عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۱
به صبر مشکل عالم تمام بگشاید
که این کلید به هر قفل راست می آید
به قسمت ازلی باش از جهان خرسند
که آب بحر به آب گهر نیفزاید
من از کجا وبهشت برین مگر رضوان
به درد وداغ تو فردوس را بیاراید
در آن چمن که من از گل گلاب می گیرم
ز دور باد صبا پشت دست می خاید
ز آب تیغ جگرگاه خاک شد سیراب
هنوز از شب زلف تو فتنه می زاید
مشو به سنگدلی از سرشک من ایمن
که رشته مغز گهر رفته رفته فرساید
دو چشم دوخته ای برزمین ازین غافل
که چرخ راه تو از هر ستاره می پاید
چه تشنه است به خونریز خلق ابرویش
که در مصاف دو شمشیر کار فرماید
نعیم خلد حلال است بر کسی صائب
که دست ولب به نعیم جهان نیالاید
که این کلید به هر قفل راست می آید
به قسمت ازلی باش از جهان خرسند
که آب بحر به آب گهر نیفزاید
من از کجا وبهشت برین مگر رضوان
به درد وداغ تو فردوس را بیاراید
در آن چمن که من از گل گلاب می گیرم
ز دور باد صبا پشت دست می خاید
ز آب تیغ جگرگاه خاک شد سیراب
هنوز از شب زلف تو فتنه می زاید
مشو به سنگدلی از سرشک من ایمن
که رشته مغز گهر رفته رفته فرساید
دو چشم دوخته ای برزمین ازین غافل
که چرخ راه تو از هر ستاره می پاید
چه تشنه است به خونریز خلق ابرویش
که در مصاف دو شمشیر کار فرماید
نعیم خلد حلال است بر کسی صائب
که دست ولب به نعیم جهان نیالاید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۲
مرا به میکده هر کس که راه بنماید
در بهشت به رویش خدای بگشاید
بجز قلمرو مازندران کجا دیگر
کلاه گوشه مینا به ابر می ساید
در آن دیار اقامت مکن که از سردی
زبان آتش سوزان به زینهار آید
بیا به کشور مازندران که در سرما
بغیر آتش می آتشی نمی باید
چنان ربوده اشرف شده است دیده من
که التفات به سیر بهشت ننماید
چنان ز ابر نگردیده است جوشن پوش
که آفتاب در او تیغ کار فرماید
به جای باده مگر بحر را کشم بر سر
که می ز عهده این ابر بر نمی آید
اگر چه از دل سنگین دلبران سازند
بنای توبه درین بوم وبر نمی پاید
ازان همیشه بود بر قرار رنگ گلش
که ماه ماه در او آفتاب ننماید
به این دیار طرب خیز چشم بد مرساد
که کار باده ز کیفیت هوا آید
مرا ز تجربه کاران نصیحتی یادست
که توبه نامه به خط شکسته می باید
حدیث خوبی مازندران واشرف را
زبان کوته صائب چه شرح فرماید
در بهشت به رویش خدای بگشاید
بجز قلمرو مازندران کجا دیگر
کلاه گوشه مینا به ابر می ساید
در آن دیار اقامت مکن که از سردی
زبان آتش سوزان به زینهار آید
بیا به کشور مازندران که در سرما
بغیر آتش می آتشی نمی باید
چنان ربوده اشرف شده است دیده من
که التفات به سیر بهشت ننماید
چنان ز ابر نگردیده است جوشن پوش
که آفتاب در او تیغ کار فرماید
به جای باده مگر بحر را کشم بر سر
که می ز عهده این ابر بر نمی آید
اگر چه از دل سنگین دلبران سازند
بنای توبه درین بوم وبر نمی پاید
ازان همیشه بود بر قرار رنگ گلش
که ماه ماه در او آفتاب ننماید
به این دیار طرب خیز چشم بد مرساد
که کار باده ز کیفیت هوا آید
مرا ز تجربه کاران نصیحتی یادست
که توبه نامه به خط شکسته می باید
حدیث خوبی مازندران واشرف را
زبان کوته صائب چه شرح فرماید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۳
عرق چو بر رخت از گرمی شراب آید
شفق به ساغر زرین آفتاب آید
خیال خال تو آمد به دل ز روزن چشم
چنان که دزد به گلشن ز راه آب آید
به زیر تیغ تو آهی برآورم از دل
که آب در دل آهن به اضطراب آید
ز کوه ناله ما بی جواب برگردید
چگونه نامه مارا ازو جواب آید
شراب گرد کدورت نبرد از دل ما
چو دانه سوخته باشد چه از سحاب آید
اگر به سیخ کشندم نمی روم بیرون
ازان حریم که بوی دل کباب آید
ترا ز گریه ارباب درد رنگی نیست
مگر به چشم تو از زور خنده آب آید
