عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰۷
سر آشفته ز دستار بسامان نشود
جمع گردیدن کف لنگر طوفان نشود
گل چو خندید محال است دگر غنچه شود
سر چو آشفته شد از عشق، بسامان نشود
شوخی حسن عیان می شود از پرده شرم
برق از ابر محال است نمایان نشود
پنبه نازده حلاج ز حق می خواهد
مغز منصور محال است پریشان نشود
دزد را خاطر آگاه شب مهتاب است
دل روشن گهران عاجز شیطان نشود
از تهی چشمی ما رزق پراکنده شده است
دانه در دام محال است پریشان نشود
بگذر از پرورش نفس که این بدکردار
آشنا چون سگ دیوانه به احسان نشود
تا صدف مهر خموشی نزند بر لب خود
آب در حوصله اش گوهر غلطان نشود
حرص جان می دهد از بهر پریشان گردی
مور قانع به کف دست سلیمان نشود
هرکه را جوهر ذاتی نبود جامه فتح
به که چون تیغ درین معرکه عریان نشود
چه خیال است که صائب ز سخن گردد سیر؟
تشنه سیراب ز سرچشمه حیوان نشود
جمع گردیدن کف لنگر طوفان نشود
گل چو خندید محال است دگر غنچه شود
سر چو آشفته شد از عشق، بسامان نشود
شوخی حسن عیان می شود از پرده شرم
برق از ابر محال است نمایان نشود
پنبه نازده حلاج ز حق می خواهد
مغز منصور محال است پریشان نشود
دزد را خاطر آگاه شب مهتاب است
دل روشن گهران عاجز شیطان نشود
از تهی چشمی ما رزق پراکنده شده است
دانه در دام محال است پریشان نشود
بگذر از پرورش نفس که این بدکردار
آشنا چون سگ دیوانه به احسان نشود
تا صدف مهر خموشی نزند بر لب خود
آب در حوصله اش گوهر غلطان نشود
حرص جان می دهد از بهر پریشان گردی
مور قانع به کف دست سلیمان نشود
هرکه را جوهر ذاتی نبود جامه فتح
به که چون تیغ درین معرکه عریان نشود
چه خیال است که صائب ز سخن گردد سیر؟
تشنه سیراب ز سرچشمه حیوان نشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰۸
حسن را حلقه خط مانع رفتن نشود
نور خورشید، نظربند ز روزن نشود
نبرد خنده ظاهر ز دل تنگ ملال
غنچه را دل تهی از خون به شکفتن نشود
باد دستان ز گرانباری زر آزادند
سنگ یک لحظه فزون بار فلاخن نشود
می شود خرده جانها یکی از وصل هزار
آه اگر دانه من واصل خرمن نشود
دل روشن ز هوادار نبالد بر خویش
شعله ور آتش یاقوت ز دامن نشود
صبح خورشید جهانتاب بود چشم سفید
چشم یعقوب محال است که روشن نشود
چاه خس پوش خطر بیش ز رهزن دارد
دوربین امن ز همواری دشمن نشود
برمیاور سر دعوی ز گریبان غرور
که علم کس به کمال از رگ گردن نشود
سوز دل کم نشد از تیغ شهادت صائب
آتش سنگ خموش از نم آهن نشود
نور خورشید، نظربند ز روزن نشود
نبرد خنده ظاهر ز دل تنگ ملال
غنچه را دل تهی از خون به شکفتن نشود
باد دستان ز گرانباری زر آزادند
سنگ یک لحظه فزون بار فلاخن نشود
می شود خرده جانها یکی از وصل هزار
آه اگر دانه من واصل خرمن نشود
دل روشن ز هوادار نبالد بر خویش
