عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۶
گوید آن دلبر که چون هم دل شدی
با هوس همراه و هم منزل شدی
از میان نقش‌ها پنهان شدی
در جهان جان‌ها، حاصل شدی
هم برآوردی سر از لطف خدا
هم به شمشیر خدا بسمل شدی
پیش آتش رو، تو از نقصان مترس
چون که از آتش چنین کامل شدی
عشرت دیوانگان را دیده‌یی
ننگ بادت، باز چون عاقل شدی؟
چون نه‌‌یی حیوان، چه مست سبزه‌یی؟
چون نمردی، چون در آب و گل شدی؟
آستین شه صلاح الدین بگیر
ور نگیری، باطل باطل شدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۷
آفتابا سوی مه رویان شدی
چرخ را چون ذره‌ها برهم زدی
آتشی در کفر و ایمان شعله زد
چون بگستردی تو دین بیخودی
پست و بالا عشق پر شد همچو بحر
چشمه چشمه، جوش جوش سرمدی
عالمی پرآتش عشاق بود
بر سر آتش، تو آتش آمدی
هر سحرگه پیش قانون‌‌های تو
سجده آرد دین پاک احمدی
بی وجودی گر تو را نقصان نهد
بی وجودان را چه نیکی یا بدی؟
خاک پای شمس تبریزی ببوس
تا برآری سر ز سعد و اسعدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۰
باز گردد عاقبت این در، بلی
رو نماید یار سیمین بر، بلی
ساقی ما یاد این مستان کند
بار دیگر با می و ساغر، بلی
نوبهار حسن آید سوی باغ
بشکفد آن شاخه‌‌های تر، بلی
طاق‌‌های سبز چون بندد چمن
جفت گردد ورد و نیلوفر، بلی
دامن پرخاک و خاشاک زمین
پر شود از مشک و از عنبر، بلی
آن بر سیمین و این روی چو زر
اندرآمیزند سیم و زر، بلی
این سر مخمور اندیشه پرست
مست گردد زان می احمر، بلی
این دو چشم اشکبار نوحه گر
روشنی یابد از آن منظر، بلی
گوش‌ها که حلقه در گوش وی است
حلقه‌ها یابند از آن زرگر، بلی
شاهد جان چون شهادت عرضه کرد
یابد ایمان این دل کافر، بلی
چون براق عشق از گردون رسید
وارهد عیسی جان زین خر، بلی
جملهٔ خلق جهان در یک کس است
او بود از صد جهان بهتر، بلی
من خمش کردم، ولیکن در دلم
تا ابد روید نی و شکر، بلی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۱
طبع چیزی نو به نو خواهد همی
چیز نو، نو راه رو خواهد همی
سر نو خواهی که تا خندان شود
سر، دو گوش سرشنو خواهد همی
جان پاکان طالب جان زر است
جان حیوان، کاه و جو خواهد همی
گفته مستان ساقیا هل من مزید؟
ساقی از مستان گرو خواهد همی
رو به سر، چون سیل تا بحر حیات
جوی کن کان آب گو خواهد همی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۴
ناگهان اندردویدم پیش وی
بانگ برزد مست عشق او که هی
هیچ می‌دانی چه خون ریز است او؟
چون تویی را زهره کی بوده‌ست، کی؟
شکران در عشق او بگداختند
سربریده ناله کن، مانند نی
پاک کن رگ‌‌های خود در عشق او
تا نبرد تیغ او پایت ز پی
بر گلستانش گدازان شو چو برف
تا برآرد صد بهار از ماه دی
یا درآ و نرم نرمک مرده شو
تا تو را گویند ای قیوم حی
حبس کن مر شیره را در خنب حق
تا بجوشد، وارهد از نیک و بی
شمس تبریزی بیا در من نگر
تا ببینی مر مرا، معدوم شی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۶
مرحبا ای پرده، تو آن پرده‌یی
کز جهان جان نشان آورده‌یی
برگذر از گوش و بر جان‌ها بزن
زان که جان این جهان مرده‌یی
درربا جان را و بر بالا برو
اندر آن عالم که دل را برده‌یی
ماه خندانت گواهی می‌دهد
کان شراب آسمانی خورده‌یی
جان شیرینت نشانی می‌دهد
کز الست اندر عسل پرورده‌یی
سبزه‌ها از خاک بررستن گرفت
تا نماید کشت‌ها که کرده‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۷
هیچ خمری بی‌خماری دیده‌یی؟
هیچ گل بی‌زخم خاری دیده‌یی؟
در گلستان جهان آب و گل