دل ترا نفشرده است پنجه دردی
چگونه اشک به چشم تو بی حجاب آید
برون کنند به چوب گل از گلستانش
به سیر باغ حریفی که بی شراب آید
در آن محیط که اوراق شد سفینه نوح
چه دستگیری از زورق حباب آید
عنان وحشی رم کرده در کف بادست
چو دل رمیده چه از زلف نیمتاب آید
ترا که نیست خیالی به خواب رو صائب
من آن نیم که مرا بی خیال خواب آید
شفق به ساغر زرین آفتاب آید
خیال خال تو آمد به دل ز روزن چشم
چنان که دزد به گلشن ز راه آب آید
به زیر تیغ تو آهی برآورم از دل
که آب در دل آهن به اضطراب آید
ز کوه ناله ما بی جواب برگردید
چگونه نامه مارا ازو جواب آید
شراب گرد کدورت نبرد از دل ما
چو دانه سوخته باشد چه از سحاب آید
اگر به سیخ کشندم نمی روم بیرون
ازان حریم که بوی دل کباب آید
ترا ز گریه ارباب درد رنگی نیست
مگر به چشم تو از زور خنده آب آید
دل ترا نفشرده است پنجه دردی
چگونه اشک به چشم تو بی حجاب آید
برون کنند به چوب گل از گلستانش
به سیر باغ حریفی که بی شراب آید
در آن محیط که اوراق شد سفینه نوح
چه دستگیری از زورق حباب آید
عنان وحشی رم کرده در کف بادست
چو دل رمیده چه از زلف نیمتاب آید
ترا که نیست خیالی به خواب رو صائب
من آن نیم که مرا بی خیال خواب آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۴
اگر کلام نه از آسمان فرود آید
چرا به هر سخنی خامه در سجود آید
ز اهل دل تو همین نقش دیده ای از دور
که روز روشن از آتش به چشم دود آید
ظهور عشق ز ما خاکیان غریب مدان
کز ابرهای سیه برق در وجود آید
فلک ز عهده این عقده های سردرگم
برون چگونه به یک ناخن کبود آید
نکرد آتش مغرور سجده آدم
کجا به سوختن ما سرش فرود آید
جهان سفله بهشتی است ژاژخایان را
به خاروخس چو سد شعله در سرود آید
شدی دوتا وهمان می دوی پی دنیا
نشد رکوع ترا نوبت قعود آید
به ناخنی که رساند به داغ من گردون
هزار دجله خون از دل حسود آید
دل گشاده من صائب آرمیده بود
درین خرابه اگر آسمان فرود آید
چرا به هر سخنی خامه در سجود آید
ز اهل دل تو همین نقش دیده ای از دور
که روز روشن از آتش به چشم دود آید
ظهور عشق ز ما خاکیان غریب مدان
کز ابرهای سیه برق در وجود آید
فلک ز عهده این عقده های سردرگم
برون چگونه به یک ناخن کبود آید
نکرد آتش مغرور سجده آدم
کجا به سوختن ما سرش فرود آید
جهان سفله بهشتی است ژاژخایان را
به خاروخس چو سد شعله در سرود آید
شدی دوتا وهمان می دوی پی دنیا
نشد رکوع ترا نوبت قعود آید
به ناخنی که رساند به داغ من گردون
هزار دجله خون از دل حسود آید
دل گشاده من صائب آرمیده بود
درین خرابه اگر آسمان فرود آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۵
اگر به پیرهن گل وگلاب باز آید
امید هست به جوی من آب باز آید
شکسته پر وبالم درست خواهد شد
به آشیانه چو مرغ کباب باز آید
رم از طبیعت آهوی چشم اگر برود
امید هست که عمر از شتاب بازآید
حضور رفته ز دوران مجوی هیهات است
که شبنم از سفر آفتاب باز آید
دوبار اهل نظر را به آب نتوان راند
به چشم من کی از افسانه خواب باز آید
چو ایستاد ز گردش کباب می سوزد
چنان مکن که دل از اضطراب باز آید
دلم ز آینه رویان به سینه برگردید
به حسرتی که سکندر ز آب باز آید
عنان آه توان باز زد ز لب صائب
اگر به روزن دود کباب باز آید
امید هست به جوی من آب باز آید
شکسته پر وبالم درست خواهد شد
به آشیانه چو مرغ کباب باز آید
رم از طبیعت آهوی چشم اگر برود
امید هست که عمر از شتاب بازآید
حضور رفته ز دوران مجوی هیهات است
که شبنم از سفر آفتاب باز آید
دوبار اهل نظر را به آب نتوان راند
به چشم من کی از افسانه خواب باز آید
چو ایستاد ز گردش کباب می سوزد
چنان مکن که دل از اضطراب باز آید
دلم ز آینه رویان به سینه برگردید
به حسرتی که سکندر ز آب باز آید
عنان آه توان باز زد ز لب صائب
