عبارات مورد جستجو در ۷۷۳ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷
ای به خار هجر ما را سفته دل
رحمتی کن بر من آشفته دل
رنگ رویم سربسر کرد آشکار
سر اندر سالها بنهفته دل
قصهٔ آتش، که در جان منست
بر زبان آب چشمم گفته دل
بر امید آنکه او را غم خوری
پیش خار غم چو گل بشکفته دل
سینهٔ ما را، که خلوتگاه تست
از غبار هر خیالی رفته دل
پیش ازینم هر کسی میداد پند
لیک از کس پند ناپذرفته دل
شرح بیداری و شبهای ترا
اوحدی، زین پس مگو با خفته دل
رحمتی کن بر من آشفته دل
رنگ رویم سربسر کرد آشکار
سر اندر سالها بنهفته دل
قصهٔ آتش، که در جان منست
بر زبان آب چشمم گفته دل
بر امید آنکه او را غم خوری
پیش خار غم چو گل بشکفته دل
سینهٔ ما را، که خلوتگاه تست
از غبار هر خیالی رفته دل
پیش ازینم هر کسی میداد پند
لیک از کس پند ناپذرفته دل
شرح بیداری و شبهای ترا
اوحدی، زین پس مگو با خفته دل
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳
بنمای روی خویش، که غیر از تو هر چه هست
دیدیم و بیغروب نبودند و بیافول
یا یک زمان به جانب ما نیز میل کن
یا خود جواب ما بده ار گشتهای ملول
ترسم رسول دین تو گیرد، بدین سبب
تقصیر میکنم ز فرستادن رسول
تا شد به عشق روی تو مشهور نام من
اندر زمانه فارغم از شهرت و خمول
گر عدل بینم از تو و گرنه نمیتوان
از بندگی تجاوز و از چاکری عدول
در جانم آتشیست ز هجر تو ورنه چیست؟
این آه سرد و سوز دل و ناله و غول
در وصف قد و زلف تو هر چند سالهاست
کاهل حدیث عرض سخن میدهند و طول
از آسمان عشق تو قرآن فارسی
امروز میکند به دل اوحدی نزول
دیدیم و بیغروب نبودند و بیافول
یا یک زمان به جانب ما نیز میل کن
یا خود جواب ما بده ار گشتهای ملول
ترسم رسول دین تو گیرد، بدین سبب
تقصیر میکنم ز فرستادن رسول
تا شد به عشق روی تو مشهور نام من
اندر زمانه فارغم از شهرت و خمول
گر عدل بینم از تو و گرنه نمیتوان
از بندگی تجاوز و از چاکری عدول
در جانم آتشیست ز هجر تو ورنه چیست؟
این آه سرد و سوز دل و ناله و غول
در وصف قد و زلف تو هر چند سالهاست
کاهل حدیث عرض سخن میدهند و طول
از آسمان عشق تو قرآن فارسی
امروز میکند به دل اوحدی نزول
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵
مستم از بادهٔ مهر تو، مرا مست مهل
رفتم از دست، دمی دست من از دست مهل
دل ز شوق می لعل توچو خون شد مپسند
پشتم از بار غم هجر تو بشکست، مهل
باز میبینم همدست رقیبان شدهای
گر از آن دست نهای کارم ازین دست مهل
چون نداری گل وصلم، به کفم خار جفا
گر غم هجر تو اندر جگرم خست، مهل
گر خدنگی زند آن غمزهٔ جادو مگذار
ور خطایی کند آن نرگس سرمست مهل
دل به نزد تو فرستادم و گفتی: بس نیست
اوحدی را ز جفا همچو زمین پست مهل
رفتم از دست، دمی دست من از دست مهل
دل ز شوق می لعل توچو خون شد مپسند
پشتم از بار غم هجر تو بشکست، مهل
باز میبینم همدست رقیبان شدهای
گر از آن دست نهای کارم ازین دست مهل
چون نداری گل وصلم، به کفم خار جفا
گر غم هجر تو اندر جگرم خست، مهل
گر خدنگی زند آن غمزهٔ جادو مگذار
ور خطایی کند آن نرگس سرمست مهل
دل به نزد تو فرستادم و گفتی: بس نیست
اوحدی را ز جفا همچو زمین پست مهل
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶
گر درد سر نباشدت، ای باد صبحدم
روزی به دستگیری ما رنجه کن قدم
پیش آی و تازه کن به سر آهنگ آن سرا
بر خیز و بسته کن به دل احرام آن حرم
او را یکی ببین و چو بینی « و ان یکاد»
بر خوان و چون بخوانی بر روی او بدم
گو: ای شکسته خاطر ما را به دست هجر
گو: ای سپرده سینهٔ ما را به پای غم
ما را به پیش ناوک هجران مکن هدف
ما را میان لشکر خواری مکن علم
زر خواستی به عشوه و سر مینهیم نیز
دل میبری به غارت و جان میدهیم هم
اینجا که خط تست بدان مینهیم سر