بی‌خزانی، نوبهاری دیده‌یی؟
چون که غم پیش آیدت در حق گریز
هیچ چون حق غم گساری دیده‌یی؟
کار حق کن، بار حق کش، جز ز حق
هیچ کس را کار و باری دیده‌یی؟
هیچ دل را بی‌صقال لطف او
در تجلی بی‌غباری دیده‌یی؟
بی جمال خوب دلدار قدیم
جز خیالی، دل فشاری دیده‌یی؟
از نشاط صرف ناآمیخته
شرح ده ای دل تو باری دیده‌یی؟
در جهان صاف بی‌درد و دغل
بی‌خطر، ایمن مطاری دیده‌یی؟
چون سگ کهف آی در غار وفا
ای شکاری چون شکاری دیده‌یی
لب ببند و چشم عبرت برگشا
چون که دیده‌‌‌ی اعتباری دیده‌یی
شمس تبریزی بگیرد دست تو
گر ز چشم بد، عثاری دیده‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۸
می‌زنم حلقه‌‌‌ی در هر خانه‌یی
هست در کوی شما دیوانه‌یی؟
مرغ جان، دیوانهٔ آن دام شد
دام عشق دلبری، دردانه‌یی
عقل‌ها نعره زنان کآخر کجاست
در جنون دریادلی، مردانه‌یی؟
ای خدا مجنون آن لیلی کجاست
تا به گوشش دردمیم افسانه‌یی؟
زان که گوش عقل نامحرم بود
از فسون عاشقان، بیگانه‌یی
سلسله‌‌‌ی زلفی که جان مجنون اوست
میل دارد با شکسته شانه‌یی
شهر ما پرفتنه و پرشور شد
الغیاث، از فتنه‌یی، فتانه‌یی
زوتر ای قفال مفتاحی بساز
کز فرج باشد ورا دندانه‌یی
هین خمش کن، کژ مرو، فرزین نه‌یی
کی چو فرزین کژ رود فرزانه‌یی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۰
ای بهار سبز و تر، شاد آمدی
وی نگار سیم بر، شاد آمدی
درفکندی در سر و جان فتنه‌یی
ای حیات جان و سر، شاد آمدی
درفکن اندر دماغ مرد و زن
صد هزاران شور و شر، شاد آمدی
از بر سیمین تو کارم زر است
ای بلای سیم و زر، شاد آمدی
پای خود بر تارک خورشید نه
ای تو خورشید و قمر، شاد آمدی
لعل گوید از میان کان تو را
سوی آن کوه و کمر، شاد آمدی
شمس تبریزی که عالم از رخت
هست مست و بی‌خبر، شاد آمدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۲
هم تو شمعی، هم تو شاهد هم تو می
هم بهاری، در میان ماه دی
هر طرف از عشق تو پر سوخته
آفتاب و صد هزاران همچو وی
چون همیشه آتشت در نی فتد
رفت شکر زین هوس در جان نی
سر بریدی صد هزاران را به عشق
زهره نی جان را که گوید‌‌های و هی
عاشقان سازیده‌اند از چشم بد
خانه‌ها زیر زمین چون شهر ری
نیست از دانش بتر اشکنجه‌یی
وای آن که ماند اندر نیک و بی
آن زنان مصر اندر بی‌خودی
زخم‌ها خورده نکرده وای وی
در شب معراج، شاه از بی‌خودی
صد هزاران ساله ره را کرده طی
برشکن از باده‌‌های بی‌خودان
تخته بندی ز استخوان و عرق و پی
شمس تبریزی تو ما را محو کن
زان که تو چون آفتابی ما چو فی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۳
باد بین اندر سرم از باده‌یی
نوش کردم از کف شه زاده‌یی
جان چو اندر بادهٔ او غوطه خورد
بر سر آمد تابناکی، ساده‌یی
چشم جان می‌دید نقشی بوالعجب
هر طرف زیبا نگاری، شاده‌یی
هر دو گامی، مست عشقی خفته‌یی
بر سر او ساقی استاده‌یی
زان هوس شد پای دل‌ها بسته‌یی
زان طرب شد پر جان بگشاده‌یی
نوش نوش مستیان، بر عرش رفت
تا گرو شد زهد را سجاده‌یی
شمس تبریزی سر این دولت است
در نهان او دولتی آماده‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۴
آه از عشق جمال حوری‌یی
کو گرفت از عاشقانش دوری‌یی
زندگی نو به نو، از کشتنش
صحت تازه، شد از رنجوری‌یی
گر گهر داری، ببین حال مرا
در تک دریا ز دریا دوری‌یی؟
گفتم ای عقلم کجایی؟ عقل گفت
چون شدم می چون کنم انگوری‌یی؟
جان بسوز و سرمه کن خاکسترش
تا نماند در دو عالم کوری‌یی
تا کند جان‌‌های بی‌جان در سماع
گرد آن شهد ازل زنبوری‌یی