اگر به روزن دود کباب باز آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۶
ز هر نوا دل عشاق کی به جوش آید
ز عندلیب مگر ناله ای به گوش آید
چنان فسرده ز بیگانگی نگردیده است
که خونم از نگه آشنا به جوش آید
فغان من ز محرک غنی ورنه
به ناخن دگران ساز در خروش آید
ز عیب او دگران نیز چشم می پوشد
به عیب مردم اگر دیده پرده پوش آید
به اختیار نیایدکس از بهشت می پوشند
مگر ز میکده بیرون کسی به دوش آید
حضور روی زمین در بهشت بیهوشی است
به اختیار چرا آدمی به هوش آید
کتاب در گرو باده از فقیه گرفت
زیاده زین چه مروت ز میفروش آید
مرا به بزم رقیبان مخواه که هیهات است
که عندلیب به دکان گلفروش آید
ز خامشی دل افسرده گرم می گردد
چنان که در خم سربسته می به جوش آید
ز عندلیب مگر ناله ای به گوش آید
چنان فسرده ز بیگانگی نگردیده است
که خونم از نگه آشنا به جوش آید
فغان من ز محرک غنی ورنه
به ناخن دگران ساز در خروش آید
ز عیب او دگران نیز چشم می پوشد
به عیب مردم اگر دیده پرده پوش آید
به اختیار نیایدکس از بهشت می پوشند
مگر ز میکده بیرون کسی به دوش آید
حضور روی زمین در بهشت بیهوشی است
به اختیار چرا آدمی به هوش آید
کتاب در گرو باده از فقیه گرفت
زیاده زین چه مروت ز میفروش آید
مرا به بزم رقیبان مخواه که هیهات است
که عندلیب به دکان گلفروش آید
ز خامشی دل افسرده گرم می گردد
چنان که در خم سربسته می به جوش آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۷
مرا تعجب ازان پر حجاب می آید
که در خیال چسان بی نقاب می آید
ز نارسایی بخت سیاه در عجبم
که چون به خانه من آفتاب می آید
به حرف بی اثر ما که گوش خواهد کرد
ز کوه ناله ما بی جواب می آید
چو نخل بادیه در دامن توکل پای
کشیده ام که ز دریا سحاب می آید
تو از سیاهی دل این چنین گرانجانی
درون خانه تاریک خواب می آید
به چشم آینه خواهد شکست جوهر موی
چنین که خط تو در پیچ وتاب می آید
نظر به جانب ریحان نمی توانم کرد
کز آن سیاه درون بوی خواب می آید
ز آفتاب عبث شکوه می کنم صائب
شب وصال به چشم که خواب می آید
که در خیال چسان بی نقاب می آید
ز نارسایی بخت سیاه در عجبم
که چون به خانه من آفتاب می آید
به حرف بی اثر ما که گوش خواهد کرد
ز کوه ناله ما بی جواب می آید
چو نخل بادیه در دامن توکل پای
کشیده ام که ز دریا سحاب می آید
تو از سیاهی دل این چنین گرانجانی
درون خانه تاریک خواب می آید
به چشم آینه خواهد شکست جوهر موی
چنین که خط تو در پیچ وتاب می آید
نظر به جانب ریحان نمی توانم کرد
کز آن سیاه درون بوی خواب می آید
ز آفتاب عبث شکوه می کنم صائب
شب وصال به چشم که خواب می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۹
چنان که گل به سر شاخسار می آید
به پای خود سر عاشق به دار می آید
مرا توقع احسان ز کارفرما نیست
که مزد کار من از ذوق کار می آید
غرض تهیه آغوش خاکساریهاست
ز بحر موجه اگر بر کنار می آید
به کار هر که درین نشأه سایه اندازی
در آفتاب قیامت به کار می آید
به آتش جگر آفتاب آب زدن
ازان عقیق لب آبدار می آید
کنون که سوخته ای در جهان امکان نیست
ز سنگ بیهده بیرون شرار می آید
حقوق خدمت ما گرچه بی شمار بود
نظر به لطف تو کی در شمار می آید
جز این که از ته دل در دعا برآرم دست
دگر ز دست و دل من چه کار می آید
به آفتاب جهانتاب می رسد صائب
چو صبح هر که به دنیا دوبار می آید
به پای خود سر عاشق به دار می آید
مرا توقع احسان ز کارفرما نیست
که مزد کار من از ذوق کار می آید
غرض تهیه آغوش خاکساریهاست
ز بحر موجه اگر بر کنار می آید
به کار هر که درین نشأه سایه اندازی
در آفتاب قیامت به کار می آید
به آتش جگر آفتاب آب زدن
ازان عقیق لب آبدار می آید
کنون که سوخته ای در جهان امکان نیست
ز سنگ بیهده بیرون شرار می آید
حقوق خدمت ما گرچه بی شمار بود
