عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۰۶
بردیم ز کویش، دم سردی و گذشتیم
سودیم بر آن در، رخ زردی و گذشتیم
یاران بستادند که این جلوه گه کیست
ما سرمه گرفتیم ز گردی و گذشتیم
هر گه که ره ما به یکی راه رو افتاد
دیدیم چو خود، یکی بیهده گردی و گذشتیم
چون باد صبا، روی به هر سو که نهادیم
چیدیم غبار ره مردی و گذشتیم
آن در که پای دل ما داشت به زنجیر
گفتیم به دیوانهٔ فردی و گذشتیم
هر گه که گذار من و عرفی به هم افتاد
دادیم به هم تحفهٔ دردی و گذشتیم
سودیم بر آن در، رخ زردی و گذشتیم
یاران بستادند که این جلوه گه کیست
ما سرمه گرفتیم ز گردی و گذشتیم
هر گه که ره ما به یکی راه رو افتاد
دیدیم چو خود، یکی بیهده گردی و گذشتیم
چون باد صبا، روی به هر سو که نهادیم
چیدیم غبار ره مردی و گذشتیم
آن در که پای دل ما داشت به زنجیر
گفتیم به دیوانهٔ فردی و گذشتیم
هر گه که گذار من و عرفی به هم افتاد
دادیم به هم تحفهٔ دردی و گذشتیم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۰۷
نیشی گرفته سینهٔ خویش ریش می کنیم
تا هست فرصتم ادب خویش می کنیم
نایاب گوهریست مرادم و گر نه من
دریوزه از نوانگر و درویش می کنیم
بیهوده رفتنم ز فروماندگی به است
تا خضر نیست رهبری خویش می کنیم
دانم که نیست چاره و هر دم ز اضطراب
آزار عقل مصلحت اندیش می کنیم
عرفی اگر ز کاوش دل مانده ام چه باک
ناخن ز کار شد، طلب نیش می کنیم
تا هست فرصتم ادب خویش می کنیم
نایاب گوهریست مرادم و گر نه من
دریوزه از نوانگر و درویش می کنیم
بیهوده رفتنم ز فروماندگی به است
تا خضر نیست رهبری خویش می کنیم
دانم که نیست چاره و هر دم ز اضطراب
آزار عقل مصلحت اندیش می کنیم
عرفی اگر ز کاوش دل مانده ام چه باک
ناخن ز کار شد، طلب نیش می کنیم
شاه نعمتالله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴
گر در این بحر آشنا یابی
عین ما را به عین ما یابی
دردمندی اگر دوا جوئی
درد می نوش تا شفا یابی
گر وصال خدای خود طلبی
بگذر از خود که تا خدا یابی
نقد معنی که گنج صورت ماست
گر بجوئی ز بینوا یابی
از فنا بگذر و بقا را جو
که بقا را هم از فنا یابی
ذوق در عاشقی و قلاشی است
ذوق از زاهدی کجا یابی
همدم جام می شو ای عاشق
تا نصیبی ز ذوق دریابی
ای که گوئی که تا کیش جویم
جاودانش بجوی تا یابی
خویش گم کرده ای و می جوئی
خوش بود خویش را چو وایابی
عاشقانه بیا قدم در نه
یا کشندت بعشق یا یابی
خلعت عشق را بپوشی خوش
گر ز آل عبا عبا یابی
در غمش پایدار مردانه
که ز عشقش بسی غنا یابی
راحت جان مبتلا دانی
گر ز بالای او بلا یابی
نعمت الله را بدست آور
تا که مقصود دو سرا یابی
عین ما را به عین ما یابی
دردمندی اگر دوا جوئی
درد می نوش تا شفا یابی
گر وصال خدای خود طلبی
بگذر از خود که تا خدا یابی
نقد معنی که گنج صورت ماست
گر بجوئی ز بینوا یابی
از فنا بگذر و بقا را جو
که بقا را هم از فنا یابی
ذوق در عاشقی و قلاشی است
ذوق از زاهدی کجا یابی
همدم جام می شو ای عاشق
تا نصیبی ز ذوق دریابی
ای که گوئی که تا کیش جویم
جاودانش بجوی تا یابی
خویش گم کرده ای و می جوئی
