عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۲
مستانه سرو قامت او در خرام شد
طوق گلوی فاختگان خط جام شد
هر چند عشق دشمن کام است ازان دولب
قانع نمی توان به جواب سلام شد
شد شوق من به الفت لیلی یکی هزار
هر وحشیی که با من دیوانه رام شد
صید حرم نیم به چه جرم ای فرشته خوی
آب حلال تیغ تو بر من حرام شد
گردید طوق فاختگان طوق بندگی
روزی که سرو قامت او را غلام شد
ته جرعه ای که لعل تو برکاینات ریخت
در ساغر فلک شفق صبح وشام شد
زین پیش شغل عشق به خاصان نمی رسد
در روزگار حسن تو این شیوه عام شد
در دامگاه حادثه بال شکسته ام
از بس که ماند ناخنه چشم دام شد
ریگ روان حرص ندارد زمین پاک
کار گهر به قطره آبی تمام شد
زنهار سر ز گوشه عزلت برون میار
خون می خورد چو تیغ برون از نیام شد
دل خوردن است قسمت کامل که ماه نو
روزی خورد ز پهلوی خود چون تمام شد
بتوان گسست زود ز هم دام سست را
غمگین مباش کار تو گر بی نظام شد
صائب ز شکر تیغ شهادت مبند لب
کاین عمر پنج روزه ازو مستدام شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۴
انگور ما رسید و به خم رفت وباده شد
شکر خدا که عقده مشکل گشاده شد
قدر سخن بجا چو بود بیش می شود
نازل شود بهای نگین چون پیاده شد
فرش است نور زنده دلی در سرای من
تا لوح من چو آینه از نقش ساده شد
دامن شود بر آتش یعقوب پیرهن
از نامه شوق من به عزیزان زیاده شد
از چار پای جسم فرودآ که شد سوار
عیسی به دوش چرخ چوزین خر پیاده شد
ابروی یار تن به کشیدن نمی دهد
وریه کمان چرخ ز آهم کباده شد
صائب به نفس دون بود آزادگی گران
بی اعتبار گشت چو سگ بی قلاده شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۶
پیری که بار عشق به دوش رضاکشد
در گوش چرخ حلقه ز قد دوتا کشد
تا حفظ آبروی قناعت میسرست
خاکش به سر که منت آب بقا کشد
نتوان به پای سعی دویدن ز خویش
کو دست جذبه ای که گریبان ما کشد
ایمن مشو به پاک نهادی ز جور چرخ
چون دانه پاک شد تعب آسیا کشد
گشتیم گرد عالم ودر یک گل زمین
خاری نیافتیم که دامان ما کشد
داغم که خار خار طلب آفتاب را
چندان امان نداد که خاری ز پا کشد
صائب مقام امن درین روزگار نیست
خود را مگر کسی به حریم رضا کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۷
تا چند دل ترا به هوا وهوس کشد
چون عنکبوت دام به صید مگس کشد
بویی شنیده است ز گلزار اتحاد
هر بلبلی که ناز گل از خار وخس کشد
روشندلی است عاشق صادق که همچو صبح
در اولین نفس نفس باز پس کشد
فارغ ز انقلاب بهار وخزان شود
سرزیر بال هر که به کنج قفس کشد
غافل مشو ز خال ته زلف آن نگار
کاین دزد خیره حلقه به گوش عسس کشد
چون بحر دست جذبه برآرد ز آستین
مقدور نیست سیل عنان باز پس کشد
در روز بازخواست بود نامه اش سفید
چون صبح اگر کسی به تامل نفس کشد
تاکی دل گسسته عنان را ز بی تهی
چون موجه سراب به هر سو هوس کشد
پیوند خام نیست ز خامان گسستنی
چون طفل دست از ثمر نیمرس کشد
بگشا نظر که خود بود اول شکار او
دامی که عنکبوت برای مگس کشد
شیرافکن است هرکه سگ نفس خویش را
در موسم شباب به قید مرس کشد
در اصفهان ز طبع روانی مدار چشم
در خاک سرمه خیز کسی چون نفس کشد
دریا کند چگونه نفس راست در حباب