نظر به لطف تو کی در شمار می آید
جز این که از ته دل در دعا برآرم دست
دگر ز دست و دل من چه کار می آید
به آفتاب جهانتاب می رسد صائب
چو صبح هر که به دنیا دوبار می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰۴
ز دل خیال میانش بدر نمی آید
ز لفظ معنی پیچیده بر نمی آید
نظر ز عارض او برنمی توانم داشت
بهشت اگر چه مرا در نظرنمی آید
پیام لطف تو با عاشق اختیاری نیست
گرفتگی ز نسیم سحر نمی آید
به باددستی طوفان چه می کند لنگر
شکیب با دل خودکام برنمی آید
شرر به آتش سوزنده بازگشت نمود
حضور خاطر ما از سفر نمی آید
ز آبگینه او بر دلم غباری نیست
که عاشقی ز پریشان نظر نمی آید
سبوی باده دل تنگ در جهان نگذاشت
ز دست بسته مگو کار برنمی آید
دلم دونیم شد از دیدنش که می گوید
که کار تیغ ز موی کمر نمی آید
چرا ز بیم کنار از کنار می گذری
ترا که موی میان در نظر نمی آید
ازین چه سود که دریاست در گره او را
چو دفع تشنه لبی از گهر نمی آید
ز شرم خنده او استخوان صبح گداخت
شکر به حسن گلوسوز برنمی آید
که بر چراغ دل من زد آستین صائب
که بوی سوختگی از جگر نمی آید
ز لفظ معنی پیچیده بر نمی آید
نظر ز عارض او برنمی توانم داشت
بهشت اگر چه مرا در نظرنمی آید
پیام لطف تو با عاشق اختیاری نیست
گرفتگی ز نسیم سحر نمی آید
به باددستی طوفان چه می کند لنگر
شکیب با دل خودکام برنمی آید
شرر به آتش سوزنده بازگشت نمود
حضور خاطر ما از سفر نمی آید
ز آبگینه او بر دلم غباری نیست
که عاشقی ز پریشان نظر نمی آید
سبوی باده دل تنگ در جهان نگذاشت
ز دست بسته مگو کار برنمی آید
دلم دونیم شد از دیدنش که می گوید
که کار تیغ ز موی کمر نمی آید
چرا ز بیم کنار از کنار می گذری
ترا که موی میان در نظر نمی آید
ازین چه سود که دریاست در گره او را
چو دفع تشنه لبی از گهر نمی آید
ز شرم خنده او استخوان صبح گداخت
شکر به حسن گلوسوز برنمی آید
که بر چراغ دل من زد آستین صائب
که بوی سوختگی از جگر نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰۵
خیال روی تو از دل بدر نمی آید
که خودپرست ز آیینه بر نمی آید
نمی کند دل بیتاب من نفس را راست
نهال قامت او تا به برنمی آید
لب شکایت من از وصال بسته نشد
رفوی زخم ز موی کمر نمی آید
چنان ز حسن گلوسوز شد جهان خالی
که بوی سوختگی از جگر نمی آید
در آن حریم که آیینه طلعتی باشد
نفس ز مردم آگاه برنمی آید
ازان ز راز خرابات خلق بیخبرند
که با خبر کس از آنجا بدر نمی آید
علاج تنگی راه درشت همواری است
که پای رشته به سنگ از گهر نمی آید
جز این که گرد برآرد ز خاکدان وجود
دل رمیده به کار دگر نمی آید
سخن به لب نرسد بی سخن کشی صائب
گهر به پای خود از بحر برنمی آید
که خودپرست ز آیینه بر نمی آید
نمی کند دل بیتاب من نفس را راست
نهال قامت او تا به برنمی آید
لب شکایت من از وصال بسته نشد
رفوی زخم ز موی کمر نمی آید
چنان ز حسن گلوسوز شد جهان خالی
که بوی سوختگی از جگر نمی آید
در آن حریم که آیینه طلعتی باشد
نفس ز مردم آگاه برنمی آید
ازان ز راز خرابات خلق بیخبرند
که با خبر کس از آنجا بدر نمی آید
علاج تنگی راه درشت همواری است
که پای رشته به سنگ از گهر نمی آید
جز این که گرد برآرد ز خاکدان وجود
دل رمیده به کار دگر نمی آید
سخن به لب نرسد بی سخن کشی صائب
گهر به پای خود از بحر برنمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰۶
خرد به زور می ناب برنمی آید
کتان ز عهده مهتاب برنمی آید
درازدستی سنگ خطر اگر این است
سبوی هیچ کس از آب برنمی آید
دل غیور مرا شکوه اختیاری نیست
دهان زخم به خوناب بر نمی آید
در آن زمین که شهیدی به خون نغلطیده است
بهار لاله سیراب برنمی آید
اگر به آینه آفتاب سنگ خورد
ز چشم سخت فلک آب برنمی آید
ز شور ناله صائب ز خواب مخمل جست
