عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶۰
دل از هجوم نشتر آزار وا شود
چون غنچه ای که در بغل خار وا شود
هر دیده نیست محرم آن چاک پیرهن
تا بر رخ که این در گلزار وا شود
همتاب شد چو رشته، یکی زود می شود
مشکل که از میان تو زنار وا شود
باشد همان به حسرت آن چشم نیمخواب
چشمم اگر به دولت بیدار وا شود
حوران برآورند سر از روزن بهشت
هر جا دهان یار به گفتار وا شود
در هر دلی که خرده رازی نهفته هست
چون غنچه بیشتر به شب تار وا شود
جانی که داشت شکوه ز تنگی لامکان
در تنگنای چرخ چه مقدار وا شود
نادان شود ز تیرگی جهل هرزه نال
قفل دهان سگ به شب تار وا شود
دلهای سخت را بود آتش نسیم صبح
پیکان یار در دل افگار وا شود
جوش بهار، بلبل خونین دل مرا
فرصت نداد غنچه منقار وا شود
در موسمی که غنچه پیکان شکفته شد
صائب مرا نشد گره از کار وا شود
چون غنچه ای که در بغل خار وا شود
هر دیده نیست محرم آن چاک پیرهن
تا بر رخ که این در گلزار وا شود
همتاب شد چو رشته، یکی زود می شود
مشکل که از میان تو زنار وا شود
باشد همان به حسرت آن چشم نیمخواب
چشمم اگر به دولت بیدار وا شود
حوران برآورند سر از روزن بهشت
هر جا دهان یار به گفتار وا شود
در هر دلی که خرده رازی نهفته هست
چون غنچه بیشتر به شب تار وا شود
جانی که داشت شکوه ز تنگی لامکان
در تنگنای چرخ چه مقدار وا شود
نادان شود ز تیرگی جهل هرزه نال
قفل دهان سگ به شب تار وا شود
دلهای سخت را بود آتش نسیم صبح
پیکان یار در دل افگار وا شود
جوش بهار، بلبل خونین دل مرا
فرصت نداد غنچه منقار وا شود
در موسمی که غنچه پیکان شکفته شد
صائب مرا نشد گره از کار وا شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶۱
آنجا که خنده لعل ترا پرده در شود
طوطی چو مغز پسته در شکر شود
می خوردن مدام مرا بی دماغ کرد
عادت به هر دوا که کنی بی اثر شود
چون دستگاه عیش به مقدار غفلت است
بیچاره آن کسی که زخود باخبر شود
با راست رو، زبان ملامت چه می کند
چون خار سر ز راه زند پی سپرشود
عزلت گزین که آب به این سهل قیمتی
در دامن صدف چو کشد پا گهر شود
هر آرزو که بشکنی امروز در جگر
فردا که این قفس شکند بال وپر شود
آیینه خانه ای است خموشی که هر چه هست
بی گفتگو تمام در او جلوه گر شود
صائب سوزد به داغ غبن، اگر باغ جنت است
سوزد اگر ز کوی تو جای دگر شود
طوطی چو مغز پسته در شکر شود
می خوردن مدام مرا بی دماغ کرد
عادت به هر دوا که کنی بی اثر شود
چون دستگاه عیش به مقدار غفلت است
بیچاره آن کسی که زخود باخبر شود
با راست رو، زبان ملامت چه می کند
چون خار سر ز راه زند پی سپرشود
عزلت گزین که آب به این سهل قیمتی
در دامن صدف چو کشد پا گهر شود
هر آرزو که بشکنی امروز در جگر
فردا که این قفس شکند بال وپر شود
آیینه خانه ای است خموشی که هر چه هست
بی گفتگو تمام در او جلوه گر شود
صائب سوزد به داغ غبن، اگر باغ جنت است
سوزد اگر ز کوی تو جای دگر شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶۲
دل چون کمال یافت سخن مختصر شود
لب وا نمی کند چو صدف پر گهر شود
آیینه شکوه بیهده از زنگ می کند
اینش سزاست هر که پریشان نظر شود
این بیغمی که در دل سنگین توست فرش
از زور خنده چشم تو مشکل که تر شود
تلخی نمی کشد چو صدف در میان بحر
قانع ز ابر هر که به آب گهر شود
گر بوی گل به جذبه کند رهبری مرا
دام وقفس به بلبل من بال وپر شود
در دل سیاه نیست دم گرم را اثر
از جوش بحر عنبر تر خامتر شود
ابر سیاه حامل باران رحمت است
از خط امیدواری من بیشتر شود
در بحر عشق تن به فنا ده که چون حباب
هر کس که سر نهاد در او تاجور شود
پرهیز کن ز صحبت آهن دلان که آب
جاری به جوی تیغ چو شد بد گهر شود
نادان به سیم وزر شود از صاحبان هوش
از گوشوار اگر شنوا گوش کر شود
ناقص بود ز آفت عین الکمال امن
ماه تمام دنبه گداز از نظر شود
از آتش است سنگ محک بید و عود را
اخلاق خوب وزشت عیان از سفر شود
زینسان که در زمانه ما خوار شد سخن
طوطی کجا ز خوش سخنی معتبر شود
شوید ز روی عنبر اگر بحر تیرگی