و آنجاکه نام ماست بر آن میکشی قلم
آهیست در فراقت و پنجاه شعله نار
چشمیست ز اشتیاقت و پنجاه کاسه نم
گاهی تنم چو رعد بنالد ز هجر پر
گاهی دلم چو برق بسوزد ز وصل کم
بر بیدلی، که عهد تو دارد مگیر خشم
بر عاشقی، که مهر تو ورزد، مکن ستم
پیش آر جوشنی، که ز پشتم گذشت تیر
بفرست مرهمی، که به جانم رسید الم
چون صید هر کسی شدی از بیکسان مگرد
چون رام دیگران شدی از اوحدی مرم
روزی به دستگیری ما رنجه کن قدم
پیش آی و تازه کن به سر آهنگ آن سرا
بر خیز و بسته کن به دل احرام آن حرم
او را یکی ببین و چو بینی « و ان یکاد»
بر خوان و چون بخوانی بر روی او بدم
گو: ای شکسته خاطر ما را به دست هجر
گو: ای سپرده سینهٔ ما را به پای غم
ما را به پیش ناوک هجران مکن هدف
ما را میان لشکر خواری مکن علم
زر خواستی به عشوه و سر مینهیم نیز
دل میبری به غارت و جان میدهیم هم
اینجا که خط تست بدان مینهیم سر
و آنجاکه نام ماست بر آن میکشی قلم
آهیست در فراقت و پنجاه شعله نار
چشمیست ز اشتیاقت و پنجاه کاسه نم
گاهی تنم چو رعد بنالد ز هجر پر
گاهی دلم چو برق بسوزد ز وصل کم
بر بیدلی، که عهد تو دارد مگیر خشم
بر عاشقی، که مهر تو ورزد، مکن ستم
پیش آر جوشنی، که ز پشتم گذشت تیر
بفرست مرهمی، که به جانم رسید الم
چون صید هر کسی شدی از بیکسان مگرد
چون رام دیگران شدی از اوحدی مرم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱
دلبرا، قیمت وصل تو کنون دانستم
که فراوان طلبت کردم و نتوانستم
خلق گویند: سخنهای پریشان بگذار
چه کنم؟ چون دل شوریده پریشانستم
گر چه از خاک سر کوی تو دورم کردند
همچنان آتش سودای تو در جانستم
گفته بودم که: بترک تو بگویم پس ازین
باز میگویم و از گفته پشیمانستم
گر به درد من سرگشته ترا خرسندیست
بکشم درد تو ناچار، چو درمانستم
آنچه از هجر تو بر خاطر من میگذرد
گر به کفار پسندم نه مسلمانستم
اوحدی،عیب من خسته مکن در غم او
چون کنم؟ کین دل مسکین نه به فرمانستم
که فراوان طلبت کردم و نتوانستم
خلق گویند: سخنهای پریشان بگذار
چه کنم؟ چون دل شوریده پریشانستم
گر چه از خاک سر کوی تو دورم کردند
همچنان آتش سودای تو در جانستم
گفته بودم که: بترک تو بگویم پس ازین
باز میگویم و از گفته پشیمانستم
گر به درد من سرگشته ترا خرسندیست
بکشم درد تو ناچار، چو درمانستم
آنچه از هجر تو بر خاطر من میگذرد
گر به کفار پسندم نه مسلمانستم
اوحدی،عیب من خسته مکن در غم او
چون کنم؟ کین دل مسکین نه به فرمانستم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
درون خود نپسندم که از تو باز آرم
بدین قدر که: تو بیرون کنی به آزارم
مرا به عمر خود امید نیم ساعت نیست
به بوی تست شبی گر به روز میآرم
حکایت شب هجران و روز تنهایی
زمن بپرس، که شب تا بروز بیدارم
ز شهر نیز بدر میروم، که خانهٔ خلق
خراب میشود از آب چشم خونبارم
میان ما و تو جز گرد این وجود نماند
بدان رسید که این گرد نیز نگذارم
ز سینه بوی کسی جز تو گر بمن برسد
خراب کرده بهخون دلش بینبارم
مرا بلاله طمع بود و گل ز چهرهٔ تو
گلم نداد، ولی تنگ مینهد خارم
اگر تو زهره جبین میخری به بوسه مرا
بخر وگرنه رها کن، که مشتری دارم
محبت تو همی ورزم، ای پری، مگذار
که محنت تو بسوزاند اوحدیوارم
بدین قدر که: تو بیرون کنی به آزارم
مرا به عمر خود امید نیم ساعت نیست
به بوی تست شبی گر به روز میآرم
حکایت شب هجران و روز تنهایی
زمن بپرس، که شب تا بروز بیدارم
ز شهر نیز بدر میروم، که خانهٔ خلق
خراب میشود از آب چشم خونبارم
میان ما و تو جز گرد این وجود نماند
بدان رسید که این گرد نیز نگذارم
ز سینه بوی کسی جز تو گر بمن برسد
خراب کرده بهخون دلش بینبارم
مرا بلاله طمع بود و گل ز چهرهٔ تو
گلم نداد، ولی تنگ مینهد خارم
اگر تو زهره جبین میخری به بوسه مرا