هنوز چشم تو از خواب برنمی آید
کتان ز عهده مهتاب برنمی آید
درازدستی سنگ خطر اگر این است
سبوی هیچ کس از آب برنمی آید
دل غیور مرا شکوه اختیاری نیست
دهان زخم به خوناب بر نمی آید
در آن زمین که شهیدی به خون نغلطیده است
بهار لاله سیراب برنمی آید
اگر به آینه آفتاب سنگ خورد
ز چشم سخت فلک آب برنمی آید
ز شور ناله صائب ز خواب مخمل جست
هنوز چشم تو از خواب برنمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰۷
برون ز کیسه ممسک درم نمی آید
ز دست بسته سخا وکرم نمی آید
نه هرکجا که سیاهی است آب حیوان هست
ز دود ریزش ابر کرم نمی آید
بکوش وهمت مردانه ای به دست آور
که قطع وادی عشق از قدم نمی آید
ز آه دل نشود نرم سخت رویان را
به چشم آینه از دود نم نمی آید
به یک دم آنچه دو لب می کند به اهل جدل
به صد مصاف ز تیغ دودم نمی آید
چنان دوانده کجی ریشه در دل عالم
که حرف راست برون از قلم نمی آید
امید فتح به اقبال راستان بسته است
به جنگ هیچ سپه بی علم نمی آید
دهان هر که بدآموز شد به حرف سؤال
جراحتی است که هرگز بهم نمی آید
نشان ونامی اگر هست صائب از احسان
چرا به ملک وجود از عدم نمی آید
ز دست بسته سخا وکرم نمی آید
نه هرکجا که سیاهی است آب حیوان هست
ز دود ریزش ابر کرم نمی آید
بکوش وهمت مردانه ای به دست آور
که قطع وادی عشق از قدم نمی آید
ز آه دل نشود نرم سخت رویان را
به چشم آینه از دود نم نمی آید
به یک دم آنچه دو لب می کند به اهل جدل
به صد مصاف ز تیغ دودم نمی آید
چنان دوانده کجی ریشه در دل عالم
که حرف راست برون از قلم نمی آید
امید فتح به اقبال راستان بسته است
به جنگ هیچ سپه بی علم نمی آید
دهان هر که بدآموز شد به حرف سؤال
جراحتی است که هرگز بهم نمی آید
نشان ونامی اگر هست صائب از احسان
چرا به ملک وجود از عدم نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱۰
ز گل محافظت رنگ وبو نمی آید
بغیر لطف ز روی نکو نمی آید
صفای حسن بتان از دل گداخته است
ز آب آینه این شستشو نمی آید
ز جنبش مژه آسوده است قربانی
تردد از دل بی آرزو نمی آید
شود ز بخیه انجم فزون جراحت صبح
علاج سینه ما از رفونمی آید
به پای خم برسانید مشت خاک مرا
که دستگیری من از سبو نمی آید
اگر ز سیل حوادث جهان شود ویران
بنای خانه بدوشی فرونمی آید
مریز آب رخ خود برای نان کاین آب
چو رفت نوبت دیگر به جو نمی آید
دل گداخته شوید غبار هستی را
ز چشمه دگر این شستشو نمی آید
فغان که شبنم ما همچو نقطه پرگار
برون ز دایره رنگ و بو نمی آید
زبان عشق نپیچد به حرف طول امل
به نوک خامه تقدیر مو نمی آید
دلی که ره به مقام رضا برد صائب
دگر به هیچ مقامی فرو نمی آید
بغیر لطف ز روی نکو نمی آید
صفای حسن بتان از دل گداخته است
ز آب آینه این شستشو نمی آید
ز جنبش مژه آسوده است قربانی
تردد از دل بی آرزو نمی آید
شود ز بخیه انجم فزون جراحت صبح
علاج سینه ما از رفونمی آید
به پای خم برسانید مشت خاک مرا
که دستگیری من از سبو نمی آید
اگر ز سیل حوادث جهان شود ویران
بنای خانه بدوشی فرونمی آید
مریز آب رخ خود برای نان کاین آب
چو رفت نوبت دیگر به جو نمی آید
دل گداخته شوید غبار هستی را
ز چشمه دگر این شستشو نمی آید
فغان که شبنم ما همچو نقطه پرگار
برون ز دایره رنگ و بو نمی آید
زبان عشق نپیچد به حرف طول امل
به نوک خامه تقدیر مو نمی آید
دلی که ره به مقام رضا برد صائب
دگر به هیچ مقامی فرو نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱۱
ز مغز پوچ برون آرزو نمی آید
که بوی باده برون از کدو نمی آید
چرا ز پا ننشینند غافلان حریص
ز پای خفته اگر جستجو نمی آید
بغیر اشک که شوید ز دل غبار ملال
دگر ز هیچ کس این شستشو نمی آید
سری که داغ جنون برگرفت از خاکش
چو آفتاب به افسر فرونمی آید
فغان که شبنم ما با کمند جذبه مهر