صائب امید هست شب ما سحر شود
لب وا نمی کند چو صدف پر گهر شود
آیینه شکوه بیهده از زنگ می کند
اینش سزاست هر که پریشان نظر شود
این بیغمی که در دل سنگین توست فرش
از زور خنده چشم تو مشکل که تر شود
تلخی نمی کشد چو صدف در میان بحر
قانع ز ابر هر که به آب گهر شود
گر بوی گل به جذبه کند رهبری مرا
دام وقفس به بلبل من بال وپر شود
در دل سیاه نیست دم گرم را اثر
از جوش بحر عنبر تر خامتر شود
ابر سیاه حامل باران رحمت است
از خط امیدواری من بیشتر شود
در بحر عشق تن به فنا ده که چون حباب
هر کس که سر نهاد در او تاجور شود
پرهیز کن ز صحبت آهن دلان که آب
جاری به جوی تیغ چو شد بد گهر شود
نادان به سیم وزر شود از صاحبان هوش
از گوشوار اگر شنوا گوش کر شود
ناقص بود ز آفت عین الکمال امن
ماه تمام دنبه گداز از نظر شود
از آتش است سنگ محک بید و عود را
اخلاق خوب وزشت عیان از سفر شود
زینسان که در زمانه ما خوار شد سخن
طوطی کجا ز خوش سخنی معتبر شود
شوید ز روی عنبر اگر بحر تیرگی
صائب امید هست شب ما سحر شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶۳
از نور وحدت آن که دلش بهره ور شود
کی از هجوم ذره پریشان نظر شود
جایی که هفت پرده حجاب نظر نشد
کی آسمان حجاب دل دیده ور شود
رنگش ز آفتاب قیامت نمی پرد
رخسار هر که لعل به خون جگر شود
ته جرعه ای ز جسم گرانجان او بجاست
آن را که از محیط کف پای تر شود
طالع نگر که دیده من در حریم وصل
از شرم عشق حلقه بیرون در شود
هر خار بی گلی گل بی خار می شود
در راه سالکی که ز خود بیخبرشود
هر برگ سبز دامن پر سنگ می شود
روزی که نخل طالع ما بارور شود
چندان که خط زیاده دهد گوشمال حسن
صائب امیدواری من بیشتر شود
کی از هجوم ذره پریشان نظر شود
جایی که هفت پرده حجاب نظر نشد
کی آسمان حجاب دل دیده ور شود
رنگش ز آفتاب قیامت نمی پرد
رخسار هر که لعل به خون جگر شود
ته جرعه ای ز جسم گرانجان او بجاست
آن را که از محیط کف پای تر شود
طالع نگر که دیده من در حریم وصل
از شرم عشق حلقه بیرون در شود
هر خار بی گلی گل بی خار می شود
در راه سالکی که ز خود بیخبرشود
هر برگ سبز دامن پر سنگ می شود
روزی که نخل طالع ما بارور شود
چندان که خط زیاده دهد گوشمال حسن
صائب امیدواری من بیشتر شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶۶
در هر دلی که ریشه غم زعفران شود
خندان چگونه از می چون ارغوان شود
از کوه غم شود دل افگار من سبک
بار گران به کشتی من بادبان شود
دریا شود ز گریه رحمت کنار من
از چشم هر که قطره اشکی روان شود
در تیغ زهر داده امید حیات هست
بیچاره آن که زخمی تیغ زبان شود
خود را به خاکبوس هدف بی نفس رسان
زان پیشتر که قد چو تیرت کمان شود
تا هست در رکاب ترا پای اقتدار
فرصت مده به نفس که مطلق عنان شود
از گرد سرمه آب ندارد در او صدا
گویا کسی به خاک صفاهان چسان شود
چون غنچه می شود نفس بلبلان گره
صائب اگر خموش درین گلستان شود
خندان چگونه از می چون ارغوان شود
از کوه غم شود دل افگار من سبک
بار گران به کشتی من بادبان شود
دریا شود ز گریه رحمت کنار من
از چشم هر که قطره اشکی روان شود
در تیغ زهر داده امید حیات هست
بیچاره آن که زخمی تیغ زبان شود
خود را به خاکبوس هدف بی نفس رسان
زان پیشتر که قد چو تیرت کمان شود
تا هست در رکاب ترا پای اقتدار
فرصت مده به نفس که مطلق عنان شود
از گرد سرمه آب ندارد در او صدا
گویا کسی به خاک صفاهان چسان شود
چون غنچه می شود نفس بلبلان گره
صائب اگر خموش درین گلستان شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶۸
خلوت ز گفتگوی دو تن انجمن شود
از خامشی هزار زبان یک سخن شود
در دیده ای که سرمه وحدت کشید عشق
داغ پلنگ، چشم غزال ختن شود
چون خار پشت می گزدش گوی آفتاب
دستی که آشنا به ترنج ذقن شود
در گلشنی که لب به شکر خنده واکنی
هر برگ سبز، طوطی شکرشکن شود
روی گشاده بر سر حرف آورد مرا
طوطی اگر ز آینه شیرین سخن شود
تا دل نمی برم ز کسی، دل نمی دهم
صیاد من نخست گرفتار من شود
نالد همان ز دوری گل عندلیب ما