صائب به زیر سقف فلک چون نفس کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۸
اشکم به خاک چهره سیلاب می کشد
در گوش بحر حلقه گرداب میکشد
گردن به هر شکار زبون کج نمی کنم
صیاد من نهنگ به قلاب میکشد
دارد مگر امید اجابت دعای من
کامروز دل به گوشه محراب میکشد
نتوان حریف پاک بران زمانه شد
پرهیز ازان که دست ودهن آب میکشد
از عشق هر که را دل گرمی نداده اند
ناز سمور و قاقم و سنجاب میکشد
آن بسملم که از نگه عجز چشم من
خنجر زدست جرات قصاب میکشد
زاهد زآه ساخته خود تمام شب
داغ حبش به چهره محراب میکشد
غفلت بود نتیجه گفتارهای پوچ
افسانه عاقبت به شکر خواب می کشد
داغم که بیقراری این درد جانگداز
حرف شکایت از دل بیتاب می کشد
زین خاک سرمه خیز دل من سیاه شد
خاطر به سیر دامن سرخاب می کشد
صائب به بیقراری من گر نظر کند
حیرت عنان لرزش سیماب می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۹
کلفت ز چرخ دیده بیدار می کشد
روزن ز دود بیشتر آزارمی کشد
زحمت درین بساط به قدر بصیرت است
سوزن ز پای راهروان خارمی کشد
از بس گزیده شد دلم از گفتگوی خلق
خود را به گوشه دهن مارمی کشد
بی نقش شو که آینه روی آن نگار
از طوطیان گرانی زنگارمی کشد
هموار زود می شود از نقش دلپذیر
هرسختیی که تیشه ز کهسار می کشد
خواهد چنین بلند شدن گر غبار خط
آخر میان ما وتو دیوارمی کشد
از عشق ناگزیر بود حسن بی نیاز حسن
یوسف چه نازها ز خریدار می کشد
ایمن زکجروان نتوان شد به هیچ حال
خط برزمین ز رفتن خود مار می کشد
خواری است قسمت گل بی خاربیشتر
صائب ز حسن خلق خود آزار می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱۰
آیینه ام ز روشنی آزار می کشد
خاطر به سیر سبزه زنگار می کشد
با زاهدان خشک مگو حرف حق بلند
منصور را ببین که چه از دار می کشد
این بوستان کیست که مژگان آفتاب
چون خار گردن از سر دیوار می کشد
درمانده ملایمت من شده است خصم
اینجا ز موم نشتر آزار می کشد
خواهد به ابر پنبه زدن برق داغ من
این گل سری به گوشه دستارمی کشد
آن زلف مشکبار که یادش بخیر باد
یارب چه دور ازان گل رخسارمی کشد
از چشمه سار آبله ام آب می خورد
خاری که نیشتر از دهن مار می کشد
ای دوست غافلی که درین یک دو روزه هجر
صائب چها ز چرخ ستمکار می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱۱
از روی درد هر که ز دل آه می کشد
بی چشم زخم یوسفی از چاه می کشد
بی آه گرم نیست دل دردمند عشق
شمعی که روشن است مدام آه می کشد
در زلف دود شعله حصاری نمی شود
بیهوده ابر پرده در آن ماه می کشد
شمع که دیده است سرانجام خامشی
گردن در انتظار سحرگاه می کشد
بردوش خلق بار بود زندگانیش
هر کس که بار خلق به اکراه می کشد
تا روی آتشین تو در بزم دیده است
پیوسته شمع جای نفس آه می کشد
شوخی که رم ز دیدن پنهان من کند
با مدعی جناغ به دلخواه می کشد
افتاده جذبه طمع زرد روبلند
این کهربا ز کاهکشان کاه می کشد
از اشتیاق چهره چون آفتاب توست
نیلی که آه من به رخ ماه می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱۲
از هیچ کس سپهر خجالت نمی کشد
آیینه گرفته کدورت نمی کشد
خار شکسته بر سر دیوار قد کشید
نخل امید ماست که قامت نمی کشد
فرمانروای مصر حلاوت نمی شود