برون ز دایره رنگ وبو نمی آید
صفای طلعت دل در گداز تن بسته است
ز آب آینه این شستشونمی آید
سری که ره به گریبان فکر رنگین برد
به سیر گلشن جنت فرونمی آید
بغیر میکشی از کارها دگر کاری
ز دست کوته من چون سبو نمی آید
فتاد راه کدام آفتاب رو به چمن
که رنگ رفته گلها به رو نمی آید
ز عجز نیست ز قحط سخن شناسان است
ز من چو طوطی اگر گفتگو نمی آید
بشوی دست ز جان در حریم عشق درآی
که کس به طوف حرم بی وضو نمی آید
ز آفتاب نظر آب داده ام صائب
به چشم من مه ناشسته رو نمی آید
که بوی باده برون از کدو نمی آید
چرا ز پا ننشینند غافلان حریص
ز پای خفته اگر جستجو نمی آید
بغیر اشک که شوید ز دل غبار ملال
دگر ز هیچ کس این شستشو نمی آید
سری که داغ جنون برگرفت از خاکش
چو آفتاب به افسر فرونمی آید
فغان که شبنم ما با کمند جذبه مهر
برون ز دایره رنگ وبو نمی آید
صفای طلعت دل در گداز تن بسته است
ز آب آینه این شستشونمی آید
سری که ره به گریبان فکر رنگین برد
به سیر گلشن جنت فرونمی آید
بغیر میکشی از کارها دگر کاری
ز دست کوته من چون سبو نمی آید
فتاد راه کدام آفتاب رو به چمن
که رنگ رفته گلها به رو نمی آید
ز عجز نیست ز قحط سخن شناسان است
ز من چو طوطی اگر گفتگو نمی آید
بشوی دست ز جان در حریم عشق درآی
که کس به طوف حرم بی وضو نمی آید
ز آفتاب نظر آب داده ام صائب
به چشم من مه ناشسته رو نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱۲
تردد از دل بی آرزو نمی آید
چو پای خفته ز من جستجو نمی آید
اگر رسد به لبم جان ز تنگدستیها
ز من فروختن آبرو نمی آید
نهفته گنجی اگر نیست در خرابه من
چرا سرم به عمارت فرونمی آید
چو تنگ حوصلگان دور مگذران از خود
که آب رفته در اینجا به جونمی آید
مگر عقیق تو گردد سهیل چهره من
که رنگم از می لعلی به رو نمی آید
به خوی نازک آیینه آشنا شده است
دگر ز طوطی من گفتگو نمی آید
نهان نگردد صائب چو عشق صادق شد
علاج سینه من از رفو نمی آید
چو پای خفته ز من جستجو نمی آید
اگر رسد به لبم جان ز تنگدستیها
ز من فروختن آبرو نمی آید
نهفته گنجی اگر نیست در خرابه من
چرا سرم به عمارت فرونمی آید
چو تنگ حوصلگان دور مگذران از خود
که آب رفته در اینجا به جونمی آید
مگر عقیق تو گردد سهیل چهره من
که رنگم از می لعلی به رو نمی آید
به خوی نازک آیینه آشنا شده است
دگر ز طوطی من گفتگو نمی آید
نهان نگردد صائب چو عشق صادق شد
علاج سینه من از رفو نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱۳
مدام چشم تو مست شراب می باید
همیشه خانه ظالم خراب می باید
ازین قلمرو ظلمت گذشتن آسان نیست
دلی به روشنی آفتاب می باید
به خون خویش دل داغدار من تشنه است
کباب سوخته را این شراب می باید
کدام گنج گهر نیست در خرابه دل
درین خرابه همین ماهتاب می باید
لباس عاریتی دور کن که دریا را
کمر ز موج وکلاه از حباب می باید
علاج مرده دلان جسم را گداختن است
زمین سوخته را این سحاب می باید
کم است مستی غفلت ترا که چون طفلان
فسانه ای دگراز بهر خواب می باید
به شیشه نقل کنی تا ازین سفالین خم
هزار جوش ترا چون شراب می باید
ز تازیانه موج است آب زیروزبر
زبان خموش به بزم شراب می باید
چو زلف تا بهم آری دو مصرع موزون
هزار حلقه ترا پیچ وتاب می باید
گدایی در دل می کنی اگر صائب
دل شکسته وچشم پر آب می باید
همیشه خانه ظالم خراب می باید
ازین قلمرو ظلمت گذشتن آسان نیست
دلی به روشنی آفتاب می باید
به خون خویش دل داغدار من تشنه است
کباب سوخته را این شراب می باید
کدام گنج گهر نیست در خرابه دل
درین خرابه همین ماهتاب می باید
لباس عاریتی دور کن که دریا را
کمر ز موج وکلاه از حباب می باید
علاج مرده دلان جسم را گداختن است
زمین سوخته را این سحاب می باید
کم است مستی غفلت ترا که چون طفلان
فسانه ای دگراز بهر خواب می باید
