عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
ما را نه سر گل، نه تمنای گلاب است
در مجلس مستان، عرق فتنه شراب است
ویرانه ی ما رونق میخانه شکسته ست
تا صورت دیوار درو مست و خراب است
در هند عجب نیست گر از باده گذشتیم
یاران همه رنجش طلب و می شکراب است
در میکده کس خرقه ی سالوس نگیرد
این جنس تو صوفی به در صومعه باب است
واعظ به بهار از صفت باده میندیش
کز سبزه چو مخمل در و دیوار به خواب است
مستان چمن را به خزان حال چه پرسی
گل رفته و می هم ز قدح پا به رکاب است
هرگز به کسی آفتی از من نرسیده ست
همچون گل و می آتشم از عالم آب است
معذروی اگر قدر دل خویش ندانی
گل را چه خبر زین که به دستش چه کتاب است
مشکل که رسد در ره شوق تو به جایی
آن پای که در حلقه ی زنجیر رکاب است
پیمودن کشت امل ما چه ضرور است
از برق بپرسید که این چند طناب است
امشب چو سلیمم سر پیمانه کشی نیست
بر زخم دلم بی لب او، می نمک آب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
دلم از یاد چشم گلرخان راه خرابات است
سرم از شور و غوغا چون گذرگاه خرابات است
ز فیض عام باشد گر فلک راهی درو دارد
نپنداری که از دیوار کوتاه خرابات است
ز خاطر رفت عزم کعبه تا میخانه را دیدم
رهی کز راه دل را می برد، راه خرابات است
بود اعجاز در اصلاح دل ها دختر رز را
ولی چون نوبت ما می رسد داه خرابات است
تفاوت از سلیم لاابالی تا تو بسیار است
تو ای زاهد گدای مسجد، او شاه خرابات است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
خاک راهیم و غبار ما چو آب گوهر است
نخل مومیم و خزان ما بهار عنبر است
از برای کینه ی ما آسمان پیدا شده ست
اختر ما تیره بختان تخم این نیلوفر است
در دیار هند، حالم را مپرس ای همنشین
بر سر من موی سرگردان چو دود مجمر است
احتیاجم کاشکی می بود بر همچون خودی
ای خوش آن ماهی که کار او به آب خنجر است
در تنم پیراهن ماتم نه تنها رنگ داد
دست من در نیل از فیروزه ی انگشتر است
نغمه ی ناخوش کسی تا چند بتواند شنید
تا خر طنبور این مجلس ز چوب عرعر است
گرد و دودی در سواد هند می باشد، ولی
صبح و شام این دیار از گرد و دودش بدتر است
بی نیازان را سخن از طبع خیزد بی نیاز
خاک حرفی را به سر کو تشنه ی آب زر است
عقل باشد باعث هر غم، که چون لرزد زمین
طفل پندارد مگر گهواره جنبان مادر است
حور چون غلمان ندارد پیش زاهد اعتبار
بیشتر صیاد در دنبال طاووس نر است
نیست جز خواب پریشان، قسمت مرد حریص
بالش او گرچه همچون مار از خشت زر است
چون ننالد در چمن قمری، که از شرم قدت
سرو پنهان از نظر چون سایه ی پیغمبر است
همت ما دارد این ویرانه را برپا سلیم
آسمان ها را دو دست ما چو جلد دفتر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
صاف می از دگران، لای ته شیشه ز ماست
اول کاسه و دردی که شنیدی اینجاست
نیست از قید غم امید خلاصی ما را
خط آزادی ما بر ورق صبح فناست
زور بازو به چه کار کسی آید اینجا
قوت مرد ره عشق تو در پنجه ی پاست
نتوان دفع غمم کرد کز آیینه ی من
ریشه ی سبزه ی زنگار ز جوهر پیداست
جهد بی شوق به جایی نرسد در ره عشق
بال چون نیست چه حاصل که کبوتر پر پاست
خرقه گر در گرو باده کنم، منع مکن
نیست چیزی دگرم، عالم درویشی هاست
زاهدان به که نباشند دعاگوی کسی
از لب اهل ریا، فاتحه تکبیر فناست
نیست در شهر به ما حاجت احباب، سلیم
گذری کن به سوی دشت که مجنون تنهاست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
هوای تخت ندارد کسی که گوشه نشین است
سر و دلی که به ما داده اند تاج و نگین است
به غیر عیب جهان بر زبانشان سخنی نیست
مدار صحبت آزادگان عشق برین است
به سر رویم همه شب به کوی یار و عبث نیست
کلاه ما که چو پاپوش شبروان نمدین است
گمان زر چو ندارد دل حریص ملول است
که خنده رویی هندو ز زعفران جبین است
ز اعتماد سمند تو داغم ای شه خوبان
که هرچه هست ترا در رکاب خانه ی زین است
دل سلیم کند هر کجا اراده ی طاعت
اشاره می کند ابروی او که قبله چنین است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
بهار آمد و ما را به باغ راهی نیست
شکفته شد چمن و رخصت نگاهی نیست
چو لاله در ته باران نشسته آن مستم
که غیر سایه ی ابرم دگر پناهی نیست
شراب با رخ زردم چه کارها که نکرد
به روزگار چنین آب زیرکاهی نیست
چو مور بر سر غربال در جهان خراب
به هیچ جا نگذاریم پا که چاهی نیست
امید فیض اگر هست از گدایان است
بجز کلاه نمد، پشم در کلاهی نیست
رسیده کار به جان، گر سلیم ازان بدخو