بخر وگرنه رها کن، که مشتری دارم
محبت تو همی ورزم، ای پری، مگذار
که محنت تو بسوزاند اوحدیوارم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷
منازل سفرت پیش دیده میآرم
اگر چه هیچ به منزل نمیرسد بارم
گیاه مهر بروید ز خاک منزل تو
که من ز دیده برو آب مهر میبارم
از آن به روز وداعت نهان شدم ز نظر
کز آب چشم روان فاش میشد اسرارم
مجال آمدن و پای راه رفتن نیست
که رخت خویش بر آن خاک آستان دارم
به روز گویمت: امشب به خواب خواهم دید
چو شب شود همه شب تا به روز بیدارم
گرم به روز قرارست یا به شب بیتو
ز روز وصل و شب صحبت تو بیزارم
به جای آنم، اگر بر دلم ببخشایند
که دل بدادم و از درد بیدلی زارم
مرا به خوان وز درد فراق هیچ مپرس
که آب دیده نیابت کند ز گفتارم
ببر ز من طمع طوع و بندگی، که هنوز
بدان کمند که افگندهای گرفتارم
بتاب دوزخ هجران تمام خواهم سوخت
اگر سبک نبدی در بهشت دیدارم
تویی ز مردم چشمم عزیزتر، گر چه
من از برای تو در چشم مردمان خوارم
دل از رکاب تو خالی نمیشود باری
اگر چه نیست بر آن در چو اوحدی بارم
اگر چه هیچ به منزل نمیرسد بارم
گیاه مهر بروید ز خاک منزل تو
که من ز دیده برو آب مهر میبارم
از آن به روز وداعت نهان شدم ز نظر
کز آب چشم روان فاش میشد اسرارم
مجال آمدن و پای راه رفتن نیست
که رخت خویش بر آن خاک آستان دارم
به روز گویمت: امشب به خواب خواهم دید
چو شب شود همه شب تا به روز بیدارم
گرم به روز قرارست یا به شب بیتو
ز روز وصل و شب صحبت تو بیزارم
به جای آنم، اگر بر دلم ببخشایند
که دل بدادم و از درد بیدلی زارم
مرا به خوان وز درد فراق هیچ مپرس
که آب دیده نیابت کند ز گفتارم
ببر ز من طمع طوع و بندگی، که هنوز
بدان کمند که افگندهای گرفتارم
بتاب دوزخ هجران تمام خواهم سوخت
اگر سبک نبدی در بهشت دیدارم
تویی ز مردم چشمم عزیزتر، گر چه
من از برای تو در چشم مردمان خوارم
دل از رکاب تو خالی نمیشود باری
اگر چه نیست بر آن در چو اوحدی بارم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵
وه! که امروز چه آشفته و بیخویشتنم
دشمنم باد بدین شیوه که امروز منم
شد چو مویی تنم از غصهٔ نادیدن تو
رحمتی کن، که ز هجر تو چو موییست تنم
اثری نیست درین پیرهن از هستی من
وین تو باور نکنی، تا نکنی پیرهنم
دهنت دیدم و تنگ شکرم یاد آمد
سخنی گفتی و از یاد برفت آن سخنم
از دهان تو چو خواهم که حدیثی گویم
یاوه گردد سخن از نازکی اندر دهنم
گر بمیرم من و آیی به نمازم بیرون
تا لب گور به ده جای بسوزد کفنم
آتش عشق تو از سینهٔ من ننشیند
مگر آن روز که در خاک نشانی بدنم
خلق گویند: برو توبه کن از شیوهٔ عشق
میکنم توبه ولی بار دگر میشکنم
گر زند بر جگرم چشم تو هر دم تیری
اوحدی نیستم، ار پیش رخت دم بزنم
دشمنم باد بدین شیوه که امروز منم
شد چو مویی تنم از غصهٔ نادیدن تو
رحمتی کن، که ز هجر تو چو موییست تنم
اثری نیست درین پیرهن از هستی من
وین تو باور نکنی، تا نکنی پیرهنم
دهنت دیدم و تنگ شکرم یاد آمد
سخنی گفتی و از یاد برفت آن سخنم
از دهان تو چو خواهم که حدیثی گویم
یاوه گردد سخن از نازکی اندر دهنم
گر بمیرم من و آیی به نمازم بیرون
تا لب گور به ده جای بسوزد کفنم
آتش عشق تو از سینهٔ من ننشیند
مگر آن روز که در خاک نشانی بدنم
خلق گویند: برو توبه کن از شیوهٔ عشق
میکنم توبه ولی بار دگر میشکنم
گر زند بر جگرم چشم تو هر دم تیری
اوحدی نیستم، ار پیش رخت دم بزنم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱
دل خود را به دیدار تو حاجتمند میدانم
غم هجر تو بنیادم بخواهد کند، میدانم
مرا گویی: سر خود گیر و پایم بستهای محکم
عظیم آشفتهام، لیکن خلاص از بند میدانم
لبت پوشیده برد از من دل گمراه و من هرگز
حدیث او نمیگویم بکس، هر چند میدانم