چون طوطیان اگر پروبالش چمن شود
از خجلت عقیق لبت اختر سهیل
یک قطره خون گرم به چشم یمن شود
خاکم اگر به دیده زند خصم بدگهر
گرد یتیمی گهر پاک من شود
برخاستن شده است فرامش سپند را
صائب چگونه دور ازین انجمن شود
از خامشی هزار زبان یک سخن شود
در دیده ای که سرمه وحدت کشید عشق
داغ پلنگ، چشم غزال ختن شود
چون خار پشت می گزدش گوی آفتاب
دستی که آشنا به ترنج ذقن شود
در گلشنی که لب به شکر خنده واکنی
هر برگ سبز، طوطی شکرشکن شود
روی گشاده بر سر حرف آورد مرا
طوطی اگر ز آینه شیرین سخن شود
تا دل نمی برم ز کسی، دل نمی دهم
صیاد من نخست گرفتار من شود
نالد همان ز دوری گل عندلیب ما
چون طوطیان اگر پروبالش چمن شود
از خجلت عقیق لبت اختر سهیل
یک قطره خون گرم به چشم یمن شود
خاکم اگر به دیده زند خصم بدگهر
گرد یتیمی گهر پاک من شود
برخاستن شده است فرامش سپند را
صائب چگونه دور ازین انجمن شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶۹
آن آفتاب رو چو خریدار من شود
گوهر سپند گرمی بازار من شود
من کیستم که یار خریدار من شود
گوهر فروز گرمی بازار من شود
هر چند گوهرم، ز حیا آب می شوم
گر خاک راه یار خریدار من شود
بنیاد من به آب رسانید آگهی
کو حیرتی که خانه نگهدار من شود
چون لشکر شکسته به صد راه می روم
کو جذبه ای که قافله سالار من شود
دربار من چو شمع به جز اشک و آه نیست
رحم است بر کسی که خریدار من شود
چون سرو نیست جز گره دل ثمر مرا
بیچاره قمریی که هوادار من شود
دیگر سیاهی از سر داغش نمی رود
گر آفتاب شمع شب تار من شود
ز اقبال عشق، باز چو بند قبا کنم
نه آسمان اگر گره کار من شود
سنگ از فروغ گوهر من آب می شود
این شیشه خانه چیست که زنگار من شود
دریا کف نیاز گشوده است از صدف
تا خوشه چین کلک گهربار من شود
از طوطیان گرانی زنگار می کشد
آیینه ای که واله گفتار من شود
از لشکر ستاره فزون است داغ من
چون صبح پنبه دل افگار من شود
تا کی غبار هستی موهوم همچو خواب
صائب حجاب دیده بیدار من شود
گوهر سپند گرمی بازار من شود
من کیستم که یار خریدار من شود
گوهر فروز گرمی بازار من شود
هر چند گوهرم، ز حیا آب می شوم
گر خاک راه یار خریدار من شود
بنیاد من به آب رسانید آگهی
کو حیرتی که خانه نگهدار من شود
چون لشکر شکسته به صد راه می روم
کو جذبه ای که قافله سالار من شود
دربار من چو شمع به جز اشک و آه نیست
رحم است بر کسی که خریدار من شود
چون سرو نیست جز گره دل ثمر مرا
بیچاره قمریی که هوادار من شود
دیگر سیاهی از سر داغش نمی رود
گر آفتاب شمع شب تار من شود
ز اقبال عشق، باز چو بند قبا کنم
نه آسمان اگر گره کار من شود
سنگ از فروغ گوهر من آب می شود
این شیشه خانه چیست که زنگار من شود
دریا کف نیاز گشوده است از صدف
تا خوشه چین کلک گهربار من شود
از طوطیان گرانی زنگار می کشد
آیینه ای که واله گفتار من شود
از لشکر ستاره فزون است داغ من
چون صبح پنبه دل افگار من شود
تا کی غبار هستی موهوم همچو خواب
صائب حجاب دیده بیدار من شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۰
جوش درون کم از دو سه تبخال چون شود
دریا تهی به چشمه غربال چون شود
پیچد به دست وپای مگس دام عنکبوت
شهباز صید رشته آمال چون شود
شرط وصول، از دو جهان گذشتن است
این راه دور قطع به یک بال چون شود
روح فلک سوار مقید به جسم نیست
عیسی سوار مرکب دجال چون شود
تا کشته بود بوقلمون رنگ، دانه ام
تا در ضمیر خاک مرا حال چون شود
از شرح دردهای نهان خامه عاجزست
یک ترجمان، زبان دو صدلال چون شود
داغ جنون نمی رود از استخوان ما
از نقطه پاک قرعه رمال چون شود
نقش ونگار، خواب پریشان آینه است
دلهای ساده محو خط وخال چون شود
دل را ز ننگ اگر نکند عقل تربیت
سیمرغ عشق غافل ازین زال چون شود
در پیش صبح، شب نتواند سفید شد
ادبار پرده رخ اقبال چون شود
صائب فزود تشنگی شوق من ز وصل
آیینه سیر چشم ز تمثال چون شود
دریا تهی به چشمه غربال چون شود
پیچد به دست وپای مگس دام عنکبوت
شهباز صید رشته آمال چون شود
شرط وصول، از دو جهان گذشتن است