شعله ور آتش یاقوت ز دامن نشود
صبح خورشید جهانتاب بود چشم سفید
چشم یعقوب محال است که روشن نشود
چاه خس پوش خطر بیش ز رهزن دارد
دوربین امن ز همواری دشمن نشود
برمیاور سر دعوی ز گریبان غرور
که علم کس به کمال از رگ گردن نشود
سوز دل کم نشد از تیغ شهادت صائب
آتش سنگ خموش از نم آهن نشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰۹
به سخن دعوی بی اصل مبرهن نشود
حرف کج راست به زور رگ گردن نشود
می توان دید ز صد پرده دل روشن را
این چراغی است که پوشیده به دامن نشود
نشود رهزن روشن گهران نقش و نگار
آب را سیر چمن مانع رفتن نشود
خصمیی نیست ضعیفان جهان را باهم
آتش سنگ خموش از نم آهن نشود
از تن زارم اگر رشته سرانجام دهند
مانع روشنی دیده سوزان نشود
حرف کج راست به زور رگ گردن نشود
می توان دید ز صد پرده دل روشن را
این چراغی است که پوشیده به دامن نشود
نشود رهزن روشن گهران نقش و نگار
آب را سیر چمن مانع رفتن نشود
خصمیی نیست ضعیفان جهان را باهم
آتش سنگ خموش از نم آهن نشود
از تن زارم اگر رشته سرانجام دهند
مانع روشنی دیده سوزان نشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱۰
مانع گرمروان ساعت سنگین نشود
سیل از کوه گرانسنگ به تمکین نشود
جنگ با گردش چرخ قدر انداز خطاست
سپر تیر قضا جبهه پرچین نشود
از تماشای تو چون خلق نیارند ایمان؟
کافرست آن که ترا بیند و بی دین نشود
نیست از چین جبین خیره نگاهان را باک
خار از چیدن گل مانع گلچین نشود
هست بی صورت اگر مالک صد گنج بود
تا توانگر کسی از چهره زرین نشود
چون گل از خنده رنگین نگشاید صائب
دل هرکس تهی از گریه خونین نشود
سیل از کوه گرانسنگ به تمکین نشود
جنگ با گردش چرخ قدر انداز خطاست
سپر تیر قضا جبهه پرچین نشود
از تماشای تو چون خلق نیارند ایمان؟
کافرست آن که ترا بیند و بی دین نشود
نیست از چین جبین خیره نگاهان را باک
خار از چیدن گل مانع گلچین نشود
هست بی صورت اگر مالک صد گنج بود
تا توانگر کسی از چهره زرین نشود
چون گل از خنده رنگین نگشاید صائب
دل هرکس تهی از گریه خونین نشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱۱
تن حجاب سفر جان هوایی نشود
سیر شبنم گره از آبله پایی نشود
عندلیبی که شکایت کند از دام و قفس
نیست ممکن که گرفتار رهایی نشود
هردو عالم به نظر هیچ بود مستان را
طاعت اهل خرابات ریایی نشود
برد آرام مرا چشم پریشان نظرش
هیچ کافر هدف تیر هوایی نشود!
می کشد سلسله موج به دریا صائب
عشق مخلوق محال است خدایی نشود
سیر شبنم گره از آبله پایی نشود
عندلیبی که شکایت کند از دام و قفس
نیست ممکن که گرفتار رهایی نشود
هردو عالم به نظر هیچ بود مستان را
طاعت اهل خرابات ریایی نشود
برد آرام مرا چشم پریشان نظرش
هیچ کافر هدف تیر هوایی نشود!