خوش بود خویش را چو وایابی
عاشقانه بیا قدم در نه
یا کشندت بعشق یا یابی
خلعت عشق را بپوشی خوش
گر ز آل عبا عبا یابی
در غمش پایدار مردانه
که ز عشقش بسی غنا یابی
راحت جان مبتلا دانی
گر ز بالای او بلا یابی
نعمت الله را بدست آور
تا که مقصود دو سرا یابی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
نعمت الله از این و آن بگذشت
وز خیالات انس و جان بگذشت
عمر او بود همچو آب حیات
خوش روان آمد و روان بگذشت
نود و چهار سال عمر وی است
گوئیا آن به یک زمان بگذشت
نوجوانی مجو تو از پیری
فکر دیگر بکن که آن بگذشت
چه کنی نقش با خیال محال
تو بخوابی و کاروان بگذشت
عاقل ار نام و ار نشان جوید
عاشق از نام و از نشان بگذشت
زنده دل باشد آنکه پیش از مرگ
همچو سید از این جهان بگذشت
وز خیالات انس و جان بگذشت
عمر او بود همچو آب حیات
خوش روان آمد و روان بگذشت
نود و چهار سال عمر وی است
گوئیا آن به یک زمان بگذشت
نوجوانی مجو تو از پیری
فکر دیگر بکن که آن بگذشت
چه کنی نقش با خیال محال
تو بخوابی و کاروان بگذشت
عاقل ار نام و ار نشان جوید
عاشق از نام و از نشان بگذشت
زنده دل باشد آنکه پیش از مرگ
همچو سید از این جهان بگذشت
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
درد دل دارم و دوا این است
عشق می بازم و هوا این است
در خرابات باده می نوشم
عمل خوب بی ریا این است
خوش بلائیست عشق بالایش
راحت جان مبتلا این است
از غم دی و غصهٔ فردا
بگذر امروز و حالیا این است
جام دردی درد دل می نوش
که تو را بهترین دوا این است
رند مستیم و جام می بر دست
قصهٔ ما و حال ما این است
مجلس ذوق نعمت الله است
جنت ار بایدت بیا این است
عشق می بازم و هوا این است
در خرابات باده می نوشم
عمل خوب بی ریا این است
خوش بلائیست عشق بالایش
راحت جان مبتلا این است
از غم دی و غصهٔ فردا
بگذر امروز و حالیا این است
جام دردی درد دل می نوش
که تو را بهترین دوا این است
رند مستیم و جام می بر دست
قصهٔ ما و حال ما این است
مجلس ذوق نعمت الله است
جنت ار بایدت بیا این است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
هر که را عشق نیست آنش نیست
مرده ای می شمر که جانش نیست
لذت از عمر خود کجا یابد
عاقل ار ذوق عاشقانش نیست
غرق دریای عشق او مائیم
لاجرم بحر ما کرانش نیست
ای که پرسی نشان او از ما
غیر نامی دگر نشانش نیست
در میان و کنار می جوئی
جز خیالی از آن میانش نیست
جام می را بگیر و نوشش کن
کاین معانی جز از بیانش نیست
سود دارد ولی زیانش نیست
نعمت الله هر که مایهٔ اوست
مرده ای می شمر که جانش نیست
لذت از عمر خود کجا یابد
عاقل ار ذوق عاشقانش نیست
غرق دریای عشق او مائیم
لاجرم بحر ما کرانش نیست
ای که پرسی نشان او از ما
غیر نامی دگر نشانش نیست
در میان و کنار می جوئی
جز خیالی از آن میانش نیست
جام می را بگیر و نوشش کن
کاین معانی جز از بیانش نیست
سود دارد ولی زیانش نیست
نعمت الله هر که مایهٔ اوست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷
بی درد دل ای دوست دوا را نتوان یافت
بی رنج فنا گنج بقا را نتوان یافت