این راه دور قطع به یک بال چون شود
روح فلک سوار مقید به جسم نیست
عیسی سوار مرکب دجال چون شود
تا کشته بود بوقلمون رنگ، دانه ام
تا در ضمیر خاک مرا حال چون شود
از شرح دردهای نهان خامه عاجزست
یک ترجمان، زبان دو صدلال چون شود
داغ جنون نمی رود از استخوان ما
از نقطه پاک قرعه رمال چون شود
نقش ونگار، خواب پریشان آینه است
دلهای ساده محو خط وخال چون شود
دل را ز ننگ اگر نکند عقل تربیت
سیمرغ عشق غافل ازین زال چون شود
در پیش صبح، شب نتواند سفید شد
ادبار پرده رخ اقبال چون شود
صائب فزود تشنگی شوق من ز وصل
آیینه سیر چشم ز تمثال چون شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۱
سرو این چنین ز شرم تو گر آب می شود
طوق گلوی فاخته گرداب می شود
عکس تو چون به خانه آیینه می رود
در پشت بام آینه مهتاب می شود
شبنم گل از مشاهده آفتاب چید
دولت نصیب دیده بیخواب می شود
چون نخل موم، توبه پا در رکاب ما
از روی گرم ساغر می آب می شود
نسبت به شغل بیهده ما عبادت است
از عمر آنچه صرف خور و خواب می شود
لب تشنه ای که صدق طلب خضر راه اوست
صائب ز ریگ بادیه سیراب می شود
طوق گلوی فاخته گرداب می شود
عکس تو چون به خانه آیینه می رود
در پشت بام آینه مهتاب می شود
شبنم گل از مشاهده آفتاب چید
دولت نصیب دیده بیخواب می شود
چون نخل موم، توبه پا در رکاب ما
از روی گرم ساغر می آب می شود
نسبت به شغل بیهده ما عبادت است
از عمر آنچه صرف خور و خواب می شود
لب تشنه ای که صدق طلب خضر راه اوست
صائب ز ریگ بادیه سیراب می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۲
از روی آتشین تو دل آب می شود
کوه شکیب چشمه سیماب می شود
موج سراب سلسله جنبان تشنگی است
پروانه بیقرار ز مهتاب می شود
در وجه کیمیا زر خود خرج کردن است
هر خرده ای که صرف می ناب می شود
از پیچ و تاب رشته عمرش شود گره
هر قطره ای که گوهر شاداب می شود
چون در نماز جمع کنم دل، که سبحه را
سرگشتگی زیاده ز محراب می شود
شبنم ز چشم باز گل از آفتاب چید
این راه طی به دیده بیخواب می شود
مگسل ز اهل شوق که واصل شود به بحر
خار و خسی که همره سیلاب می شود
اشک ندامت است مکافات چشم شور
تا می رسد به زخم نمک آب می شود
بی مزد نیست گریه شبهای انتظار
آخر بیاض دیده شکر خواب می شود
پاپی که در مقام رضا گردد استوار
دست تسلی دل بیتاب می شود
غفلت ز بس که در جگرم ریشه کرده است
صائب نمک به دیده من خواب می شود
کوه شکیب چشمه سیماب می شود
موج سراب سلسله جنبان تشنگی است
پروانه بیقرار ز مهتاب می شود
در وجه کیمیا زر خود خرج کردن است
هر خرده ای که صرف می ناب می شود
از پیچ و تاب رشته عمرش شود گره
هر قطره ای که گوهر شاداب می شود
چون در نماز جمع کنم دل، که سبحه را
سرگشتگی زیاده ز محراب می شود
شبنم ز چشم باز گل از آفتاب چید
این راه طی به دیده بیخواب می شود
مگسل ز اهل شوق که واصل شود به بحر
خار و خسی که همره سیلاب می شود
اشک ندامت است مکافات چشم شور
تا می رسد به زخم نمک آب می شود
بی مزد نیست گریه شبهای انتظار
آخر بیاض دیده شکر خواب می شود
پاپی که در مقام رضا گردد استوار
دست تسلی دل بیتاب می شود
غفلت ز بس که در جگرم ریشه کرده است
صائب نمک به دیده من خواب می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۳
از می چو آن غزال، سیه مست می شود
در جلوه هر که بیندش از دست می شود
بیخود شوند سوخته جانان به یک نگاه
از یک پیاله لاله سیه مست می شود
قصری که چون حباب شود از هوا بلند
از راست کردن نفسی پست می شود
قصری که چون حباب شود از هوا بلند
از راست کردن نفسی پست می شود
شد از فشردگی می انگور تاج سر
از صبر، زیردست زبردست می شود
هر کس که دید سرو ترا در خرام ناز
از پا اگر نمی فتد از دست می شود
شهرت به دستیاری همکار بسته است
آواز کی بلند ز یک دست می شود
از قامت تو راست چسان بگذرد کسی
آب روان به سرو تو پا بست می شود
صائب توان به آب بقا از فنا رسید
اینجا کسی که نیست شود هست می شود
در جلوه هر که بیندش از دست می شود
بیخود شوند سوخته جانان به یک نگاه