می کشد سلسله موج به دریا صائب
عشق مخلوق محال است خدایی نشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱۳
عاشق دلشده هرچند که آواز دهد
کوه تمکین تو مشکل که صدا باز دهد
راه در خلوت وصل تو سپندی دارد
که ز خاکستر خود سرمه به آواز دهد
صیدبندی که ازو چشم رهایی دارم
چشم را مشکل اگر رخصت پرواز دهد
عاشق از کاوش آن غمزه نمی اندیشد
کبک ما سینه خود طرح به شهباز دهد
تا بود زنده، کبابش ز دل خود باشد
هرکه را ساغری آن دلبر طناز دهد
تو که از دیدن کف حوصله را می بازی
به تو چون سینه دریا گهر راز دهد؟
دل مصفا شود از زخم زبان، جا دارد
شمع صد بوسه اگر بر دهن گاز دهد
دهن خویش به دشنام میالا زنهار
کاین زر قلب به هرکس که دهی باز دهد
مطلب از دگران روشنی دل صائب
که دلت را نفس سوخته پرداز دهد
کوه تمکین تو مشکل که صدا باز دهد
راه در خلوت وصل تو سپندی دارد
که ز خاکستر خود سرمه به آواز دهد
صیدبندی که ازو چشم رهایی دارم
چشم را مشکل اگر رخصت پرواز دهد
عاشق از کاوش آن غمزه نمی اندیشد
کبک ما سینه خود طرح به شهباز دهد
تا بود زنده، کبابش ز دل خود باشد
هرکه را ساغری آن دلبر طناز دهد
تو که از دیدن کف حوصله را می بازی
به تو چون سینه دریا گهر راز دهد؟
دل مصفا شود از زخم زبان، جا دارد
شمع صد بوسه اگر بر دهن گاز دهد
دهن خویش به دشنام میالا زنهار
کاین زر قلب به هرکس که دهی باز دهد
مطلب از دگران روشنی دل صائب
که دلت را نفس سوخته پرداز دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱۴
دل ما سلطنت فقر به سامان ندهد
ده ویرانه ما باج به سلطان ندهد
در ریاضی که دل سوخته من باشد
باغبان آب به گلهای گلستان ندهد
نشود رتبه خردان به بزرگان معلوم
مور را مسند اگر دست سلیمان ندهد
هرکه را دل سیه از منت احسان شده است
جگر تشنه به سرچشمه حیوان ندهد
رهنوردی که به منزل نظرش افتاده است
خار را فرصت گیرایی دامان ندهد
طمع رزق ز افلاک ز کوته نظری است
دست در کاسه خود سفله به مهمان ندهد
جان فداساز که صیاد درین قربانگاه
تا بود جان، به کسی دیده حیران ندهد
دل آزاده درین باغ ندارد صائب
هرکه چون گل سر خود با لب خندان ندهد
ده ویرانه ما باج به سلطان ندهد
در ریاضی که دل سوخته من باشد
باغبان آب به گلهای گلستان ندهد
نشود رتبه خردان به بزرگان معلوم
مور را مسند اگر دست سلیمان ندهد
هرکه را دل سیه از منت احسان شده است
جگر تشنه به سرچشمه حیوان ندهد
رهنوردی که به منزل نظرش افتاده است
خار را فرصت گیرایی دامان ندهد
طمع رزق ز افلاک ز کوته نظری است
دست در کاسه خود سفله به مهمان ندهد
جان فداساز که صیاد درین قربانگاه
تا بود جان، به کسی دیده حیران ندهد
دل آزاده درین باغ ندارد صائب
هرکه چون گل سر خود با لب خندان ندهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱۵
حسن از دیدن خود بر سر بیداد آید
کار شمشیر ز آیینه فولاد آید
کشتگان تو ز غیرت همه محسود همند
گرچه یکدست خط از خامه فولاد آید
از دل خونشده ماست نگارین پایش
چون ازان زلف برون شانه شمشاد آید؟
نفس کامل شود از تنگی زندان بدن