تا عاشق و رندانه به میخانه نیائی
رندان سراپردهٔ ما را نتوان یافت
تا نیست نگردی تو از این هستی موهوم
خود را نشناسی و خدا را نتوان یافت
آئینهٔ دل تا نبود روشن و صافی
حسنی نتوان دید و صفا را نتوان یافت
خوش آب و هوائی است می و کوی خرابات
خود خوشتر از این آب و هوا را نتوان یافت
درویش و فقیریم و ازین وجه غنی ایم
بی فقر ، یقین دان که غنا را نتوان یافت
چشمی که نشد روشن از این دیده سید
بینا نبود نور لقا را نتوان یافت
بی رنج فنا گنج بقا را نتوان یافت
تا عاشق و رندانه به میخانه نیائی
رندان سراپردهٔ ما را نتوان یافت
تا نیست نگردی تو از این هستی موهوم
خود را نشناسی و خدا را نتوان یافت
آئینهٔ دل تا نبود روشن و صافی
حسنی نتوان دید و صفا را نتوان یافت
خوش آب و هوائی است می و کوی خرابات
خود خوشتر از این آب و هوا را نتوان یافت
درویش و فقیریم و ازین وجه غنی ایم
بی فقر ، یقین دان که غنا را نتوان یافت
چشمی که نشد روشن از این دیده سید
بینا نبود نور لقا را نتوان یافت
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳
عاشقی جان را به جانان داد و رفت
ماند این دنیای بی بنیاد و رفت
در خرابات مغان مست و خراب
سر به پای خم می بنهاد و رفت
قطره آبی به دریا در فتاد
چون توان کردن چنین افتاد و رفت
شاهبازی بود در بند وجود
بند را از پای خود بنهاد و رفت
زندهٔ جاوید شد آن زنده دل
تا نگوئی مرده شد بر باد و رفت
سرعت ایجاد و اعدام وی است
در زمانی ماهروئی زاد و رفت
بنده بودم ، بندگی کردم مدام
سید آمد بنده شد آزاد و رفت
ماند این دنیای بی بنیاد و رفت
در خرابات مغان مست و خراب
سر به پای خم می بنهاد و رفت
قطره آبی به دریا در فتاد
چون توان کردن چنین افتاد و رفت
شاهبازی بود در بند وجود
بند را از پای خود بنهاد و رفت
زندهٔ جاوید شد آن زنده دل
تا نگوئی مرده شد بر باد و رفت
سرعت ایجاد و اعدام وی است
در زمانی ماهروئی زاد و رفت
بنده بودم ، بندگی کردم مدام
سید آمد بنده شد آزاد و رفت
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶
نعمت الله جان به جانان داد و رفت
بر در میخانه مست افتاد و رفت
آفتابش از قمر بسته نقاب
آن نقاب از روی خود بگشاد و رفت
بود استادی به شاگردان بسی
کرد شاگردان همه استاد و رفت
در خرابات مغان مست و خراب
سر به پای خم می بنهاد و رفت
او خلیفه بود در بغداد تن
رخت را بربست از بغداد و رفت
عارفانه در جهان صد سال بود
نی چو غافل داد جان بر باد و رفت
سید ما بود ظاهر شد نهان
بندگان را جمله کرد آزاد و رفت
بر در میخانه مست افتاد و رفت
آفتابش از قمر بسته نقاب
آن نقاب از روی خود بگشاد و رفت
بود استادی به شاگردان بسی
کرد شاگردان همه استاد و رفت
در خرابات مغان مست و خراب
سر به پای خم می بنهاد و رفت
او خلیفه بود در بغداد تن
رخت را بربست از بغداد و رفت
عارفانه در جهان صد سال بود
نی چو غافل داد جان بر باد و رفت
سید ما بود ظاهر شد نهان
بندگان را جمله کرد آزاد و رفت
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱
در کوی خرابات نشستم به سلامت
سر حلقهٔ رندانم و فارغ ز ملامت