از یک پیاله لاله سیه مست می شود
قصری که چون حباب شود از هوا بلند
از راست کردن نفسی پست می شود
قصری که چون حباب شود از هوا بلند
از راست کردن نفسی پست می شود
شد از فشردگی می انگور تاج سر
از صبر، زیردست زبردست می شود
هر کس که دید سرو ترا در خرام ناز
از پا اگر نمی فتد از دست می شود
شهرت به دستیاری همکار بسته است
آواز کی بلند ز یک دست می شود
از قامت تو راست چسان بگذرد کسی
آب روان به سرو تو پا بست می شود
صائب توان به آب بقا از فنا رسید
اینجا کسی که نیست شود هست می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۴
از ترکتاز غم دل من شاد می شود
معمور این خرابه ز بیداد می شود
از سختی دل است یکی لطف و قهر یار
یکدست خط ز خامه فولاد می شود
در شیشه است جلوه دیگر شراب را
از خط سبز، حسن پریزاد می شود
مهجور ساخت شکوه مرا از حریم وصل
ز آتش سپند دور به فریاد می شود
ناقص شود به سعی هنرور ز کاملان
سنگ آدمی ز تیشه فرهاد می شود
در خواجگی نمی شود آزاد هیچ کس
هر کس که بندگی کند آزاد می شود
بی یاد حق مباش درین دامگه که صید
غافل چو گشت قسمت صیاد می شود
ز اقبال بی زوال، سلیمان روزگار
سال دگر خلیفه، بغداد می شود
صائب کسی که بر خط فرمان نهاد سر
فرمانروای عالم ایجاد می شود
معمور این خرابه ز بیداد می شود
از سختی دل است یکی لطف و قهر یار
یکدست خط ز خامه فولاد می شود
در شیشه است جلوه دیگر شراب را
از خط سبز، حسن پریزاد می شود
مهجور ساخت شکوه مرا از حریم وصل
ز آتش سپند دور به فریاد می شود
ناقص شود به سعی هنرور ز کاملان
سنگ آدمی ز تیشه فرهاد می شود
در خواجگی نمی شود آزاد هیچ کس
هر کس که بندگی کند آزاد می شود
بی یاد حق مباش درین دامگه که صید
غافل چو گشت قسمت صیاد می شود
ز اقبال بی زوال، سلیمان روزگار
سال دگر خلیفه، بغداد می شود
صائب کسی که بر خط فرمان نهاد سر
فرمانروای عالم ایجاد می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۵
صد شکوه بجا ز دلم جوش می زند
شرم حضور مانع اظهار می شود
گر صاف شد کلام تو صائب غریب نیست
اشک سحاب گوهر شهوار می شود
لعل تو چون به خنده گهربار می شود
این نه صدف پر از در شهوار می شود
از خار پا مدزد که این عاقبت بخیر
چون دور می زند گل بی خار می شود
از جلوه های صورت بی معنی جهان
آیینه زود تشنه زنگار می شود
می زهر قاتل است چو ز اندازه بگذرد
خون زیاد نشتر آزار می شود
دلهای زنگ بسته خورد زخم دورباش
آیینه را که مانع دیدار می شود
چندان که در کتاب جهان می کنم نظر
یک حرف بیش نیست که تکرار می شود
آن نونهال را چه دماغ شکایت است
این شاخ از شکوفه گرانبار می شود
در زیر بار قرض نماند کف کریم
با دستگیر خلق، خدا یار می شود
با گریه خنده شکرین را چه نسبت است
آخر دلی ز گریه سبکبار می شود
در حیرتم که از چه خم و از کدام می
پیمانه نگاه تو سرشار می شود
آماده است روزیش از سنگ کودکان
دیوانه ای که شهری بازار می شود
یک بوسه لب تو به صد جان رسیده است
گوهر گران ز جوش خریدار می شود
طول امل که اینهمه پیچیده ای بر او
در وقت مرگ رشته زنار می شود
از کجروان فتاد گذارم به راه راست
از صیقل کج آینه هموار می شود
تا بوی پیرهن سفری می شود ز مصر
یعقوب را دو دیده چو دستار می شود
همسایه از تپیدن بی اختیار من
هر شب هزار مرتبه بیدار می شود
شرم حضور مانع اظهار می شود
گر صاف شد کلام تو صائب غریب نیست
اشک سحاب گوهر شهوار می شود
لعل تو چون به خنده گهربار می شود
این نه صدف پر از در شهوار می شود
از خار پا مدزد که این عاقبت بخیر
چون دور می زند گل بی خار می شود
از جلوه های صورت بی معنی جهان
آیینه زود تشنه زنگار می شود
می زهر قاتل است چو ز اندازه بگذرد
خون زیاد نشتر آزار می شود
دلهای زنگ بسته خورد زخم دورباش
آیینه را که مانع دیدار می شود
چندان که در کتاب جهان می کنم نظر
یک حرف بیش نیست که تکرار می شود
آن نونهال را چه دماغ شکایت است
این شاخ از شکوفه گرانبار می شود
در زیر بار قرض نماند کف کریم
با دستگیر خلق، خدا یار می شود