به شیشه نقل کنی تا ازین سفالین خم
هزار جوش ترا چون شراب می باید
ز تازیانه موج است آب زیروزبر
زبان خموش به بزم شراب می باید
چو زلف تا بهم آری دو مصرع موزون
هزار حلقه ترا پیچ وتاب می باید
گدایی در دل می کنی اگر صائب
دل شکسته وچشم پر آب می باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱۴
اسیر بند قضا رو گشاده می باید
به تیغ گردن تسلیم داده می باید
ز پاس عزت روشندلان مشو غافل
که سرو بر لب آب ایستاده می باید
مگیر تنگ به مردم که اهل دولت را
دل گشاده ودست گشاده می باید
عنان نفس ز کف دادن از بصیرت نیست
سگ درنده اسیر قلاده می باید
به قدر آنچه بود برگ نخل بیش از بار
زبان شکر ز نعمت زیاده می باید
کمند جاذبه از شش جهت عنان تاب است
به راه کعبه مقصد چه جاده می باید
سؤال را گره جبهه قفل لب گردد
در سرای کریمان گشاده می باید
ترا چو مور ازان حرص دربدر دارد
که لقمه از دهن خود زیاده می باید
مدار دست ز دامان جام می صائب
اگر ترا دل ودست گشاده می باید
به بحر صائب اگر آشنایی ات هوس است
نخست شستن دست از اراده می باید
به تیغ گردن تسلیم داده می باید
ز پاس عزت روشندلان مشو غافل
که سرو بر لب آب ایستاده می باید
مگیر تنگ به مردم که اهل دولت را
دل گشاده ودست گشاده می باید
عنان نفس ز کف دادن از بصیرت نیست
سگ درنده اسیر قلاده می باید
به قدر آنچه بود برگ نخل بیش از بار
زبان شکر ز نعمت زیاده می باید
کمند جاذبه از شش جهت عنان تاب است
به راه کعبه مقصد چه جاده می باید
سؤال را گره جبهه قفل لب گردد
در سرای کریمان گشاده می باید
ترا چو مور ازان حرص دربدر دارد
که لقمه از دهن خود زیاده می باید
مدار دست ز دامان جام می صائب
اگر ترا دل ودست گشاده می باید
به بحر صائب اگر آشنایی ات هوس است
نخست شستن دست از اراده می باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱۶
زبان شکوه به خشم زمانه افزاید
که خس به آتش سوزان زبانه افزاید
مکن ز چرخ شکایت که توسن بد رگ
لگد به کجروی از تازیانه افزاید
چنین که حرص فلک می افزاید از پیری
به رزق ما چه امیدست دانه افزاید
رسیده است ترا خواب بیخودی جایی
که آگهی ز شراب شبانه افزاید
کند پیاله خون خوردن تو چرخ وسیع
به قدر آنچه ترا باغ وخانه افزاید
اگر ز خواب شکایت به روزگار برم
به رغم من به فسون وفسانه افزاید
ز شکر شکوه مزن پیش چرخ دم صائب
که آن بهانه طلب بر بهانه افزاید
که خس به آتش سوزان زبانه افزاید
مکن ز چرخ شکایت که توسن بد رگ
لگد به کجروی از تازیانه افزاید
چنین که حرص فلک می افزاید از پیری
به رزق ما چه امیدست دانه افزاید
رسیده است ترا خواب بیخودی جایی
که آگهی ز شراب شبانه افزاید
کند پیاله خون خوردن تو چرخ وسیع
به قدر آنچه ترا باغ وخانه افزاید
اگر ز خواب شکایت به روزگار برم
به رغم من به فسون وفسانه افزاید
ز شکر شکوه مزن پیش چرخ دم صائب
که آن بهانه طلب بر بهانه افزاید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱۷
ز روی نو خط دلدار جان بیاساید
چو ماه پرده نشین شد کتان بیاساید
قرار نیست به جایی بلند همت را
چگونه از حرکت آسمان بیاساید
فلک ز کشتن من پشت داد بر دیوار
چو تیر بر هدف آید کمان بیاساید
نگاهبانی خوبان شوخ چشم بلاست
چو گل ز باغ رود باغبان بیاساید
شکیب از دل پیران طفل طبع مجوی
چگونه برگ به فصل خزان بیاساید
دلی که در حرم کعبه بیقرار بود
کجا ز دیدن سنگ نشان بیاساید
فغان که ناله مرغان بی ادب نگذاشت
که غنچه را دل ازین بوستان بیاساید
درین زمانه پر انقلاب هیهات است
که از تردد خاطر روان بیاساید
در آستانه عشق است فتح باب امید
خوشا سری که بر آن آستان بیاساید
چه عذر لنگ شود سنگ راه راهروی
که از طلب به هزاران نشان بیاساید
به نور صبح بصیرت چو دل شود روشن
ز خوابهای پریشان روان بیاساید