خوش خانهٔ امنی است بیائید و ببینید
مستان همه خوش ایمن و یاران به سلامت
زین خلوت میخانه به جائی نتوان رفت
نه یک دو سه روزی نروم تا به قیامت
هر کس که ازین مجلس ما روی بتابد
جاوید ندیمش نبود غیر ندامت
گر زاهد مخمور مرا قدر نداند
بسیار عزیزم بر رندان به کرامت
هر ذره که بینی به تو خورشید نماید
روشن نتوان دید نظر کن به تمامت
خوش جام حبابیست که پرآب حیاتست
می نوش و غنیمت شمر آن جام مدامت
اعیان چو همه صورت اسمای الهند
نامی طلب ای خواجه که نامی است به نامت
گر بنده سید شوی و یار حریفان
سلطان جهان یار شود بلکه غلامت
سر حلقهٔ رندانم و فارغ ز ملامت
خوش خانهٔ امنی است بیائید و ببینید
مستان همه خوش ایمن و یاران به سلامت
زین خلوت میخانه به جائی نتوان رفت
نه یک دو سه روزی نروم تا به قیامت
هر کس که ازین مجلس ما روی بتابد
جاوید ندیمش نبود غیر ندامت
گر زاهد مخمور مرا قدر نداند
بسیار عزیزم بر رندان به کرامت
هر ذره که بینی به تو خورشید نماید
روشن نتوان دید نظر کن به تمامت
خوش جام حبابیست که پرآب حیاتست
می نوش و غنیمت شمر آن جام مدامت
اعیان چو همه صورت اسمای الهند
نامی طلب ای خواجه که نامی است به نامت
گر بنده سید شوی و یار حریفان
سلطان جهان یار شود بلکه غلامت
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹
عاشق و یار خویش خوش باشد
دل و دلدار خویش خوش باشد
زاهد و زهد و رند و میخواری
هر کس و کار خویش خوش باشد
بلبل مست و عاشق شیدا
خود و گلزار خویش خوش باشد
بار عشقش نهاده ام بر دل
می کشم بار خویش خوش باشد
عاشقانه به دُردی دردش
کرده تیمار خویش خوش باشد
عشقبازی است کار دل دائم
دل به کردار خویش خوش باشد
نعمت الله خوش بود با من
یار با یار خویش خوش باشد
دل و دلدار خویش خوش باشد
زاهد و زهد و رند و میخواری
هر کس و کار خویش خوش باشد
بلبل مست و عاشق شیدا
خود و گلزار خویش خوش باشد
بار عشقش نهاده ام بر دل
می کشم بار خویش خوش باشد
عاشقانه به دُردی دردش
کرده تیمار خویش خوش باشد
عشقبازی است کار دل دائم
دل به کردار خویش خوش باشد
نعمت الله خوش بود با من
یار با یار خویش خوش باشد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳
رند مست از بلا نه اندیشد
از فنا و بقا نه اندیشد
دردمندی که درد می نوشد
خوش بود از دوا نه اندیشد
هر که خمخانه می خورد به دمی
از می جام ما نه اندیشد
عقل را پیش عشق قدری نیست
پادشه از گدا نه اندیشد
بینوائی که در عدم گردد
بی وجود از فنا نه اندیشد
دو سرا را به نیم جو نخرد
بلکه از دو سرا نه اندیشد
نعمت الله گنج اسما یافت
از غنای شما نه اندیشد
از فنا و بقا نه اندیشد
دردمندی که درد می نوشد
خوش بود از دوا نه اندیشد
هر که خمخانه می خورد به دمی
از می جام ما نه اندیشد
عقل را پیش عشق قدری نیست
پادشه از گدا نه اندیشد
بینوائی که در عدم گردد
بی وجود از فنا نه اندیشد
دو سرا را به نیم جو نخرد
بلکه از دو سرا نه اندیشد
نعمت الله گنج اسما یافت
از غنای شما نه اندیشد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶
بود روزی خواجه ای سالار کرد
می کشیدی درد و می نوشید درد