با گریه خنده شکرین را چه نسبت است
آخر دلی ز گریه سبکبار می شود
در حیرتم که از چه خم و از کدام می
پیمانه نگاه تو سرشار می شود
آماده است روزیش از سنگ کودکان
دیوانه ای که شهری بازار می شود
یک بوسه لب تو به صد جان رسیده است
گوهر گران ز جوش خریدار می شود
طول امل که اینهمه پیچیده ای بر او
در وقت مرگ رشته زنار می شود
از کجروان فتاد گذارم به راه راست
از صیقل کج آینه هموار می شود
تا بوی پیرهن سفری می شود ز مصر
یعقوب را دو دیده چو دستار می شود
همسایه از تپیدن بی اختیار من
هر شب هزار مرتبه بیدار می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۶
گفتار صدق، مایه آزار می شود
چون حرف حق بلند شود دار می شود
پای به خواب رفته شمارد دلیل را
آن را که شوق قافله سالار می شود
چون عقل نیست نقد جنون قلب و ناروا
دیوانه خرج کوچه وبازار می شود
کوه تعلقی که تو بر خویش بسته ای
از سایه تو خاک گرانبار می شود
دلهای آب کرده نماند درین بساط
شبنم کجا مقیمی گلزار می شود
در محفلی که روی تو گردد عرق فشان
از خواب حیرت آینه بیدار می شود
در چشم بلبلی که کشد سر به زیر بال
عالم تمام یک گل بی خار می شود
عقلی که می گشود ز کار جهان گره
امروز صرف بستن دستار می شود
از حرص، کار نفس به طول امل کشد
این مور از امتداد زمان مار می شود
بر چین بساط شید که طاعات ظاهری
در چشم نفس پرده پندار می شود
سوراخ می شود دلش از دوری محیط
هر قطره ای که گوهر شهوار می شود
نتوان ز شرم در رخ آن گلعذار دید
شبنم حجاب چهره گلزار می شود
صائب زنند مهر به لب جمله طوطیان
هر جا که خامه تو شکربار می شود
چون حرف حق بلند شود دار می شود
پای به خواب رفته شمارد دلیل را
آن را که شوق قافله سالار می شود
چون عقل نیست نقد جنون قلب و ناروا
دیوانه خرج کوچه وبازار می شود
کوه تعلقی که تو بر خویش بسته ای
از سایه تو خاک گرانبار می شود
دلهای آب کرده نماند درین بساط
شبنم کجا مقیمی گلزار می شود
در محفلی که روی تو گردد عرق فشان
از خواب حیرت آینه بیدار می شود
در چشم بلبلی که کشد سر به زیر بال
عالم تمام یک گل بی خار می شود
عقلی که می گشود ز کار جهان گره
امروز صرف بستن دستار می شود
از حرص، کار نفس به طول امل کشد
این مور از امتداد زمان مار می شود
بر چین بساط شید که طاعات ظاهری
در چشم نفس پرده پندار می شود
سوراخ می شود دلش از دوری محیط
هر قطره ای که گوهر شهوار می شود
نتوان ز شرم در رخ آن گلعذار دید
شبنم حجاب چهره گلزار می شود
صائب زنند مهر به لب جمله طوطیان
هر جا که خامه تو شکربار می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۷
دل روشن از ریاضت بسیار می شود
آهن ز صیقل آینه رخسار می شود
از حسن اتفاق ضعیفان قوی شوند
پیوسته شد چو مور به هم مار می شود
سیم وزر خسیس به کوری شود تلف
نقد ستاره خرج شب تار می شود
با تشنگی بساز که در تیغ آبدار
جوهر تمام ریشه زنگار می شود
از خرج ابر کم نشود دخل بحر را
کی دل مرا ز گریه سبکبار می شود
صد شکوه بجاست گره زیر لب مرا
شرم حضور مانع اظهار می شود
شبنم به آفتاب رسانیده خویش را
دولت نصیب دیده بیدار می شود
دوری ز برگ بود به دل بار پیش ازین
امروز برگ بر دل من بار می شود
نقش قدم ز پیشروان می برد سبق
آنجا که شوق قافله سالار می شود
زان روی آتشین دل هر کس که آب شد
صائب مرا دو دیده گهربارمی شود
آهن ز صیقل آینه رخسار می شود
از حسن اتفاق ضعیفان قوی شوند
پیوسته شد چو مور به هم مار می شود
سیم وزر خسیس به کوری شود تلف
نقد ستاره خرج شب تار می شود
با تشنگی بساز که در تیغ آبدار
جوهر تمام ریشه زنگار می شود
از خرج ابر کم نشود دخل بحر را
کی دل مرا ز گریه سبکبار می شود
صد شکوه بجاست گره زیر لب مرا
شرم حضور مانع اظهار می شود
شبنم به آفتاب رسانیده خویش را
دولت نصیب دیده بیدار می شود
دوری ز برگ بود به دل بار پیش ازین
امروز برگ بر دل من بار می شود
نقش قدم ز پیشروان می برد سبق
آنجا که شوق قافله سالار می شود
زان روی آتشین دل هر کس که آب شد
صائب مرا دو دیده گهربارمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۸