گناه خویش بپرسد کسی گناهی نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
خصمی به میان من و غیر از سخن توست
بادام دو مغزی، دو زبان در دهن توست
چشمی به ره نکهت خود داشته دایم
پیراهن یوسف که کنون پیرهن توست
افسانه ی یوسف که گرفته ست جهان را
دانم سخن است آن همه، اما سخن توست
ایمن مشو از خضر که از سادگی او را
رهبر تو گمان می بری و راهزن توست
این گرد و غباری که برد باد به هر سوی
ای دل بگشا دیده که خاک وطن توست
فریاد سلیم از جگرم دود برآورد
رحم است بر آن مرغ که دور از چمن توست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
در گلستان جهان هر مرغ نالان خود است
هر گلی درمانده ی حال پریشان خود است
آسمان را خوش نمی آید، غم ما را مخور
هر که با ما دوست گردد، دشمن جان خود است
نیست از روی طرب چون موج می خندیدنم
خنده ام چون غنچه بر چاک گریبان خود است
پادشاهان را اگر باشد غروری، دور نیست
هر که را موری برد فرمان، سلیمان خود است
رزق همچون توشه ی ره هر کسی را همره است
بر سر خوان شهان درویش مهمان خود است
در تجرد نیست دل را حاجت تکلیف عشق
زحمت ای رهزن مکش، دیوانه عریان خود است
جام می در کف، نگاهی می کند بر لاله زار
می توان دانست در فکر شهیدان خود است
عاشق از پهلوی دل دایم کشد زحمت سلیم
همچو غنچه زخم های ما ز پیکان خود است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
چند باشم ز در دیر مغان دور، بس است
این قدر صبر که کردم من مخمور بس است
ای سلیمان، چه به خیل و حشمت می نازی
در شکست تو کمر بستن یک مور بس است
توشه ی راه گلستان می گلگون کافی ست
باربردار دل ما خر طنبور بس است!
رحمی ای اختر طالع که دگر تاب نماند
بر دلم چند زنی نیش چو زنبور بس است
کیمیایی به از افیون نبود پیران را
شاهد این سخنم فلفل و کافور بس است
گوشه ای گیر به کشمیر سلیم و بنشین
رفتن و آمدن اگره و لاهور بس است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
رفتی و از نقش رویت دیده ی خونین پر است
گر چمن از گل تهی شد، دامن گلچین پر است
جای ما صحراست، ای مجنون در اینجا رحم نیست
دامن طفلان این شهر از دل سنگین پر است
خنده ای دارد که از منقار او خون می چکد
کبک را از بس که دل از ناخن شاهین پر است
درد دل گفتن مرا سودی ندارد با طبیب
گوش او از پنبه همچون صورت بالین پر است
گر تمنای شراب عافیت داری سلیم
جام زر خالی ست، اما کاسه ی چوبین پر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
دلم به عشق ز آسیب فتنه آزاد است
چراغ بزم سلیمان مصاحب باد است
دماغ نکهت گل نیست ما خموشان را
به عندلیب بگویید این چه فریاد است
کسی نمانده که گیرد خبر ز حال کسی
به باغ نوحه ی قمری ز فوت صیاد است
به کار خویش همه محکم اند اهل جهان
برای مخزن خود غنچه قفل فولاد است
غبار گشت و ز سرگشتگی خلاص نشد
چه شورش است که در خاک آدمیزاد است؟
کسی ندیده ز خوبان وفا، مکش آزار
ببین چه قهقهه ای کبک را به فرهاد است
به حسن بت چو برهمن تعجب من دید
به خنده گفت که این رتبه ای خداداد است
به کوی او که رساند سلیم خاک مرا؟
اگر کسی زند آبی بر آتشم، باد است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
عاشقانیم، به ما طعنه ی دیگر خود نیست
گر بود دامن ما پاره، ولی تر خود نیست
نتوانیم ز انصاف گذشت ای زاهد
سبحه هرچند عزیز است، چو ساغر خود نیست
همره نامه فرستم دل خود را سویش
خون او سرختر از خون کبوتر خود نیست
تنگدستان محبت ز کجا، زر ز کجا
سر و جان در ره یار است ولی زر خود نیست
ز آشنایان تو ای آب بقا در عالم
خبر از خضر نداریم [و] سکندر خود نیست
وصل معشوق کسی را چو دهد دست سلیم
چه زیان است در اسلام، برادر خود نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
زاهد بیا و پرده برافکن ز راز خبث
ما دمکش توایم به آهنگ ساز خبث
عمرت دراز باد که در دورت اژدها
حسرت برد همیشه به عمر دراز خبث
نزدیک تو فرشته نگردد که زیر خاک
می آید از دهان تو بوی پیاز خبث
بعد از طعام هر که بشویی تو دست را
باشد ترا وضو ز برای نماز خبث
حرفی بگو سلیم ز اوضاع روزگار
ما اهل بخیه ایم، مکن احتراز خبث
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
طالع من شد ضعیف از بس غم افلاک خورد
رنگ و روی اخترم زرد است از بس خاک خورد
در تمام عمر، زاهد روزه نتوان داشتن
روزی خود را چرا باید بدین امساک خورد
جرعه ای گفتم مگر صوفی ازان خواهد کشید
از کفم پیمانه را کافر گرفت و پاک خورد!