شبم یک بوسه فرمودی که: خواهم داد، لیکن من
به بوسی زان دهن مشکل شوم خرسند، میدانم
مرا هر دم ز پیش خود برانی چون مگس، لیکن
نخواهم رفتن از پیشت، که قدر قند میدانم
تو میگویی: کزین پس من وفا ورزم، بلی خوبان
بگویند این حکایتها و نتوانند ، میدانم
همه دم، اوحدی، زین پس مده پند و ببین او را
که چونش عاشقم با آنکه خیلی پند میدانم
غم هجر تو بنیادم بخواهد کند، میدانم
مرا گویی: سر خود گیر و پایم بستهای محکم
عظیم آشفتهام، لیکن خلاص از بند میدانم
لبت پوشیده برد از من دل گمراه و من هرگز
حدیث او نمیگویم بکس، هر چند میدانم
شبم یک بوسه فرمودی که: خواهم داد، لیکن من
به بوسی زان دهن مشکل شوم خرسند، میدانم
مرا هر دم ز پیش خود برانی چون مگس، لیکن
نخواهم رفتن از پیشت، که قدر قند میدانم
تو میگویی: کزین پس من وفا ورزم، بلی خوبان
بگویند این حکایتها و نتوانند ، میدانم
همه دم، اوحدی، زین پس مده پند و ببین او را
که چونش عاشقم با آنکه خیلی پند میدانم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲
زلف تو اگر به تاب میبینم
دل ز آتش غم کباب میبینم
این جور، که بر دلم پسندیدی
ظلمیست که بر خراب میبینم
در دیدهٔخود خیال رخسارت
چون عکس قمر در آب میبینم
این شیوهٔ چشمهای بیخوابت
گویی که: مگر به خواب میبینم
روی تو کشد مرا و این معنی
از دور چو آفتاب میبینم
هجر تو و مرگ اوحدی را من
«من ذلک» یک حساب میبینم
هر چیز که آن خطاست در عالم
چون از تو بود، صواب میبینم
دل ز آتش غم کباب میبینم
این جور، که بر دلم پسندیدی
ظلمیست که بر خراب میبینم
در دیدهٔخود خیال رخسارت
چون عکس قمر در آب میبینم
این شیوهٔ چشمهای بیخوابت
گویی که: مگر به خواب میبینم
روی تو کشد مرا و این معنی
از دور چو آفتاب میبینم
هجر تو و مرگ اوحدی را من
«من ذلک» یک حساب میبینم
هر چیز که آن خطاست در عالم
چون از تو بود، صواب میبینم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸
مادر غم هجران تو، گر زانکه بمیریم
بر وصل تو یکروز ببینی که: امیریم
ای سرو، که اسباب جوانی همه داری
با ما به جفا پنجه مینداز، که پیریم
گر تلخ شود کام دل ما چه تفاوت؟
کز یاد لب لعل تو در شکر و شیریم
از بهر فرستان این قصه بر تو
پیوسته دوان در طلب پیک و دبیریم
در شهر طبیبیست که داند همه رنجی
او نیز ندانست که: مجروح چه تیریم؟
با روی تو این سختی پیوند که ما راست
بعد از تو روا باشد، اگر دوست نگیریم
گو: قافله بیرون رو و همراه سفر کن
ما را سفر و عزم نباشد، که اسیریم
هر تلخ، که خواهی تو، بگو، تا بنیوشیم
هر زهر، که داری تو، بده، تا بپذیریم
این نامه پراگنده از آنست که بیتو
چون اوحدی امروز پراگنده ضمیریم
بر وصل تو یکروز ببینی که: امیریم
ای سرو، که اسباب جوانی همه داری
با ما به جفا پنجه مینداز، که پیریم
گر تلخ شود کام دل ما چه تفاوت؟
کز یاد لب لعل تو در شکر و شیریم
از بهر فرستان این قصه بر تو
پیوسته دوان در طلب پیک و دبیریم
در شهر طبیبیست که داند همه رنجی
او نیز ندانست که: مجروح چه تیریم؟
با روی تو این سختی پیوند که ما راست
بعد از تو روا باشد، اگر دوست نگیریم
گو: قافله بیرون رو و همراه سفر کن
ما را سفر و عزم نباشد، که اسیریم
هر تلخ، که خواهی تو، بگو، تا بنیوشیم
هر زهر، که داری تو، بده، تا بپذیریم
این نامه پراگنده از آنست که بیتو
چون اوحدی امروز پراگنده ضمیریم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱
کجاست منزل آن کوچ کرده؟ تا برویم
چو بادش از پی و چون برقش از قفا برویم
چو باز مرغ دل ما هوای او دارد
ضرورتست که: چون مرغ در هوا برویم
ز پی دویدن او جز به سر طریقی نیست
از آنکه ترک ادب باشد، ار به پا برویم
ز ما رقیب چو بیگانه بود روز رحیل
رها نکرد که با یار آشنا برویم
چنین که در پی او ما گریستیم، عجب!