تا ماه مصر تلخی غربت نمی کشد
میخواره ای که باده به اندازه می خورد
دردسر خمار ندامت نمی کشد
زنهاردل به صبح پریشان نفس مبند
کاین پنبه خون ز هیچ جراحت نمی کشد
فرهاد بد نکرد که خود را هلاک کرد
عشق غیور ننگ شراکت نمی کشد
از صبح حشر تیره نهادان الم کشند
یوسف ز روی آینه خجلت نمی کشد
حشر سبک عنان مکافات قایم است
دیوان هیچ کس به قیامت نمی کشد
صائب به خاکمال حوادث صبور باش
خورشید سر ز خاک مذلت نمی کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱۳
از سرگذشته سربه گریبان نمی کشد
این شمع کشته ناز شبستان نمی کشد
هر جا رود به محمل لیلی است همرکاب
مجنون کدورتی ز بیابان نمی کشد
خونین دل ترا هوس تاج لعل نیست
منت ز لاله کوه بدخشان نمی کشد
من بی نصیبم از تو وگرنه کدام خار
از گل هزار لطف نمایان نمی کشد
بی چشم ز خم در قدمش هست خار عشق
آن را که دل به سیر گلستان نمی کشد
از سبزه خط تو چکد آب زندگی
این خضر ناز چشمه حیوان نمی کشد
از زخم خار نیست خطر گردباد را
مجنون قدم ز خار مغیلان نمی کشد
شادم به ضعف خویش که بیماری نسیم
ناز طبیب و منت درمان نمی کشد
بر چرخ اگر برآمده گوهر نمی شود
تا قطره پای خویش به دامان نمی کشد
کوه غم است در نظرش سایه کریم
آزاده ای که منت احسان نمی کشد
شیرین نمی شود چو گهر استخوان او
یک چند هر که تلخی عمان نمی کشد
اقبال خط بلند بود ورنه هیچ کس
صف در برابرصف مژگان نمی کشد
موری که پای حرص به دامن کشیده است
خود را به روی دست سلیمان نمی کشد
صائب کسی که سر به گریبان خود کشید
ناز بهشت و منت رضوان نمی کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱۷
چون چشم خوابناک که شوخی ازو چکد
از آرمیدن دل من جستجو چکد
آب حیات در قدح خضر خون شود
روزی که آب تیغ مرا در گلو چکد
از آب خضر تشنه لبان را شکیب نیست
مشکل که خونم از دم شمشر او چکد
صد پیرهن عرق کند از پاکدامنی
شبنم اگر به دامن آن گل فروچکد
گلگونه عذار کنندش سمنبران
خونابه ای که از دل بی آرزوچکد
زان دم که چون پیاله مرا چشم باز شد
نگذاشتم که باده ز دست سبو چکد
دامن ز رنگ وبوی گل ولاله می کشد
چون خون من دلیر بر آن خاک کو چکد
تیغی است آبدار به خونریز سایلان
هر آستانه ای که بر او آبرو چکد
صائب ز دل برون ندهم اشک و آه را
آن غنچه نیستم که ز من رنگ وبو چکد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۰
ساقی به یک پیاله که وقت سحر رساند
ما را ازین جهان به جهان دگر رساند
صد حلقه برامید من افزود پیچ وتاب
هر رشته ای که ریشه به آب گهر رساند
یاقوت آتشین ترا دید آب شد
لعلی که آفتاب به خون جگر رساند
ما را رساند بی پرو بالی به کوی دوست
پروانه را به شمع اگر بال وپر رساند
از دولت نخوانده مرا ساخت بیخبر
هرکس به من ز آمدن او خبر رساند
زنهار تلخ وتند مشو کز زبان چرب
بادام خویش را به وصال شکر رساند
مخمور را به رطل گران دستگیر شد
ما را کسی که سنگ ملامت به سر رساند
از دیده سفید به مطلب رسید دل
این نخل را شکوفه به وصل ثمر رساند
در وادی طلب نفس برق وباد سوخت
این راه را دگر که تواند بسر رساند
نقصان نکرده است ز اهل سخن کسی
شد سبز حرف هر که به طوطی شکر رساند
شاخ از شکستگی به ثمر گرچه کم رسد