تا کند آن شمس تبریزی به حق
جمله ویرانهات را معموری‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۵
ای دلی کز گلشکر پرورده‌یی
ای دلی کز شیر شیران خورده‌یی
وی دلی کز عقل اول زاده‌یی
خاتم از دست سلیمان برده‌یی
طاقت عشقت ندارد هیچ جان
این چه جان است، این چه جان آورده‌یی؟
آفتابی، کآفتاب از عکس اوست
زیر دامن طرفه پنهان کرده‌یی
هم چراغ صد هزاران ظلمتی
هم مسیح صد هزاران مرده‌یی
این شرابی را که ساقی گشته‌یی
از کدام انگورها افشرده‌یی
هم زمستان جهان را میوه‌یی
دستگیر صد هزار افسرده‌یی
کار زرکوبان چو زر کردی، چو زر
شه صلاح الدین که تو صدمرده‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۶
گر در آب و گر در آتش می‌روی
آن نمی‌دانم، برو، خوش می‌روی
در رخت پیداست والله رنگ او
رو، که سوی یار مه وش می‌روی
نقش‌ها را پشت و پایی می‌زنی
سوی نقش نامنقش می‌روی
ذوق جان‌ها می‌زند بر جان تو
مست و دست انداز و سرکش می‌روی
در پی تو می‌دود اقبال، رو
گر به عرش و گر به مفرش می‌روی
آن که در سر داری، از سودای یار
چه عجب گر تو مشوش می‌روی؟
شه صلاح الدین برآ زین شش جهت
گر چه ظاهر اندرین شش می‌روی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۷
ز کجا آمده‌یی، می‌دانی؟
ز میان حرم سبحانی
یاد کن، هیچ به یادت آید
آن مقامات خوش روحانی؟
پس فراموش شدستت آن‌ها
لاجرم خیره و سرگردانی
جان فروشی به یکی مشتی خاک
این چه بیع است بدین ارزانی؟
بازده خاک و بدان قیمت خود
نی غلامی، ملکی، سلطانی
جهت تو ز فلک آمده‌اند
خوب رویان خوش پنهانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۹
ای خیالی که به دل می‌گذری
نی خیالی، نی پری، نی بشری
اثر پای تو را می‌جویم
نه زمین و نه فلک می‌سپری
گر ز تو باخبران بی‌خبرند
نه تو از بی‌خبران باخبری؟
مونس و یار دلی، یا تو دلی
تو مقیم نظری، یا نظری
ایها الخاطر فی مکرمة
قف زمانا بحذاء البصر
لا تعجل بمرور و نوی
بدل اللیل بضوء السحر
حسن تدبیرک قد صاغ لنا
الهیولی بحسان الصور
گر صور جان و هیولی خرد است
عشق تو دیگر و تو خود دگری
این هیولی پدر صورت‌هاست
ای تو کرده پدران را پدری
نی هیولای همه آبی بود
چه کند آب چو آبش ببری
گر هیولا و صور جان افزاست
دگرم عشوه مده، تو دگری
از هیولاست صور ریگ روان
ریگ را هرزه چرا می‌شمری؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۱
از دلبر نهانی، گر بوی جان بیابی
در صد جهان نگنجی، گر یک نشان بیابی
چون مهر جان پذیری، بی‌لشکری امیری
هم ملک غیب گیری، هم غیب دان بیابی
گنجی که تو شنیدی، سودای آن گزیدی
گر در زمین ندیدی، در آسمان بیابی
در عشق اگر امینی، ای بس بتان چینی
هم رایگان ببینی، هم رایگان بیابی
در آینه‌‌‌ی مبارک آن صاف صاف بی‌شک
نقش بهشت یک یک، هم در جهان بیابی
چون تیر عشق خستت، معشوق کرد مستت
گر جان بشد ز دستت، صد هم چنان بیابی
قفل طلسم مشکل، سهلت شود به حاصل
گر از وساوس دل، یک دم امان بیابی
درهم شکن بتان را، از بهر شاه جان را
تا نقش بند آن را، اندر عیان بیابی
تبریز در محقق، از شمس ملت و حق
در رمزهای مطلق، صد ترجمان بیابی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۳
ای آنک امام عشقی، تکبیر کن که مستی
دو دست را برافشان، بیزار شو ز هستی
موقوف وقت بودی، تعجیل می‌نمودی
وقت نماز آمد، برجه چرا نشستی؟
بر بوی قبلهٔ حق، صد قبله می‌تراشی
بر بوی عشق آن بت، صد بت همی‌پرستی
بالاترک پر ای جان ای جان بنده فرمان
که مه بود به بالا، سایه بود به پستی