گر آب دیده گذر میدهد، که ما برویم
به روز وصل چو امید بود میبودم
بسوز هجر چو گشتیم مبتلا برویم
بلاست دوری او، اوحدی، بکوش تو نیز
مگر پگاهتر از پیش این بلا برویم
چو بادش از پی و چون برقش از قفا برویم
چو باز مرغ دل ما هوای او دارد
ضرورتست که: چون مرغ در هوا برویم
ز پی دویدن او جز به سر طریقی نیست
از آنکه ترک ادب باشد، ار به پا برویم
ز ما رقیب چو بیگانه بود روز رحیل
رها نکرد که با یار آشنا برویم
چنین که در پی او ما گریستیم، عجب!
گر آب دیده گذر میدهد، که ما برویم
به روز وصل چو امید بود میبودم
بسوز هجر چو گشتیم مبتلا برویم
بلاست دوری او، اوحدی، بکوش تو نیز
مگر پگاهتر از پیش این بلا برویم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷
نگارینا، به وصل خود دمی ما را ز ما بستان
دل ما را به آن بالا ز دست این بلا بستان
ز هجران تو رنجوریم، اگر بیمار میپرسی
از آنسر رنجه کن پایی، وزین سر مزد پابستان
ز تشریف وصالم چون کله داری نمیبخشی
من از بهر تو پیراهن قبا کردم، قبابستان
فرستادی که: دل به فرست، اگر کامت همی باید
گر این از دل همی گویی، تو اینک دل، بیا، بستان
گر از روی غلط وقتی به راهم پیشباز افتی
دعایی بیغرض بشنو، سلامی بیریا بستان
دلم یک بوسه میخواهد ز لعل شکرین تو
اگر بوسی دلی ارزد، ز من جان بیبها بستان
ضرورت نامهای امشب فرستادم به نزد تو
تو از مرغ سحر در خواه و از باد صبا بستان
زمین آستانت را به لب چون بوسه بستانم
زمانی آستینت را ز روی دلربا بستان
خدا کرد اوحدی را دل به عشق اندر ازل شیدا
ترا گر سخت میآید، برو، جرم از خدا بستان
دل ما را به آن بالا ز دست این بلا بستان
ز هجران تو رنجوریم، اگر بیمار میپرسی
از آنسر رنجه کن پایی، وزین سر مزد پابستان
ز تشریف وصالم چون کله داری نمیبخشی
من از بهر تو پیراهن قبا کردم، قبابستان
فرستادی که: دل به فرست، اگر کامت همی باید
گر این از دل همی گویی، تو اینک دل، بیا، بستان
گر از روی غلط وقتی به راهم پیشباز افتی
دعایی بیغرض بشنو، سلامی بیریا بستان
دلم یک بوسه میخواهد ز لعل شکرین تو
اگر بوسی دلی ارزد، ز من جان بیبها بستان
ضرورت نامهای امشب فرستادم به نزد تو
تو از مرغ سحر در خواه و از باد صبا بستان
زمین آستانت را به لب چون بوسه بستانم
زمانی آستینت را ز روی دلربا بستان
خدا کرد اوحدی را دل به عشق اندر ازل شیدا
ترا گر سخت میآید، برو، جرم از خدا بستان
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳
کیست آن مه؟ که میرود نازان
عاشقان در پیش سراندازان
پای وصلش ز سوی ما کوتاه
دست هجرش به جان ما یازان
حلقهای دو زلف چون رسنش
چنبر گردن سر افرازان
بر سر چار سوی دل مشهور
کمر او ز کیسه پردازان
در خم زلف او زبون دلها
چون کبوتر به چنگل بازان
میدواند میان لشکرگاه
از چپ و راست همچو طنازان
دست در دامنش زنم روزی
بر در بارگه چو سربازان
بوسهای خواهمش، و گر ندهد
بستانم به دولت غازان
اوحدی، دل مده به غمزهٔ او
کشکارا کنند غمازان
عاشقان در پیش سراندازان
پای وصلش ز سوی ما کوتاه
دست هجرش به جان ما یازان
حلقهای دو زلف چون رسنش
چنبر گردن سر افرازان
بر سر چار سوی دل مشهور
کمر او ز کیسه پردازان
در خم زلف او زبون دلها
