می گردد ز می چون جام باشد از نمک
دلپذیر از عشق شورانگیز شد خوان زمین
سفره خوش آغاز و خوش انجام باشد از نمک
غفلت بیدرد می گردد زیاد از حرف تلخ
بستر خواب کباب خام باشد از نمک
از نمک شیرین شود صائب اگر بادام تلخ
تلخی آن چشم چون بادام باشد از نمک