درین محیط که موجش نهنگ خونخوارست
سفینه های دل ما چسان بیاساید
ز سنگ تفرقه دلهای روشن آسوده است
که گل گلاب چو شد از خزان بیاساید
حجاب جرأت دزدست روشنایی شب
دل از گناه چو شد پاک جان بیاساید
ز سیل حادثه بنیاد ما به آب رسید
سزای آن که درین خاکدان بیاساید
چه انقلاب به حسن تو راه خواهد یافت
گز از تو خاطر ما یک زمان بیاساید
ز کوه غم دل ما آرمیده شد صائب
چنان که چشم ز خواب گران بیاساید
چو ماه پرده نشین شد کتان بیاساید
قرار نیست به جایی بلند همت را
چگونه از حرکت آسمان بیاساید
فلک ز کشتن من پشت داد بر دیوار
چو تیر بر هدف آید کمان بیاساید
نگاهبانی خوبان شوخ چشم بلاست
چو گل ز باغ رود باغبان بیاساید
شکیب از دل پیران طفل طبع مجوی
چگونه برگ به فصل خزان بیاساید
دلی که در حرم کعبه بیقرار بود
کجا ز دیدن سنگ نشان بیاساید
فغان که ناله مرغان بی ادب نگذاشت
که غنچه را دل ازین بوستان بیاساید
درین زمانه پر انقلاب هیهات است
که از تردد خاطر روان بیاساید
در آستانه عشق است فتح باب امید
خوشا سری که بر آن آستان بیاساید
چه عذر لنگ شود سنگ راه راهروی
که از طلب به هزاران نشان بیاساید
به نور صبح بصیرت چو دل شود روشن
ز خوابهای پریشان روان بیاساید
درین محیط که موجش نهنگ خونخوارست
سفینه های دل ما چسان بیاساید
ز سنگ تفرقه دلهای روشن آسوده است
که گل گلاب چو شد از خزان بیاساید
حجاب جرأت دزدست روشنایی شب
دل از گناه چو شد پاک جان بیاساید
ز سیل حادثه بنیاد ما به آب رسید
سزای آن که درین خاکدان بیاساید
چه انقلاب به حسن تو راه خواهد یافت
گز از تو خاطر ما یک زمان بیاساید
ز کوه غم دل ما آرمیده شد صائب
چنان که چشم ز خواب گران بیاساید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱۹
دل از مشاهده لاله زار نگشاید
ز دستهای حنابسته کارنگشاید
گره ز غنچه پیکان زنگ بسته ما
به تر زبانی خون شکار نگشاید
ز خون زیاده شود رنگ غنچه پیکان
دل غمین ز می خوشگوار نگشاید
ز اختیار جهان عقده ای است در دل من
که جز به گریه بی اختیار نگشاید
طلسم هستی خود ناشکسته چون مردان
ترا به روی دل این نه حصار نگشاید
ز آه ما نشود نرم دل کواکب را
که دود آب ز چشم شرار نگشاید
بساز با دل پربار خود گر آزادی
که هیچ کس ز دل سرو بار نگشاید
خوش آن صدف که گر از تشنگی کباب شود
دهان خویش به ابر بهار نگشاید
شکایت گره دل به روزگار مبر
که هیچ کس به جز از کردگار نگشاید
اگر چه ذره سزاوار مهر تابان نیست
نمی شود که ز پرتو کنار نگشاید
مجوی خاطر جمع از جهان ناامنی
که تیغ را زکمر کوهسار نگشاید
ز تنگنای جهان کی گشاده می گردد
دلی که در بر و آغوش یار نگشاید
زمین وچرخ بغیر از غبار و دودی نیست
خوش آن که چشم به دود وغبار نگشاید
مراست از دل مغرور غنچه ای صائب
که در به روی نسیم بهار نگشاید
ز دستهای حنابسته کارنگشاید
گره ز غنچه پیکان زنگ بسته ما
به تر زبانی خون شکار نگشاید
ز خون زیاده شود رنگ غنچه پیکان
دل غمین ز می خوشگوار نگشاید
ز اختیار جهان عقده ای است در دل من
که جز به گریه بی اختیار نگشاید
طلسم هستی خود ناشکسته چون مردان
ترا به روی دل این نه حصار نگشاید
ز آه ما نشود نرم دل کواکب را
که دود آب ز چشم شرار نگشاید
بساز با دل پربار خود گر آزادی
که هیچ کس ز دل سرو بار نگشاید
خوش آن صدف که گر از تشنگی کباب شود
دهان خویش به ابر بهار نگشاید
شکایت گره دل به روزگار مبر
که هیچ کس به جز از کردگار نگشاید
اگر چه ذره سزاوار مهر تابان نیست
نمی شود که ز پرتو کنار نگشاید
مجوی خاطر جمع از جهان ناامنی
که تیغ را زکمر کوهسار نگشاید
ز تنگنای جهان کی گشاده می گردد
دلی که در بر و آغوش یار نگشاید
زمین وچرخ بغیر از غبار و دودی نیست
خوش آن که چشم به دود وغبار نگشاید
مراست از دل مغرور غنچه ای صائب
که در به روی نسیم بهار نگشاید