همچون گدای هر در، بر هر دری مزن سر
حلقه‌‌‌ی در فلک زن، زیرا درازدستی
سغراق آسمانت، چون کرد آنچنانت
بیگانه شو ز عالم، کز خویش هم برستی
می گویمت که چونی؟ هرگز کسی بگوید
با جان بی‌چگونه چونی؟ چگونه استی؟
امشب خراب و مستی، فردا شود ببینی
چه خیک‌ها دریدی، چه شیشه‌ها شکستی
هر شیشه که شکستم، بر تو توکلستم
که صد هزار گونه، اشکسته را تو بستی
ای نقش بند پنهان کندر درونهٔ جان
داری هزار صورت، جز ماه و جز مهستی
صد حلق را گشودی، گر حلقه‌‌یی ربودی
صد جان و دل بدادی، گر سینه‌‌یی بخستی
دیوانه گشته‌‌‌ام من، هر چ از جنون بگویم
زودتر بلی بلی گو، گر محرم الستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۴
گفتی شکار گیرم، رفتی شکار گشتی
گفتی قرار یابم، خود بی‌قرار گشتی
خضرت چرا نخوانم؟ کاب حیات خوردی
پیشت چرا نمیرم؟ چون یار یار گشتی
گردت چرا نگردم؟ چون خانهٔ خدایی
پایت چرا نبوسم؟ چون پایدار گشتی
جامت چرا ننوشم؟ چون ساقی وجودی
نقلت چرا نچینیم؟ چون قندبار گشتی
فاروق چون نباشی؟ چون از فراق رستی
صدیق چون نباشی؟ چون یار غار گشتی
اکنون تو شهریاری، کو را غلام گشتی
اکنون شگرف و زفتی، کز غم نزار گشتی
هم گلشنش بدیدی، صد گونه گل بچیدی
هم سنبلش بسودی، هم لاله زار گشتی
ای چشمش، الله الله خود خفته می‌زدی ره
اکنون نعوذبالله، چون پرخمار گشتی
آن گه فقیر بودی، بس خرقه‌ها ربودی
پس وای بر فقیران، چون ذوالفقار گشتی
هین بیخ مرگ برکن، زیرا که نفخ صوری
گردن بزن خزان را، چون نوبهار گشتی
از رستخیز ایمن، چون رستخیز نقدی
هم از حساب رستی، چون بی‌شمار گشتی
از نان شدی تو فارغ، چون ماهیان دریا
وز آب فارغی هم، چون سوسمار گشتی
ای جان چون فرشته، از نور حق سرشته
هم ز اختیار رسته نک اختیار گشتی
از کام نفس حسی روزی دو سه بریدی
هم دوست کامی اکنون، هم کامیار گشتی
غم را شکار بودی، بی‌کردگار بودی
چون گرد کار گشتی، باکردگار گشتی
گر خون خلق ریزی، ور با فلک ستیزی
عذرت عذار خواهد، چون گل عذار گشتی
نازت رسد، ازیرا زیبا و نازنینی
کبرت رسد،همی زان چون از کبار گشتی
باش از در معانی، در حلقهٔ خموشان
در گوش‌ها اگر چه چون گوشوار گشتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۵
گر چه به زیر دلقی شاهی و کیقبادی
ور چه ز چشم دوری، در جان و سینه یادی
گر چه به نقش پستی، بر آسمان شدستی
قندیل آسمانی، نه چرخ را عمادی
بستی تو هست ما را بر نیستی مطلق
بستی مراد ما را، بر شرط بی‌مرادی
تا هیچ سست پایی، در کوی تو نیاید
پیش تو شیر آید، شیری و شیرزادی
سر را نهد به بیرون، بی‌سر بر تو آید
تا بشنود ز گردون، بی‌گوش یا عبادی
یک ماهه راه را تو، بگذر، برو به روزی
زیرا که چون سلیمان، بر بارگیر بادی
دینار و زر چه باشد؟ انبار جان بیاور
جان ده درم رها کن، گر عاشق جوادی
حاجت نیاید ای جان در راه تو قلاوز
چون نور و ماهتاب است، این مهتدی و هادی
مه نور و تاب خود را از جا به جا کشاند
چون اشتر عرب را از جا به جای حادی
از صد هزار تربه، بشناخت جان مجنون
چون بوی گور لیلی، برداشت در منادی
چون مه پی فزایش، غمگین مشو ز کاهش
زیرا ز بعد کاهش، چون مه در ازدیادی
هر لحظه دسته دسته، ریحان به پیشت آید
رسته ز دست رنجت، وز خوب اعتقادی
تشنیع بر سلیمان آری که گم شدم من
گم شو چو هدهد، ار تو دربند افتقادی
یا صاحبی هذا دیباجة الرشاد
الصبح قد تجلی حولوا عن الرقاد
الشمس قد تلالا من غیر احتجاب
و النصر قد توالی من غیر اجتهاد
الروح فی المطار و الکأس فی الدوار
و الهم فی الفرار و السکر فی امتداد