کیسه های سیم و زر بر هم نهاد
عاقبت غیری ببرد و خواجه مرد
شیشه ای بودش پر از نقش و خیال
اوفتاد آن شیشه و شد خرد و مرد
بر سر پل ساخت خواجه خانه ای
سیل آمد ناگه آن خانه ببرد
هر کجا دیدیم رند سرخوشی
بود و نابود جهان یک سَر شمرد
گر به صورت عارفی رفت از جهان
جان امانت داشت با جانان سپرد
خلعتی از جامهٔ سید بپوش
ور نه خود سهل است خرقه صوف و برد
می کشیدی درد و می نوشید درد
کیسه های سیم و زر بر هم نهاد
عاقبت غیری ببرد و خواجه مرد
شیشه ای بودش پر از نقش و خیال
اوفتاد آن شیشه و شد خرد و مرد
بر سر پل ساخت خواجه خانه ای
سیل آمد ناگه آن خانه ببرد
هر کجا دیدیم رند سرخوشی
بود و نابود جهان یک سَر شمرد
گر به صورت عارفی رفت از جهان
جان امانت داشت با جانان سپرد
خلعتی از جامهٔ سید بپوش
ور نه خود سهل است خرقه صوف و برد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵
عقل چندان که خود بیاراید
در نظر هیچ خوب ننماید
خاکساری است آبرویش نیست
با دم سرد باده پیماید
بستهٔ او مشو که حیف بود
کار عاشق ز عقل نگشاید
کشتهٔ عشق شو چو زنده دلان
گر تو را عمر جاودان باید
هر که با عاشقی شود همدم
از دم او دمی بیاساید
به عدم عالمی رود ز وجود
به وجود جدید باز آید
نعمت الله جان به جانان داد
خوش بود گر قبول فرماید
در نظر هیچ خوب ننماید
خاکساری است آبرویش نیست
با دم سرد باده پیماید
بستهٔ او مشو که حیف بود
کار عاشق ز عقل نگشاید
کشتهٔ عشق شو چو زنده دلان
گر تو را عمر جاودان باید
هر که با عاشقی شود همدم
از دم او دمی بیاساید
به عدم عالمی رود ز وجود
به وجود جدید باز آید
نعمت الله جان به جانان داد
خوش بود گر قبول فرماید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۳
چارپا در پی علف گردد
تا به وقتی که خود تلف گردد
آدمیئی که معرفت دارد
شک ندارم که خود خلف گردد
قطب عالم یگانه ای باشد
که چو ما جمله را کنف گردد
آشنای محیط بحر ازل
واقف از دُر و از صدف گردد
هر کسی میل جنس خود دارد
آن یکی گوهر این خزف گردد
شیرمردی به خنجر و شمشیر
مرد مطرب به نای و دف گردد
سید ما چو عف عفی فرمود
لاجرم این و آن معف گردد
تا به وقتی که خود تلف گردد
آدمیئی که معرفت دارد
شک ندارم که خود خلف گردد
قطب عالم یگانه ای باشد
که چو ما جمله را کنف گردد
آشنای محیط بحر ازل
واقف از دُر و از صدف گردد
هر کسی میل جنس خود دارد
آن یکی گوهر این خزف گردد
شیرمردی به خنجر و شمشیر
مرد مطرب به نای و دف گردد
سید ما چو عف عفی فرمود
لاجرم این و آن معف گردد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۷
جان و جانان هر دو باهم سرخوشند
همدمند و هر دو همدم سرخوشند
هر کسی نام و نشانی یافته
عارفان با اسم اعظم سرخوشند
زاهدان و عاقلان دیدم بسی
خوش عزیزان و ولی کم سرخوشند
در خرابات مغان رندان ما
باده می نوشند وبی غم سرخوشند
دیگران گر سرخوشند از جام جم
عاشقان مست با جم سرخوشند
گر کسی گوید چه باشد سرخوشی
خوش بگو والله و اعلم سرخوشند
از می خمخانهٔ سید مدام
همچو ما مجموع عالم سرخوشند
همدمند و هر دو همدم سرخوشند
هر کسی نام و نشانی یافته