آسمان گر قرص خورشیدم دهد، دور افکنم
گر همه چون شعله ام باید خس و خاشاک خورد
هرکه را جام شرابی دسترس باشد سلیم
چون شقایق از چه می باید دگر تریاک خورد؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
زین چرخ ستمکشان نرستند
هرچند که همچو برق جستند
حرفی ز گشاد، قفل ما زد
دندان کلید را شکستند
منگر به حقارت اهل دل را
باری اینند هرچه هستند
با رفعت قصر همت ما
افلاک چو سقف خاک پستند
دزدیده نگاه کن سلیما
هشدار که آن دوچشم مستند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
می حرام محتسب بادا که بی ما می خورد!
دارد آب زندگی چون خضر و تنها می خورد
گر نسیمی بر بساط عشرت ما بگذرد
شیشه ها بر یکدگر چون موج دریا می خورد
می شوم مست از در میخانه هرگه بگذرم
همچو شاخ گل، دلم آب از کف پا می خورد
از پریشانی نباشد اضطراب عاشقان
شعله گر لرزد، نپنداری که سرما می خورد!
حرف با حرف آشنا گر شد، جدل در کار نیست
دست بوسی کن به یاران، پا چو بر پا می خورد
دیده بودی هرگز ای زاهد می گلگون به خواب؟
هر که با ما می شود همراه، اینها می خورد
بس که افتاده ست در کار جهان کاهل سلیم
می کند امروز می در جام و فردا می خورد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
حریر شعله ی ما را در آب می بافند
کتان ما به شب ماهتاب می بافند
نصیحت دل ما می کنند مردم، بین
که دام از پی مرغ کباب می بافند
برای شعله ی عریان آه ما افلاک
لباس برق ز تار شهاب می بافند
به عشق، خواب هوس می کنی؟ برو غافل
به کارخانه ی مخمل که خواب می بافند!
ستارگان، کفن خلق را سلیم ببین
چو عنکبوت چه با اضطراب می بافند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
برگ عیشی قسمت ما نیست در بستان هند
همزبان ما نشد جز طوطی از سبزان هند
بلبل گلزار ایرانم، بدآموز گلم
بر نمی تابد دماغم سنبل و ریحان هند
چون قفس تنگ است بر ما عندلیبان این چمن
ما گواه از موی سر داریم در زندان هند
از شراب و از کباب بزم عیش ما مپرس
بی مژه چون آب ایران، بی نمک چون نان هند
دل به جمعیت منه در طره ی خوبان سلیم
زان که چندان اعتباری نیست با سامان هند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
تیغ ما آلوده ی خون کسی از کین نشد
فتح شد روی زمین و توسن ما زین نشد
انجمن خندد ز بس بر گریه ی مستانه ام
نیست یک ساغر که همچون باده لب شیرین نشد
حاصل فغفور را دادم به چینی، تا مگر
در بساط من نباشد کاسه ی چوبین، نشد
ناصح اظهار جنونم بهر شهرت می کند
پرده ی رسوایی گل، دامن گلچین نشد
نیست در ایران زمین، سامان تحصیل کمال
تا نیامد سوی هندستان حنا رنگین نشد
تلخکامی بین که در غمخانه ی دنیا سلیم
هرگزم از شهد عمر خود لبی شیرین نشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
یک تن به جهان خاطر وارسته ندارد
عیسی نتوان گفت دل خسته ندارد
صد کوزه اگر چرخ فسون ساز بسازد
چون کوزه ی دولاب، یکی دسته ندارد
زاهد به سر راهگذر توبه فروش است
اما به دکان توبه ی نشکسته ندارد
تا شعله در آن غمکده با برق شریک است
یک مرغ چمن، خانه ی دربسته ندارد
ای دوست به جان تو که دیوان سلیما
چون قد تو یک مصرع برجسته ندارد