چون کبوتر به چنگل بازان
میدواند میان لشکرگاه
از چپ و راست همچو طنازان
دست در دامنش زنم روزی
بر در بارگه چو سربازان
بوسهای خواهمش، و گر ندهد
بستانم به دولت غازان
اوحدی، دل مده به غمزهٔ او
کشکارا کنند غمازان
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶
امشب ز هجر یار بخواهم گریستن
زارم ز عشق و زار بخواهم گریستن
نالیدهام هزار شب از هجر و بعد ازین
هر شب هزار بار بخواهم گریستن
گو: روی من نگار شو از خون دل که من
بیروی آن، نگار بخواهم گریستن
چون بیشمار غصه کشیدم ز هجر او
زین غصه بیشمار بخواهم گریستن
بیاختیار چند کند گریه دیدهای؟
چندی به اختیار بخواهم گریستن
تا بشنوم ز خاک درش بوی او شبی
در خاک کوچه خوار بخواهم گریستن
پنهان چو شد ز اوحدی آن نور دیده، من
پنهان و آشکار بخواهم گریستن
زارم ز عشق و زار بخواهم گریستن
نالیدهام هزار شب از هجر و بعد ازین
هر شب هزار بار بخواهم گریستن
گو: روی من نگار شو از خون دل که من
بیروی آن، نگار بخواهم گریستن
چون بیشمار غصه کشیدم ز هجر او
زین غصه بیشمار بخواهم گریستن
بیاختیار چند کند گریه دیدهای؟
چندی به اختیار بخواهم گریستن
تا بشنوم ز خاک درش بوی او شبی
در خاک کوچه خوار بخواهم گریستن
پنهان چو شد ز اوحدی آن نور دیده، من
پنهان و آشکار بخواهم گریستن
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷
سهل باشد روزه از نانی و آبی داشتن
روزه از روی چنان باشد عذابی داشتن
سوختم از روزهٔ هجرانش، اندر عید وصل
هم به می باید حریفان را شرابی داشتن
ایکه خوابت میبرد، بنشین، که با هم راست نیست
میل خوبان کردن و در دیده خوابی داشتن
از غم او گر بگریی باز پوشان چشمتر
گر نمییاری چو مادر آفتابی داشتن
آنکه ما را عیب میگوید درین آشفتگی
پیش آن رویش نمیباید نقابی داشتن
اوحدی، گر عشق میورزی ز سور دل منال
لازمت باشد درین آتش کبابی داشتن
گر همیخواهی که چون چنگت نوازد،واجبست
گوش پیش گوشمالش چون ربابی داشتن
روزه از روی چنان باشد عذابی داشتن
سوختم از روزهٔ هجرانش، اندر عید وصل
هم به می باید حریفان را شرابی داشتن
ایکه خوابت میبرد، بنشین، که با هم راست نیست
میل خوبان کردن و در دیده خوابی داشتن
از غم او گر بگریی باز پوشان چشمتر
گر نمییاری چو مادر آفتابی داشتن
آنکه ما را عیب میگوید درین آشفتگی
پیش آن رویش نمیباید نقابی داشتن
اوحدی، گر عشق میورزی ز سور دل منال
لازمت باشد درین آتش کبابی داشتن
گر همیخواهی که چون چنگت نوازد،واجبست
گوش پیش گوشمالش چون ربابی داشتن
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵
سر بارندگی دارد دو چشم تند بار من
که فتحالباب هجرانست و تحویل نگار من
مرا چون ماه در عقرب خوش آمد روی و زلف او
از آن نیکی نمیبینم، که بد بود اختیار من
من آن چرخم، که از جانست مهرم در میان دل
من آن صبحم، که از اشکست پروین در کنار من
مرا روی چو تقویمست و به روی جدولی خونین
که حکم آن نشد، منسوخ چون تقویم پار من
سرم را اتصالی هست کلی با خیال او
از آن سر در نمیآرد به دوش بردبار من
خبر ده ز اجتماع او تنم را، تا برون آید
به استقبال روی او دل و صبر و قرار من
پیاپی مایلست این دل به قرب نقطهٔ خالش
دریغ ار خارج از مرکز نیفتادی مدار من!