عارفان با اسم اعظم سرخوشند
زاهدان و عاقلان دیدم بسی
خوش عزیزان و ولی کم سرخوشند
در خرابات مغان رندان ما
باده می نوشند وبی غم سرخوشند
دیگران گر سرخوشند از جام جم
عاشقان مست با جم سرخوشند
گر کسی گوید چه باشد سرخوشی
خوش بگو والله و اعلم سرخوشند
از می خمخانهٔ سید مدام
همچو ما مجموع عالم سرخوشند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۸
در ترقی همیشه باش ای یار
در تنزل مباش چون اغیار
جام می عاشقانه خوش می نوش
تا که گردی ز عمر برخوردار
نزد ما موج و بحر هر دو یکیست
غیر ما نیست اندک و بسیار
گر یکی در هزار پیش آید
آن یکی را هزار خوش بشمار
جان جاوید اگر همی جوئی
جان به جانان خویشتن بسپار
سر موئی اگر حجاب بود
از میان آن حجاب را بردار
کار عشق است و کار ما این است
نعمت الله به کار خود بگذار
در تنزل مباش چون اغیار
جام می عاشقانه خوش می نوش
تا که گردی ز عمر برخوردار
نزد ما موج و بحر هر دو یکیست
غیر ما نیست اندک و بسیار
گر یکی در هزار پیش آید
آن یکی را هزار خوش بشمار
جان جاوید اگر همی جوئی
جان به جانان خویشتن بسپار
سر موئی اگر حجاب بود
از میان آن حجاب را بردار
کار عشق است و کار ما این است
نعمت الله به کار خود بگذار
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۲
گرم و سردی چشیده ام که مپرس
هم به مردی رسیده ام که مپرس
این چنین جام می که می نوشی
دُرد دردی چشیده ام که مپرس
این چنین مست و لاابالی وار
از جهانی رسیده ام که مپرس
سختی گفتم از زبان حبیب
هم به گوشی شنیده ام که مپرس
گل این گلستان سلطانی
هم به دستی بچیده ام که مپرس
گوهری را فروختم به بهاء
جوهری را خریده ام که مپرس
در همه روی روشن سید
آفتابی بدیده ام که مپرس
هم به مردی رسیده ام که مپرس
این چنین جام می که می نوشی
دُرد دردی چشیده ام که مپرس
این چنین مست و لاابالی وار
از جهانی رسیده ام که مپرس
سختی گفتم از زبان حبیب
هم به گوشی شنیده ام که مپرس
گل این گلستان سلطانی
هم به دستی بچیده ام که مپرس
گوهری را فروختم به بهاء
جوهری را خریده ام که مپرس
در همه روی روشن سید
آفتابی بدیده ام که مپرس
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۲
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۰
گر مشکگ را شکی باشد به یک
کی موحد در یکی افتد به شک
ذوق بحر ما ز دریا دل طلب
یا در آور بحر و می جو از سمک
یک سبو بر آب و یک کوزه پر آب
آن یکی بسیار دارد این کمک
در نمکساز خوشی افتاده ایم
هر که چون ما اوفتد گردد نمک
همدم جام می ار باشی دمی
حاصل عمر عزیز است آن دمک
دُرد درد دل بود درمان ما
زخم تیغ عشق بر دل مرهمک
بزم عشاقست و سید در نظر
مست و دل شادیم و فارغ از غمک
کی موحد در یکی افتد به شک
ذوق بحر ما ز دریا دل طلب
یا در آور بحر و می جو از سمک
یک سبو بر آب و یک کوزه پر آب
آن یکی بسیار دارد این کمک
در نمکساز خوشی افتاده ایم
هر که چون ما اوفتد گردد نمک
همدم جام می ار باشی دمی
حاصل عمر عزیز است آن دمک
دُرد درد دل بود درمان ما
زخم تیغ عشق بر دل مرهمک
بزم عشاقست و سید در نظر
مست و دل شادیم و فارغ از غمک