دیو ازین شیشه برون همچو پریزاد آید
دل اگر نالد ازان خنده پنهان چه عجب؟
کز نمک آتش سوزنده به فریاد آمد
سخن هرکه ندارد ز تأمل مغزی
سست باشد، اگر از خامه فولاد آید
شاهد تیرگی جهل بود لاف گزاف
که سگ از سرمه شب بیش به فریاد آید
گرچه از چهره پرد رنگ ز سیلی صائب
رنگ بر روی من از سیلی استاد آید
کار شمشیر ز آیینه فولاد آید
کشتگان تو ز غیرت همه محسود همند
گرچه یکدست خط از خامه فولاد آید
از دل خونشده ماست نگارین پایش
چون ازان زلف برون شانه شمشاد آید؟
نفس کامل شود از تنگی زندان بدن
دیو ازین شیشه برون همچو پریزاد آید
دل اگر نالد ازان خنده پنهان چه عجب؟
کز نمک آتش سوزنده به فریاد آمد
سخن هرکه ندارد ز تأمل مغزی
سست باشد، اگر از خامه فولاد آید
شاهد تیرگی جهل بود لاف گزاف
که سگ از سرمه شب بیش به فریاد آید
گرچه از چهره پرد رنگ ز سیلی صائب
رنگ بر روی من از سیلی استاد آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱۶
بس که در سینه من تیر پی تیر آید
نفس از دل چو کشم ناله زنجیر آید
رشته طول امل را نتوان پیمودن
قصه شوق محال است به تقریر آید
هیچ کس راه به سررشته تقدیر نبرد
چون سر زلف تو دردست به تدبیر آید؟
دل رم کرده ما را به نگاهی دریاب
این نه صیدی است که دایم به سر تیر آید
رزق چون زود دهد دست بهم، زود رود
نکنم شکوه اگر روزی من دیر آید
صائب از کاهکشان فلک اندیشه مکن
نیست چون جوهر مردی چه ز شمشیر آید؟
نفس از دل چو کشم ناله زنجیر آید
رشته طول امل را نتوان پیمودن
قصه شوق محال است به تقریر آید
هیچ کس راه به سررشته تقدیر نبرد
چون سر زلف تو دردست به تدبیر آید؟
دل رم کرده ما را به نگاهی دریاب
این نه صیدی است که دایم به سر تیر آید
رزق چون زود دهد دست بهم، زود رود
نکنم شکوه اگر روزی من دیر آید
صائب از کاهکشان فلک اندیشه مکن
نیست چون جوهر مردی چه ز شمشیر آید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲۰
چون قلم بر سر غمنامه هجران آید
دل به جان، آه به لب، اشک به مژگان آید
گر شب هجر سیاهی شود و آه قلم
نامه شوق محال است به پایان آید
موج ساکن نشود قلزم بی پایان را
سخن شوق به پایان به چه عنوان آید؟
تا نیفتد به دو چشم تو مرا چشم، دگر
چه خیال است مرا خواب به مژگان آید؟
مژده وصل مگر مانع رفتن گردد
خسته ای را که ز هجر تو لب جان آید
چون گل از دست نگارین تو چون یاد کنم
چاکم از سینه جلوریز به دامان آید
کشت امید مرا ابر بهار دگرست
قاصدی کز سر کویت عرق افشان آید
گر بداند که چه خون می خورم از تنهایی
دل شب بر سر من مست و غزلخوان آید
چه نظر بر دل صد پاره ما خواهد کرد؟
لاله رویی که خراجش ز گلستان آید
گریه ای سر کنم از درد که آن سرو روان
همره قافله اشک به دامان آید
چشم یعقوب مرا پیرهن بینایی است
هر غباری که ز کوی تو خرامان آید
خنده شیشه می بر تو گران می آید
به چه امید کسی بر سر افغان آید
چه بهشتی است که تا پای در آن کوی نهم
یارم از خانه برون دست و گریبان آید
از غریبی دل من باز نیاید صائب
مگر آن روز که یارم به صفاهان آید