ما را دل شکسته به وصل ثمر رساند
صائب چو خون مرده نرفتم ز جای خود
چندان که روزگار به من نیشتر رساند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۱
دل را کجا به زلف رسا می توان رساند
این پا شکسته را به کجا می توان رساند
سنگین دلی و گرنه ازان لعل آبدار
صد تشنه را به آب بقامی توان رساند
در کاروان بیخودی ما شتاب نیست
خود را به یک دو جام به ما می توان رساند
از خود بریده بر سر آتش نشسته ایم
ما را به یک نگه به خدا می توان رساند
در شیشه کرده است مرا خشکی خمار
در موسمی که می ز هوا می توان رساند
در هیچ بزم خون ندهد نشأه شراب
این باده در مقام رضا می توان رساند
بتوان به چرخ برد به همت غبار جسم
این سرمه را به چشم سها می توان رساند
دامان برق را نتواند گرفت خار
خود را به عمر رفته کجا می توان رساند
صائب کمند بخت اگر نیست نارسا
دستی به آن دو زلف رسا می توان رساند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۲
طی شد زمان پیری ودل داغدار ماند
صیقل شکست وآینه ام در غبار ماند
چون ریشه درخت که ماند به جای خویش
شد زندگی وطول امل برقرار ماند
ناخن نزد کسی به دل سر به مهر ما
این غنچه ناشکفته بر این شاخسار ماند
زین پنج روزه عمر که چون برق وباد رفت
غمهای بی شمار به این دلفگار ماند
زان سرو خوش خرام که عمرش درازباد
از خویش رفتنی به من خاکسار ماند
خواهد گرفت دامن گل را به خون ما
این آشیانه ای که ز ما یادگارماند
از خود برآی زود که گردد گزنده تر
چندان که زهر در بن دندان مار ماند
غمهای من ز عشق سراسر نشاط شد
غیر از غمی که بر دلم از غمگسار شد
نتوان زمن به عشرت روی زمین گرفت
گردی که بر جبین من از کوی یار گرفت
دست من ز رعونت آزادگی چو سرو
با صد هزار عقده مشکل زکار ماند
صائب زاهل درد هم آواز من بس است
کوه غمی که بر دلم از روزگار ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۳
از همت بلند اثر در جهان نماند
یک سرو در سراسر این بوستان نماند
روشندلان چو برق گذشتند از جهان
خاکستری بجای ازین کاروان نماند
در بسته مانددیده یعقوب انتظار
از قاصدان مصر مروت نشان نماند
مرغان نغمه سنج جلای وطن شدند
جز بیضه شکسته درین آشیان نماند
از چشم سرمه دار دوات آب شد روان
شیرین زبانی قلم نکته دان نماند
در گلشن همیشه بهار بهشت جود
برگی ز باد دستی فصل خزان نماند
صائب زبان خامه به کام دوات کش
امروز چون سخن طلبی در میان نماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۴
نه آسمان سبو کش میخانه تواند
در حلقه تصرف پیمانه تواند
چندان که چشم کار کند در سواد خاک
مردم خراب نرگس مستانه تواند
گردنکشان شیشه وافتادگان جام
در زیر دست ساقی میخانه تواند
نه آسمان ز طاق بلند تو شیشه ای است
این خاک طینتان همه پیمانه تواند
آن خسروان که روز بزرگی کنند خرج
چون شب شود گدای در خانه تواند
جمعی کز آشنایی عالم بریده اند
در جستجوی معنی بیگانه تواند
ما خود چه ذره ایم که خورشید طلعتان
با روی آتشین همه پروانه تواند
آزادگان که سر به فلک در نیاورند
در آرزوی دام تو ودانه تواند
صائب بگو که پرده شناسان روزگار
از دل تمام گوش به افسانه تواند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۵