از یاد وصل، دیده من سیر می شود
مهتاب در پیاله من شیر می شود
هرگز به سوی خویش نمی بینی از حجاب
در خلوت تو آینه دلگیر می شود
دور نشاط زود به انجام می رسد
می چون دو سال عمر کند پیر می شود
ظالم به مرگ دست نمی دارد از ستم
آخر پر عقاب پر تیر می شود
آن را که روزگار نگیرد به هر گناه
چون جمع شد گناه، خداگیر می شود
از چشم آهوانه لیلی حذر کند
مجنون اگر چه در دهن شیر می شود
تدبیر بنده سایه تقدیر ایزدست
ورنه کدام کار به تدبیر می شود
اشک ندامت تو به دامن نمی رسد
هر چند بیشتر ز تو تقصیر می شود
طومار شکوه تو به افلاک می رسد
یک لحظه روزی تو اگر دیر می شود
چون آفتاب، فکر من آفاق را گرفت
حسن غریب زود جهانگیر می شود
نتوان گذشتن از دو جهان بی جهاد نفس
این راه دور قطع به شمشیر می شود
صائب به گریه گرد برآورد از جهان
سیل بهار را که عنانگیر می شود
مهتاب در پیاله من شیر می شود
هرگز به سوی خویش نمی بینی از حجاب
در خلوت تو آینه دلگیر می شود
دور نشاط زود به انجام می رسد
می چون دو سال عمر کند پیر می شود
ظالم به مرگ دست نمی دارد از ستم
آخر پر عقاب پر تیر می شود
آن را که روزگار نگیرد به هر گناه
چون جمع شد گناه، خداگیر می شود
از چشم آهوانه لیلی حذر کند
مجنون اگر چه در دهن شیر می شود
تدبیر بنده سایه تقدیر ایزدست
ورنه کدام کار به تدبیر می شود
اشک ندامت تو به دامن نمی رسد
هر چند بیشتر ز تو تقصیر می شود
طومار شکوه تو به افلاک می رسد
یک لحظه روزی تو اگر دیر می شود
چون آفتاب، فکر من آفاق را گرفت
حسن غریب زود جهانگیر می شود
نتوان گذشتن از دو جهان بی جهاد نفس
این راه دور قطع به شمشیر می شود
صائب به گریه گرد برآورد از جهان
سیل بهار را که عنانگیر می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۹
جان از وداع سبکتاز می شود
لوح مزار، شهپر پرواز می شود
در کام کش زبان که زبان نفس دراز
چون شمع روزی دهن گاز می شود
از صحبت خسیس حذر کن که چشم را
یک برگ کاه مانع پرواز می شود
نتوان به زخم تیغ لبش را ز هم گشود
هر دل که مخزن گهر راز می شود
قطع نظر ز خواب بهارست لازمش
با عندلیب هر که هم آواز می شود
باشد عیار همت افتادگان بلند
شبنم به آفتاب نظرباز می شود
رعناترست سرو ز اشجار میوه دار
آزاد هر که گشت سرفراز می شود
افغان که در گرفتن دامان سعی من
خار شکسته چنگل شهباز می شود
صائب ز آه سرد دل تنگ وا شود
گر غنچه از نسیم سحر باز می شود
لوح مزار، شهپر پرواز می شود
در کام کش زبان که زبان نفس دراز
چون شمع روزی دهن گاز می شود
از صحبت خسیس حذر کن که چشم را
یک برگ کاه مانع پرواز می شود
نتوان به زخم تیغ لبش را ز هم گشود
هر دل که مخزن گهر راز می شود
قطع نظر ز خواب بهارست لازمش
با عندلیب هر که هم آواز می شود
باشد عیار همت افتادگان بلند
شبنم به آفتاب نظرباز می شود
رعناترست سرو ز اشجار میوه دار
آزاد هر که گشت سرفراز می شود
افغان که در گرفتن دامان سعی من
خار شکسته چنگل شهباز می شود
صائب ز آه سرد دل تنگ وا شود
گر غنچه از نسیم سحر باز می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۲
رخسار او ز می چو عرقناک می شود
هر سینه ای که هست ز دل پاک می شود
افزود آب ورنگ لبش از غبار خط
آن خون کجا نهفته به این خاک می شود
زان سان که موم می شود از شعله نور پاک
دل چون گداخت شعله ادراک می شود
از زهد خشک سرکشی نفس شد زیاد
آتش بلند از خس وخاشاک می شود
آدم ز خلق خوش به مقام ملک رسد
خونی که مشک ناب شود پاک می شود
بر هر که تیغ می کشد آن آفتاب روی
صائب چو صبح سینه من چاک می شود
هر سینه ای که هست ز دل پاک می شود
افزود آب ورنگ لبش از غبار خط
آن خون کجا نهفته به این خاک می شود
زان سان که موم می شود از شعله نور پاک
دل چون گداخت شعله ادراک می شود
از زهد خشک سرکشی نفس شد زیاد
آتش بلند از خس وخاشاک می شود
آدم ز خلق خوش به مقام ملک رسد
خونی که مشک ناب شود پاک می شود
بر هر که تیغ می کشد آن آفتاب روی