دل به جان، آه به لب، اشک به مژگان آید
گر شب هجر سیاهی شود و آه قلم
نامه شوق محال است به پایان آید
موج ساکن نشود قلزم بی پایان را
سخن شوق به پایان به چه عنوان آید؟
تا نیفتد به دو چشم تو مرا چشم، دگر
چه خیال است مرا خواب به مژگان آید؟
مژده وصل مگر مانع رفتن گردد
خسته ای را که ز هجر تو لب جان آید
چون گل از دست نگارین تو چون یاد کنم
چاکم از سینه جلوریز به دامان آید
کشت امید مرا ابر بهار دگرست
قاصدی کز سر کویت عرق افشان آید
گر بداند که چه خون می خورم از تنهایی
دل شب بر سر من مست و غزلخوان آید
چه نظر بر دل صد پاره ما خواهد کرد؟
لاله رویی که خراجش ز گلستان آید
گریه ای سر کنم از درد که آن سرو روان
همره قافله اشک به دامان آید
چشم یعقوب مرا پیرهن بینایی است
هر غباری که ز کوی تو خرامان آید
خنده شیشه می بر تو گران می آید
به چه امید کسی بر سر افغان آید
چه بهشتی است که تا پای در آن کوی نهم
یارم از خانه برون دست و گریبان آید
از غریبی دل من باز نیاید صائب
مگر آن روز که یارم به صفاهان آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲۱
بوی دل از نفس باد صبا می آید
می توان یافت کز آن زلف دوتا می آید
بی قناعت نتوان شد به سعادت مشهور
این صفیری است که از بال هما می آید
ناله و خنده این باغ بهم پیچیده است
غنچه در وقت شکفتن به صدا می آید
همت از پیر مغان جوی که چون کار افتد
کار تیغ دو دم از قد دوتا می آید
می شود گرچه بیابانی از آواز تو هوش
دل رم کرده ز بوی تو بجا می آید
این کمانی که دل وحشی من زه کرده است
یک سر تیر ز من سایه جدا می آید
نیست در غیب اگر باغ و بهاری صائب
اینقدر معنی رنگین ز کجا می آید؟
می توان یافت کز آن زلف دوتا می آید
بی قناعت نتوان شد به سعادت مشهور
این صفیری است که از بال هما می آید
ناله و خنده این باغ بهم پیچیده است
غنچه در وقت شکفتن به صدا می آید
همت از پیر مغان جوی که چون کار افتد
کار تیغ دو دم از قد دوتا می آید
می شود گرچه بیابانی از آواز تو هوش
دل رم کرده ز بوی تو بجا می آید
این کمانی که دل وحشی من زه کرده است
یک سر تیر ز من سایه جدا می آید
نیست در غیب اگر باغ و بهاری صائب
اینقدر معنی رنگین ز کجا می آید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲۲
حسن در پرده نیرنگ چرا می آید؟
گل بیرنگ به صد رنگ چرا می آید؟
گرنه در پرده دل مطرب دمسازی هست
از جگر ناله به آهنگ چرا می آید؟
حسن سنگین دل اگر کعبه مشتاقان نیست
در لباس خط شبرنگ چرا می آید؟
خار بهر گل بی خار بلاگردانی است
حسن را صحبت من ننگ چرا می آید؟
نخل بی بر نشود گر ز جنون بارآور
اینقدر بر سر من سنگ چرا می آید؟
صحبت سوختگان باغ و بهار شررست
سوز عشق از دل ما تنگ چرا می آید؟
اگر از عشق تو خون نیست دل سنگدلان
لعل بیرون ز دل سنگ چرا می آید؟
چه نشاط است که در پرده خاموشی نیست؟
غنچه از بستن لب تنگ چرا می آید؟
صلح با دشمن خونخوار بود مستان را
اینقدر چشم ترا جنگ چرا می آید؟
اگر از دیدن او آب نگردید دلم
اشک من اینهمه بیرنگ چرا می آید؟