به سرحد وصالش گر زوجهی راه میابم
شرف هم خانه میگردد دگر با روزگار من
چو ماه از عقدهٔ زلفش مگر دارد خسوف آن رخ؟
که از آغاز تاثیرش زمستان شد بهار من
چو دانستی کز آن تست بیتالمال دل یکسر
به سهمالغیب آن غمزه بگو: تا کیست یار من
طریق اجتماعی نیست دل را با فرح بیتو
ازان چون عقلهٔ زلف تو منکوسست کار من
ز اشکم نقطه میراند غمت بر تختهای رخ
که در هنگامها گوید نهان و آشکار من
فلکها را رصد کردم من، ای ماه و نپندارم
کزیشان چون تو خورشیدی بتابد بر دیار من
تو اصطرلاب این دل را بگردان در شعاع رخ
ببین تا ارتفاع مهر چندست از شمار من؟
از آن خاک اوحدی را گر نهی بر جبهه اکلیلی
به شعری میبرد شعر چو در شاهوار من
که فتحالباب هجرانست و تحویل نگار من
مرا چون ماه در عقرب خوش آمد روی و زلف او
از آن نیکی نمیبینم، که بد بود اختیار من
من آن چرخم، که از جانست مهرم در میان دل
من آن صبحم، که از اشکست پروین در کنار من
مرا روی چو تقویمست و به روی جدولی خونین
که حکم آن نشد، منسوخ چون تقویم پار من
سرم را اتصالی هست کلی با خیال او
از آن سر در نمیآرد به دوش بردبار من
خبر ده ز اجتماع او تنم را، تا برون آید
به استقبال روی او دل و صبر و قرار من
پیاپی مایلست این دل به قرب نقطهٔ خالش
دریغ ار خارج از مرکز نیفتادی مدار من!
به سرحد وصالش گر زوجهی راه میابم
شرف هم خانه میگردد دگر با روزگار من
چو ماه از عقدهٔ زلفش مگر دارد خسوف آن رخ؟
که از آغاز تاثیرش زمستان شد بهار من
چو دانستی کز آن تست بیتالمال دل یکسر
به سهمالغیب آن غمزه بگو: تا کیست یار من
طریق اجتماعی نیست دل را با فرح بیتو
ازان چون عقلهٔ زلف تو منکوسست کار من
ز اشکم نقطه میراند غمت بر تختهای رخ
که در هنگامها گوید نهان و آشکار من
فلکها را رصد کردم من، ای ماه و نپندارم
کزیشان چون تو خورشیدی بتابد بر دیار من
تو اصطرلاب این دل را بگردان در شعاع رخ
ببین تا ارتفاع مهر چندست از شمار من؟
از آن خاک اوحدی را گر نهی بر جبهه اکلیلی
به شعری میبرد شعر چو در شاهوار من
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹
بر سر کویت ای پسر، پی سپرم، دریغ من!
با غم رویت از جهان میگذرم، دریغ من!
با تو نشست دشمنم روی به روی و من چنین
دور نشسته در شما مینگرم، دریغ من!
برد گمان که به شود خسته دلم به وصل تو
دیدم و روز وصل خود زارترم، دریغ من!
از در خود برانیم هر دم و من به حکم تو
میروم و نمیروی از نظرم، دریغ من!
دل به تو شاد وآنگهی چشم تو در کمین جان
من ز فریب چشم تو بیخبرم، دریغ من!
تن به رخ تو زنده بود، از تو برید و مرده شد
بر تن مرده بیرخت مویه گرم، دریغ من!
لعل لب تو خون من خورده چنین و آنگهی
من ز درخت قامتت بر نخورم، دریغ من!
رفت برون بسان آب از ره دیده خون دل
آتش دل برون نرفت از جگرم، دریغ من!
از ستمت خلاص دل نیست، که هر کجا روم
هجر تو میرود روان بر اثرم،دریغ من!
چشم ترا چنانکه من دیدم و فتنهای او
گر ز تو جان برد کسی، من نبرم، دریغ من!
نیست دریغ کاوحدی برد خطر ز دست تو
من که ز دست خویشتن در خطرم، دریغ من!
با غم رویت از جهان میگذرم، دریغ من!
با تو نشست دشمنم روی به روی و من چنین
دور نشسته در شما مینگرم، دریغ من!
برد گمان که به شود خسته دلم به وصل تو
دیدم و روز وصل خود زارترم، دریغ من!
از در خود برانیم هر دم و من به حکم تو
میروم و نمیروی از نظرم، دریغ من!
دل به تو شاد وآنگهی چشم تو در کمین جان
من ز فریب چشم تو بیخبرم، دریغ من!