جمعی که دل به طره طرار بسته اند
اول کمر به رشته زنار بسته اند
در بحر تلخ آب گهر نوش می کنند
جمعی که چون صدف لب گفتار بسته اند
با خواب امن صلح کن از نعمت جهان
کاین در به روی دولت بیدار بسته اند
در بسته باغ خلد ازان عاشقان بود
کز درد وداغ خود لب اظهاربسته اند
از پرده های برگ شود بیش بوی گل
بیهوده پرده بر رخ اسرار بسته اند
در فکر کوچ باش کز این باغ پر فریب
پیش از شکوفه گرمروان بار بسته اند
از دامن تر تو و همصحبتان توست
آیینه های چرخ که زنگار بسته اند
بازیچه نسیم خزانند لاله ها
دامن اگر به دامن کهسار بسته اند
خاکی نهاد باش که در رهگذار سیل
بسیار سد ز پستی دیوار بسته اند
هیزم برای سوختن خود کنند جمع
این غنچه ها که دل به خس وخار بسته اند
زان است دین ضعیف که فرماندهان شرع
عمامه های خویش به پرواز بسته اند
تن در مده به ظلم که از زلف دلبران
زنجیرعدل بهر همین کار بسته اند
صد پیرهن ز تیغ برهنه است تندتر
این مرهمی که بر دل افگار بسته اند
صائب جماعتی که به معنی رسیده اند
از حرف نیک وبد لب اظهاربسته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۷
آنان که دل به معنی بیگانه بسته اند
بر روی آفتاب در خانه بسته اند
آنها که دیده از رخ جانانه بسته اند
بر آفتاب روزن کاشانه بسته اند
عاشق چرا دلیر نباشد به سوختن
کز شمع نخل ماتم پروانه بسته اند
بر روی خویشتن در حاجت گشوده اند
بر سایل آن کسان که در خانه بسته اند
بگذر ز کفر ودین که به مقصد رسیدگان
اول نظرزکعبه وبتخانه بسته اند
لعن یزید تلخی حرمت زمی برد
بر روی ما عبث در میخانه بسته اند
فردا جواب ساقی کوثر چه می دهند
آنها که آب بر لب پیمانه بسته اند
صائب حضور اگر طلبی ترک عقل کن
کاین در به روی مردم فرزانه بسته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۸
مستان چو غنچه بند قبا را نبسته اند
بر سینه راه فیض هوا رانبسته اند
ای سرو وقت رفتن ازین لاله زار نیست
نخل مصیبت شهدا را نبسته اند
سهل است اگر زپای فتادیم در رهش
بال تپیدن دل مارا نبسته اند
رنگ حجاب می چکد از روی گلرخان
بر خود چو لاله رنگ حنا را نبسته اند
گر شانه پا شکسته آن زلف گشته است
بال نسیم وپای صبا را نبسته اند
مست است وباز کرده گریبان ناز را
داغم که دست بند قبا را نبسته اند
صائب اگر چه پای گریزم شکسته است
اما خوشم که دست دعا را نبسته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳۰
روی ترا به آتش دلها برشته اند
لعل ترا به خون جگر ها سرشته اند
ای شاخ گل ببال که در مزرع وجود
چون خال دلفریب تو تخمی نکشته اند
ظاهر نمی شود که چه مضمون دلکش است
هر چند خط سبز ترا خوش نوشته اند
دل را به آب دیده خونبار تازه دار
کاین دانه را به زحمت بسیارکشته اند
از کجروی عنان نگه را کشیده دار
کاین تار را به دقت بسیار رشته اند
اوراق چرخ زیر وزبر گشته سالها
تا نسخه وجود تو بیرون نوشته اند
نان تو چون فطیر بماند در این تنور
با دست خود خمیر تو در هم سرشته اند
از دودش آفتاب قیامت زبانه ای است
در آتشی که دانه ما را برشته اند
جمعی که سایه بر سر افتادگان کنند
درسایه حمایت بال فرشته اند
ایمن مشو که نیست مگر بهرامتحان
صائب اگر عنان تو از دست هشته اند