پاک چشمان ز هنر چشم ندوزند به عیب
چشمت از آینه بر زنگ چرا می آید؟
چه به از آینه صاف بود یوسف را؟
حسن بیرون ز دل تنگ چرا می آید؟
باغ بی غنچه نمی باشد و گل بی شبنم
عارت از صائب دلتنگ چرا می آید؟
گل بیرنگ به صد رنگ چرا می آید؟
گرنه در پرده دل مطرب دمسازی هست
از جگر ناله به آهنگ چرا می آید؟
حسن سنگین دل اگر کعبه مشتاقان نیست
در لباس خط شبرنگ چرا می آید؟
خار بهر گل بی خار بلاگردانی است
حسن را صحبت من ننگ چرا می آید؟
نخل بی بر نشود گر ز جنون بارآور
اینقدر بر سر من سنگ چرا می آید؟
صحبت سوختگان باغ و بهار شررست
سوز عشق از دل ما تنگ چرا می آید؟
اگر از عشق تو خون نیست دل سنگدلان
لعل بیرون ز دل سنگ چرا می آید؟
چه نشاط است که در پرده خاموشی نیست؟
غنچه از بستن لب تنگ چرا می آید؟
صلح با دشمن خونخوار بود مستان را
اینقدر چشم ترا جنگ چرا می آید؟
اگر از دیدن او آب نگردید دلم
اشک من اینهمه بیرنگ چرا می آید؟
پاک چشمان ز هنر چشم ندوزند به عیب
چشمت از آینه بر زنگ چرا می آید؟
چه به از آینه صاف بود یوسف را؟
حسن بیرون ز دل تنگ چرا می آید؟
باغ بی غنچه نمی باشد و گل بی شبنم
عارت از صائب دلتنگ چرا می آید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲۳
به کف شعله اگر نقد شرر می آید
دل رم کرده ما هم ز سفر می آید
دست پیچیدن و دل بردن و پنهان گشتن
هرچه می گویی ازان موی کمر می آید
چرخ را آه شرربار من از جا برداشت
دیگ کم حوصلگان زود بسر می آید
هست تا بر فلک از اختر سیار اثر
سنگ بر شیشه ارباب هنر می آید
ای خوشا عالم امید و برومندی او
نخل این باغ به یک روز به بر می آید
این نه دریاست، که از کاوش این سنگدلان
اشک تلخی است که از چشم گهر می آید
لاله دارد خبر از برق سکبسیر بهار
که نفس سوخته از خاک بدر می آید
صائب از سیر گلستان سخن می آیم
گل خورشید مرا کی به نظر می آید؟
دل رم کرده ما هم ز سفر می آید
دست پیچیدن و دل بردن و پنهان گشتن
هرچه می گویی ازان موی کمر می آید
چرخ را آه شرربار من از جا برداشت
دیگ کم حوصلگان زود بسر می آید
هست تا بر فلک از اختر سیار اثر
سنگ بر شیشه ارباب هنر می آید
ای خوشا عالم امید و برومندی او
نخل این باغ به یک روز به بر می آید
این نه دریاست، که از کاوش این سنگدلان
اشک تلخی است که از چشم گهر می آید
لاله دارد خبر از برق سکبسیر بهار
که نفس سوخته از خاک بدر می آید
صائب از سیر گلستان سخن می آیم
گل خورشید مرا کی به نظر می آید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲۴
سرخوش از صحبت ارباب هوس می آید
شعله طور ز دلسوزی خس می آید
ناکسی بین که سر از صحبت من می پیچد
سر زلفی که به دست همه کس می آید
ای گل شوخ که در شیشه گلابت کردند
هیچ یادت ز اسیران قفس می آید؟
روی گردان نشود صافدل از دشمن خویش
آخر آیینه به بالین نفس می آید
صائب از گردش چرخ است فغان دل ما
می رود محمل و آواز جرس می آید
شعله طور ز دلسوزی خس می آید
ناکسی بین که سر از صحبت من می پیچد
سر زلفی که به دست همه کس می آید
ای گل شوخ که در شیشه گلابت کردند
هیچ یادت ز اسیران قفس می آید؟