تن به رخ تو زنده بود، از تو برید و مرده شد
بر تن مرده بیرخت مویه گرم، دریغ من!
لعل لب تو خون من خورده چنین و آنگهی
من ز درخت قامتت بر نخورم، دریغ من!
رفت برون بسان آب از ره دیده خون دل
آتش دل برون نرفت از جگرم، دریغ من!
از ستمت خلاص دل نیست، که هر کجا روم
هجر تو میرود روان بر اثرم،دریغ من!
چشم ترا چنانکه من دیدم و فتنهای او
گر ز تو جان برد کسی، من نبرم، دریغ من!
نیست دریغ کاوحدی برد خطر ز دست تو
من که ز دست خویشتن در خطرم، دریغ من!
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱
نگارا، چرا شدی نهان از نهان من؟
چه کردم که گشتهای جهان از جهان من
به کینم مخای لب، چو آنم که پیش ازین
همی بر نداشتی دهان از دهان من
چو من پر شدم ز تو، ز من پر شد این جهان
به نوعی که تنگ شد مکان از مکان من
چنان در تو گم شدم که: گر جویدم کسی
نیابد به عمرها نشان از نشان من
چو سرمایهٔ دکان مرا در سر تو شد
چرا دور میکنی دکان از دکان من؟
به گوشت همی رسد که: من میکنم زیان
ولی در تو کی رسد زیان از زیان من؟
مرا در دل آتشیست نهفته ز هجر تو
که بر میکند کنون زبان از زبان من
چو شد در دلم پدید خبرها، که میشنید
خبرها بسی بود عیان از عیان من
بسی فتنها که گشت پدید از جمال تو
بسی فیضها که شد روان از روان من
مرا در زمین مجوی، مرا از زمان مپرس
که غیرت برد همی زمان از زمان من
بخوانند سالها،درین وجد و حالها
سخن کاوحدی کند بیان از بیان من
چه کردم که گشتهای جهان از جهان من
به کینم مخای لب، چو آنم که پیش ازین
همی بر نداشتی دهان از دهان من
چو من پر شدم ز تو، ز من پر شد این جهان
به نوعی که تنگ شد مکان از مکان من
چنان در تو گم شدم که: گر جویدم کسی
نیابد به عمرها نشان از نشان من
چو سرمایهٔ دکان مرا در سر تو شد
چرا دور میکنی دکان از دکان من؟
به گوشت همی رسد که: من میکنم زیان
ولی در تو کی رسد زیان از زیان من؟
مرا در دل آتشیست نهفته ز هجر تو
که بر میکند کنون زبان از زبان من
چو شد در دلم پدید خبرها، که میشنید
خبرها بسی بود عیان از عیان من
بسی فتنها که گشت پدید از جمال تو
بسی فیضها که شد روان از روان من
مرا در زمین مجوی، مرا از زمان مپرس
که غیرت برد همی زمان از زمان من
بخوانند سالها،درین وجد و حالها
سخن کاوحدی کند بیان از بیان من
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹
شبت میبینم اندر خواب و میگویم: وصالست این
به بیداری تو خود هرگز نمیپرسی: چه حالست این؟
دهان یا نوش، قد یا سرو، تن یا سیم خامست آن؟
جبین یا زهره، رخ یا ماه، ابرو یا هلالست این؟
به جرم آنکه مرغ دل هوادار تو شد روزی
شکستی بال او، آنگه نمیگویی: وبالست این
ز هجران شب زلف تو بنشینم به روز غم
معاذالله! چه روز غم؟ خطا گفتم، محالست این
مرا گویند: مجموعی ز عشق آن صنم یا نه؟
ز همچون من پریشانی چه جای این سؤالست این؟
برای عشق تو گر من ببازم مال و جاه خود
مکن عیبی که: پیش من به از صد جاه و مالست این
حرامست اوحدی را جز درین معنی سخن گفتن
که هر کو بشنود گوید: مگر سحر حلالست این؟
به بیداری تو خود هرگز نمیپرسی: چه حالست این؟
دهان یا نوش، قد یا سرو، تن یا سیم خامست آن؟
جبین یا زهره، رخ یا ماه، ابرو یا هلالست این؟
به جرم آنکه مرغ دل هوادار تو شد روزی
شکستی بال او، آنگه نمیگویی: وبالست این
ز هجران شب زلف تو بنشینم به روز غم
معاذالله! چه روز غم؟ خطا گفتم، محالست این
مرا گویند: مجموعی ز عشق آن صنم یا نه؟
ز همچون من پریشانی چه جای این سؤالست این؟
برای عشق تو گر من ببازم مال و جاه خود
مکن عیبی که: پیش من به از صد جاه و مالست این
حرامست اوحدی را جز درین معنی سخن گفتن
که هر کو بشنود گوید: مگر سحر حلالست این؟