صائب چو صبح سینه من چاک می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۴
روشن دلم ز باده گلفام می شود
ظلمت برون ز خانه به گلجام می شود
هر گلشنی که هست در او دور باش منع
بر بلبل آشیان قفس ودام می شود
از همدمان شود دل پر خون سبک ز غم
دل شیشه را تهی ز لب جام می شود
لبهای خامش است در رزق را کلید
محروم بیش سایل از ابرام می شود
از مهر وماه نعل فلکها در آتش است
تا صبح راست کرد نفس، شام می شود
گردید دل ز چشم پریشان نظر، سیاه
روشن اگر چه خانه ز گلجام می شود
زنگ از دل سیه به نصیحت نمی رود
عنبر ز جوش بحر فزون خام می شود
عیسی به چرخ سود سر از پشت پا زدن
این راه دور قطع به یک گام می شود
آن را که شوق کعبه مقصد دلیل شد
چشم سفید جامه احرام می شود
موج سراب سلسله جنبان تشنگی است
حسرت فزون ز نامه و پیغام می شود
آن را که بادبان عزیمت توکل است
موج خطر سفینه آرام می شود
بر ساده لوحی آن که کند پشت چون عقیق
عالم سیه به دیده اش از نام می شود
صائب نمی شود دهنش تلخ از خمار
قانع ز بوسه هر که به پیغام می شود
ظلمت برون ز خانه به گلجام می شود
هر گلشنی که هست در او دور باش منع
بر بلبل آشیان قفس ودام می شود
از همدمان شود دل پر خون سبک ز غم
دل شیشه را تهی ز لب جام می شود
لبهای خامش است در رزق را کلید
محروم بیش سایل از ابرام می شود
از مهر وماه نعل فلکها در آتش است
تا صبح راست کرد نفس، شام می شود
گردید دل ز چشم پریشان نظر، سیاه
روشن اگر چه خانه ز گلجام می شود
زنگ از دل سیه به نصیحت نمی رود
عنبر ز جوش بحر فزون خام می شود
عیسی به چرخ سود سر از پشت پا زدن
این راه دور قطع به یک گام می شود
آن را که شوق کعبه مقصد دلیل شد
چشم سفید جامه احرام می شود
موج سراب سلسله جنبان تشنگی است
حسرت فزون ز نامه و پیغام می شود
آن را که بادبان عزیمت توکل است
موج خطر سفینه آرام می شود
بر ساده لوحی آن که کند پشت چون عقیق
عالم سیه به دیده اش از نام می شود
صائب نمی شود دهنش تلخ از خمار
قانع ز بوسه هر که به پیغام می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۵
دستی ز روی لطف برآری چه می شود؟
ما را اگر به ما نگذاری چه می شو؟
ما را اگر به ما نگذاری چه می شود
ایینه را ز گل بدر آری چه می شود
یک عمر گنج در دل ویرانه آرمید
یک شب درین خرابه سر آری چه می شود
چون می توان به جلوه مرا پایمال کرد
تمکین اگر به خود نسپاری چه می شود
این یک نفس که دیده ما میهمان توست
آیینه پیش رو نگذاری چه می شود
ای خونی امید، به این دستگاه حسن
این یک دو بوسه را نشماری چه می شود
بعد از هزار سال که یک وعده کرده ای
در عذر لنگ پا نفشاری چه می شود
دل را به چهره عرق آلود تازه کن
تخمی درین بهار بکاری چه می شود
ای ابر بیجگر که ز دریاست دخل تو
بر مزرع امید بباری چه می شود
هر چند قلبهای تو نقدست پیش ما
با دوستان بهانه نیاری چه می شود
شرم گناه، دوزخ اهل حیا بس است
جرم مرا به روی نیاری چه می شود
صبح از دم شمرده حیات دوباره یافت
پاس نفس چو صبح بداری چه می شود
در قلزمی که سعی به جایی نمی رسد
صائب عنان به موج سپاری چه می شود
ما را اگر به ما نگذاری چه می شو؟
ما را اگر به ما نگذاری چه می شود
ایینه را ز گل بدر آری چه می شود
یک عمر گنج در دل ویرانه آرمید
یک شب درین خرابه سر آری چه می شود
چون می توان به جلوه مرا پایمال کرد
تمکین اگر به خود نسپاری چه می شود
این یک نفس که دیده ما میهمان توست
آیینه پیش رو نگذاری چه می شود
ای خونی امید، به این دستگاه حسن
این یک دو بوسه را نشماری چه می شود
بعد از هزار سال که یک وعده کرده ای
در عذر لنگ پا نفشاری چه می شود
دل را به چهره عرق آلود تازه کن
تخمی درین بهار بکاری چه می شود
ای ابر بیجگر که ز دریاست دخل تو
بر مزرع امید بباری چه می شود
هر چند قلبهای تو نقدست پیش ما
با دوستان بهانه نیاری چه می شود
شرم گناه، دوزخ اهل حیا بس است
جرم مرا به روی نیاری چه می شود
صبح از دم شمرده حیات دوباره یافت
پاس نفس چو صبح بداری چه می شود
در قلزمی که سعی به جایی نمی رسد
صائب عنان به موج سپاری چه می شود