روی گردان نشود صافدل از دشمن خویش
آخر آیینه به بالین نفس می آید
صائب از گردش چرخ است فغان دل ما
می رود محمل و آواز جرس می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲۵
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲۶
از لب خلق دم باد خزان می آید
بوی کافور ازین مرده دلان می آید
باده پاک گهر چشم مرا دریا کرد
کار سنگ یده از رطل گران می آید
دست بر خاطر آگاه ندارد شیطان
گرگ در گله ز تقصیر شبان می آید
در کمانخانه ابروی بلند اقبالش
تیر بی خواست در آغوش کمان می آید
مگر از رخنه دل روی ترا بینم سیر
ورنه تنها چه ز چشم نگران می آید؟
گرچه پیری، مشو از حیله شیطان ایمن
بیشتر وقت سحر خواب گران می آید
کار ما را چه سرانجام تواند دادن؟
سخن ما که به کار دگران می آید
ناتوان باش که در ملک اجابت صائب
ناوک سست کمانان به نشان می آید
بوی کافور ازین مرده دلان می آید
باده پاک گهر چشم مرا دریا کرد
کار سنگ یده از رطل گران می آید
دست بر خاطر آگاه ندارد شیطان
گرگ در گله ز تقصیر شبان می آید
در کمانخانه ابروی بلند اقبالش
تیر بی خواست در آغوش کمان می آید
مگر از رخنه دل روی ترا بینم سیر
ورنه تنها چه ز چشم نگران می آید؟
گرچه پیری، مشو از حیله شیطان ایمن
بیشتر وقت سحر خواب گران می آید
کار ما را چه سرانجام تواند دادن؟
سخن ما که به کار دگران می آید
ناتوان باش که در ملک اجابت صائب
ناوک سست کمانان به نشان می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲۷
خانه بر دوش غریبی ز وطن می آید
رو خراشیده عقیقی به یمن می آید
آنچه بر زلف ایاز از دهن تیغ نرفت
از حسودان به سر زلف سخن می آید
حرم عصمت یوسف چه نشاط انگیزست
طفل یکروزه در آنجا به سخن می آید
خاطرش آینه برگ خزان می گردد
هرکه بی باده گلگون به چمن می آید
رخت هستی نگشود از دل ما بند ملال
این گشاد از ید بیضای کفن می آید
صدف از اشک گهر دامن دریا گردد
هر کجا خامه صائب به سخن می آید
رو خراشیده عقیقی به یمن می آید
آنچه بر زلف ایاز از دهن تیغ نرفت
از حسودان به سر زلف سخن می آید
حرم عصمت یوسف چه نشاط انگیزست
طفل یکروزه در آنجا به سخن می آید
خاطرش آینه برگ خزان می گردد
هرکه بی باده گلگون به چمن می آید
رخت هستی نگشود از دل ما بند ملال
این گشاد از ید بیضای کفن می آید
صدف از اشک گهر دامن دریا گردد
هر کجا خامه صائب به سخن می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳۰
گر خس و خار ز گرداب برون می آید
خواجه از عالم اسباب برون می آید
نشود عقل حریف می گلرنگ به زور
ناشناور کی ازین آب برون می آید؟
سد یأجوج سخن نیست به جز خاموشی
شیشه از عهده سیماب برون می آید
عشق با حسن بود در ته یک پیراهن
ذره با مهر جهانتاب برون می آید
می کند رحم تراوش ز دل سنگ ترا
اگر از دست گهر آب برون می آید
غفلت از تشنه لبی سوخت مرا در جایی
که به ناخن ز زمین آب برون می آید
خامشی مهر لب هرزه درایان گردد
بحر از عهده سیلاب برون می آید
کشتی عقل فکندیم به دریای شراب
تا ببینیم چه از آب برون می آید!
اگر آن موی کمر ترک خم و پیچ کند
صائب از رشته جان، تاب برون می آید
خواجه از عالم اسباب برون می آید
نشود عقل حریف می گلرنگ به زور
ناشناور کی ازین آب برون می آید؟
سد یأجوج سخن نیست به جز خاموشی
شیشه از عهده سیماب برون می آید
عشق با حسن بود در ته یک پیراهن
ذره با مهر جهانتاب برون می آید
می کند رحم تراوش ز دل سنگ ترا
اگر از دست گهر آب برون می آید
غفلت از تشنه لبی سوخت مرا در جایی
که به ناخن ز زمین آب برون می آید
خامشی مهر لب هرزه درایان گردد
بحر از عهده سیلاب برون می آید
کشتی عقل فکندیم به دریای شراب
تا ببینیم چه از آب برون می آید!
اگر آن موی کمر ترک خم و پیچ کند
صائب از رشته جان، تاب برون می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳۱
ناله ای کز دل بیدرد برون می آید
تیغی از پنجه نامرد برون می آید
غم دنیا نه حریفی است که مغلوب شود
مرد ازین معرکه نامرد برون می آید
رنگ در آب و گلم گریه خونین نگذاشت
لاله از تربت من زرد برون می آید
چون گهر گرچه جگرگوشه این دریایم
از یتیمی ز دلم گرد برون می آید
عشق را از نظر گرم کند حسن ایجاد
ذره با مهر جهانگرد برون می آید
گر فتد ره به خرابات مغان قارون را
به دو پیمانه جوانمرد برون می آید
ماه در زیر سپر می شود از هاله نهان
هر شبی کان مه شبگرد برون می آید
گرچه از زیر و زبر کردن غمخانه ما
سالها رفت، همان گرد برون می آید
سببش تنگی خانه است نه بیدردیها
از دل صائب اگر درد برون می آید
تیغی از پنجه نامرد برون می آید
غم دنیا نه حریفی است که مغلوب شود
مرد ازین معرکه نامرد برون می آید
رنگ در آب و گلم گریه خونین نگذاشت
لاله از تربت من زرد برون می آید
چون گهر گرچه جگرگوشه این دریایم
از یتیمی ز دلم گرد برون می آید
عشق را از نظر گرم کند حسن ایجاد
ذره با مهر جهانگرد برون می آید
گر فتد ره به خرابات مغان قارون را
به دو پیمانه جوانمرد برون می آید
ماه در زیر سپر می شود از هاله نهان
هر شبی کان مه شبگرد برون می آید
گرچه از زیر و زبر کردن غمخانه ما
سالها رفت، همان گرد برون می آید
سببش تنگی خانه است نه بیدردیها
از دل صائب اگر درد برون می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳۲
اگر از سنگ رگ سنگ برون می آید
ریشه غم ز دل تنگ برون می آید
باده روح درین شیشه نخواهد ماندن
آخر این آینه از زنگ برون می آید
سنگ اطفال به مجنون چه تواند کردن؟
این شرار از جگر سنگ برون می آید
شیوه عشق وفادار همان یکرنگی است
حسن هرچند به صد رنگ برون می آید
خون چو شد مشک، نماند به ته پوست نهان
از عقیقش خط شبرنگ برون می آید
حسن سنگین دل اگر گشت ملایم چه عجب؟
مومیایی ز دل سنگ برون می آید
می شود صائب ازان موی کمر نازکتر
تا سخن زان دهن تنگ برون می آید
ریشه غم ز دل تنگ برون می آید
باده روح درین شیشه نخواهد ماندن
آخر این آینه از زنگ برون می آید
سنگ اطفال به مجنون چه تواند کردن؟
این شرار از جگر سنگ برون می آید
شیوه عشق وفادار همان یکرنگی است
حسن هرچند به صد رنگ برون می آید
خون چو شد مشک، نماند به ته پوست نهان
از عقیقش خط شبرنگ برون می آید
حسن سنگین دل اگر گشت ملایم چه عجب؟
مومیایی ز دل سنگ برون می آید
می شود صائب ازان موی کمر نازکتر
تا سخن زان دهن تنگ برون می آید